تکا که برگشتن جیمین رو حس کرده بود ویلچرش رو از لبه پرتگاه عقب کشید و دیدش که عصبی وارد کلبه شد..
+احتمالا باز شکارشو از دست داده
ماماتوآ پی حرفش خندید ولی تکا نگران سمت کلبه راه افتاد
در کلبه رو باز کرد و با اخمی به چهره به جیمین که وسایلش رو تو کولش جا میداد نگاه کرد
+چیکار داری میکنی؟
خون روی خنجرش رو که به خاطر تکه تکه کردن گوشت گوزن روش خشکیده بود با دستمالی پاک کرد و گفت
+آموزش من تموم شده..برمیگردم
تکا کلافه و عصبی فریاد زد
+کی گفته تموم شده؟..اینکه تونستی از پس خرگوش ها و یکی دوتا گوزن بربیای تمام آموزشت بود؟
کنار کولش نشست و خنجرش رو داخل غلافش فرو کرد و داخل کولش جاداد
+من همینقدر برام کافیه..میتونم از خودم محافظت کنم
تکا کنترلش رو از دست داد و برای بهتر فرو کردن حرف هاش تو گوش هایی که نمیدونست باز چی شنیده بود از روی ویلچرش بلند و با قدم های لرزون و ناتوانش نزدیکش شد
+من آموزشت نمیدم که فقط از خودت محافظت کنی تو...
جیمین بلند شد و مقابلش ایستاد حالا انقدر قد کشیده بود که میتونست چشم تو چشم تکا بشه
+من چی؟..میخوای تا اخرعمرم اینجا نگهم داری؟که چی؟..چی میخوای بشم تکا ؟ از من چی میخوای؟..نکنه تو هم طرف کایدویی؟منو اینجا نگه داشتی تا نحسیم ..
با گرفته شدن یقش ساکت شد و به چشم های تکا که از شدت خشم دو دو میزد نگاه کرد
با حرص و خشم از بین دندون های قفل شدش گفت
+من آموزشت میدم تا آلفا بشی..الفایی که نه تنها از خودش از کل مردمش محافظت کنه
جیمین که انگار مشت محکمی خورده بود شوکه لب زد
+آلـفا؟
تکا با نفس هایی که به سختی بالا میومد رهاش کرد و با پاهای ناتوانش سمت ویلچرش رفت
+پس فکر کردی این همه انرژی رو میزارم که فقط یه گرگ عادی بشی؟
+ام..اما..کیتو..
خودش رو روی ویلچر رها کرد و نگاه خستش رو تا چشم هایی که حالا نگاه متفاوتی گرفته بود کشید
+این منم که الفا رو انتخاب میکنم
+میخوای به وسیله من انتقام بگیری؟
تکا به نتیجه گیریش نیشخند زد و سمت آتیش شومینه رفت تا کمی از دم کرده اش که داخل ظرفی درحال جوشیدن بود بنوشه و این حرارت خشم رو آروم کنه
+تو جایگاه کسی رو نمیگیری جایگاه خودت رو بدست میاری!
جیمین که افکار تازه ای به مغزش هجوم آورده بودن برای هضمشون از کلبه بیرون رفت و سمت پرتگاه قدم بداشت
به الف ها که بی غم میرقصیدن و انگار هرروزشون جشن بود نگاه کرد و زیر لب و آروم گفت
+باید بهش اعتماد کنم؟
+چرا نمیتونی بهش اعتماد کنی؟
نیم نگاهی به ماماتوآ انداخت و به الف کوتوله ای که سازی دستش بود و می نواخت نگاه کرد
+تکا کسیه که کیتو رو آموزش داد..کیتو کسی شد که بخاطر قدرت پدرش رو کنار زد
+تو مثل اون نمیشی
جیمین به الف ها اشاره کرد
+میبینی..کل زندگیشون به همین دره ختم میشه حتی مرزبندی ی هم ندارن ولی شادن..
+الف ها خیلی وقته اعلام بی طرفی کردنو هیچ روابطی با سرزمینای دیگه ندارن
+هیچ وقت درست نفهمیدم چه بلایی سرشون اومد..تعدادشون خیلی کمه
+ اگر دشت ممنوعه (دشت پر از گلهای شاه پسند) رو تا سرزمین ساحره ها نمیکشیدن خوناشاما این بلا رو سرشون نمیاوردن!
