S1 • part10

1.9K 376 13
                                    

جین چشم از تهیونگ و شوگا که از قصر دور میشدن برداشت وپرده رو انداخت..لبخند زد و چرخید سمت بوم سفید نقاشیش..اروم سمتش قدم برداشت..حس خوبی نداشت..نگران جلوی بومش ایستاد و زیر لب گفت
+هر دفعه که نمیخواد اون اتفاق بیافته..
دستش رو جلو برد تا قلم مو و برد رنگش رو برداره ولی بادیدن دست هاش که میلرزید مکث و دست هاش رو مشت کرد
پلک هاش رو بست و روی هم فشار اورد..نقاشی های قبلیش جلوی چشم هاش اومد..کلیسای مرکز شهر که شروع به نقاشیش کرده و وقتی تموم شده بود یه کلیسای اتش گرفته روی بوم بود بدون اینکه بفهمه چطور کشیدتش
چند روز بعد که برای دیدن کشیش به شهر رفته بود کلیسا رو درحالی که در اتش خاکستر میشد دید..شعله ی اتش تمام قرنیش رو روشن کرده بود..اون صحنه درست شبیه نقاشیش بود نقاشی ای که به سرنوشت همون کلیسا دچار شد و از بین رفت..با یاداوری اون اتفاق نفس جمع شده تو سینش رو بیرون داد و چشم هاش رو باز کرد..عقب رفت و وقتی پاش به مبل خورد خودش رو روش انداخت..ارنجش رو روی دسته مبل گذاشت و سرش رو به کف دستش تکیه داد..بین تابلوهای نقاشیش که به دیوار تکیه داده بودن چشم چرخوند.با دیدن یکیش لبخند زد..
ماه های اخر بارداری فلور بود..فلور ازش خواسته بود تصویری از تولد شاهزادش آماده کنه..قبل تولد شاهزاده شروع به کشیدنش کرد مثل همیشه غرق رقص قلموش بود و هر چه به ذهنش میومد رو بوم منعکس میکرد..وقتی تموم شد زنگ کلیسای قصر به صدا دراومد که خبر تولد شاهزاده رو میداد..خبر اینکه برخلاف دفعات قبل اینبار نوزاد زنده مونده..
چشم از پنجره گرفت و به نقاشیش نگاه کرد..فلور رو خوابیده روی تخت کشیده بود و روتیز کنارش نشسته  درحالی که نوزادش رو بغل کرده بود.. به نوزاد دقیق شد و هرچه دقت میکرد جسم درستی ازش نمیدید فقط انگار چیزی رو تو اغوش روتیز کشیده بود که شباهتی به نوزاد نداشت..لبخندش محو شد..بوم رو تو دستش گرفت مدام عقب جلوش میکرد و زاویه دیدش رو تغییر میداد ولی باز هم چیزی شبیه نوزاد نمیدید..بعد از اون وقتی شنید نوزاد یه انسانه و در اینده به خوناشام یا گرگینه تبدیل میشه دلیلش رو فهمید و برخلاف بقیه نقاشی هاش که نگرانش میکرد لبخند ارامش به لبش اورد..
اروم و جوری که میخواست خودش رو اروم کنه گفت
+بعد جشن خون شروعش میکنم..شاید به خون نیاز دارم
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
مشاور پوزخند زد..
+پس برادر میخواد برادرزادش رو نابود کنه تا خودش جانشین برادرش بشه..
خنده ی بلندی سر داد و چند باری به شون شوگا زد..
+خبرای خوبی ازت شنیدم شوگا..
شوگا به سردی دستش رو کنار زد و با چشم های نافذش خیره نگاهش کرد..
+بهاش؟
مشاور لبخندش محو شد..سرش رو تکون داد و کیسه ای از جیبش بیرون اورد..به بالا پرتابش کرد وبا دست دیگرش گرفت...با شنیدن صدای سکه های طلا پوزخند زد و کیسه رو تو دست شوگا گذاشت
+پنجاه سکه ی طلا
شوگا لبخند حریصی زد و کیسه رو زیر لباسش قرار داد..پشتش رو کرد و بی حرف سمت در رفت..مشاور با خنده گفت
+دفعه ی بعد امیدوارم خبرهای بهتری برامون بیاری ..کیتو خوشحال میشه!
شوگا نیشخند زد و در اتاق رو محکم بست..زیر لب غرید
+این سکه های طلا باعث میشن نخوام بکشمت
سمت قسمت خوناشام ها رفت..همه خدمه مشغول بودن و از این تالار به اون تالار و از این راهرو به اون راهرو میرفتن.. خوناشام ها حتی با شنیدن اسم جشن خون عطششون زیاد شده بود و برای شروع جشن لحظه شماری میکردن
ترجیح داد به پایگاه بره و استراحت کنه تا تو این شلوغی باشه..از پله های قصر یکی یکی پایین اومد..با هر پله فکری به سرش میزد..اینکه فردا جشن خونه..اینکه فردا قراره یک نفر کشته بشه..یا شاهزاده یا جی هوپ..یا هردو..دونستنش اذیتش میکرد..نفسش رو بیرون داد و سرش رو بلند کرد وبا کلافگی گفت
+اصلا به درک
پاش رو روی سنگریزه های حیاط قصر گذاشت و قبل اینکه از سکوت بیرون لذت ببره صدای زمزمه مانند و آهنگین ولی دوری به گوشش رسید مکث کرد و با تمرکز روی صدا تونست منشاءش رو تشخیص بده..سمت صدا چرخید
صدا از باغ ملکه میومد باغ زیبایی که فلور ملکه انسان خوناشام ها با حوصله و عشق تک تک گل ها و درخت هاش رو خودش کاشته و پرورش داده بود.
