S2 • part 10

590 108 13
                                        

+چرا نیتوا؟..برای پنهان کردن دختر خوناشامم مجبور بودیم مثل ساحره ها براش اسم انتخاب کنیم
+زندگی سختی داشتی..حالا هم که فهمیدی شوهرت رو کشتن و دخترت هم...
ادامه نداد چون چشم های ساحره به اشک نشسته بود
سر شوخی رو باز کرد
+ولی نیتوآ خیلی شیطونه یکجا بند نیست..فکر کنم خوشحاله که نمیتونی جلوش رو بگیری
ماماتوآ تلخ خندید و سرش رو تکون داد
+آره از این نظر خوشحاله..دیگه جلوش رو نمیگیرم که بیرون نره با کسی حرف نزنه با کسی دوست نشه
همراه با نفس لرزونی خیسی گوشه چشمش رو گرفت
+دختر بیچارم با هزاران حسرت مرد و حتی روحش هم آرامش نگرفت و دچار نفرین شد
کمی بینشون سکوت شد و شمع روشنی که کنار کتاب بندگان دریا بود با غم صاحبش آب شد
+تو چی؟..نمیخوای از زندگیت بگی؟..به هر حال مجبوری با یه ساحره پیر برای گذران زمان معاشرت کنی
تو صندلیش جابه جا شد و با خنده گفت
+تو بلافاصله که منو دیدی انگار صد ساله منو میشناسی..مطمئنم همه چی رو دربارم میدونی
ماماتوآ باز هم آه کشید
+درسته..ولی بیشتر دوست دارم از زبان افراد زندگیشونو بفهمم..میدونی..چیزی که تو چشم ها هست ممکنه با چیزی که به زبان میاد متفاوت باشه
جین سرش رو تکون داد و به کتاب اشاره کرد
+چیزی فهمیدی؟..چیزی که به من کمک کنه برگردم
دست چروکیدش رو روی صفحه ای از کتاب کشید و با افکاری سردرگم گفت
+چیزی که بشه به این نفرین غلبه کرد هنوز نه..اما...
جین بی طاقت حرفش رو قطع کرد
+پس چطور به جونگ کوک امید دادی که میتونه برادرش رو برگردونه؟
ماماتوآ نگاه آبیش رو بالا کشید و با آرامش نگاهش کرد
+جی هوپ فرق میکنه..زخمی شد..ولی دلیل قطع شدن تسخیر این نبود..پدرش خودش جسم رو ترک کرد..یعنی به اراده خودش بود..همین حالا هم ممکنه خیلی ها باشن که جسم هم خونشون رو تسخیر میکنن و بعد هم میرن..ولی خیلی ها هم هستن که با چشیدن طعم زندگی دوباره و زنده بودن کاملا به جسم غلبه کنن و...
+هم خون؟
ماماتوآ حرفش رو با جواب سوال جین ادامه داد
+تنها چیزی که تا الان فهمیدم همینه..با مقایسه کسایی که تسخیر شدن و این لیست قربانی ها میشه گفت قربانی فقط جسم هم خونشون رو تسخیر میکنن..با عقل هم جور درمیاد چون..ما از پدر و مادرمون به وجود اومدیم و نسل ها همینطور تکرار میشن پس غلبه به جسمی که مشابه جسم خودمونه راحت تره
جین توان حرکت نداشت فقط مات و مبهوت نگاهش میکرد
ماماتوآ ادامه داد
+فکر نمیکنم راشل به همین راحتی بخواد جسمت رو رها کنه..ما باید به دنبال چیزی باشیم که نفرین رو از بین ببره..نفرین بهشون قدرت تسخیر داده..هرچند جزء آموزش هر ساحره ای هست که وقتی نفرینی از بین بره اون چیز یا اون کس به چیزی که قبل نفرین بوده برمیگرده..ولی خود این ارواح نمیدونن که قبل نفرین زنده بودن یا نه..یعنی زنده به جزیره یا هرچیزی که هست رسیدن یا مرده
جین خسته از شنیدن حرف هایی که هیچ امیدی بهش نمیداد آروم گفت
+راشل هم خون منه؟
ماماتوآ که درگیر افکار و سوالات بی جواب خودش شده بود لحظه ای متعجب نگاهش کرد و بعد سرش رو آهسته تکون داد
+نقاشی ای که از آینده خودت کشیده بودی رو یادته؟
با نگاه خیره و سکوت جین جوابش رو گرفت
+شاید به خاطر همین هم خونی بوده که سرنوشت چنین چیزی رو نشونت داده..راشل هم مطمئنا با دیدنت تازه فهمیده یه پسر داشته که درست کنار گوشش تو قصر زندگی میکرده و موقعیت خوبی بوده تا جسمت رو تسخیر کنه و...