ماماتوآ که خاطرات تلخی براش زنده شده بود با آه سنگینی گفت
+همین کارشون باعث مرگ خانوادم شد
جیمین کنجکاو نگاهش کرد..فکر نمیکرد ساحره پیر و عجیب خانواده ای هم داشته باشه
+خانوادت؟
+ همسرم دخترم و پسرم..زندگی آرومی داشتیم..با این وجود که از دهکدمون رونده شده بودیم و به سختی توهمین دره و همین اطراف زندگی میکردیم ولی شاد بودیمو چیزی کم نداشتیم چون همدیگرو داشتیم..
نیم نگاهی به جیمین که تماما سوال بود انداخت و با لبخند تعریف کرد
+همسرم خوناشام بود به خاطر همین نمیتونستیم تو سرزمین خودمون زندگی کنیم هردومون از سرزمینمون رونده شدیم..اینجا قبلا مرز بین سرزمین ساحره ها و خوناشاما بود همون دره خون مرزو مشخص میکردالف ها با ساحره ها توافق بستن که اگه سرزمینشونو یکی کنن اوناهم دشت ممنوعه رو دور تا دور سرزمینشون میکشن تا راه نفوذی برای خوناشاما نباشه..ولی قبل اینکه موفق بشن جنگ شد..خوناشام ها از گرگینه ها کمک خواستن چون اون موقع ملکه خوناشام ها گرگینه بود و خواهر تکا..
جیمین چشم هاش گرد شد
+چی؟..من نمیدونستم..این یعنی..یعنی یجورایی با تهیونگ نسبت خونی دارم
ماماتوآ به نتیجه گیریش خندید و ادامه حرفش رو گرفت
+تکا قبول کرد و همین جنگ باعث صلح کامل بینشون شد..البته تکا با صلح مخالف بود
+پس چطور؟..
ماماتوآ دقیق نگاهش کرد و انگار میخواست حرف هاش رو روی جسم و روح جیمین حک کنه
+هنوز خون های ریخته شده خشک نشده بود که حرف صلح بین گرگینه ها و خوناشام ها پیچید مخالف ها و موافق های زیادی داشت..خیلی ها میگفتن حکومتی که از دو نژاد قدرتمند تشکیل بشه شکست ناپذیره و میتونه نسل های قدرتمندی به وجود بیاره..این حرف ها به طور عجیبی جون میگرفت و من مطمعنم کیتو وراشل توش دست داشتن
+راشل؟برادر روتیز؟
+هر دو از فرصتی که پیش اومده بود میخواستن نهایت استفاده رو ببرن..کیتو مردم رو سمت خودش کشید و وعده داد اگر الفا بشه صلح رو برقرار میکنه..و راشل هم قصد جون پدرش رو کرد تا اولین بنیان گذار حکومت با گرگ ها باشه..کیتو موفق شد اما راشل شکست خورد و از خاندانش طرد شد و همه چی رو از دست داد
جیمین که انگار دری از تاریخ به روش باز شده بود متفکر سرش رو تکون داد
+تکا چطور با خیانت پسرش کنار اومد؟
+تکا شکست خورد..حس میکرد به خودش باخته..از همه برید و تنها تو اون کلبه سر کرد..جیمین همیشه یادت باشه..وظیفه ای رو دوشته که زندگی تمام گرگ ها بهش وابستس..در اینده ای نه خیلی دور بهت نیاز پیدا میکنن..لازم نیست برای جایگاهت ظلم کنی جایگاهت بالاخره بهت میرسه
ماماتوآ نگاهش رو به ماه نیمه هلال داد و تصویری از اینده جلوی چشم هاش شکل گرفت
گرگی که تمام ماه رو در برمیگرفت ماهی که هرگرگی رو به زوزه می انداخت
+جنگ چی شد؟ خانوادت؟
نفس عمیقی کشید و به بحث اول برگشت
+تمام سرزمین جنگ بود جنگ خونینی که بچه و بزرگ و پیر نمیفهمید فقط میکشتن و پیشروی میکردن..خوناشام ها مثل الان نبودن..هروقت اراده میکردن برده خون داشتن و این خونخواری وحشیشون میکرد..پسرم ساحره بود و با وجود اینکه عاشق پدر و خواهر خوناشامش بود به ارتش پیوست و تو جبهه ساحره ها جنگید ولی درآخر..خود ساحره ها کشتنش و بهش تهمت جاسوسی زدن اونم فقط به خاطر اینکه پدرش یه خوناشام بود..