بی اراده قدم هاش سمت باغ کج شد..دیدن باغ که ضرری نداشت حتی اگر اون زمزمه آهنگین جذابیتی نداشت..هرچه نزدیک تر میشد صدا هم واضح تر به گوش هاش میرسید و بیشتر کنجکاوش میکرد.. وقتی از بین چند درخت کوتاه سیب و گیلاس گذشت حوض دایره ای کوچکی دید که تو محوطه ی دایره ای شکل خالی از درخت قرار داشت..اب نمایی به شکل یک فرشته وسطش بود که اب از تیری که با تیرکمان سمت اسمان گرفته بود بیرون میریخت و صدای آبشاری آب با اون زمزمه عجین شده بود..روبه اب نما ایستاد و سرش رو کج کرد و تونست گوشه پیراهن دختری رو ببینه..اروم حوض رو دور زد و دختری رو دید که پشت به اون رو لبه حوض نشسته و برگی که روی اب شناور بود رو با انگشت هاش به بازی گرفته بود..دختر با شنیدن صدای پایی سرش رو سمتش چرخوند..یونگی با دیدنش تعجب کرد..همون خدمه رویاپرداز..اخم کرد وبا خودش گفت"تا کی قراره جلوم ظاهر شی"
+تو یه گرگی
شوگا بی اهمیت چرخید تا دور بشه که صدای آرومش رو شنید
+شما جشن خون ندارین
شوگا متعجب سرش رو چرخوند و منتظر نگاهش کرد..دختر سرش رو پایین انداخت و مشتی آب روی برگ شناور ریخت و برگ آروم زیر آب فرو رفت
+ از جشن خون میترسم
شوگا پوزخند زد و کامل سمتش چرخید
+فکر نمیکردم یه خوناشام از بردش بترسه
دختر سریع تکذیب کرد و سرش رو به طرفین تکون داد
+نه..من از برده ها نمیترسم..از خوناشاما میترسم..
شوگا که متوجه حرف هاش نمیشد سمت حوض رفت و روی لبش نشست..دختر زیر لب و با لحن عجیبی گفت
+این جشن نیست مثل یه جنگ میمونه
شوگا نیشخند زد
+احتمالا خودتو تا حالا ندیدی..
دختر سرش رو پایین تر انداخت..شوگا نگاهی به اطراف انداخت
+باغ سوت و کوریه
دختر از فکر بیرون اومد و بالبخند اطراف رو نگاه کرد
+ملکه فلور الگوی زندگیمه!
شوگا نیشخند زد بنظرش اون خدمتکار بی اندازه ساده لوح بود..
+یه انسان الگوی یه خوناشام؟
+هرچیزی میتونه الگو باشه..حتی یه چیز بی جون
شوگا با همون نیشخند گفت
+پس من الگوم سنگه..چون تا بقیه حرکتش ندن تکونی نمیخوره
دختربه نگاه بی حال شوگا نگاه کرد و بی هوا خندید..شوگا با نارضایتی به خندیدنش خیره شد..تصمیم نداشت با حرفش بخندونتش..با غیظ گفت
+فلور چرا الگوی توعه؟
دختر خندش رو جمع کرد  بلند شد و رو لبه حوض رفت پشت به شوگا شروع به دورزدن حوض کرد و درحالی که قدم هاش پشت سرهم رو لبه حوض میرفتن گفت
+فلور یه عاشق واقعیه..با وجود مخالفتها کنار روتیز موند و باعث صلح بین انسان ها و خوناشام ها شد اون جشن خون رو ترتیب داد تا صلح نامه مهر بخوره و هردو طرف راضی باشن..اینجوری جلوی جنگ و خونریزی رو گرفت
شوگا با تک خنده ای تکذیب کرد
+مطمعنا جلوی خونریزی رو نگرفته..فردا خون هزاران نفر ریخته میشه!
دختر بالای سرش ایستاد و با ابی نافذ چشم هاش بهش خیره شد
+ولی میتونست این جشن خون هرروز باشه!
شوگا چند باری پلک زد و به سختی چشم از اون دایره براق گرفت و از لبه حوض بلند شد
+بهتره تو هم مثل بقیه خوناشام ها خودتو برای فردا اماده کنی..