+چطور فهمیده من...من...
حتی از تلفظ "پسر" هم برای راشل بیزار بود
ماماتوآ موهای سفید و بلندش رو عقب فرستاد
+تو هم الان میتونی تشخیص بدی..انرژی اطراف هر کسی فرق میکنه..اگر هم خونت رو ببینی برات مثل یه قطره آب تو بیابان میشه
جین برای آروم کردن خودش بلند شد و گیج اطراف راه میرفت
+من..من فقط به قصر رفتم تا..شاید به چیزی که روی بوم دیدم نزدیک بشم..هیچ وقت فکر نمیکردم که..ممکنه نسبتی با سلطنت داشته باشم..چرا راشل بین اون همه فاحشه باید مادرمنو انتخاب کنه..حالا میفهمم سایه ی اون طناب دار که روی بوم افتاده بود معنیش چیه..راشل با بدن من میخواد پادشاه رو از بین ببره..شاید هم یه چیز بدتر..که همش به اسم من نوشته میشه
روی پاهاش نشست و کلافه سرش رو تو دست هاش گرفت
+نباید هیچ وقت به قصر میرفتم..چرا روتیز به کسی مثل من اجازه داد تو قصر بمونم؟..قبلا برام خوش شانسی بود ولی الان میفهمم عامل نابودیم میشه..حالا چیکار کنم؟..چیکار کنم؟..
ماماتوآ نگاهش رو از جین که نزدیک بود زار بزنه گرفت و کتاب مقابلش رو ورق زد و آروم گفت
+شاید روتیز هم خبر داشته
جین آشفته سمتش چرخید و فریاد زد
+چی؟..چرا باید پسر برادر خیانت کارش رو پیش خودش نگه داره؟مزخرف نگو ماماتوآ
پیرزن شونش رو بالا انداخت و باز هم ورق زد
+شاید یه ذخیره بودی برای پادشاهی..معلوم نبود پسر خودش زنده میمونه یا نه
جین به واقعیت پیوستن نقاشیش رو میدید و این بیشتر میترسوندش و نقاشی آخری که روی بوم توی تالار نقاشی به جا گذاشته بود جلوی چشم هاش میومد..شمشیری که به سینش فرو رفته بود و دست آشنایی که نشانش گرفته بود
بین هیاهویی که درگیرش بود بازشدن در کلبه باعث وحشتش شد و شوکه به جونگ کوکی که نمیتونست صورت وحشت زده اش رو ببینه نگاه کرد
+ماماتوآ اومدم اون کتاب رو ببرم
جین ملتمس رو به ماماتوآ گفت
+چیزی از من بهش نگو
 
** ** ** **
تو جلسه ای که تماما ساحره بودن راشل گوشه میز نشسته و فقط تماشاگر بود
ساحره ها بین بحث ها میخندیدن و نگاهی به راشل می انداختن
دست مشت شدش رو به پاش فشار میداد و با چشم هایی که متعلق به پسرش بود به نگاه های تمسخر آمیز نگاه میکرد
از این وضعیت خوشحال نبود