+اوه!
صدای بی اراده جیمین لبخند تلخی به لب هاش نشوند لبخندی که سعی داشت سد اشک ماماتوآ رو محکم نگه داره
+وقتی خبر مرگش و اینکه دنبال ماهم هستن تا بکشنمونو شنیدیم هرچی داشتیم و نداشتیمو جمع کردیم تا فرار کنیم ولی کجا؟ نصف مرز از گل شاه پسند پوشیده شده بود که همسرو دخترم نمیتونستن ازش عبور کنن نصف دیگش جنگ بودو عبور ازش غیر ممکن..همسرم راضیم کرد تا من از دشت ممنوعه عبور کنم و خودشون از مرزی که جنگ بود عبور کنن..میگفت خوناشام ها آسیبی بهشون نمیزنن و میتونن بهشون پناه ببرن ولی اگه من باهاشون باشم ممکنه بهمون شک کننو....نمیدونم چند روز تو دشت ممنوعه بودم اونجا پنهان شده بودم..میترسیدم ازش عبور کنم و همسرو دخترمو اونطرف نبینم حس میکردم همه چی به اخر خط رسیده پسرم رو خیلی راحت از دست دادم دختر و همسرم هم خودم راهی کردم..نمیدونستم اونطرف دشت چخبره صدای فریاد ها، برخورد شمشیر ها، زوزه ی گرگ ها وحشتناک بودن..یک روز کامل اونجا بودم تا اینکه بوی دود شنیدم و خود دود رو با فاصله زیاد دیدم..داشتن دشت ممنوعه رو اتیش میزدن و مطمعنا اونا ساحره ها نبودن پس معنیش این بود که خوناشام ها پیروز شدن و تو سرزمین ساحره ها و الف هاپیشروی کردن...یکم امید بهم دست داد که شاید همسرو دخترم جون سالم بدر بردن..از دشت بیرون اومدم خوناشام ها پیدام کردن و من با فکر اینکه اگر تسلیمشون شم و براشون از سحرو جادویی که بلدم استفاده کنم میزارن با همسرو دخترم اینجا زندگی کنیم تسلیمشون شدم ولی..ولی هیچ وقت همسرو دخترمو پیدانکردم...تو دره ای که بین سرزمین گرگینه ها و خوناشاماس یه کلبه درست کردم و دور از همه زندگیمو گذروندم اون دره همیشه مه گرفتس کسی جرعت نمیکنه بیاد پایین به خاطر همین جز پادشاه خوناشام ها و تکا کسی از وجودم خبر نداره
ماماتوآ سکوت کرد و به جیمین که سرش رو پایین انداخته و غرق فکر بود نگاه کرد..صدای زمزمه جیمین رو شنید
+کاش روزی برسه که همه نژادها با هم پیمان صلح ببندن و یکی بشن
ماماتوآ سرش رو تکون داد و با نگاه کردن به پایین پرتگاه گفت
+مگر اینکه دشمن مشترکی داشته باشن
جیمین با ترحم به نیمرخش نگاه کرد و گفت
+فکر نمیکردم سرگذشتت انقدر تلخ باشه!
ماماتوآ لبخند نرمی رو لب هاش نشوند و رو موهای کمی بلند جیمین دست کشید
+الان انقدر سرم مشغول زندگی بقیست که فکر میکنم اگر نباشم این سرزمین به ویرانی میره
جیمین حرفش رو شوخی گرفت و نیشخند زد و نمیدونست این ساحره روزی تنها امید نجات این سرزمین میشه
+صدای تهیونگ رو شنیدم..فراموشم نکرده
ماماتوآ که با خوندن چشم هاش همه چی رو دیده بود گفت
+انسان ها عجیبن..به چیزی که معتقدن انقدر اصرار میکنن تا وقتی که ضربه ی بدی ازش بخورن
+اینکه منتظر منه اشتباست؟
+اینکه اصرار داره تو زنده ای اشتباست
جیمین یکه خورد و گنگ نگاهش کرد
+تکا میترسید که بهت بگه و تو همه چی رو رها کنی ولی من میگم تا هرچی وابستگی اونطرف دره خون داری فراموش کنی و خودت رو از نو بسازی
+چی شده ماماتوآ؟
+همه فکر میکنن تو دره خون سقوط کردی و ..