این رو گفت و با قدم های بلند دور شد و با حس آزاد شدن راه نفسش متعجب اخمی به چهرش نشست
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
تهیونگ چشم از صف برده ها گرفت و پرده رو انداخت و سمت صندلیش رفت و همراه با آه تاسفی گفت
+ دلم واسه برده ها میسوزه
جی هوپ که پشت به تهیونگ مشغول آماده کردن شربت مخصوصی بود زیر لب گفت
+دلت واسه خودت بسوزه
تهیونگ که زمزمه ای ازش شنیده بود به پشت سرش نگاه کرد و بیشتر رو صندلیش لم داد
+تاحالا فکر کردی که جای اون برده ها باشی؟
جی هوپ داخل هرکدوم از لیوان شربت های سرخرنگ که سیاهی بی رحمی داخل یکیش شناور بود چند تکه یخ ریخت و گفت
+هر روز!
دو لیوان فلزی رو به دستش گرفت و سمت شاهزاده چرخید
+میخوام یه راز بهت بگم
تهیونگ که خیلی وقت بود به این لحن غیر رسمیش عادت کرده بود کنجکاو پاهاش رو بالابرد و روشون نشست و با چشم های باز و زیباش منتظر نگاهش کرد
جی هوپ یکی از لیوان ها رو به سمتش گرفت و رو صورتش خم شد و با لحنی رمز الود و چشم هایی درشت شده زمزمه کرد
+من هرسال چندتا از برده ها رو فراری دادم
تهیونگ ابروهاش بالا پرید و فریاد زد
+تو..ت..تو چطور جرعت کردی..میدونی اگر بخوام میتونم همین الان سرت رو از تنت جدا کنم؟
جی هوپ خندید راست ایستاد و لیوان رو جلوتر گرفت
+امر امر شماست شاهزاده
شاهزاده چشم غره ای رفت و لیوان رو از دستش کشید
+دیوانه!
خندید و کنار شاهزاده به دیوار تکیه داد
تهیونگ لیوان رو بالا برد و به عکس صورتش داخل سرخی شربت نگاه کرد و اروم گفت
+خوبه که یکی از محافظ هام یه انسانه
جی هوپ که با استرس مدام لیوانش رو دست به دست میکرد متوقف شد و نگاه متعجبش رو به نیمرخ شاهزاده انداخت
+وقتی بچه تر بودم همیشه این چند روز قبل و بعد جشن خون رو پیش جیمین میموندم و به طور احمقانه ای عاشق این جشن بودم بدون اینکه از اتفاقاتی که تو این روز میافته خبر داشته باشم ولی..وقتی تنها شدم..خیلی میترسیدم و هیچ کس پیشم نبود که آرومم کنه حتی مامان که به جای پادشاه مجبور بود این چند روز به کار ها برسه..ولی..
جی هوپ وقتی لبخند بی ریا و نگاه متشکرش رو دید تکونی خورد و لیوانش رو محکم تر گرفت
+الان که تو کنارمی تحملش راحت تره..اینم راز من!
لیوانش رو به لبش نزدیک کرد و جی هوپ میخکوب به جرعه جرعه خورده شدن نوشیدنی مرگ شاهزاده نگاه میکرد..دوراهی ای که تو ذهنش ایجاد شده بود اون رو بین خانوادش و پسر بچه تنها میفشرد ولی این باعث تغییر نظرش نشد..با صدای برخورد لیوان فلزی با زمین به خودش اومد و به شاهزاده که گیج و منگ سمت تخت میرفت نگاه کرد..لیوانش رو روی لبه پنجره گذاشت و نزدیکش رفت..فقط کافی بود این جسم که رو به بیهوشی میرفت رو نزدیک تالار جشن رها کنه
در لحظه ای که منتظر بیهوش شدنش روی تخت بود تهیونگ روی زمین نشست و سرش رو زیر تخت برد و انگار دنبال چیزی بود..متعجب به کارهاش نگاه کرد و صدای بی حالش رو شنید
+گردنبندش کوو..گردنبند جیمین کووو..همین جا قایمش کرده بودممم
فکری به سرش زد و بلند گفت
+شاهزاده..جیمین برگشته!
تهیونگ انقدر از چیزی که شنید شوکه شد که سرش به زیر تخت خورد..سریع خودش رو بیرون کشید و با چشم های نیمه بازش به جی هوپ که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد
+چی؟..
جی هوپ به در اشاره کرد و با هیجان گفت
+جیمین..جیمین برگشته..تو تالار منتظرته!
تهیونگ به سختی رو پاهای لرزونش ایستاد و جلوی چشم های بی رحم جی هوپ به گریه افتاد
+ج..جیمین؟..جیمین برگشته؟!
جی هوپ با بیرحمی احساساتش رو به بازی گرفت و سمت در هدایتش کرد
+جیمین برگشته و تو تالار منتظرته..
این جمله رو چندباری تکرار کرد تا ملکه ذهنش بشه و شاهزاده رو راهی تالاری که جشن خون مفصلی درحال برگزاری بود کرد..
تهیونگ با هزاران امید سمت تالار میدوید و اشک هاش بی قرار روی گونه اش مینشستن و هر لحظه صداهای وحشیانه ای که از داخل تالار به گوش میرسیدن قوی تر میشدن ولی نه برای گوش های بسته شاهزاده ای که نور های درخشانی به سمت گمشدش هدایتش میکردن

HOLY and UNHOLYWhere stories live. Discover now