حتی از جنگی که خودش باعثش بود احساسی جز تنفر نداشت
نمیدونست چی باید خوشحالش کنه
خودش کی هست؟
این لباس های بلند که نشان سرزمین دیگه ای رو داشت چرا به تنش بود
این جسم حتی بیشتر آزارش میداد
فقط به تنها چیزی که فکر میکرد این بود
"تا اخرش میرم"
تا اخر خیانت به خانواده
تا اخر خیانت به سرزمینم
تا اخر پستی و تنفر
و شاید
تا اخر حقارت
نماینده ای که از طرف ساحره ی بزرگ تو جلسه شرکت کرده بود مخاطب قرارش داد
+جناب راشل
راشل نگاه سرخش رو سمتش چرخوند
مرد که مثل باقی ساحره ها موهای بلندی داشت که دسته ای دو طرف صورتش ریخته بود از روی صندلیش بلند شد و پرسید
+من تو این جلسه شرکت کردم تا اگر تصمیم جنگ قطعی شد ساحره بزرگوار رو برای انجام سحر جذب ارواح نفرین شده با خبر کنم..سوالم از شما اینه..اگر ما ارواح نفرین شده رو جمع و کنترل کنیم..باز هم به وجود شما نیاز هست؟
چند نفری تک خنده ای کردن و راشل تو سکوت نگاهش کرد
نماینده دستش رو تو هوا تکون داد تا بهتر سوالش رو مطرح کنه
+منظورم اینه که..خوب ما تمام کارش رو انجام میدیم..و انرژی بسیار زیادی میخواد انقدری که ممکنه ساحره بزرگ ما که تنها کسیه که به تمام سحر و جادو قادره از بین بره..در این بین شما چه تاثیری دارید؟..به هر حال ما حتی اگر بخوایم تقسیم بندیشون کنیم و فرمانده ای براشون انتخاب..مطمئنا باید ساحره باشن تا بتونن کنترلشون کنن
یکی از ساحره ها به جای راشل با تمسخر گفت
+راشل پیشنهادش رو داده کافی نیست؟..جسم کسی رو قرض گرفته این همه راه اومده تا به ما بگه با سرزمینم بجنگین؟همین کافی نیست؟
همه خندیدن و معاون پادشاه برای خاتمه جلسه بلند شد
+زمان جلسه بعدی رو...
+من بیشتر از شما به درد این جنگ میخورم
همه سمت راشل چرخیدن که نگاه خورندش روی تک تکشون میچرخید
+تنها کسی که نقطه ضعف پادشاه فعلی رو میدونه منم..تنها کسی که از تاکتیک جنگی خوناشام ها خبر داره منم..فکر میکنید فقط با داشتن ارتش بزرگ میتونین نسل من رو شکست بدین؟..حتی سحرتون هم هیچ وقت نتونسته تو جنگ کمکتون کنه..خودتون هم خبر دارید..وگرنه به کیتو اعتماد نمیکردین و انقدر خودتونو با اون حمله ی بیهوده کوچیک نمیکردین!