جیمین نیشخند زد و آروم و تلخ گفت
+پس بخاطر همین اونجا اومده بود..با همه اینها هنوز منتظرمه
کمی سکوت شد و جیمین که غرق در افکارش بود لب زد
+جیمین برمیگرده..یکم صبر کن
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
طول اتاقی که برای احضار شدن توش مستقر شده بودن رو مدام رژه میرفت و از استرس ناخون هاش رو میجوید..شنیده بود که به قصر اومده..برای دیدنش اغوش گرفتنش و شنیدن صداش بی قرار بود..ذهنش متمرکز نمیشد..مدام تو گذشته حال و اینده ای که ممکنه کنار هم داشته باشن میچرخید
+میشه انقدر راه نری؟
با صدای کلافه و خسته پسری که تو همون اتاق منتظر احضارشدنش توسط پادشاه بود به خودش اومد..نگاه مبهوتی بهش انداخت و انگار تازه وجودش رو فهمیده بود..پسر با صورت بی رنگش روی لبه پنجره نشسته بود درحالی که یک پاش بالا یکی پایین نگاه خستش به باغ پشت پنجره بود از نژادی که داشت تعجب کرد و کمی اخم به چهرش نشست خواست دلیل تعجبش رو به زبون بیاره که در باز شد.. سریع سمت در چرخید و صدای کشیده شدن کف پوتینش رو زمین بلند شد..
زمان برای هردو متوقف شده بود هردو روی صورت هاشون دنبال ردی از گذشته بودن و وقتی برادر بزرگتر جلوتر رفت بوی آشنای گل سرخ مشامش رو پر کرد..
+جونگ کوک!
جونگ کوک تازه به خودش اومد و با لبخندی که به خنده ای از خوشحالی تبدیل شد فاصله رو طی کرد و برادر گم شدش رو در آغوش کشید
جوری محکم بین دست هاش اسیر شده بود که شک کرد این پسر همون پسربچه ی دندان خرگوشی باشه
پسری که نظاره گر بود فقط از لفظ " برادر " که بین بغل کردن ها و بوییدن هاشون بود از رابطشون با خبر شد
بالاخره از هم دل کندن و برادربزرگتر با نگاهی به هیکل ورزیده برادر کوچیکش با خنده گفت
+هییی ببین پسر کوچولومون چقدر بزرگ شده
+دلم برات تنگ شده بود جی هوپ
جی هوپ به چشم هاش که برق اشک رو میشد دید نگاه کرد و به شوخی گفت
+انقدر بزرگ شدی که به من میگی جی هوپ؟
جانگ کوک خندید
+من بچه هم که بودم همینجوری صدات میکردم..مامان هم همیشه سرم غر میزد که باید بهت بگم برادر
جی هپ لبخندش کمرنگ شد و با چشم هایی نگران گفت+حالش خوبه؟
جانگ کوک سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت+نه زیاد..مخصوصا بعد مرگ بابا
سرش رو بلند کرد و با همون انرژی قبل گفت+ولی وقتی تورو ببینه بازم مثل قبل میشه..
جی هوپ لبخند تلخی زد+نه بهتره منو نبینه
+چی؟ چرا؟..من بهش گفتم که امروز میبینمت
جی هوپ جدی نگاهش کرد
+ بهتره رفتی خونه بهش بگی که منو ندیدی
جونگ کوک تقریبا بلند گفت
+چرا؟.بازم میخوای تنهامون بزاری؟..جی هوپ دیگه بابا نیست که از خونه بندازتت بیرون چون یه انسانی..تو نمیتونی بازم تنهامون بزاری..اصلا برات مهم هستیم؟اصلا برات مهمه تو این چند سال چقدر سختی کشیدیم؟
جی هوپ شونه های جنگ کوک رو گرفت که به شدت پس زده شد..جونگ کوک درحالی که سعی میکرد اشک هاش روونه نشن با صدای گرفتش گفت
+من امروز ندیدمت..پس الان تو اینجا نیستی که باهات حرف بزنم..مگه همینو نگفتی؟
+عالیجناب احضارتون کردن سریع دنبال من بیاین..
جونگ کوک به سختی نگاهش رو که رنگ سردی گرفته بود از چشم های نگران و رنجیده جی هوپ گرفت و از کنارش بی اعتنا گذشت..وقتی اسم جونگ کوک رو بین محافظ های قبول شده دیده بود حدس میزد این اتفاق بیافته..دلتنگ بود و دوست داشت با برادر کوچیکش وقت بگذرونه اما باید ازش فاصله میگرفت تا آسیبی بهش نمیرسید..خبری از جی هوپ آروم و بی ازار نبود طی سالهایی که از خونه دور بود و بین مرگ و زندگی روز هاش رو میگذروند تجربه های زیادی کسب کرده بود و البته تنفری که دور قلبش لایه بسته بود
دست های مشت شدش رو باز کرد و با صورت به ظاهر آرومی که به خودش گرفت دنبال خدمه راه افتاد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
شاهزاده بی حوصله راهروها رو طی میکرد و تنها چیزی که براش تو اون لحظه خوشایند بود خنکی ای بود که با هر قدمش رو کاشی های سفید قصر لمس میکرد..به در تالار اصلی رسید..درها براش باز شدن و نگهبان هاتعظیم کردن..به فرش قرمزی که تا تخت پادشاهی کشیده شده بود اخم کرد و با نارضایتی پای برهنش رو روشون گذاشت..مطمعن بود وقتی خودش به پادشاهی برسه هیچ جای قصرش رو باهیچ فرشی نمی پوشونه..خنکی کاشی رو به نرمی فرش ترجیح میداد..
از دور راشل رو دید که رو گوشه ای ترین صندلی نشسته و مطمعنا فقط در حال نوشیدن اون مایع قرمز نیست و همه چیزرو زیر نظر داره..بی اعتنا چشم از عموش گرفت در واقع همه افراد قصر نسبت به راشل بی اهمیت بودن مثل روح سرگردانی تو قصر میچرخید و حضورش حس نمی شد
نزدیک رفت و مقابل تخت پادشاهی ایستاد و بعد تعظیم به پدرش نگاه کرد ..روتیز با لبخند به سرتاپای تهیونگ نگاهی انداخت..نداشتن کفش براش تازگی نداشت ولی باز هم نگاهش رنگ سرزنش گرفت..تهیونگ بی توجه گفت
+خوب شد احضارم کردی چون خودمم میخواستم..
بادیدن چشم های گرد شده پدرش اطراف رو نگاه کرد و با دیدن چند نفر که به ردیف ایستاده بودن به بهانه گلو صاف کردن سرفه زد و دوباره و اینبار با اداب اجباری شاهانه گفت
+برای چه احضار شدم سرورم؟
روتیز و معاونش خنده ی کوتاهی کردن و روتیز با چهره ای بشاش گفت
+ یادت هست که گفتم باید تمریناتتو شروع کنی؟..خب امروز برات چند تا غافلگیری دارم
تهیونگ نگاه روتیز رو دنبال کرد و به همون افراد غریبه رسید و با دیدن چهره ی اشنایی بینشون با شک روتیز رو نگاه کرد
+پدر نگید که میخواید برام محافظ بزارید
روتیز سرش رو تکون داد
+دقیقا همینه اما فقط اون نیست..
+پدر من نیازی به محافظ ندارم
روتیز جدی شد
+تهیونگ تو به سنی رسیدی که تمریناتتو به عنوان جانشین شروع کنی و از این به بعد به طور رسمی به عنوان جانشین زندگی کنی پس به همون اندازه که زندگیت رنگ جدیت میگیره محافظت ازت هم جدی تر میشه..
تهیونگ دست هاش رو از این قفسی که داشت براش ساخته میشد مشت و با حرص به اون چهار نفر نگاه کرد..بی هوا اولین نفرشون غلاف شمشیری که دستش بود رو به سینش کوبید و محکم و بلند گفت
+ مانستر مربی رزمی شاهزاده
تهیونگ بی اراده قدمی عقب رفت..نفر بعدی خیلی بی تفاوت گفت
+ شوگا محافظ شاهزاده
تهیونگ که دنبال بهانه برای رد کردنشون بود سریع قدمی که عقب رفته بود رو برگشت و رو به روتیز گفت
+یه گرگینه؟
روتیز با تحسین شوگا رو نگاه کرد
+اون از بهترین محافظاییه که معرفی شده..به هر حال محافظ ها باید دربرابر خطرات ازت محافظت کنن نه گرگینه ها.. پس مشکلی نمیبینم
تهیونگ دندون هاش رو روی هم فشرد و به نفر بعد نگاه کرد..