از جاش بلند شد و کلافه پارچه بلند لباسش رو عقب فرستاد و اینبار راشل بود که با تمسخر نگاهشون میکرد
+طی شش سلطنت قبلی خوناشام ها هیچ جنگی بوده که پیروز شده باشین؟
نگاهش رو چرخوند و اتاق جلسه رو ترک کرد
یکی از ساحره ها به جمع نگاه کرد و با نیشخند گفت
+با این همه افتخار از خاندانی حرف میزد که میخواد نابود بشن؟
معاون لبخندی زد و رو به همراهش گفت
+جناب راشل مطمئنا به برده خون نیاز دارن ازش پذیرایی کن
** ** ** **
بعد از چند روز بالاخره اجازه ورود گرفت
کتابی که از ماماتوآ گرفته بود رو تو دستش جابه جا کرد و با تامل دستگیره رو فشرد
نمیدونست بعد از گذشت چند روزی که پادشاه خودش رو داخل اتاقش حبس کرده بود قرار بود با چه چیزی مواجه شه اما تماما برای محافظت از پادشاه آماده بود
برخلاف همیشه انقدر نور اتاق زیاد بود که با باز شدن در تغییر ایجاد نشد
در رو زیاد باز نکرد میترسید با درآوردن صداش پادشاه از دیدنش منصرف شه از لای در گذشت و آهسته در رو بست
سمت اتاق چرخید
کنار پنجره ایستاده بود
نور طلایی خورشید طلاکوبی لباس رسمی ای که برخلاف همیشه از پوشیدنش امتناع نکرده بود درخشان میکرد و تعجب بیشتر جونگ کوک به خاطر برهنه نبودن پاهاش بود
نگاهش رو دوباره بالا کشید و همراه با چرخیدن پادشاه متوجه تغییر رنگ موهاش شد که با دقت میشد جاهایی ازش رو دید که هنوز زرد یا قهوه ای بود
سریع سر خم کرد
+با قبول درخواستم خوشحالم کردید
تهیونگ لبخندی زد و باآرامش گفت
+متاسفم باعث نگرانیت شدم..باید با خودم خلوت میکردم
جونگ کوک راست شد و چند قدم جلو رفت
+حالتون خوبه؟
تهیونگ ضربه ای به سینش زد
+از همیشه بهترم
جونگ کوک هنوز قانع نمیشد رفتار تهیونگ عجیب بود
+اما..اونروز..
تهیونگ سر تکون داد و دوباره سمت خورشید چرخید
+جونگ کوک خیلی فکر کردم..انقدری که انگار دوباره تمام زندگیم رو گذروندم..برای هر چیزی الان آماده ام..میدونم که میتونم مدیریتش کنم..میدونم میتونم به سمتی که میخوام پیش برم و همچنان چیزی که مادر و پدر ازم میخواستن باشن..میدونم تو این راه تنهام..قراره خیلی درد بکشم ولی..باز هم روی پاهام می ایستم..قرار نیست سلطنتم شبیه هیچ پادشاهی باشه..فقط از تجربیاتشون استفاده میکنم..جونگ کوک..تو سلطنت من قرار نیست فرقی بین نسل ها باشه..هرکس که به اسم من قسم بخوره و سلطنت من و قانون من رو قبول کنه میتونه تو محدوده ی من زندگی کنه..هر کسی!..چند روزی وقت میخواستم تا با جهنمی که واردش شدم کنار بیام..باید تک تک اون تیرهارو بیرون بکشم
جونگ کوک لبخندی زد و با قدم های محکم که ثباتشون رو از حرف های پادشاه میگرفتن جلو رفت و کتاب بندگان دریارو روی میز کارش گذاشت
+من کنارتون هستم..و سعی میکنم تا جایی که میتونم باری رو از روی دوشتون بردارم
آروم روی کتاب زد و گفت
+این یادداشت های بندگان دریاست
تهیونگ چرخید و متعجب جلو رفت روی کتاب خم شد که باعث شد گردنبند ماه جیمین از گردنش آویزان بشه..جونگ کوک با دیدنش لبخندی زد و کمی از عذاب وجدان کاری که کرده بود کم شد و با خودش فکر کرد
"مطمئنا تنها نتیجه ای که این چند روز خلوت نداشته فراموش شدن جیمین بوده"
+چطور پیداش کردی؟
جونگ کوک آروم خندید
+ماماتوآ زودتر از ما به اون دهکده رسیده و خوب..غارتش کرده بود
تهیونگ نیشخندی زد و راست ایستاد
+اون پیرزن حتی اگر نخواد هم نمیتونه تو مسائل دخالت نکنه..حالا چیزی هم فهمیده بود؟
جونگ کوک مکثی کرد و دست هاش رو پشتش برد و بهم گره زد تا چیزی از حرف های ماماتوآ به زبان نیاره چرا که باعث شک تهیونگ به تسخیر جی هوپ توسط هم خونش میشد
+نه چیزی نگفت..میدونید که اون به راحتی حرف نمیزنه
تهیونگ بعد بررسی چند ورق از کتاب سرش رو تکون داد
+مشکلی نیست اینو به گروه تحقیقاتی برسون
جونگ کوک با سر تایید کرد و کتاب رو برداشت
تهیونگ سمت در راه افتاد و گفت
+باید به ادامه کارها برسیم و جلسه ای هم با مقامات برگزار کنیم باید عزل و نصب چند مقامو انجام بدم
جونگ کوک بین گفتن و نگفتن بود که قدم هاش سمتش کشیده شد
+تهیونگ..چیزی هست که باید بهت بگم
بین راه ایستاد و سمتش چرخید و سوالی نگاهش کرد
لبش رو تر کرد و جلوتر رفت و مقابلش ایستاد
+درمورد شوگاس..همونطور که میدونین با گرگینه ها برنگشتن
تهیونگ سر تکون داد
+میدونم..روز تاجگذاری هم هیری و یولفا رو دیدیم
جونگ کوک مستاصل گفت
+شوگا به دستور جیمین اینجا موند تا از شما محافظت کنه..البته خیلی وقته که ندیدمش..درست از اون روز که جین..جین ناپدید شد
اخمی بین ابروهاش افتاد شوک جمله اول باعث نشد متوجه نگرانی ای که تو لفظ جونگ کوک بود نشه
+جین؟..مگه تو قصر نیست؟
سرش رو طرفین تکون داد
+نه خیلی وقته اثری ازش نیست
 
** ** **
در چوبی اتاق رو با صدای جیر جیری کمی باز کرد
جای قبلی نشسته و تو سکوت به نقطه ای خیره شده بود
آهسته صداش زد و داخل رفت
+شوگا..تا کی میخوای خودتو حبس کنی؟
مقابلش نشست و دامنش رو جمع کرد
+تو حقیقت رو به جیمین گفتی..باید از این رویاش بیرون میومد و کاری میکرد
شوگا که حالا صورت هیری جلوی دیدش رو گرفته بود پلکی زد و سرش رو پایین انداخت
+فکر میکنی کاری میکنه؟..تنها امید زندگیشو ازش گرفتم..من خوب میشناسمش..وقتی کاری از دستش برنیاد از زندگیش دست میکشه..مثل تکا
کلافه دستش رو روی صورتش گذاشت و نالید
+من تو زندانش رهاش کردم و اومدم
هیری با یادآوری خوبی هایی که جیمین در حقشون کرده بود
پنهان کردنش، محافظت ازشون و بخشیدن غار مورد علاقش بهشون و ... نفسش رو با تاسف بیرون فرستاد و سرش رو پایین انداخت
+فقط باید منتظر بمونیم..شاید تهیونگ جوون ترین پادشاهی باشه که به سلطنت رسیده ولی کسی نیست که زیر بار حرف و عقیده دیگران بره
با حس سنگینی سر شوگا که به شونش تکیه داده بود سر چرخوند و روی موهاش دست کشید
+میخوای به ماموریتت برگردی؟..اینطوری شاید آروم بگیری
صدای زمزمه مانندش رو شنید
+میخوام تو شهر بگردم..شاید چیزی از این ارواح نفرین شده فهمیدم
هیری نگران لبش رو تر کرد و دستش رو روی شکمش که کمی برآمده شده بود گذاشت و با حس نفس های منظم شوگا زیر لب گفت
+میشه آروم تر بزرگ بشی؟..بابایی الان به اندازه کافی نگران هست
 
** ** **
 
 
 
 

HOLY and UNHOLYWhere stories live. Discover now