+جونگ کوک محافظ شاهزاده
تهیونگ باز رو به روتیز گفت
+یه خوناشام خودش میتونه..
+بس کن تهیونگ..اونارو من انتخاب کردم به انتخاب من شک داری؟
تهیونگ چشم از چهره ی کلافه روتیز گرفت و به نفر بعد نگاه کرد قبل اینکه خودش رو معرفی کنه تهیونگ گفت
+جی هوپ محافظ شاهزاده که از قضا یه انسانه درسته؟
جی هوپ سرش رو به احترام خم کرد..میتونست نگاه زجر اور کسی که فقط به ظاهر دخالتی تو این موضوعات نداشت رو خوب حس کنه..دست مشت شدش رو پشتش برد و با اون یکی دستش گرفت و از تنفر لرزید..
+جی هوپ رو میشناسی؟
تهیونگ کامل برگشت سمت روتیز و بی حوصله گفت
+ موضوع خاصی نیست سرورم حالا اجازه دارم برم؟..
قبل اینکه روتیز اجازه بده سرش رو کمی خم کرد و سمت در چرخید و با قدم های بلند از تالار خارج شد..انقدر عصبی بود که فراموش کرد درباره اتاق جیمین چیزی به پدرش بگه..خنکی کاشی ها داشت حرارت بدنش رو اروم میکرد که صدای تق تق کفشی که پشت سرش میومد بیشتر عصبیش کرد..بی هوا چرخید سمتش که جونگ کوک غافلگیر شد و شوکه ایستاد و به چشم های عصبی شاهزادش خیره شد با یاداوری مقام فرد مقابلش سریع نگاهش رو گرفت و به زمین انداخت
+میخوای همینجور دنبالم بیای؟
+ق..قربان فعلا من باید..
قبل اینکه حرفش رو کامل کنه تهیونگ به راهش ادامه داد و با قدم های بلند سمت راه پله رفت..وقتی به اتاق مورد نظرش رسید چرخید سمت جونگ کوک و با تهدید گفت
+از این به بعد نمیخوام صداشو بشنوم وگرنه خلعت میکنم
جونگ کوک کنجکاو نگاهش کرد چون منظورش رو دقیق نفهمیده بود
تهیونگ نگاهش رو تا کفش هاش کشید و جونگ کوک تازه متوجه شد پاهای تهیونگ برهنس..تهیونگ نفسش رو محکم بیرون داد و در تالار رو بازکرد..جونگ کوک یکم کفش هاش رو این طرف اونطرف کرد و سرش رو خاروند
+چجوری اخه صدا نده؟
خم شد و کفش هاش رو دراورد..لبخند زد
+اینجوری دیگه صدا نمیده
کفش هاش رو سمت نگهبان گرفت
+بیا واسه تو
نگهبان حرکتی نکرد
+هی مردی؟ کسی اینجا نیست میتونی تکون بخوری
+اجازه نداریم با کسی جز مقامات و اشراف صحبت کنیم
جونگ کوک پوزخند زد
+الان که زدی!
کفش هارو کنار نگهبان انداخت و به تمسخر گفت
+هر وقت مقامات اجازه دادن برشون دار..
وارد اتاق شد و جلوی در میخکوب ایستاد چون خیال کرد دری روبه بهشت باز کرده..اتاق بزرگی که تمام در و دیوار هاش و حتی سقفش نقاشی شده بود..نقاشی یه باغ با دار و درختهایی که میوه های بهشتی خوشرنگ و اشتها آوری بهشون آویزون بود و نسیمی که به خاطر باز بودن پنجره به صورتش خورد مستی عجیبی به سرش انداخت و بی اراده چشم هاش رو بست
+هی تو؟
با صدای تحکم آمیز تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و از رویاش بیرون اومد و تازه متوجه شاهزادش و پسری که کم از نقاشی نداشتن شد..تهیونگ نا امید از گیجی محافظ جدیدش به در اشاره زد
+میتونی کنار در منتظرم بمونی اینجا نیازی بهت ندارم..یعنی کلا بهت نیاز ندارم..ولی مجبورم تحملت کنم ولی نه اینجا..اینجا تنها جاییه که میتونم آروم شم
جونگ کوک به حالت محافظ بودنش برگشت و راست ایستاد و مشکوک به پسر که پیشبندی رنگ پاشیده شده به تن داشت نگاه کرد..پسر لبخندی روی لب هاش کشید و با صدایی که جونگ کوک رو باز به بهشت چند لحظه قبلش میبرد با لحنی موقر گفت
+نکنه نگران منی؟..من جین مربی نقاشی شاهزاده ام و قسم میخورم خطری براش نداشته باشم..
تهیونگ دو دست جین که به حالت قسم روی سینش گذاشته بود رو کنار زد
+لازم نیس براش توضیح بدی مطمعنم هیچکدومشون بدرد نمیخورن..
جونگ کوک از حرف های تهیونگ ناراحت نمیشد و چیزی به دل نمیگرفت در واقع این یکی از آموزش هایی بود که قبل محافظ شدن گذرونده بود ..وگرنه هیچ کس نمیتونست حرف های سنگین اشراف رو تحمل کنه و این امپراطوری قبل اینکه پا بگیره به زمین میخورد و پر از افرادی میشد که به خون اشراف تشنه ان..با وجود علاقش برای دیدن تابلوهایی که کنار دیوار روی هم چیده شده بودن بیرون رفت و پشت در ایستاد
+انداختت بیرون؟
حرف و صدای خنده ی نگهبان عصبیش کرد نگهبان که از اشراف نبود؟! پس میتونست یه مشت محکم به شکمش بزنه..نگهبان صدای دادش رو خفه کرد و روی شکمش خم شد تا دردش رو کاهش بده..جونگ کوک مشتش رو جلو صورتش باز و فوتش کرد و با نیشخند گفت
+نه انگار اونقدر بدردنخور نیستم
تهیونگ روی چهارپایه مخصوصش نشست و به نقاشی نیمه کارش نگاه کرد..با ناامیدی گفت
+نمیدونم چجوری کاملش کنم
جین متعجب روبه روش قرارگرفت
+خیلی عجله داشتی که زودتر بکشیش و حالا میگی نمیدونی چجوری کاملش کنی؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت
+ثبت خاطرات رو بوم نقاشی انگار فکر خوبی نبود
+بعضی خاطره ها فراموش میشن پس بهتر نیس تصویری ازش داشته باشی؟
+اون سایه تو لحظه اول انقدر برام واضح و زنده بود که باورش کردم ولی انگار یه توهم بوده و الان انقدر که تو ذهنم سعی کردم تقویتش کنم و اون شب رو یادم نره که حس میکنم همش ساخته ذهنم بوده و من واقعا اونشب تو مه سایه ای شبیه گرگ ندیدم..
+حرف های بقیه رو داری قبول میکنی؟
تهیونگ نگاهش رو بین تابلو هاش چرخوند اغلبشون درباره ی جیمین بود..تنها خاطرات شیرینی که با جیمین داشت رو میتونست به تصویر بکشه و با دیدن و مرور دوبارشون کمی آروم بشه
+سعی دارم قبول نکنم ولی با وجود مشغله هایی که از فردا برام به وجود میاد فکر نکنم قبول نکردنش به نفعم باشه..
+میخوای امشب باهم بریم اونجا؟ میتونی برای اخرین بار با تمام امید و باورت ببینی واگه چیزی پیدا نکردی سعی کنی مثل بقیه قبولش کنی..هومم قبوله؟
تهیونگ دودل به دستی که سمتش گرفته بود نگاه کرد..بعد درگیری که با قلب و ذهنش داشت دستش رو محکم گرفت
+باشه قبول!
جین لبخند زد و دستش رو فشرد..انگار وظیفه ای که روتیز بهش سپرده بود رو خوب به انجام رسونده بود..فراموش کردن جیمین..مطمعن بود شاهزادش هیچ وقت فراموشش نمیکنه ولی از این به بعد میتونست حداقل تظاهر به فراموشی بکنه چون به جین قول داده بود
ESTÁS LEYENDO
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh
