با خنده و لباس های خیس از آب رودخانه وارد کلبه شدن
جین بعد روشن کردن شومینه و انداختن چندتا هیزم لباس تنش رو درآورد و کناری انداخت
+انگار اینجا تابستون نیومده چقدر سرد بود آب
جوابی بهش نداد و با لب ها و تنی لرزون از سرما مقابل شومینه ایستاد و دست هاش رو جلو گرفت
مانستر بعد ریختن جوشونده ای داخل لیوانش سمتش چرخید که با دیدن بدن لختش لرزش دیگه ای جز لرزش از سرما بدنش رو گرفت و جوشونده کمی لبریز شد
هیسی از چشیدن داغیش روی پاهاش کشید که با چرخیدن جین و نزدیک شدنش لرزشش بیشتر شد تقریبا سمت شومینه فرار کرد و رو صندلی ای نشست
جین بی توجه برای خودش هم جوشنده ریخت و به مانستر پیوست
+هی لباستو دربیار خیسه
و به پشتی صندلی گهواره ای لم داد و از بین چشم های خمار و سرخش بخاطر آب رودخانه نگاهش کرد
مانستر که احساس معذبی داشت سرش رو طرفین تکون داد و همراه با لب زدن جوشونده زیر چشمی نگاهش رو روش می چرخوند
موهای خیسش که بالا زده بود صورت سفید و بی نقصش چشم های خمار و لب های درشت و سرخش رو که انگار به خاطر سردی آب ملتهب شده بود رو از نظر گذروند و با خودش گفت
"نقاشیه؟"
+خوب شنا میکنی!
با صداش از خیره شدن بهش دست برداشت و اطراف کلبه رو نگاه کرد
+اگر خواستی اینجا رو بفروشی من خریدارم
جین به خنده افتاد و کمی راست نشست و یکی از پاهاش رو بالا برد و به لبه صندلی گیرش داد و کمی از جوشوندش خورد و گفت
+مگر اینکه جنازم رو اینجا پیدا کنی که بخوای صاحبش بشی
مانستر بی اراده با صدای بلند افکارش رو گفت
+میشه جنازتو به عنوان تابلو زد به دیوار
جین چند لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کرد و مانستر با فهمیدن حرفی که زده بود به سرفه افتاد و دوتا پاش رو بالای صندلی آورد و چهارزانو نشست
+من..منظورم اینه که...یه تعریف بود..ازت تعریف کردم و داشتم تحسینت...
جین به خنده افتاد و مانستر لبخند مستاصلی زد و سرش رو پایین انداخت
جین با دیدن چال طرفی از گونش بعد کمی سکوت گفت
+وقتی نقاشی چهرت رو میکشیدم سخت ترین جاش کشیدن چال گونت بود هزاران بار تکرارش کردم تا شد چیزی که مدنظرم بود
سوالی نگاهش کرد
+مگه جز اون نقاشی باز هم...
جین وقتی دید خودش رو لو داده دوباره به خنده افتاد و از روی صندلی بلند شد و جوشونده رو روش گذاشت و سمت تخت تمیز و دست نخورده رفت
روی زمین نشست و از زیر تخت چند تابلو بیرون آورد
+اینجا تمومش کردم..آرامشی که این کلبه بهم میده مانع این میشه که نقاشیام چیزای مزخرفیو نشون بدن
با پیدا کردن تابلوی مورد نظرش بلند شد و با لبخند رضایتی به چهره ای که کشیده بود نگاه کرد و خواست بچرخه و بهش نشون بده که نفس های داغ و بدن نم دارش رو نزدیک بدنش حس کرد
+باعث دلگرمیه که روزاتو با فکر کردن به من میگذروندی
جین سعی کرد به خودش مسلط باشه و با نیشخندی گفت
+من فقط برای کشیدن نقاشی ای که باید تو تالار تاریخ قصر نصب بشه به...
با حس بوسه داغ و طولانی ای روی شونش زبانش داخل دهانش پرید و لرزشی بدنش رو گرفت
+هی تو..
مانستر با قفل کردن دست هاش دور کمرش مانع چرخیدنش شد و کنار گوشش زمزمه کرد
+مطمئنم فهمیدی نسبت بهت کشش دارم
جین با نیشخند تندی جوابش رو داد
+همه نسبت به من کشش دارن چیز جدیدی نیست جناب فرمانده!
مانستر بی قرار و عصبی صورتش رو به گردنش فشرد و نفس داغش رو رها کرد
+مهم اینه که من تو کلبه آرامشتم
جین با بالا اومدن دست هاش سمت قفسه سینش نفسش بند اومد و تابلو از دستش رها شد و خودش رو دست دست های مانستر که همه جا می چرخید و نقطه به نقطه رو با لمسش آتیش میزد سپرد و خیلی زود خودش هم جزیی از این بازی شد
کلبه کوچیک حالا صندوق اسراری میشد که سرنوشت خواهانش نبود
+حس میکنم دارم میخوابم
مانستر خندید و ملافه رو روش کشید و با تنگ کردن حلقه دستش سرش رو به سینش چسبوند
+چشم هاتو ببند و خیال کن خوابیدی
با صدای بی حالش زمزمه کرد
+فقط خیال؟
مانستر که برعکس جین سرحال بود نگاهش با نقاشی عجیبی که روی زمین کنار بقیه تابلوها بود درگیر شد و با دیدن نشان سلطنتی جرقه ای به افکارش زد و پرسید
+شاهزاده رونقاشی کردی؟
جین کلافه از تجربه نکردن خواب پشت بهش خوابید و غر زد
+یا مشکل از این کلبس یا اینده ای براش وجود نداره که هیچ نقاشی درستی از چهره ی جدیدش نمیتونم بکشم
مانستر کمی فکر کرد و همراه با نوازش موهاش گفت
+شاید هنوز تعیین نشده
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
دومین شب بود و تکرار صحنه های عذاب آور
با وجود مخالفت ماماتوآ باز هم گوشه کلبه نشسته بود و به تهیونگی که با گذشت زمان و خونده شدن وردها و کارهای عجیب ماماتوآ بدنش به هم میپیچید و انگار درد وحشتناکی رو تحمل میکرد خیره بود و قلبش از ترس و نگرانی تیر می کشید و گاهی خودش رو فراموش میکرد و برای تهیونگی که نمیدونست هنوز تو اون بدن هست یا نه اشک میریخت
کلبه خاموش و ساکت بود ماماتوآ با پیراهن کهنش بالای سرتهیونگ روی میز نشسته وردهایی که گاهی مثل شعر خونده میشدن رو با صدای گاه بلند و گاه آرومش روی زبونش میچرخوند و با دست هاش حرکات عجیبی انجام میداد و انگار چیزی در هوا رو کنار میزد
این تمام چیزی بود که جیمین میتونست از صحنه مقابلش تحلیل کنه
جسم به هم میپیچید سرخ و کبود میشد و دوباره به رنگ خودش برمیگشت بعد هر دوره تمام پیراهن نازکی که بدن ضعیفش رو پوشونده بود خیس عرق میشد و رنگ سرخی که روی بدنش کشیده شده بود پخش میشد ، ولی هیچ صدایی از دهان بستش خارج نمیشد و پلک هاش حتی ذره ای بالا نمیرفت تا شاید نگاهش رو بعد مدت ها ببینه
مثل شب قبل بالاخره تموم شد سکوت سنگینی کلبه رو گرفت و ماماتوآ بی حرف سمت قفسه هاش رفت و برای جبران ضعفی که گرفته بود بدنبال درمانی گشت
از روی کنده درخت بلند و با قدم های سست و کشیده نزدیکش شد و کنارش ایستاد و نگاهش رو از بدن آروم گرفتش تا صورت رنگ پریده و نزدیک به کبودش کشید
+کی تموم میشه؟
در حالی که ریشه ی گیاه خاصی رو میجوید سمت شومینه رفت و با انداختن چند تا چوب به آتیشش جون داد و جواب زمزمه اش رو گفت
+هر وقت شروع به تغییر کنه
با قدرت گرگینه ای که داشت سعی کرد ضربان قلبش رو حس کنه قلبش خیلی آروم تکون میخورد و انگار تمام تلاشش رو میکرد تا به زندگی ادامه بده با نفسی بریده گفت
+زنده میمونه؟
ماماتوآ روی کنده ای کنار شومینه پشت به جیمین نشست و کلافه و خسته گفت
+زنده بودنش اولویت این کار نیست..یا تبدیل میشه یا میمیره
حرف بی رحمانش لرزی به بدنش انداخت و بی اراده فریاد زد
+خفه شو ماماتوآ..تو زنده نگهش میداری مهم نیست انسان بمونه
ماماتوآ تنها نیشخند زد و به شعله های سرخ شومینه خیره موند
جیمین کلافه و عصبی سمتش رفت
+روتیز چه دستوری بهت داده؟
ماماتوآ دست هاش رو از هم باز کرد و همراه با جویدن ریشه ی خشکیده گیاهی حرف های روتیز رو با همون لحن شاهانه تکرار کرد
+ماماتوآ بعد سال هایی که برای آموزشت خواسته بودی و من جونت رو بهت بخشیدم الان زمان نشون دادن توانایی هات رسیده اگر بهم نشون بدی که تمام این سال ها که صبر کردم همه بیهوده بوده حتی اگر فرستاده صلح با ساحره ها هم بشی من از جونت نمیگذرم..پس من منتظر پسر خوناشامم هستم
خندید و دست هاش رو پایین آورد و ادامه داد
+میبینی..همیشه همینطور دستور میده..چهار خط تهدید و یک خط چیزی که میخواد و در واقع همون یک خط داره میگه که اگر حتی زنده بمونه و گرگینه بشه من بالاخره مرگو ملاقات میکنم
جیمین گیج و مبهوت از چیزهایی که شنیده بود روی کنده ای کنارش نشست و به نیمرخش خیره شد
+یعنی چی؟حاضره پسر خودش رو بکشه؟
باقی ریشه هایی که تو دستش بود رو داخل آتش ریخت
+خودش هم نکشه یا گرگینه ها میکشنش یا خوناشام هایی که از گرگینه ها زخم خوردن
جیمین نیشخند تندی زد
+و اگر گرگینه ها بکشنش بیشتر به نفعشه و به مردمش میگه جانشین رو گرگینه ها کشتن تا مردم شورش نکنن و به عنوان شاهی که جانشین خوناشامی نداره برکنار نشه
ماماتوآ خنده بلندی سر داد و با تحسین براش دست زد
+درسته تو طرف سیاستش رو میبینی..اگر تکا بود بهت افتخار میکرد
جیمین بی توجه نگاهش رو به تهیونگ داد و آروم و نگران گفت
+اخه چرا تو باید درگیر این سرنوشت باشی؟
+یه جورایی نسل خودت مقصرن
متعجب نگاهش کرد و ماماتوآ نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره به اتش خیره شد
+تو این چند سال که پنهانی تو سرزمینم آموزش میدیدم و رو خیلی چیزا تحقیق کردم فهمیدم روح ها به ارث میرسن..قسمتی از وجود ما از گذشتگان ماست..مثل ما یا شبیه ما قبلا هم وجود داشته..و حالا تهیونگ چند گذشته رو تو خودش داره..و شاید دلیلی برای این سرنوشت هست
+منظورت چیه؟یعنی نیمه گرگینش از مادر روتیز که گرگینه بوده و نیمه های دیگش از روتیز و فلوره؟
ماماتوآ که تو افکارش غرق بود زمزمه کرد
+شاید دلیلی داره!
جیمین چهره اش جمع شد و بلند گفت
+به هرحال تو داری از بین میبریشون
ماماتوآ چند لحظه ای نگاهش کرد و با تحلیل حرفی که شنیده بود شاکی گفت
+جوری حرف نزن انگار من بودم که این سرنوشتو بهش دادم..نیمه ها بالاخره یک روز با هم برای تصاحب جسم میجنگیدن و اگر من یکی یکی از این میدان جنگ خارجشون نکنم دیگه چشم های باز اون پسر رو نمیبینی
جیمین که از خشم نفس هاش رو محکم بیرون میفرستاد پرسید
+خوب..جنگ چطور پیش میره؟
ناامید نفسش رو بیرون و سرش رو تکون داد و دوباره به آتش نگاه کرد
+روح انسانش تسلیم شد
جیمین به تمسخر خندید و گفت
+خوبه پس فقط دو جبهه ی دیگه موندن و این گرگه که همیشه باید شکست بخوره
بلند شد و چند قدمی فاصله گرفته بود که با حرف ماماتوآ متوقف شد
+میدونستی روح گرگش باعث اون نشونه ذاتیت که سمت تهیونگ جذبت میکرد شده بود؟
دندون های قفل شدش رو از هم فاصله داد و غرید
+و تو داری از بین میبریش
صدای محکم بسته شدن در کلبه قفل لب هاش رو باز کرد
+هر چیزی هم ازش بگیرم با احساسی که اونو تو این بدن نگه داشته چیکار کنم؟
کلافه سرش رو تو دست هاش گرفت و نالید
+و تو جیمین رو فرستادی کلبه من که چیو بهم بفهمونی؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
کلبه حالا پرشده بود از خرو پوف های ماماتوآ که روی تخت مخصوصش که پشت پرده ای پنهان بود به خاطر ضعف و خستگی و انرژی ای که از دست داده به خواب عمیقی فرو رفته بود و گه گاه رویایی که توش غرق بود رو بلند میگفت
+تو یه نگهبان مزخرفی..چرا گذاشتی خرگوشا پیدامون کنن..روتیز میکشتمون...
جیمین نیشخندی به حرف هاش زد و روی زمین دراز کشید و سرش رو روی بالشت سفت گذاشت
+خرگوش؟!..پیرزن دیوونه
نگاهش با میز و نیمی از تهیونگ که تو دیدش بود درگیر شد لبخند محوی زد و زیر لب گفت
+حداقل کنارتم هرچند کاری ازم برنمیاد
دستش رو روی قفسه سینش قفل کرد و چشم هاش رو بست تا شاید با آرامش وجود تهیونگ نزدیکش کمی خواب به چشم هاش بیاد
خیلی گذشت و تشخیص اینکه خوابه یا بیدار مشکل بود
سایه ای رو بالای سرش احساس کرد و بعد چیزی روش قرار گرفت و همزمان با باز کردن چشم هاش سنگینی ای روی شکمش حس کرد
دیدن صحنه مقابلش هم باعث وحشتش تو تاریکی شده بود هم خوشحالیش
نفسش حبس شده و چشم هاش تا انتها باز بود تا باور کنه تهیونگ روی شکمش نشسته
تا وقتی که صداش رو شنید خشکش زده بود و حتی نفس نمیکشید
+بیداری جیمین؟
این خواب بود؟
اگر خوابه شیرینه و اگر نیست بازهم شیرینه؟!
صدای ارومش نفسش رو برگردوند ولی زبانش پشت دندان هاش گیر افتاده و نمیتونست چیزی بگه
تهیونگ بین حالت گنگ چهره اش لبخند زد لبخندی پر از ترس و ضعف همراه با دلتنگی و نیاز
در یک لحظه روی صورتش خم شد و تو فاصله کم و آروم گفت
+میدونی چی یادم رفت بهت بگم؟
جیمین پلکی زد و به چشم های سرخ و پوف کرده اش خیره شد
تهیونگ لبخندی زد و صورتش رو تا جایی که لب هاش رو لمس میکرد پایین برد و با حرکت لب هاش،لب های جیمین رو به حرکت در آورد
+دوست دارم
بوسه ای به لب هاش زد و با لبخند دندون نمایی منتظر نگاهش کرد
جیمین نگاهش رو تو صورتش و موهای بلند شده و آویزونش چرخوند و نفسش رو بیرون داد و آروم گفت
+این خوابه؟
لبخندش محو شد و دلخور گفت
+چه خواب چه بیدار حرفم برات مهم نبود؟
دست هاش رو لرزون بالا برد و صورت و موهاش رو لمس کرد تا شاید به واقعی بودنش باور پیدا کنه
تهیونگ زیر لب خندید و یکی از دست هاش رو قبل جدا شدن از صورتش گرفت و روش بوسه زد
جیمین با حس داغی لب هاش چشم هاش بی اراده اشکی شد و دلتنگ توآغوشش کشیدش و به پهلو و رو به دیوار کنارش خوابید و مثل عروسکی تهیونگ رو بین بازوهاش فشرد و پاهاش رو دور بدن سردش حلقه کرد و بوسه های آروم و کوتاهی به هرجایی که لب هاش میرسید میزد
+چه خواب چه واقعی میخوام تو بغلم فشارت بدم و تو خودم حلت کنم
صدای خنده های آروم تهیونگ که مثل قلقلکی به گردنش میخورد دلش رو بیشتر به لرزه می انداخت و بیشتر دورش میپیچید
تهیونگ که به سختی نفس میکشید سرش رو تا جایی که میتونست عقب برد و تونست برق نگاهش رو تو تاریکی ببینه و آروم و پچ پچ وار گفت
+انقدر دلت برام تنگ شده؟هنوز که حتی نرفتی
جیمین نگاهش گنگ شد و با فکری که به ذهنش رسید شوکه ولی هنوز با لحن آرومی برای بیدار نکردن ماماتوآ گفت
+نگو که از وقتی رفتم بیهوشی
تهیونگ ابروهاش بالا پرید
+بیهو...
تازه از عجیب بودن جایی که بود متعجب شد و نگاهش رو تا جایی که آغوش محکمش اجازه میداد اطراف چرخوند و با شنیدن صدای خرو پوف که بلند تر می شد متعجب پرسید
+ما کجاییم؟!
جیمین تک خنده ای کرد و صورتش رو به صورتش مالید و بینی هاشون با بوسه ی عمیقش تو صورت هم فرو رفت جیمین سمتش متمایل شد که تهیونگ با دستش روی سینش فشرد و مانع چرخیدنش شد و بعد آزاد کردن لب هاش شاکی گفت
+هی ما الان انجامش دادیم زیاده روی نمیکنی؟
جیمین توصورتش خندید و پیشونیش رو از حرص اینکه فقط اون بوده که این چند ماه دلتنگی میکشیده به پیشونیش فشرد
+دیوونه از اون رابطه چند ماه گذشته
+ها؟!چند ماه؟!
قبل بلند تر شدن صداش لب هاش رو بوسید و با خنده ای که تنها راه آزاد کردن شوقش بود گفت
+آروووم..اون پیرزن بیدار شه هردومونو پرت میکنه بیرون
خیز برداشت و خواست جیمین رو کنار بزنه
+کدوم پیرزن؟!
جیمین پایین کشیدش و دوباره تو آغوشش زندانیش کرد
+هیشش چیزی نگو
چند لحظه ای بینشون سکوت شد و هردو بهم خیره بودن که تهیونگ با تو مشت گرفتن لباسش نگران گفت
+صبح میخوای بری؟!
با دستی که زیر سرش بود از پشت موهاش رو به بازی گرفت و گفت
+نه من هیچ جا نمیرم
چهره تهیونگ کم کم گشاده شد و لبخند بزرگی رو لب هاش نشست و خواست بلند عکس العمل نشون بده که جیمین زودتر دهانش رو با لبهاش بهم دوخت
تهیونگ با هر بار گیر انداختن لب هاش محکم تر بین دندان هاش میفشردش و هیجانش رو تخلیه میکرد
رو بدنش قرار گرفت و دو تا دست هاش رو دو طرف صورتش گرفت و انگشت هاش تو موهاش فرو رفت و دست های جیمین پیراهن خوابش رو که از آخرین شب تنش بود رو تا کمرش بالا کشید و خواست کمر شلوارکی که داشت رو به دست بگیره که حرف های تو خواب ماماتوآ به وحشت انداختش و تهیونگ رو کنارش انداخت و مثل بچه ای که میترسید عروسکش رو بگیرن محکم بغلش گرفت
+خرگوشای مزاحم..اره برین با همون نگهبانه..شبیه همم هستین..خرگوش غول پیکر بی.. عرضه!
تهیونگ که چیزی از پیرزن نمیدونست با شنیدن صداش آروم گفت
+صداش برام آشناس
جیمین نگاهش کرد و با خودش گفت
"چون دو شبه داره مدام بالای سرت ورد میخونه"
انگشتش رو روی چونه تهیونگ کشید و با لبخند گفت
+نیاز به اصلاح داری
تهیونگ سرش رو روی دستش جلوتر کشید و چشم هاش رو بست
+انگار خیلی خوابیدم ولی هنوز خوابم میاد
دستش رو دور جیمین انداخت و جیمین تا وقتی که نفس هاش منظم شه نگاهش کرد و کم کم خودش هم به خواب رفت
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
مدام چیزی آزاردهنده تو گوشش تکرار میشد
به پشت خوابید و با چهره ای جمع شده و کلافه لای چشم هاش رو باز کرد چند باری پلک زد تا نور زردی که نزدیکش بود رو تشخیص بده
سرش رو با اخمی از روی تعجب سمتش چرخوند و با دیدن ماماتوآ که دوباره شروع کرده بود متعجب و نگران روی زمین نشست
وردها و صداهای عجیب ماماتوآ دلهره ای به دلش انداخت پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و به تهیونگ که چندین شمع دورش روشن بود نگاه کرد و زیر لب گفت
+پس خواب بود
+جیمین!
با شنیدن صداش شوکه برگشت گوشه ی کلبه ایستاده بود و از ترس خودش رو به دیوار میفشرد
+جیمین ج..جلوشو بگیر
جیمین گیج و مبهوت بلند شد و نگاهش بین تهیونگی که روی میز خوابیده و تهیونگی که گوشه دیوار بود چرخید و قدمی سمت تهیونگ که از وحشت و ترس به لرزه افتاده بود برداشت
+تهیونگ؟!
تهیونگ به گریه افتاد و پاهای لرزونش کم کم خم شد جیمین قبل اینکه روی زمین بیافته سمتش دوید و به آغوشش کشیدش و با کشیدن دستش روی بدنش سعی کرد آرومش کنه و کمی گرمی بهش ببخشه
تهیونگ به خودش میپیچید و برای تحمل دردی که داشت به کمر جیمین چنگ می انداخت و کنار گوشش بین گریه هاش نفس نفس میزد
جیمین با کارهای تهیونگ که بی شباهت به جون دادن نبود وحشت زده به گریه افتاد و بیشتر تو آغوشش فشردش و با بوسه هایی که روی موهاش میکاشت سعی داشت ارومش کنه
چشم هاش رو به شونش فشرد و با گریه به التماس افتاد
+ماماتوآ بسه..بسه ولش کن..داره درد میکشه تمومش کن..خواهش میکنم
در یک لحظه بود که آغوشش خالی شد دست هاش به سینه خودش چسبیدن و پاهاش از وحشت چیزی که انتظارش رو میکشید بی حال شد و روی زمین زانو زد
وردها خاموش شد و موج انرژی ای که داخل کلبه پیچید روی زمین خمش کرد و کف دست های لرزونش ستون بدنش شد
ماماتوآ بی جون و خسته بی توجه به جیمین سمت اتاقک کوچک کلبه رفت و کلبه تماما سکوت شد
پلک ها و فکش رو بهم میفشرد و مدام صحنه زجری که تهیونگ می کشید جلوی چشم هاش میومد توان نفس کشیدن نداشت و قلبش بی قرار خودش رو به قفسه سینش میکوبید تا به خودش بیاد و کمی سنگینی رو از روش برداره
وحشت داشت از چیزی که پشت سرش اتفاق افتاده و منتظر بود تا نگاهش کنه و حقیقت تلخ رو به سرش بکوبه
انقدر راحت خواب شیرینش به این تلخی رسیده بود؟
انگشت هاش از فشار تن سنگینی که نگه داشته بودن رو به کبودی میرفت و رگ های پیشانیش از فشار غم و رنجی که داشت تحمل میکرد متورم شده بود
جونگ کوک با حس موج انرژی که مه های اطراف کلبه رو به حرکت درآورده بود از روی سقف کلبه پایین اومد و آهسته در کلبه رو باز کرد و از لای در تهیونگ رو که تنها شمع کنار پاهاش روشن بود دید و با کامل داخل شدن متوجه جیمین شد
جلورفت و نزدیک ایستاد نگاهش رو به سر تا پاش که از همیشه بی رنگ تر بود انداخت و برای لمس قفسه سینش جلوتر رفت
ضربه های دوتا یکی ای که زیر انگشت هاش حس کرد نگرانیش رو کنار زد و جمله ای که جیمین برای شنیدنش جون میداد رو به زبان آورد
+قلبش هنوز میزنه!
مقصود جونگ کوک تغییر نکردن ویژگی های تهیونگ به عنوان خوناشام بود ولی نفس رو به جیمین بخشید
انگار بعد کوره ای که داخلش بود حالا داخل آب خنکی فرو رفته بود
نفس راحتی کشید و با باز کردن چشم هاش اشک ها فرار کردن و یکی یکی روی زمین افتادن
گردنش رو بالا کشید و قفسه سینش از شوق هوایی که گرفته بود بالا و پایین میشد
+نور خورشید؟
با حرف جونگ کوک سر چرخوند و نور خورشید رو دید که از پنجره روی صورت تهیونگ تابیده بود
جونگ کوک با خنده دستی زد و قدمی عقب رفت
+واو..این محشره..نور خورشید فقط یبار داخل این کلبه می تابه و اون الان باید اتفاق بیافته و رو تهیونگ؟!..اگر مردم اینجا بودن بهش لقب مقدس میدادن
جیمین به سختی روی پاهاش ایستاد و جلو رفت
+ماماتوآ؟..کجایی بیا نور خورشیدو ببین
بعد فریادش برای دیدن خورشید از کلبه بیرون رفت
کنار سرش ایستاد و دستش رو روی نیمه ای که خورشید گرفته بود گذاشت و آهسته روش خم شد و نزدیک صورتش خیره به چشم های بستش زمزمه کرد
+تو خورشید مقدس منی اگر تو نباشی که ماه برای من معنی نداره
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بعد سکوتی که تمام روز حفظش کرده و زندانی که برای خودش ساخته بود تا سوالی ازش نپرسن با حرفی که از خارج اتاقک شنید به گوش شد
+ضربانشو حس نمیکنم ولی هنوز نفس میکشه
چیزی داخل ذهنش جرقه زد که باعث شد از اتاقک بیرون بدوه
هر دو رو کنار زد و بالای سرش قرار گرفت
جیمین که لحظه ای از تهیونگ چشم برنداشته بود منتظر و نگران به ماماتوآ خیره شد
روی قفسه سینه ی لختش که به خاطر عرقی که کرده بود جیمین پیراهنش رو درآورده بود دست کشید و سرش رو بالا گرفت و پلک های لرزونش رو بست دست دیگرش رو از روی موهاش تا چشم هاش کشید و نگه داشت
جونگ کوک برخلاف جیمین همیشه طرف مثبت قضیه رو میدید پس مشت آرومی به بازوی جیمین زد تا از نگرانی درش بیاره و گفت
+نگران نباش اون داره تغییر میکنه
ماماتوآ با چیزی که حس میکرد لبخند به لبش نشست و از این معجزه با شگفتی زیر لب گفت
+جسم پذیرفتتش!
سوالی که جیمین تو ذهنش میچرخید رو جونگ کوک که بیشتر روی احساساتش کنترل داشت پرسید
+جسم؟فکر میکردم روح باید جسم رو بپذیره!
ماماتوآ نگاهش رو روی بدن شاهزاده چرخوند و نفس راحتی کشید
+پس زنده میمونه
جیمین که حرف های جدیدی که فکرش هم نمیکرد میشنید طرف دیگه ی میز و مقابل ماماتوآ قرار گرفت و گیج و مبهوت گفت
+یعنی چی؟..مگه زنده نمیموند؟
ماماتوآ نگاه عمیقی بهش انداخت و با لبخند گفت
+فقط باید پذیرفت..باید قبولش کنیم
بدون توضیح بیشتری هر دو رو با سوالاتی که داشتن تنها گذاشت و از کلبه خارج شد
جیمین روی موهای چسبیده به پیشونی تهیونگ دست کشید و عقب بردش به صحنه هایی که شب قبل شاهدشون بود فکر کرد
اول خواب شیرینی که دیده بود و بعد کسی که تهیونگ بود و داشت درد میکشید و جون میداد
و مطمئن بود که اون فقط یک خواب نبوده
کلافه از همه ی سوالات بی جوابش از کلبه به دنبال ماماتوآ بیرون رفت و صدای آواز خوندنش رو از انبار کوچیک کنار کلبه شنید
داخل انبار شد و به لطف نور مشعلی که ابتدای انبار روشن بود پله هایی که به زیر زمین میرفت رو دید کنجکاو پایین رفت و با فضای بزرگتری رو به رو شد که پر بود از بشکه های کوچیک و بزرگ مشروب
چشم هاش گرد شد و از بین ردیف های بشکه گذشت و به ماماتوآ رسید که فانوس دستش رو روی زمین گذاشت و تمام زورش رو برای بیرون کشیدن بشکه ی کوچیکی از زیر قفسه گذاشت و همزمان برای بشکه شعر میخوند
+بیا بیرون کوچولوی شیرین من..کوچولوی من شراب نابی برای من داره..کوچولو..گرد گوچولو
جیمین از این همه سرخوشی نیشخندی زد و برای کمک جلو رفت
+زندگیتو با فروش شراب میگذرونی؟
ماماتوآ رو کنار زد و بشکه سنگین رو بلند کرد و شالاپ شلوپ شراب داخلش شنیده شد
ماماتوآ با خنده ی خسته ای نگاهش کرد
+فروش شراب؟
به بشکه های اطرافش نگاهی انداخت و ادامه داد
+هیچ کس تاحالا قطره ای ازشون نچشیده
بعد مکثی نفسش رو بیرون داد و با فکر به چیزی که نگاهش رو خشک کرده بود گفت
+اینا برای من نیست
به بشکه ی تو دست جیمین اشاره زد
+فقط اون مال منه
فانوسش رو برداشت و راه افتاد و جیمین با نگاهی به اطرافش دنبالش رفت
+شراب چیه؟
از پله های چوبی بالا رفت و جیمین که هنوز پایین بود و سعی داشت تعداد بشکه هارو بشمره صدای آرومش رو شنید
+گل سرخ
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
لیوان چوبی پرش رو به لیوان جونگ کوک که سرمست مینوشید و لیوان جیمین که هنوز منتظر جواب هاش بود و لب به شراب نزده بود میکوبید و سرخوش شرابش رو سرمیکشید
جونگ کوک از شیرینی و لذتی که از نوشیدن این شراب میبرد از قطره ای هم نمی گذشت و درآخر با کنار کشی ماماتوآ که به دیوار کنار شومینه تکیه داد بشکه رو کامل سر کشید و برای از دست ندادن قطره ای ازش انقدر سرش رو عقب برد و بشکه رو خم کرد که از پشت روی زمین افتاد و سرش داخل بشکه که هنوز معطر بود موند
ماماتوآ نیشخندی به حال جونگ کوک زد و گفت
+حواسم نبود یه خوناشام پیشمونه
آروم خندید و سر سنگینش رو به دیوار تکیه داد و با چشم های مست و خمارش به جیمین که لحظه ای نگاه خیره اش رو از روش برنمیداشت نگاه کرد
+چیه؟..عاشقم شدی؟
خودش به حرفش خندید و طرف دیگه رو نگاه کرد به چیزی که جیمین میخواست بشنوه فکر کرد و لبخند از روی لب هاش محو شد
تمام حقایقی که توی ذهنش به هم می پیچید رو رشته رشته کرد و یه سری رو به صورت راز بافت و گوشه ای از ذهنش انداخت و رشته های دیگه رو باز گو کرد
+روح گرگش تسلیم نمیشد..به هر رنگ و شکلی درمیومد تا باقی بمونه..هرچی قدرت بود به نیمه خوناشامش دادم و هرچی بود و نبود از روح گرگش گرفتم جز یه چیز..بهش دستم نمیرسید..وردهای من و هرچه تو این چند سال آموزش دیده بودم مقابلش زیر سوال میرفت..آبی شد..آبی خالص
به جیمین نگاه کرد و ادامه داد
+میدونستی احساسات رنگ دارن و خالصانه ترینشون آبی رنگه؟
با غبطه به احساسی که متعلق به جیمین بود لبخندی زد
+تکا اشتباه میکرد..احساس یه گرگو ضعیف نمیکنه..بهش قدرت میده جوری که هیچ چیزی نمی تونه مانعش بشه
ماماتوآ سکوت کرد و پلک های سنگینش رو روی هم گذاشت و جیمین رو تو دریایی که موج های بلندی از افکار و احساسات مختلف بهش حمله ور میشدن تنها گذاشت
برای هضم حرف های ماماتوآ تمام شراب لیوانش رو سرکشید که از داغی عجیبش که گلوش رو سوزوند به سرفه افتاد و لیوان رو روی زمین پرتاب کرد
جونگ کوک با صدای برخورد لیوان هوشیار شد و با بشکه ای که سرش رو کامل پوشونده بود روی زمین نشست و با گریه گفت
+چرا همه جا تاریکه؟..کور شدددم..من فقط یه لحظه خوابم برد چرا کورم کردی خدااا..معذرت میخوام دیگه نمی خوابببم
جیمین کلافه بشکه رو از روی سرش برداشت و جونگ کوک خوشحال از بینا شدنش دست های جیمین رو گرفت و سمت خودش کشیدش و نزدیک به صورتش آروم و مرموز گفت
+تا حالا خوابیدی؟..میگن وقتی خوناشاما کاملا سیراب بشن خدا بهشون خواب میبخشه
جیمین که جونگ کوک رو مزاحم افکارش میدید دوباره بشکه رو روی سرش گذاشت و هلش داد روی زمین و توپید
+پس بخواب احمق
موهاش رو عقب کشید و چشم هاش رو بست تا به حرف های ماماتوآ فکر کنه ولی چیز دیگه ای ذهنش رو مشغول کرد و متفکر به بشکه و جونگ کوکی که سرش داخلش بود نگاه کرد
+کاملا سیراب شده؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
تیغ رو آروم و با دقت روی صورتش میکشید و موهای دون دونش رو پاک میکرد
+زودتر تمومش کن وقت نداری
توجهی به ماماتوآ نکرد و به کارش ادامه داد
در به شدت باز شد و جونگ کوک داخل پرید
+پادشاه.. پادشاه و ملکه دارن میان نزدیک دره دیدمشون
شوکه به جونگ کوک نگاه کرد و رو به ماماتوآ گفت
+منظورت این بود؟
ماماتوآ که روی صندلی گهواره ایش نشسته بود خونسرد کتابش رو ورق زد
+اگر نمیخوای تهیونگ رو با این وضعیت به قصر ببرن و هیچ وقت نبینیش زود تر برو
تیغ رو سریع با دستمال سفیدی پاک کرد و به دست جونگ کوک داد و با نگاهی به تهیونگ که هنوز رنگ به رو نداشت و تغییر خاصی نکرده بود برخلاف میلش از کلبه بیرون و با سرعت از سراشیبی دره بالا رفت
نگاهی به اطراف انداخت و صدای یورتمه ی اسب هایی که نزدیک میشدن رو شنید و راه مخالف رو پیش گرفت و بین درخت ها پنهان شد
تو کلبش قدم رو میرفت و یکجا بند نبود جسما به خونه برگشته بود ولی تمام فکرش پیش تهیونگ مونده و از ندونستن وضعیتش بی قراری میکرد
برای راحت شدن از افکارش سمت آبشار راه افتاد تا آبتنی بکنه و زمان رو بگذرونه
بعد شنای طولانی ای که داشت زیر ابشار تنش رو شست و لباس های خیسش رو دوباره تنش کرد و لبه رودخانه نشست تا همراه با لباس هاش خشک بشه
یکی از چشم هاش رو بست و به خورشید و نور کور کنندش نگاه کرد
+جونگ کوک راست میگفت..منم دلم برات تنگ شده بود
سرش رو به شدت اطراف چرخوند تا موهاش از هم باز و قطره های آبش اطراف پخش بشه
+میدونی چقدر دنبالت بودم لعنتی؟
سرش رو سمتش چرخوند و چند باری پلک زد تا نقطه زردی که خورشید تو نگاهش انداخته بود از بین بره و بعد تشخیص شوگا با خنده گفت
+چیه باز گندی زدی؟ هیری گم شده یا دعواتون شده یا کسی دیدتش؟
شوگا کلافه کنارش رو سبزه ها نشست و با نیشخندی گفت
+باز داری با لباسات خشک میشی؟خیلی کثیفی!..اصلا خبرداری چخبره؟ کجا بودی این چند روز؟
دستی تو موهای خیسش برد و بهم ریختشون
+همین اطراف بودم مگه چخبره؟
سنگ کوچیکی از کنارش برداشت و داخل رودخانه انداخت
+باورم نمیشه انقدر بیخیالی
جیمین کمی سمتش چرخید و دقیق نگاهش کرد
+بگو چی شده؟
+کیتو داره میمیره
آبروهاش بالا پرید و بعد مکثی گفت
+ولی اون که خوب بود..چند وقت پیش دیدمش تو بازار داشت با مردم آواز میخوند
سرش رو تکون داد
+مطمئنم نقشه ای پشتشه ولی به هرحال الان وقتشه که خودتو نشون بدی..باید بری پیشش
جیمین سرش رو چرخوند و به آبشار نگاه کرد
+مگه اینکه روز آخر عمرم باشه
شوگا جدی شد و گفت
+باید بری و باهاش حرف بزنی..اون هنوز کایدو رو رسما به عنوان جانشینش انتخاب نکرده
بلند شد و با پاهای برهنه سمت آبشار رفت
+من برای آلفا شدن التماسش نمیکنم
شوگا دنبالش راه افتاد و سعی کرد قانعش کنه
+التماس؟..اون پدرته..هیچ وقت هیچ مهری نسبت بهت نداشته ولی ما نمیدونیم شاید منتظر تو بری پیشش تا قبولت کنه
قدم هاش رو باهاش یکی کرد و ادامه داد
+کایدو داره تمام تلاششو میکنه و مردمو سمت خودش میکشه که اگه کیتو قبل مرگش تاییدش نکرد مردم به عنوان آلفا قبولش کنن..جیمین..یا کیتو باید قبولت کنه یا کار به مبارزه میکشه مثل رسم قدیمی ای که معلوم نیست مردم قبولش کنن
از صخره ها بالا میرفت و به حرف هاش گوش میداد وارد غار پشت ابشار شد و صحنه هایی از گذشته که با تهیونگ اینجا سر کرده بود جلوی چشم هاش اومد و لبخند محوی رو لب هاش نشست به دریچه انتهای غار رسید و پشت سرش رو نگاه کرد و جوابش رو داد
+مشکلی نیست مبارزه میکنم
شوگا نفسش رو کلافه بیرون داد و با هم از دریچه گذشتن و وارد فضای پشت غار شدن
غار بزرگی بود که تماما از سنگ های درخشان و خالص تر غار بیرونی که نور منعکس شده رنگ آبی ای بهشون داده و قندیل هایی ازش آویزون یا روی زمین رشد کرده تشکیل شده بود
جای مناسبی برای زندگی نبود ولی برای زندگی پنهانی شوگا و هیری تنها جای ممکن بود
اطراف رو نگاهی انداخت و سمت دریاچه ی کم وسعت و عمقی که وسطش بود رفت و کمی از آبش نوشید
سرش رو از آب بیرون آورد و نگاهی به اطراف انداخت
+هیری کجاست؟
+بازار
بلند شد و همراه با نفسی سرش رو تکون داد
+نزار تنها بره
شوگا بی حس و طلبکار به سرتاپاش نگاه کرد
+داشتم باهاش میرفتم ولی دیدن شما مانع شد همراهیش کنم سرورم
جیمین متعجب از لحنش نگاهش کرد
+هی من چیزی بهت بدهکارم؟..پول اون کلاهی که دفعه پیش ازت گرفتمو دادم؟
شوگا کلافه و عصبی از این همه آسودگی و بی خیالی فریادی زد و سمت وسایل زندگی کوچیکشون که طرفی از غار رو گرفته بود رفت و پارچه های خونی ای از روی جای طاقچه مانندی برداشت و از همون فاصله سمتش گرفت
+میدونی مال کیه؟..هیری داشت تا پای مرگ میرفت از وحشت داشتم به دیوانگی میرسیدم تا برم و یه برده خون از قصر بدزدم فقط من و هیری نیستیم درواقع من نشون اون تیر لعنتی بودم و هیری به جای من زخمی شد کایدو افرادشو مامور کرده هرکسی طرف توئه رو بکشن این چند روز که تو معلوم نیست کدوم گوری بودی شدم قهرمان توی لعنتی و دارم مانعشون میشم تا کمتر متحداتو از دست بدی بعد تو انقدر خونسرد؟ اصلا میخوای آلفا بشی یا نه؟
جیمین حالت جدی تری به خودش گرفت و چند قدم جلو رفت
+چرا میخوای الفا شم؟
شوگا عصبی پارچه رو طرفی پرت کرد و مقابلش قرار گرفت
+به آلفا شدنت اهمیت نمیدم فقط نمیخوام تا آخر عمر نگران از دست دادن هیری باشم..اگر کایدو آلفا شه هممون میمیریم..مگر اینکه سر تو رو براش ببریم
چند لحظه ای بینشون سکوت شد و جیمین که هنوز آب از بدنش میچکید دست هاش رو از هم باز کرد و گفت
+چرا راهتو کوتاه نمیکنی؟
شوگا که از خشم نفس نفس میزد بی هوا یقش رو چسبید و تو صورتش حرف هاش رو شمرده و محکم گفت
+هیچ وقت به هیچ کس وفادار نبودم نه شاهزاده نه کیتو که گزینه خوبی بودم تا براش جاسوسی کنم و نه اهمیتی میدادم که کی گرگه و کی خوناشام یا کی چه مقامی داره و شمشیرشو از آهنگری بابای من گرفته یا نه..چون یاد گرفته بودم طرف هیچ کس نباشم همینطور بود که بابام گنجینه اسرار آلفاهایی شده بود که سلاح هاشون رو ساخته بود ولی وقتی سرنوشت جوری شد که همراهیت کنم و بشناسمت فهمیدم وفاداری چیز بدی هم نیست اگر به شخص درستی باشه..تو اون جنگ تو طرف هیچ کس رو نگرفتی و باعث شدی روتیز بهمون آسون بگیره و همه رو قتل عام نکنه هرچند اینو هیچ کس نمیدونه وقتی هیچ کس نبود گرگینه های ناامید و شکست خورده رو هدایت یا کسی نبود که بلد باشه گرگ هارو کنار هم نگه داره تو جلو افتادی و باعث شدی این مردم زنده بمونن میدونم جیمین..تو خواهان آلفا شدنی ولی نمیدونم چرا براش کاری نمی کنی؟حتی وقتی تکا مرد تلاشی نکردی حرفش رو به مردم برسونی اینکه اون تورو انتخاب کرده و تو جانشین حقیقی ای
جیمین لبخندی که به لب هاش نشسته بود رو پررنگ تر کرد و پلکی زد حرف های شوگا ذهنش رو مشغول کرد چون هیچ وقت سعی نکرده بود به مردمش یا تکا یا وظیفه ای که رو دوشش بود وفادار بمونه و تنها کسی که بهش وفادار و هدف کارهاش میدونست یک نفر بود و حالا وفادارترین شناخته میشد
مشتش رو آهسته از یقش جدا کرد و طرف سکوی براق سنگی قدم برداشت و روش نشست و خیره به زمین آروم گفت
+بازهم زندگی من چرخید و چرخید و به اسم تو رسید
نفس لرزونی گرفت و نگاهش کرد
+تکا همیشه میگفت آلفا کسی نیست که بالا بشینه و مردمش بهش تعظیم کنن آلفا یعنی پشتیبان یعنی راهنما صاحب هیچ کس نیست..فقط نگهبانه گرگینه هاس...
مشغول شدن افکارش مانع ادامه حرفش شد به نقطه ای روی زمین خیره موند و با حرف شوگا که مقابلش قرار گرفته بود هوشیار شد
+میخوای آلفا بشی یا نه؟ من طرفتم هنوز کسی تنهات نذاشته فقط باید دستور بدی تا جمعشون کنم و نقشه ای بکشیم
بعد سکوتی دوباره تکرار کرد
+میخوای آلفا بشی یا نه؟
نگاهش رو بالا کشید و مثل همه کارهایی که کرده بود و بخاطرش ستایش میشد باز به تهیونگ فکر کرد و لب زد
+هیچ وقت برای رسیدن بهش عقب نکشیدم
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
خدمتکار با گفتن" اگر چیزی خواستید در خدمتم " تنهاشون گذاشت و جیمین نگاهش رو اطراف اتاق غبار گرفته و بی روح چرخوند
نور کم خورشیدی که داخل میشد روی تن رنجور کیتو که با وجود نداشتن سن زیاد از نظر گرگینه ها ، روی تخت خوابیده و چشم هاش رو از بی جونی تا نیمه باز نگه داشته و به جایی خیره بود تابیده و پوست زردش رو بهتر نشون میداد
چند قدمی جلوتر رفت کنار تخت روی صندلی ای نشست و پاهاش رو روی هم انداخت ولی با چرخیدن نگاه کیتو سمتش پاش رو پایین برد و نتونست خودش رو بی اهمیت نسبت به حالش نشون بده
+تکا با وجود سن زیادش انقدر داغون نبود
کیتو صدایی شبیه نیشخند از دهانش خارج کرد و با نازکی و بی جونی صداش گفت
+تکا رو اینطور نکشتم..هیچ عذاب و دردی نکشید
حرفش هم خشمش رو جوشاند هم فکری به سرش زد
به پشتی صندلی تکیه داد و پاش رو روی دیگری انداخت و از بالا نگاهش کرد
+داری به گناهات اعتراف میکنی؟
+فقط دستورش رو دادم
فکش رو که از خشم به هم فشرد با دیدن حال خرابش و خس خس نفس هاش که به سرفه انداختش از این تاوان پس دادن گناهی که کرده بود کمی آروم شد و گفت
+پس خبر داری که کایدو باعث این حال خرابته و کاری نمیکنی؟
خنده ی پر دردی کرد و به پسری که از خون خودش بود نگاه کرد
+قبل اینکه کاری کنم..همه چیزو ازم گرفت..هیچ کس دیگه طرف من نیست که برام کاری بکنه
نگاه خیرشون چند لحظه ای بهم گره خورد یکی شکست خورده و تنها و یکی دنبال مهر پدرانه حتی تو این بدن رو به مرگ
+فکر نکن من کمکت میکنم
با حرفش لبخند به لبش نشست
+نه..انتظارش رو ندارم چون منم هیچ کاری برای تو نکردم
جیمین که با احساساتش درگیر بود دست هاش رو در هم گره زد و با تنفر گفت
+اگر منو نمیخواستی چرا..وقتی به دنیا اومدم نکشتیم؟
کیتو دهان خشکش رو از هم باز کرد و نفس عمیقی گرفت و چشم هاش رو بست و اتاق تماما سکوت شد
جمین شوکه از این حالت که شبیه مردن بود نیم خیز شد تا بررسیش کنه که صداش رو شنید و سرجاش برگشت
+آنا بین تمام پستی و کثافت های زندگیم تنها کسی بود که با دیدنش به خودم افتخار میکردم..و تو اونو ازم گرفتی..آنا برای من کافی بود حتی جانشینی هم نمیخواستم..نه کایدو نه تو..تنها نور زندگیم خاموش شد و قرار بود چند صد سال بدون اون و توی تاریکی زندگی کنم؟..چرا گذاشتم زنده بمونی؟
نیشخندی زد و چشم هاش رو باز کرد و بهش خیره شد
+زندگی سلطنتی سرگرمیه خوبیه برای مردم ساده و احمق و میدونی اون روزا چه خرافاتی روی زبون ها بود؟
با وجود دردی که به بدنش میپیچید گردنش رو بالا آورد و با خس خس گفت
+تو با تولدت همه نحسی تولد اون پسر رو گرفتی..تو نحس و نامقدس اون سال شدی و اون پسر مقدس
خودش رو روی تخت رها کرد و خندید و بین خنده هاش گفت
+میخواستم بکشمت پسر..با وجود خواسته ی آنا قصدش رو داشتم ولی وقتی این حرف ها به گوشم رسید به خنده افتادم اگر میکشتمت آدم بده من میشدم ولی با وجود نحس خونده شدن تو بهم دلداری میدادن و اگر رنج و بدبختی ای بهت میرسوندم از چشم من نمیدیدنش
با نفسی که بیرون فرستاد حرفش رو تمام کرد و بعد چند لحظه ای سکوت بی توجه به جیمینی که از اومدنش پشیمون بود ادامه داد
+اسمش چی بود؟..تهیونگ؟..اون گذاشت زنده بمونی نه من
بالاخره سرش رو چرخوند و با دیدن چشم های اشکیش پلکی زد و نفسش رو پشیمون بیرون فرستاد
+میخوای الفا شی؟..میدونم هیچ وقت مهری نسبت بهت نداشتم ولی میتونم بهت بدمش..فقط باید ازم بخوای برام مهم نیست که کی بعد من آلفا میشه!
جیمین نیشخندی زد و بلند شد از بالا با نگاه سردش بهش خیره شد و گفت
+نیومده بودم ازت چیزی بخوام فقط یکم امید داشتم تو ازم چیزی بخوای و برات انجامش بدم و قلبم برای مردی که پدرمن بودن براش از هر عذابی بدتر بود یکم آروم بگیره..ولی هیچ افسوسی بعد مرگت برام نمیمونه حتی گفتن اسمت به عنوان پدرم
قدمی جلو رفت و روش سایه انداخت
+خوب گوش بده کیتو..من آلفا میشم نه جانشین تو..تو آلفا نبودی کایدو هم جانشین یه آلفا نیست..من از راه خودم آلفا میشم و مقامم رو مردمم بهم میدن نه تو یا رقابت با کایدو..دوباره راه و رسم آلفا بودن رو به گرگینه ها یادآوری میکنم و میشم پناه امنی براشون نه سایه سیاه و پر از ترس روی سرشون
نیشخندی زد و با اقتدار ادامه داد
+درسته من نحسم..و بدون این نحس قراره اسم تورو تو تاریخ سیاه و سیاه تر کنه
قدم هاش رو روی زمین چوبی کوبید و سمت در رفت که با شنیدن صدای ضعیفش برای باز کردن در کمی تامل کرد
+جیمین..
با دیدن ایستادن جیمین با لبخند تلخی به پنجره نگاه کرد و همراه با اشکی که از گوشه ی چشمش چکید لب زد
+شبیه مادرتی از تولدت خوشحال باش!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+دستور چیه؟
روی ایوان کلبه اش رو به مردها و زن هایی که برای حمایت جمع شده بودن ایستاد و نگاهی به تک تکشون انداخت
نفسی گرفت و بلند گفت
+برید خونه هاتون..زندگیتون رو بکنید..اگر به خاطر من جونتون در خطر بود تظاهر کنید طرفدار کایدو اید..نمیخوام هیچ کدومتون رو از دست بدم نه اینکه چون طرف منید چون جزیی از خانواده منید نه تنها شما تمام گرگینه هایی که حتی آرزوی مرگم رو دارن..گرگینه ها به سختی به کسی وفادار میمونن ولی شما من رو امیدوار کردید
به نشانه تشکر کمی خم شد و سمت در کلبه اش راه افتاد که کسی از بین جمعیت فریاد زد
+میخواید تسلیم بشید؟
متوقف شد و سمتشون چرخید و جلو رفت
+تسلیم؟..برای چی؟..کایدو دنبال آلفا شدن نیست اون پادشاهی میخواد مثل پدرش..مردم اگر آلفا خواستن من هستم مشکلی داشتید من هستم نیاز به هدایت و رهبری بود من هستم و..و نگران نباشید کایدو خیلی زود میفهمه اینجا قصر یا پادشاهی ای وجود نداره..تکا هیچ وقت وارد قصر نشد معتقد بود جای گرگ بین دیوارها نیست اگر مردم پادشاهی میخوان پس کایدو بهترین گزینست من اینطور آموزش ندیدم من با یه گرگینه واقعی و اصیل زندگی کردم و بالغ شدم
مردی بعد سکوتش سریع گفت
+کایدو ادعا میکنه نشان آلفا رو داره!
نیشخندی زد و رو به مرد با ابروهای بالا رفته پرسید
+یه نقاشی اونو آلفا میکنه؟اون نشان رو وقتی به دست آورد که تکا رو کشته بود
شروع به پچ پچ کردن و جیمین خسته از بهم بافتن جمله هایی که آزارش میداد داخل کلبه اش رفت و در رو روبه حتی شوگا بست
به در تکیه داد و پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفسش رو بیرون فرستاد
شعله های انتقام دوباره درونش به جوشش افتاده بود
اگر بی کفایتی کیتو و کایدو و حرص مقام و قدرتشون نبود الان تکا زنده بود و اون کنار تهیونگ تو قصر در آرامش بودن
نه اینجا و در تکاپو برای ساختن پل پوسیده ای که اجازه رسیدنش به تهیونگ رو بده
به گرگینه ها اعتماد نداشت و در اون لحظات تصمیماتش رو براساس حرف های تکا میگرفت و امیدوار بود کایدو خود واقعیش رو خیلی زودتر نشون بده
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
در حالی که چیزهایی داخل کیسه ی پارچه ایش فرو میکرد به حرف های شوگا که با هیجان تعریف میکرد گوش میداد
+اصلا فکر نمیکردم انقدر زیرک باشی..کلا آلفا بودن کیتو رو بردی زیر سوال و بین مردم الان این اختلاف افتاده که پادشاهی همون الفا بودنه یا نه..باید طرف کدوم رو بگیرن و از کی اطاعت کنن؟
دور خودش میچرخید و حرف میزد و توجهی به جیمین که داشت وسایلش رو جمع میکرد نداشت
+باید به من میگفتی فکرت چیه...حالا دیگه آلفای حقیقی و غیر حقیقی وجود نداره فقط خودتی و خودت..واو گفتن اینکه کایدو تکا رو کشته غوغا به پا کرد..همه به جنب و جوش افتادن مدرکی علیهش پیدا کنن
سمت جیمین ایستاد و با دست سمت غرب رو نشون داد
+مردم با فهمیدن اینکه کایدو سمت غرب داره قصر میسازه بیشتر جری شدن
جلو رفت و کنارش روی زانوهاش نشست و به نیمرخش نگاه کرد
+خوشبختانه گرگینه قدیمی و سالخورده بینمون زیاد داریم که همه طرف توان و مخالف ساخته شدن قصر..و بدتر اینکه کایدو عده ای رو برده خودش کرده تا قصرش رو آماده کنن و..
جیمین انگار تازه داشت حرف ها براش معنی پیدا میکرد نگاه متعجبی بهش انداخت و گفت
+قصر؟..ممکنه خشکسالی و قحطی بیاد سراغمون اونوقت داره قصر میسازه؟
شوگا جلوی صورتش بشگن تاییدی زد و روی پاهاش ایستاد
+دقیقا همینهه..بلند شو بریم گشتی بین مردم بزنیم و نوشیدنی ای مهمونت کنم نمیتونم تنهایی همه چیز رو توضیح بدم خودت باید ببینی
بند کیسه رو کشید و بستش
+نه من باید برم جایی
شوگا لبخند مرموزی زد و جیمین رو که سمت در میرفت گرفت و دستش رو دور شونش انداخت و کنجکاو نزدیک صورتش گفت
+نمیخوای به من بگی داری چیکار میکنی؟..نکنه تو هم داری تنهایی یه قصر برای خودت میسازی؟!
جیمین که عجله داشت کنارش زد و سمت در رفت
+ممکنه چند روزی نباشم ولی برمیگردم
شوگا اخمی به چهرش نشست و دنبالش راه افتاد و قبل خروجش دستش رو روی چهارچوب در گذاشت و مانع شد
+نمیتونی الان جایی بری
جیمین کلافه نگاهش کرد
+فعلا کیتو نمرده تا اونموقع برگشتم
شوگا دستش رو کنار نبرد و عصبی دستش رو که برای کنار زدنش جلو اومده بود گرفت و فشرد
+جیمین..الان تنها فرصتیه که بتونی بیشتر خودتو نشون بدی..در ضمن تنها جایی نمیری همه جا همراهتم
جیمین موهاش رو بهم ریخت و دستش رو آزاد کرد
+نیاز به همراه ندارم..گفتم که زود برمیگردم
با نگاه جدی و سرد جیمین سرش رو تکون داد و دستش رو از چهارچوب در جدا کرد
با خارج شدن جیمین طاقت نیاورد و دنبالش رفت
+صبر کن تا یه جایی همراهیت کنم شاید کایدو...
صدای آشنای پرنده ای که رمز بین خودش و هیری بود باعث شد قدم هاش روی زمین خیس و گلی متوقف بشه
به سمت جایی که صدا شنیده میشد نگاه انداخت و متوجه دور شدن جیمین نشد
گوش هاش رو تیز کرد و با شنیدن دوباره صدا که از فاصله ی دوری میومد قلبش از نگرانی به تپش افتاد و قدم هاش رو سمت صدا پیش برد
جیمین از بین درخت ها میگذشت و با نشنیدن صدای پای شوگا نفس راحتی کشید
نسیم ملایمی میوزید که گرمای تابستانی رو کم میکرد بین تاریکی و سکوت تنها صدای جیرجیرک ها و قدم های خودش روی چوب های خشکیده و برگ هارو میشنید
بدون اینکه از قدم هایی که با قدم هاش هماهنگ شده بود با خبر باشه
با یاد تهیونگ نفس عمیقی گرفت و لبخندی روی لب هاش نشوند و قدم هایی که برای رسیدن بهش برمیداشت براش ارزشمند شد
با نگاهی که ستاره های شب رو می چید لحظاتی که کنارش سر کرده بود رو ورق زد و خنده ای از روی شوق و احساسی که داخل قلبش قلیان میکرد زد و به قدم هاش سرعت بخشید که با شنیدن صدای کشیده شدن شمشیری شوکه ایستاد و سمتش برگشت
برق شمشیری که سمتش نشانه گرفته شده بود با افتادن صاحبش که چشم هاش از درد و مرگ نابهنگام هنوز شوکه بود خاموش شد و جنازه مقابلش روی زمین افتاد و جیمین با دیدن زخم شمشیر پشتش که فواره ی خون شده بود به فردی که با شمشیر خونی نزدیکش میشد نگاه کرد و با قرارگرفتنش داخل نور ماه چشم هاش گرد شد
+جونگ کوک؟
با قدم های بلند خودش رو به جیمین رسوند و مقابل چشم های شوکه و گیجش کنارش زد و گرگینه ای که قصد جون جیمین رو داشت با یک حرکت شمشیر کشت
با نفس نفس به جنازه نگاه میکرد که جیمین کنارش قرار گرفت و متعجب پرسید
+تو اینجا چی...
با بالا اومدن دست جونگ کوک ساکت شد و هردو اطراف رو بررسی کردن
+بهتره بریم کلبه من
جونگ کوک سرتکون داد و جلوتر راه افتاد و جیمین کلافه مسیرش رو نیمه رها کرد و بدنبالش رفت
از روی صخره ها میپرید و بالا میکشید و از شدت دلهره و نگرانی اهمیتی به خیس شدن نداد و از زیر آبشار گذشت و وارد غار شد
با حس بوی خون لحظه ای متوقف شد و به رد خونی که تا دریچه انتهایی کشیده شده بود نگاه کرد قلبش به تپش افتاد و وحشت زده سمت دریچه دوید و داخل غار پشتی شد و اطراف رو به دنبالش نگاه کرد که با دیدن صحنه ی مقابلش متوقف شد و سعی در تحلیل اتفاق مقابلش داشت
هیری در حال گرفتن خون خرگوش شکار شده ای که خونش از غار جلویی کشیده شده بود و پسری که روی سکویی از جنس سنگ بلورین پشت بهش نشسته بود
نمای پشت پسر به شک انداختش و باعث شد کنجکاو جلو تر بره
+آ اومدی شوگا؟
بدون چشم برداشتن از پسر که کم کم داشت صورتش براش مشخص میشد جلو رفت و گفت
+خودت صدام زدی
+درآوردن صدای کلاغ برام راحت تره تا سهره رمزو عوض کنیم؟
تا نیمرخش پیش رفت و آروم گفت
+این پسر...
با چرخیدن سرش با وجود رنگ پریده و چشم های گود افتاده و موهای بلندش شناختش و شوکه لب زد
+شاهزاده؟
تهیونگ بی جون لبخندی زد که به خاطر دردی که به بدنش میپیچید به فشردن لب هاش منتهی شد
هیری از کنار پای شوگا بلند شد و همراه با لیوان چوبی پراز خون سمت تهیونگ رفت و مقابلش ایستاد
+اینو بخور..کامل سیراب نمیشی ولی شروع خوبیه!
تهیونگ دستش رو کنار زد و صدای ضعیف و لرزونش به گوششون رسید
+گفتم که..ن..میخورم
هیری کلافه کنارش نشست و قبل پرسش شوگا به حرف اومد
+نمیدونم چطور اومده یا دقیقا چه اتفاقی افتاده ولی صداش رو از غار جلویی شنیدم که چند باری جیمین رو صدا زد و بعد آروم شد..بیهوش شده بود اوردمش داخل و خیلی زود فهمیدم تغییر کرده و رفتم براش شکار پیدا کردم
سرش رو سمت شوگا چرخوند
+اون فقط یه شایعه نبوده شوگا..شاهزاده واقعا تغییر کرده
+جی..مین کجاست؟
هردو به تهیونگ و نگاه پر از درد و دلتنگش نگاه کردن و شوگا که هنوز گیج بود و پر از سوال لب زد
+میارمش!..ممکنه نگهبانای مرزی دیده باشنش اونجا هم سرکشی میکنم
+چی؟..از کلبه فرار کرد؟
جونگ کوک دستمالی برداشت و خون شمشیرش رو پاک کرد
+بعد رفتن پادشاه و ملکه به هوش اومد و دنبال تو بود..هر دومون شوکه بودیم که وجود تو رو چطور حس کرده؟..گفتیم که برمیگردی و آروم گرفت و منتظر تو شد..عجیب بود که هیچی نمی پرسید انگار همه چیز رو میدونست یا شاید هم میترسید
+از چی؟
سرش رو سمتش که بی قرار نگاهش میکرد چرخوند و گفت
+از حقیقت
جیمین لحظه ای چشم هاش رو بست و سعی کرد تمرکز کنه ولی با فکر به مامورهای کایدو نگران و کلافه دستش رو روی صورتش کشید و موهاش رو به چنگ گرفت
+اگر پیداش کنن زندش نمیزارن
+بهتره هرکدوممون بره طرفی و قبل صبح پیداش کنیم
جیمین سرتکون داد و خنجری به کمرش بست
+من میرم دهکده و بازار رو میگردم تو هم سعی کن کسی نبیندت و جنگل و همین اطراف رو بگرد
سمت در میرفت که با حرف جونگ کوک متوقف شد
+اونا کی بودن که میخواستن بکشنت؟
سرش رو سمتش متمایل کرد
+کسایی که همیشه میخواستن بکشنم و حالا شجاعتشو پیدا کردن
جونگ کوک با فرو بردن شمشیر داخل قلافش نزدیک تر رفت و گفت
+پس مراقب باش!
.باید زنده بمونم تا بین این همه گرگینه حفظش کنم
جونگ کوک لبخندی زد و جلوتر راه افتاد و جیمین هم جهت عکس رو پیش گرفت
حال و هوای دهکده مثل همیشه نبود مردم پنهانی شاد بودن و پنهانی حرف میزدن به هم اعتماد نداشتن و نمیدونستن کی طرف کدوم آلفاست؟
بیشتر مردم ماسک زده بودن تا اگر حرفی بی اراده زدن یا چون از خانواده مقامات بودن یا رمز و رازی داشتن یا حتی ممکن بود جاسوس باشن صورتشون پنهان بمونه ماسکی که برای پوشاندن زخم چنگ به جا مونده روی صورت قبلا استفاده میشد و بیشتر تو زوج ها متداول بود حالا طرفدار بیشتری پیدا کرده و نوعی امنیت به حساب می اومد
جیمین بی توجه به نگاه هایی که دنبالش میچرخید بین مردم دنبال تهیونگ یا نشونه ای ازش می گشت و با سکوت اسمش رو فریاد میزد
افکار درگیرش باعث شد بی توجه از کنار کایدو و همراهانش بگذره و کایدو که خودش رو برای یک کل کل آماده کرده بود عصبی سمتش چرخید و خواست صداش بزنه که یکی از همراهانش گفت
+نباید وقتو تلف کنیم..الان به دنیا میاد
دندان هاش رو از روی خشم بهم فشرد و راه افتاد
از شیروانی کلبه ای بالا رفت تا دید بهتری به همه جا داشته باشه و چشم تیز کرد تا ردی از جسم لاغر و نحیفش با پیراهن خواب کثیفش یا موهای بلندش و صورت خوش فرم رنگ پریده اش یا چشم هایی که برای دیدن رنگشون دلش تنگ شده بود پیدا کنه
صدای جیغ و فریادی که از کلبه ای که چندان فاصله ای نداشت و در ردیف کلبه های مقابل ساخته شده بود به گوش رسید و همه دهکده رو خبردار کرد باعث تجمع مردم مقابل کلبه شد و جیمین با وجود کنجکاویش از این اتفاق خوشحال شد و سمت لبه ی شیروانی رفت تا پایین بره و راحت تر بار و مغازه ها و... رو که حالا خالی شده بود جستجو کنه که با شنیدن گریه ی جیغ مانند نوزادی قبل پایین رفتن سمتش چرخید
کایدو بود که وحشیانه از پای نوزاد گرفته و آویزان مثل عروسکی دور خودش میچرخاند و به مردم نشان میداد و با افتخار فریاد میزد
+نباید ناخالصی ای بین ما باشه..خون گرگینه باید خالص به ارث برسه نه با خون کثیف خوناشام ها..بچه های دو رگه یا خوناشام مایه ننگ و نحسی نسل ماست تنها سرنوشتی که دارن مرگه..این انتقامیه که ما از خوناشام ها میگیریم..ما نباید دشمن متولد کنیم نباید نیروی دشمن رو تقویت کنیم..با ریختن خونشون و بریدن سرشون انتقام کشته ها و ثروتی که از دست دادیم رو میگیریم..هر کس که از خوناشامی بچه ای تو شکمش داره باید این قسم رو بخوره و خون بچش رو پیش پای ما بریزه..در این سرزمین فقط گرگینه ها نفس میکشن و قدم میزارن ما باید نسلمون و سرزمینمون رو پاک نگه داریم تا قدرت کامل رو به دست بگیریم و آینده ای روشن...
جیمین طاقت نیاورد و قبل کبود شدن نوزاد و از نفس افتادنش فریاد بلند تری سر داد
+با کشتن اون نوزاد بی گناه میخوای به قدرت برسی؟
نگاه ها سمتش چرخید و کایدو همراه با پوزخندی زیر لب گفت
+داره جذاب میشه
جیمین از شیروانی پایین پرید و با قدم های بلند سمتشون رفت و حرف هاش رو به گوش مردم رسوند
+این بچه نتیجه ی چیه؟..نتیجه ی بی فکری و خودخواهی تو و پدرت که باعث رنج و زجر مردم شدید و خیلی از خانواده هایی که از دو نسل بودن به اجبار از هم جدا شدن و حالا اینطور میخوای اشتباهاتتونو پاک کنی؟ با کشتن نوزادی که هنوز چهره ی کریه تو رو ندیده؟
از راهی که جمعیت براش باز کرده بودن گذشت و مقابلش قرار گرفت
کایدو از بالا نگاهش کرد و بچه رو بغل یکی از همراهانش انداخت و با لذت گفت
+خیلی وقته دلم همچین رودرویی رو میخواست
دست به کمر شد و برای مسخره کردن قد کمی کوتاه تر جیمین کمی کمرش رو خم کرد و توصورتش گفت
+آلفا بودن خاله بازی نیست کوچولو باید برای حفظ نسلت روی قلب کوچولوی صورتیت پا بذاری و چند نفریو بکشی
+فکر نمی کنم مسئولیتی بهت سپرده باشم کایدو
با فهمیدن منظورش اخمی به چهره اش نشست که کم کم به خنده های بلند تبدیل شد و جیمین از این فرصت استفاده کرد و داخل دایره ی دورشون چرخید و مردم رو مخاطب قرار داد
+اینکه از چه نسلی باشی نباید باعث مرگت بشه نباید از چیزی که هستی بترسی یا متنفر باشی..تو با اون خصوصیات بدنیا اومدی..تاثیر ما روی زندگی بقیه یا تاریخ و آینده به نسلی نیست که ازش متولد شدیم به درونمونه به فکر و تواناییمون چه فرقی میکنه که پادشاه انسان باشه یا خوناشام مهم قدرتیه که داره فکر و توانمندی تو مدیریت و پیشرفتیه که داره چه فرقی میکنه من آلفا باشم یا هرکدوم از شما..مهم اینه نسل ما با آینده ای روشن پیش بره نه پر از خون و جنایت و...ترس..من با نحسی متولد شدم کیتو با بی رحمی قصد کشتن من رو داشت ولی حالا به عنوان آلفایی که مورد قبول خیلی هاست مقابلتون ایستادم و هر کاری می کنم تا مردمم به ناحق ظلمی نبینن..کشتن بچه کسی مثل کشتن کل خانوادست میخواید بایستید تا نابود شدن هم خونتون رو ببینین؟
کایدو عصبی فریادی زد و لباسش رو تو مشتش گرفت و تو صورتش غرید
+خوب بلدی سخنرانی کنی ولی باید بهت یادآوری کنم تو آلفا نیستی من آلفای حقیقیم
+کسی که فقط خوب میکشه آلفا نیست
در حالی که رگ های چشمش از خشم بیرون زده بود محکم رهاش کرد و جیمین چند قدمی عقب رفت
+باشه..اگر تو آلفای حقیقی ای برای حفظ جون اون بچه و مردمی که میخوانت با من مبارزه کن
جیمین با رضایت سرتکون داد و خیره به چشم هاش با منظور گفت
+میدونی که نتیجه ی این مبارزه چه معنی ای داره؟
کایدو که از خشم نزدیک بود کنترلش رو از دست بده و زودتر از موعد تبدیل بشه با حرف در گوشی یکی از همراهانش که از کلبه کیتو خودش رو سریع رسونده بود بعد مکثی و آروم تر شدن خشمش گفت
+مبارزه فردا بعد خاکسپاری کیتو
جیمین تکونی خورد و خشکش زد و صدایی داخل گوشش پیچید
+شبیه مادرتی از تولدت خوشحال باش!
هیچ وقت فکر نمیکرد برای از دست دادن کسی که همیشه مرگ برای پسرش میخواست ناراحت بشه
زمانی به خودش اومد که مردم پراکنده شده وکایدو و همراهانش رفته بودن
نگاهش با زنی که به سختی راه میرفت و پیراهنش کمی خونی بود درگیر شد و برای کمتر اذیت شدنش خودش جلو رفت
زن جلوی پاهاش به زانو افتاد و همراه با گریه تشکر میکرد
+نمیدونم چطور تشکر کنم شما جون بچم رو بهش بخشیدید اگر اون رو هم مثل پدرش از دست میدادم میمردم
جیمین روی زانوش نشست و چند باری به شونش زد
+قوی باشید اون بچه فقط شما رو داره
با دیدن نوزاد که بغل زنی آروم گرفته بود بلند شد و سمتشون رفت
یکی از دست های نوزاد رو گرفت و با لبخند گفت
+از تولدت خوشحال باش تو باید به این دنیا میومدی!
با نزدیک شدن مادر برای به آغوش گرفتن نوزاد عقب رفت و برای ادامه جستجوش اطراف رو نگاهی انداخت که شوگا رو دید که با قدم های شمرده نزدیک میشد و نمایشی چند باری دست زد
+نمیدونستم زبونت انقدر کارسازه ولی..
مقابلش ایستاد و ادامه داد
+باید ببینیم مبارزت اندازه زبونت قدرتمند و سریع هست یا نه؟
+باید شانس بیاری که باشه وگرنه همه با هم میمیریم
سمتی راه افتاد که شوگا گفت
+اون توی غاره
قلبش تپید و برای فهمیدن منظورش نگاهش کرد
شوگا ناامید نفسش رو بیرون داد
+اون گنده بک..جونگ کوکو تو راه دیدم..احمق نزدیک بود لو بره اگر نبودم الان مر...
با گرفته شدن یقش به خودش اومد و متوجه نگاه عصبی جیمین شد
+تهیونگ تو غاره؟
شوگا آب دهانش رو قورت داد و تنها تونست سرش رو تکون بده و لحظه بعد چیزی از جیمین مقابلش ندید جز تکه های لباسش که پروازکنان همراه باد میرفتن و با چرخوندن سرش جای پای گرگی رو دید که با تمام سرعت درحال دویدن بود
نیشخندی زد و هم جهت با جیمین قدم هاش رو آروم برداشت
+این اشتیاق بیش از حد نیست؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
اینکه یه گرگ بزرگ و پرابهت داخل غار پرید دلیل وحشت و فرار هیری و جونگ کوک به غار جلویی نبود دلیلش تبدیل شدن یکباره جیمین برای به آغوش کشیدن تهیونگ بود
دستش رو جای جای بدنش می کشید و با گرفتن نفس بوش رو یادآور میشد و تهیونگ که هم لذت میبرد و هم درد میکشید با اشک خندید و چند باری به باسن لختش ضربه زد و با صدای ضعیف و کشیدش گفت
+یه بغل لختو دوست دارم ولی..هیری و جونگ کوک وحشت کردن
با محکم تر شدن آغوشش تهیونگ نتونست دردش رو کنترل کنه و طاقتش رو از دست داد
+آه..جی..مین..یکم..
با صدای پر دردش آروم دست هاش رو شل کرد ولی قفل دست هاش رو پشت کمرش نگه داشت و نگاهش رو روی صورتش و بدنش که با بغل گرفتنش فهمیده بود خیلی ضعیف و شکننده شده چرخوند و در آخر به چشمه جوشیده چشم هاش رسید
+خوبی تهیونگ؟
انگار منتظر همین جمله بود ملتمس دست های جیمین رو از دورش باز کرد و دستش رو پایین پیراهنش برد و با دست های لرزونی که سوزن سوزن میشد پیراهن رو بالا کشید و بدن کبودش مشخص شد
جیمین برای درآوردنش کمک کرد و پیراهن رو کناری انداخت و با قلبی مچاله صدای درد کشیده و بغضیش رو شنید
+درد..میکنه..همه جای بدنم..انگار..انگار چند بار مردم و ..زنده شدم..خیلی درد میکنه جیمین
دست جیمین رو گرفت و روی قفسه سینه سردش گذاشت و با گریه گفت
+نمیزنه..دیگه نمیزنه جیمین..من میترسم..اگه قلبم نزنه از کجا بد..ونم زندم؟
جیمین لبخند محوی زد و با گرفتن دو طرف صورتش اشک های درشتش رو بوسید و پیشونی هاشون رو به هم چسبوند و خیره به قهوه ای چشم هاش گفت
+این خوبه تهیونگ..این یعنی تغییر..داره همه چیز درست میشه..مطمئنم دردت هم زود آروم میگیره نباید از چیزی بترسی من کنارتم
بین حرف هاش لحظاتی که داخل کلبه گذرونده بود جلوی چشم هاش میچرخید و باعث خیس شدن چشم هاش شد
تهیونگ بین اشک ها و دست های جیمین که صورتش رو گرفته بود لبخندی زد و برای عوض کردن حال و هواشون چشم هاش رو پایین کشید و گفت
+ولی اگر..همینطوری لخت بخوای کنارم باشی..فکر کنم دردم..بیشتر شه نه کمتر
جیمین آروم خندید و با فشردن صورتش لب هاش رو جمع کرد و سرش رو برای بوسیدنش پایین برد و باعث فرو رفتن انگشت های تهیونگ داخل بازوهاش شد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
آینه رو بالا و پایین میکرد و به موهاش که به صورت نا متوازنی کوتاه شده بود نگاه می انداخت
+این..این خیلی..
جیمین اینه رو از دستش قاپید و لیوان پر از خون رو تو دستش گذاشت
+فقط کوتاه کردم جلوی چشم هات رو نگیره من که کارم این نیست
تهیونگ نفسش رو بالا فوت کرد و نا امید نگاهی بهش انداخت
جیمین لبخندی زد و سمت بشکه چوبی ای که تغییر کاربری داده و به عنوان وان مورد استفاده قرار میگرفت رفت و دستی داخل آب گرمش چرخوند
+این آمادس..اونو بخور و حمام کن
تهیونگ نگاه کجی به لیوان انداخت و روی سکویی که روش نشسته بود گذاشت و با قدم های آروم سمتش رفت
نگاهی به اطراف که نور آبی آتش فانوس روی سنگ های بلورین منعکس شده بود نگاه کرد
+خیلی دوست دارم اینجا زندگی کنم..با تو
جیمین لبخند عمیقی زد و خواست سمتش برگرده که تهیونگ از پشت بهش چسبید و دست هاش رو روی شونش گذاشت
جیمین کمی سرش رو سمتش متمایل کرد و با نگاه به لب هاش گفت
+اونوقت همه چی آبی میشد
چونش رو روی شونش گذاشت و کنجکاو پرسید
+یعنی چی؟
جیمین به انعکاسشون داخل آب که کمی بخار بلند میشد نگاه کرد و گفت
+خالصانه ترین احساس و خالصانه ترین آتش رنگشون آبیه..این غار میتونه نماد احساس بین ما باشه
تهیونگ آبروهاش رو بالا داد و بعد چند بار پلک زدن همراه با بیرون دادن نفسش گفت
+تو..خیلی خوب میتونی احساستو با حرف هات بگی
جیمین با گرفتن یکی از دست هاش سمتش چرخید و با نگاه به چشم هاش با تک خندی گفت
+این..
دستش رو سمت صورتش برد و انگشتش رو آروم به یکی از پلک هاش زد
+این پلک..خیلی وقت بود ندیده بودمش
تهیونگ نیشخندی زد و دست هاش رو دور گردنش قفل کرد
+همیشه که نیست..مثل تو که همیشه نیستی..ااا بزار بزار منم یه جمله خوب بگم
جیمین خندید و دست هاش رو پشت کمرش قفل کرد و با لذت منتظر موند
تهیونگ بعد کمی فکر گفت
+تو برای من مثل پلک دوممی که کاش همیشه چشمم رو میپوشوندی
لحظه ای سکوت شد که با به خنده افتادن جیمین ، تهیونگ لبهاش رو جمع کرد و سرش غر زد
+هییی کجاش خنده داره؟؟
با بلند شدن صدای خنده سه نفر دیگه که داخل غار جلویی درحال کباب کردن گوشت بودن عصبی به دریچه نگاه کرد
+اونا دارن به حرف ما گوش میدن؟
خواست از جیمین جداشه و سراغشون بره که جیمین دست هاش رو گرفت و مانع شد
+نه نه..کسی گوش نمیده فقط دارن غذا درست میکنن..تو حمامت رو بکن باشه؟ من میرم پیششون تا..
با بالا کشیده شدن لباسش که از شوگا قرض گرفته بود سریع مانعش شد
+گفتم تو باید حمام کنی نه من
تهیونگ با لجبازی لباس رو بالا کشید
+یا باهم میریم داخلش یا من نمیرم
تسلیم شده نفسش رو بیرون داد و دقایقی بعد هر دو داخل آب گرم بودن و هرکدوم طرفی به دیواره اش تکیه داده بودن
تهیونگ بازیگوشانه با انگشت های پاش کف پای جیمین رو قلقلک میداد و خماری ای که به خاطر آب گرم و بخار میگرفت رو بهم میزد
+نکن تهیونگ..یه کار دست خودت میدی ها
با ادامه دادن کارش یکباره چشم هاش رو باز کرد و سمتش حمله برد که با فریاد تهیونگ سرجاش برگشت و با خنده به دریچه نگاه کرد تا کسی داخل نشه
تهیونگ پاهاش رو تو شکمش جمع کرد و با نگاه کردن به قفسه سینش گفت
+دارم به ساکت بودنش عادت میکنم
جیمین لبخند تلخی زد
+کاش بیشتر بهش گوش میدادم
تهیونگ با لبخند نگاهش کرد
+اگر زنده بود الان انقدر بالا پایین میپرید که ...
جیمین کمی سمتش آب پاشید
+هی توهم بلدیا!
با سکوتی که بینشون افتاد جیمین به فکر فرو رفت و صحنه های دلخراشی از جون دادن روح گرگینه تهیونگ تو بغلش جلوی چشم هاش شکل گرفت و به یاد قلب بیچاره اش افتاد که از شدت ترس و وحشت تپیدن رو فراموش کرده بود
+درد بدنم بهتر شده
از فکر بیرون اومد و نگاهش کرد
+فردا باید برگردی تهیونگ
تکونی خورد و پاهاش رو بیشتر بغل گرفت
+چرا؟..میخوام پیش تو بمونم
جیمین که رنگ نگاهش و لحن حرف هاش سخت شده بود گفت
+اینجا جای تو نیست..خطرناکه
تهیونگ عصبی از این بحثی که لحظاتشون رو تلخ میکرد بلند گفت
+چطور برای هیری خطرناک نیست؟
+تهیووونگ سر این موضوع نمیشه بحث کرد..فردا زمان طلوع آفتاب با جونگ کوک برمیگردی پیش ماماتوآ
تهیونگ که حالا درد بدنش رو بیشتر حس میکرد و گرمی آب اثری روی سردی بدنش نداشت با بغض گفت
+نمیخوام برم..چرا زجرم میدی؟میخوام پیشت بمونم اگه برم دیگه هیچ وقت نمیتونم ببینمت
جیمین که سعی میکرد حرفی از مبارزه نزنه برای تموم کردن سریع بحث از کلافگی فریاد زد
+فقط برگرد تهیونگ..نمیخوام به خاطر من بمیری هرکی باید زندگیش رو پیش ببره شاید در آینده...
با دیدن حالت آروم صورت تهیونگ و قطره های درشت اشکی که روی گونش میلغزید باقی فریادش رو فقط نفسش رو بیرون داد و برای فرار از اون جای کوچیک که براش خفقان آور بود از وان بیرون اومد و لباس هاش رو روی بدن خیسش پوشید و از دریچه عبور کرد
از کنار آتیشی که شوگا و هیری و جونگ کوک دورش نشسته بودن گذشت و از غار بیرون رفت
هیری متعجب گفت
+کجا رفت؟
شوگا سریع شمشیر جونگ کوک رو برداشت و سمت آبشار راه افتاد
+میرم دنبالش ممکنه افراد کایدو بخوان بهش آسیب برسونن
با رفتن شوگا، جونگ کوک رو به هیری گفت
+اگر مبارزه فردا خوب پیش نره...
هیری قبل کامل شدن سوالش چوبی داخل آتش انداخت و صریح گفت
+هممون میمیریم
+صبر کن..هی با توام
شونش رو گرفت که جیمین به شدت کنارش زد و فریادش رو سرش خالی کرد
+دنبالم نیا ولم کن چرا همیشه مثل کنه بهم میچسبی؟.راه خودتو برو هیری رو بردار و برو یه جایی پنهان شو..برو شوگا برو..همتون برین
شوگا نگران نگاهی به تاریکی اطراف انداخت و امیدوار بود صدای آبشار و رودخانه صدای جیمین رو به جایی نرسونده باشه
+دیوونه شدی؟..ببین میدونم نگران مبارزه فردایی ولی..
جیمین قبل نزدیک شدن شوگا محکم به سینش زد و عقب هلش داد
+آره نگرانم..وحشت کردم..چون همه چی الان به هم وصل شده و داره خفم میکنه..همه چی به مبارزه من بستگی داره و اگر اون لعنتی رو نکشم..همه چی تمومه!
شوگا به جای نشون دادن نور امیدی هم صدا باهاش فریاد زد
+آره لعنتی اگر نکشیش خودت میمیری همه ما میمیریم امشب اخرین شبی میشه که تهیونگو میبینی پس هر چقدر میخوای فریاد بزن فقط..
فاصلش رو کم کرد و یقش رو به چنگ گرفت و تو صورتش که موهای دون دون خیسش روش ریخته بود فریاد زد
+این گرگ لعنتی رو بیدار کن و فردا کایدو رو شکست بده فهمیدی؟
هر دو درحالی که نفس نفس میزدن بهم نگاه میکردن و جیمین سرش رو تکون داد و با تنفر فریاد زد
+می کشمش..اون کثافتو میکشم و میشم نحسی زندگیش
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
نزدیک آبشار نشسته بود و خیره بهش منتظر دیدن سایه ی آشناش بود
ولی به جای جیمین نور تیز و بدرنگ خورشید از آبشار منعکس شد و دلش رو به آشوب انداخت
+بریم شاهزاده؟
به جونگ کوک که شنل و ماسکی سمتش گرفته بود نگاه کرد و ناامید گفت
+نمیاد؟
جونگ کوک نفسش رو بیرون داد و نزدیکش رفت
+باید زودتر حرکت کنیم شوگا راه امنو بهم نشون میده
+اینطور خیالم راحت تره هیری باهاشون برو هر اتفاقی که بیافته خودمو بهت میرسونم
هیری عصبی دستش رو از روی شونش کنار زد
+نمیخوام تنهات بزارم هرجا تو باشی من هستم
شوگا با پافشاری شنل و ماسکش رو برداشت و سمتش رفت
+باید بری هیری..بودن تو اوضاعو بدتر میکنه نمیتونم همزمان از دونفر محافظت کنم
هیری دست های شوگا که سعی داشت شنل رو تنش کنه گرفت و نزدیک صورتش آروم گفت
+لازم نیست از جیمین محافظت کنی بیا بریم به سرزمین من همینطور که اینجا پنهانی زندگی کردیم اونجا هم...
شوگا جوابش رو با انداختن شنل روی شونش داد و ماسک رو سمتش گرفت
+هرچه زودتر برین بهتره الان همه به مراسم کیتو رفتن
چرخید و سمت دریچه راه افتاد که هیری از پشت بغلش کرد و چشم های اشکیش رو به شونش فشرد
+فقط زنده بمون شوگا برام مهم نیست پنهانی و با ترس زندگی کنیم تنها چیزی که میخوام کنار تو بودنه
شوگا طاقت نیاورد و سمتش چرخید و به آغوشش کشید
+پدرت ازم خواست همون شان ملکه ای که به خاطر من ازش گذشتی رو بهت بدم ولی..نتونستم..معذرت میخوام
هیری ازش فاصله گرفت و به چشم هاش که برای نگه داشتن اشک هاش سرخ شده بود نگاه کرد
+من هیچ وقت نخواستم ملکه باشم ولی میخوام که همسر تو باشم و تو زندگی ای که تو برام میسازی زندگی کنم هرچی که باشه
شوگا برای کنترل احساساتش فقط لبخند محوی زد و سمت دریچه راه افتاد
هیری با وجود اشک هاش نیشخندی به فرارش زد و گفت
+گرگ سیاه خجالتی
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
شنل پوشیده و ماسک زده قبل اینکه راه بیافتن اطراف رودخانه و آبشار رو به دنبال رد و نشونی ازش نگاه میکرد
جونگ کوک بعد فهمیدن مسیری که شوگا توضیح داده بود با زدن روی شونش تشکر کرد و سمت شاهزاده برگشت و با دیدن حواسپرتیش رو به شوگا گفت
+ماماتوآ ازم نخواست که بیام ببرمش کنار جیمین براش راحت تر میگذشت
شوگا به تهیونگ نگاه کرد و همراه با آهی نزدیکش شد
به نشانه احترام کمی خم شد و گفت
+خوبه که بعد مدت ها دیدمت
تهیونگ که از خشکی گلوش توان حرف زدن نداشت نگاهش کرد و با صدای خش دار و آرومی گفت
+نیازی به تعظیم نیست وقتی رسمی حرف نمیزنی و دیگه محافظم نیستی
شوگا به چشم هاش که از پشت ماسک تماما سفید با وجود بی حالی و بی رنگیش گیراتر به نظر میرسید نگاه کرد و قبل پرسیدن سوالی که میدونست مخاطبش قرار میگیره جوابش رو داد
+کیتو مرده..جیمین به مراسمش رفته..مطمئنا دیدن رفتنت براش سخت بوده
تهیونگ که هنوز تو شوک جمله اول بود نزدیک تر رفت و هرچند بدن ضعیف و دردمندش تمرکز رو ازش گرفته بود ولی نگران پرسید
+پس کی آلفا میشه؟
شوگا که فکر نمیکرد این سوال به ذهنش برسه بعد لحظه ای مکث گفت
+نیازی به نگران بودن نیست
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد
+به خاطر همین میخواست برم؟که آلفا بشه و وجود من به خطر نندازتش؟
شوگا تکذیب نکرد و با اومدن هیری همه رو راهی کرد و برای رفتن به مراسم سمت مخالف قدم برداشت
راه هموار نبود و جونگ کوک جلوتر از بقیه با شمشیری که آماده کشتن بود راه میرفت و اگر شاخه یا بوته مزاحمی برای پاهای ناتوان تهیونگ میدید تا جایی که میشد کوتاهش میکرد
هیری دستش رو دور شون لاغرش گرفته و تهیونگی که تمام فکرش به چیزی که داشت پشت سر میگذاشت بود رو هدایت میکرد
به نزدیکی دره رسیده بودن که صدای بلند شیپوری قدم هاشون رو متوقف کرد هیری نگران به سمتی که صدای پی در پی شیپور و زوزه ی گرگ ها که اضافه شده بود میومد نگاه کرد
تهیونگ ترسیده پرسید
+این صدای شیپور برای چیه؟
هیری که ترس و نگرانی همه چیز رو از یادش برده بود بی اراده زمزمه کرد
+مبارزه داره شروع میشه
نگاه تهیونگ خشک شد و پازل ذهنش رو کنار هم چید و با تشکیل شدن پازل ترسناکی دست های هیری رو کنار زد و رو به هردوشون پرسید
+دارین چیو ازم پنهان میکنین؟اونجا قراره چه اتفاقی بیافته؟
جونگ کوک نگاه درموندش رو از هیری گرفت و روبه تهیونگ گفت
+باید بریم شاهزاده موندمون فایده ای نداره
هیری که از شدت دلهره حالت تهوع گرفته بود روی کنده درختی نشست و به جای آروم کردن تهیونگ بیشتر بی قرارش کرد
+اگر جیمین پیروز نشه همشون رو میکشن..شوگا..نمیتونم تنهاش بزارم
جونگ کوک کلافه سمت تهیونگ که لرزش بدنش مشخص بود رفت
+پس به خاطر این میخواست که برم؟ حتی تو این موقعیتم میخواد ازم محافظت کنه؟
+باید بریم شاهزاده موندن ما جز درست کردن دردسر فایده ای نداره
تهیونگ دست های جونگ کوک رو کنار زد و با صدای خش دارش از پشت ماسک فریاد زد
+نمی شنوی چی میگه؟..جیمین جونش در خطره اونوقت من باید فرار کنم؟
جونگ کوک که کنترل اعصابش رو از دست داده بود فریاد زد
+کاری از دست ما برنمیاد
تهیونگ که همه چی حتی درد بدنش رو فراموش کرده بود سمتی راه افتاد و گفت
+اون به خاطر من میخواد آلفا بشه..جلوش رو میگیرم..نباید مبارزه کنه
جونگ کوک که راهی برای منصرف کردنش نمیدید دستبندی که ماماتوآ بهش داده بود رو باز کرد و بعد بوکشیدن خار گل سرخی که بهش بود دستبند رو به شکل تیرکمانی درآورد و خار رو سمت گردن تهیونگ که با انداختن شنل نمایان شده بود نشانه رفت
+معذرت میخوام شاهزاده ولی نمیتونم بزارم جونتو به خطر بندازی..بیا ببینیم چقدر به خوناشام تبدیل شدی
تیزی تمام راه رو طی کرد و با سرنوشتی که ماماتوآ همراهش فرستاده بود به پوست گردنش فرو رفت و لحظه بعد پاهاش رو که به سختی تعادل بدنش رو حفظ میکرد سست کرد و تهیونگی که درحال درآوردن ماسکش بود روی زمین انداخت
جونگ کوک راضی نفسش رو بیرون فرستاد و سمت هیری چرخید که با دیدن جای خالیش نیشخندی زد
+برای تو دیگه خار گل سرخی ندارم
و سمت جسم بی هوش تهیونگ راه افتاد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
لمس خنکی که روی صورتش حس میکرد حلقه ی آتشی که دوره اش کرده بود رو آروم تر میکرد
صدای نفس هاش رو میشنید و جریان شیرین خونش رو حس میکرد
قدرت تشخیص موقعیتش رو نداشت فقط به دنبال نوری که اطرافش میچرخید میرفت و برای دیدن نور بیشتر پلک هاش به لرزه افتاد
+تهیونگم..پسرم..میتونی چشم هاتو بازکنی؟من اینجام
صدای آشنا دلگرمی ای بهش داد و دیگه خبری از آتشی که دوره اش کرده بود نبود
با بازکردن پلک هاش تصویر تاری از زنی که کنارش نشسته بود دید نور براش تازگی داشت و چندباری پلک زد تا مردمک چشم هاش عادت کنه
نگاهش رو آهسته روی صورت مادرش چرخوند و با بسته شدن پلک هاش مبارزه کرد
فلور از شوق بیدار شدنش به گریه افتاد و صورتش رو بوسه باران کرد
+تهیونگم..عزیزم بالاخره به هوش اومدی..نمیدونی چقدر ترسیده بودیم
تهیونگ توجهی به حرف هاش نداشت تمام سعیش حرکت دادن زبانش بود
+م..ما..
فلور منتظر نگاهش کرد
+جانم؟
نفس عمیق و سختی کشید و گردن خشک شدش رو اطراف چرخوند
+من..اینجا..
کلمات رو فراموش کرده بود و به سختی حرف میزد فلور کمکش کرد و گفت
+چرا اینجایی؟..یادت میاد چه اتفاقی افتاد؟جونگ کوک همه چیز رو بهم گفته هرچند پدرت نباید چیزی بدونه
خندید و به تهیونگ کمک کرد روی تخت بشینه و تهیونگ دوباره اتاقش رو نگاه کرد تا باور کنه داخل قصره
+خیلی وقته بیهوشی..همه نگران بودیم..هرچند ماماتوآی بیچاره میگفت درحال تغییری و این بیهوش بودن برات بهتره
تهیونگ با شنیدن اسم ماماتوآ چشم هاش برق زد و مادرش رو نگاه کرد
+من باید.. اون..جا باشم
فلور آسوده سر تکون داد
+درسته ولی..خیلی اتفاقا افتاده
تهیونگ تکونی خورد و وحشت زده دست مادرش رو گرفت
+جیمین..من..جیمین..اونجا..جیمین..مبارزه..جیمین
فلور که هنوز شوق بیدار شدنش رو داشت صورتش رو تو دست هاش گرفت و تکرار جیمین گفتن هاش رو متوقف کرد
+صبر کن صبر کن..بعد هرکلمه داری اسمش رو میگی..انقدر دوسش داری؟!
تهیونگ فقط خیره نگاهش کرد و فلور تسلیم شده عقب کشید و گفت
+نمیدونم دوست داری وقتت رو بیشتر با من بگذرونی یا جیمین! به هرحال اون اینجاست و فکر میکنم ترجیح میدی از زبون جیمین ماجرا رو بشنوی
تهیونگ اخم متعجبی کرد
+اون..اینجا؟
***
+چطور جرئت میکنی مقابل من وایسی؟
جونگ کوک مصر قدم از قدم برنداشت
+برای من مقام شاهزادم مهمه در ضمن ملکه داخلن
جیمین دست به سینه شد و منتظر روی زمین با پاش ضرب گرفت و به جونگ کوک خیره موند
جونگ کوک لبخندی زد و از سردی و خشکی دراومد و مشتی به بازوش زد
+خوشحالم زنده ای!
جیمین چشم هاش رو چرخوند و طرف دیگه رو نگاه کرد
+همیشه ازت متنفر بودم
جونگ کوک شوکه پرسید
+چرا؟!
جیمین به سرتاپاش نگاه کرد
+تنها وظیفه ای که داری کنار تهیونگ بودنه
جونگ کوک لبخند کشیده ای زد
+پس میتونم رقیب خوبی برات باشم
با نگاه خورنده جیمین به خنده افتاد و با باز شدن در سریع کنار رفت
فلور از اتاق بیرون اومد و به هردوشون نگاه کرد که به نشانه تعظیم سرخم کرده بودن و رو به جیمین گفت
+بیدار شده
جیمین دست هاش پایین افتاد و با کنار رفتن فلور تقریبا داخل اتاق پرید
فلور در رو مقابل چشم های کنجکاو جونگ کوک که سعی داشت داخل رو نگاه کنه بست و گفت
+با من بیا فعلا لازم نیست اینجا باشی
قبل اینکه به تخت برسه تهیونگ پایین اومد و با پاهایی که خشک شده و راه رفتن یادشون رفته بود سمتش قدم برداشت که پاش پیچ خورد و درحال افتادن بود که جیمین بهش رسید و تو آغوشش نگهش داشت و با خنده گفت
+آروم آروم دارم میام
بالا کشیدش و دستش هاش رو دورش پیچید
تا لحظاتی هیچ کدوم حرفی نمیزدن که درآخر جیمین با چند ضربه ای که به پشتش زد گفت
+بدنت تغییر کرده..دیگه اون تهیونگ کوچولو نیستی
تهیونگ کمی فاصله گرفت ولی دستهای جیمین مانع جداشدنش شد
+تو..چرا اینجایی؟..مگه..اون مبارزه..شنیدم..صدای شیپورو که..هیری..هیری گفت..
جیمین با لذت به لب ها و زبونش که به سختی حرکت میکرد تا حرف هاش رو بزنه نگاه میکرد و برای تموم کردن تلاشش بوسه ای روی لب هاش زد و آرومش کرد و تو فاصله کم بین صورت هاشون گفت
+با اینکه دوست دارم فقط تو حرف بزنی و من بشنوم ولی انگار مجبورم بیشتر من حرف بزنم
سمت تخت هدایتش کرد و هردو نشستن
تهیونگ سریع دست های جیمین رو گرفت و منتظر بهش خیره بود
جیمین لبخندی به دست هاشون زد و نگاهش رو تا چشم های مشتاق و گیجش بالا کشید و لبخندش رو کم کم محو کرد
+من به عنوان آلفا اینجام چون یه جنگ نزدیکه
تهیونگ خوشحالی ای که برای آلفا شدنش داشت با شنیدن جنگ فروکش کرد و متعجب پرسید
+جنگ؟..با..کی؟
سرش رو سمت پنجره چرخوند و به دریایی که از دوردست مشخص بود نگاه کرد
+راشل برگشته
تهیونگ شوکه از شنیدن اسمی که خیلی وقت بود از یاد برده بود لب زد
+را..شل؟
جیمین نگاهش کرد و جواب نگاه شوکه و گیجش رو داد
+بعد مبارزه با وجود زخم ها و خونریزی های بدنم خودمو به کلبه ماماتوآ رسوندم ولی هیچ کس نبود هیری بهم گفت جونگ کوک بیهوشت کرده و فهمیدم به قصر بردنت چند روزی گذشت و هنوز حتی به لقب آلفا گرفتنم عادت نکرده بودم که یه نامه بدستم رسید توش فقط یه جمله نوشته بود" امواج به سمت جنوب بالا میگیره "
تهیونگ پلکی زد و آروم گفت
+امواج هم..یشه به سمت شمال بوده..بهش ..امواج مر..گ هم میگن چون همه قایق ها وکشتی هارو به یه سمت میبره و هیچ برگشتی وجود نداره
جیمین سرش رو در تایید تکون داد
+دیده بان ها خیلی زود خبر آوردن که بیشتر از صد کشتی دارن نزدیک میشن..این نامه فقط به سرزمین ما نبود به همه ی نسل ها فرستاده شده بود..یادته درباره متحد شدن نسل ها میگفتی؟..دشمن مشترک میتونه اتحاد به وجود بیاره..یه اتحاد جنگی بین سرزمین ها بسته شد و چون بیشتر مرز با دریا رو سرزمین خوناشام ها داره ما با تقریبا تمام مردممون اینجاییم و در حال آماده شدن برای جنگ قبل اینکه کشتی ها به خشکی برسن
+راشل هم بینشونه؟
+رهبرشونه
تهیونگ چند باری پلک زد و سرش رو پایین انداخت
+این همه اتفاق؟
جیمین خندید و موهاش رو بهم ریخت
+باز هم فقط من بودم که دلتنگی و انتظار دیدنت رو کشیدم
تهیونگ در همون حالت سرش رو پایین تر برد و روی پاهاش گذاشت و از پایین نگاهش کرد و با یکی از دست هاش موهای توسیش رو از روی پیشونیش بالا داد
+باورم نمیشه بالاخره آلفا شدی
جیمین هم داخل موهاش دست کشید
+رنگ موهات روشن تر شده
+خیلی چیزای دیگه هم تغییر کرده..جریان خون مامانو خیلی خوب حس میکردم
تو سکوت لحظاتی بهم خیره شدن که تهیونگ نگران شکستش
+جنگ چی میشه؟
جیمین نفسی گرفت و انگشتش رو روی لب های تهیونگ که برعکس قبل رنگ سرخی گرفته بود کشید
+جنگ با دشمنی که نمیدونیم چین نمیتونه نتیجه خوبی داشته باشه
با چند تقی که به درخورد تهیونگ نگران از جیمین فاصله گرفت و جیمین با خنده بلند شد
+احتمالا روتیزه..بعد جلسه میخواست به دیدنت بیاد
تهیونگ به دور شدن جیمین کج کج نگاه کرد و با لحن متعجبی گفت
+روتیزه؟!
جیمین دستگیره در رو گرفت و نگاهی بهش انداخت
+منو پدرت الان تو یه سطحیم!
تهیونگ چشم هاش رو چرخوند و صدای جونگ کوک رو از پشت در شنید
+پادشاه و ملکه میخوان بیان دیدن شاهزاده بهتره تو اینجا نباشی
در بسته شد ولی تهیونگ صدای جیمین رو شنید
+یبار دیگه مانع من بشی تهیونگو ببینم با روده هات ملاقات میکنی
آروم خندید و از حس خوبی که داشت نفس عمیقی کشید
+دیوونگیه..ولی از راشل ممنونم..باید بدونه به برادرزادش چه لطفی کرده
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
فلور سکوت سه نفرشون رو با گفتن "پدر و پسر رو تنها میزارم" از اتاق بیرون رفت
تهیونگ پتو رو بیشتر روی خودش کشید و مستاصل چند باری سرفه زد
روتیز لبخندی روی لبش نشوند و صدای آرومش تو اتاق پیچید
+میدونم با سختی هایی که رو دوشت گذاشتم و مسئولیت هایی که ازت خواستم باعث شدم از من فاصله بگیری ولی..باید بدونی من خوشحالم که تو پسر منی
با سکوتش تهیونگ زیر چشمی نگاهش کرد ریشش نامرتب بود و نشون میداد برای این جنگ استرس زیادی تحمل میکنه و عادت خاروندن ریشش هنوز باهاش هست
+از خودم متنفر بودم که چرا از ماماتوآ خواستم هرطور که شده روح خوناشامت زنده بمونه ولی حالا که سالم میبینمت کمی آرامش دارم..باید کم کم خودت رو پیدا کنی و قدرت هات رو بشناسی مطمعنا چندتاییش رو از من به ارث برده باشی مثل سریع حرکت کردن و...
+پدر!
حرفش رو نگه داشت و منتظر نگاهش کرد
تهیونگ لبخند زد و از زیر پتو بیرون اومد و نزدیکش شد
+هر چی که تو گذشته بوده تموم شده..اگر انتخابتون اشتباه بود من الان اینجا نبودم پس ناراحتی نداره..هرچند چیزی که هستم رو دوست ندارم ولی میخوام به عنوان تنها پسرتون درست عمل کنم پس نگران نباشید و فقط به جنگی که در پیش داریم فکر کنید
روتیز نفس عمیقی کشید و با لذت گفت
+همینکه با نزدیکی بهت بوی خونت فکرم رو درگیر نمیکنه برای من کافیه..تو فقط درقبال مردمت وظیفه ای روی دوشته..مطمعنم شنیدی که راشل برای انتقام لشکر کشی کرده
دستش رو روی شون پسرش گذاشت و با نگاه به قهوه ای چشم هاش شمرده حرف هاش رو زد
+همیشه یادت باشه فقط خون نیست که تورو لایق پادشاهی میکنه..باید کاری که میکنی درست باشه..راشل معلوم نیست چی تو سرش میگذره کینه ای که از من و مردم داره مطمئنا فقط به داشتن تخت پادشاهی ختم نمیشه..باید مراقب باشی و راه درست رو انتخاب کنی
تهیونگ گیج از حرف هایی که می شنید چند باری پلک زد و برای تغییر بحث گفت
+میشه یکم قدم بزنیم؟
لبخندی رو لب های روتیز نشست و چند باری پشتش زد
+باور کن دلتنگ روزاییم که سعی میکردم سرعت قدم هام رو با پاهای کوچولوت هماهنگ کنم..ولی الان باید یه سری چیزا رو سرو سامون بدم و...
تهیونگ سرش رو تکون داد و سنگینی مخالفت رو از دوشش برداشت
+می فهمم..به کمکتون میام
روتیز موهاش رو بهم ریخت و از روی تخت بلند شد
+فقط استراحت کن تا وقتی که بتونم انجامش میدم
چند لحظه ای تو سکوت مقابل تهیونگ که مستاصل و دستپاچه نشسته بود ایستاد و درآخر طاقت نیاورد و پیشونیش رو بوسید و از اتاق بیرون رفت
تهیونگ به سرعتش نیشخند زد و گفت
+همیشه از این قدرتت متنفر بودم
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+گفتم که نمیتونم..من 18 سال به عنوان یه انسان زندگی کردم الان نمیتونم به خاطر خون بکشمشون
فلور عصبی جلو رفت و دو طرف شونش رو گرفت نگاه بی قرار تهیونگ روش میچرخید و برای دوری کردن تقلا میکرد
+میبینی تهیونگ..نمیتونی مقابل خون من خودت رو کنترل کنی..اگر انجامش ندی میمیری چرا نمیخوای بفهمی؟..خون انسان باعث تکاملت میشه کاری نکن خودمو برای زنده موندنت فدا کنم
بی قرار پلک هاش رو روی هم فشرد
+قراره چند تا انسان جونشونو بدن تا من زنده بمونم؟
فلور با آه نفسش رو بیرون داد و ازش فاصله گرفت
+انسان ها چند تایی برده به عنوان پیش کشی و صداقت تعهدشون آوردن یکیش رو میفرستم اتاقت
تهیونگ روش رو برگردوند و به پنجره نگاه کرد و نور آتشی که سربازها درست مکرده بودن رو دید
فلور سمت در راه افتاد و لحظه آخر گفت
+میدونم این تغییری ایجاد نمیکنه ولی برده های خون با لذتی که دندون نیش خوناشام ها بهشون میده میمیرن لذتی که مرگ رو از یادشون میبره
در رو بست و رو به جونگ کوک گفت
+بیا دنبالم باید یه برده خون بهت میسپرم
***
پارچه ای سرش رو پوشونده بود و دست ها و پاهاش رو با طناب بسته بودن کنارش راه میرفت و با کشیدن طناب هدایتش میکرد
بی اراده نگاهش سمتش کشیده میشد و جریان خونش براش آشنا بود
با فکر به اینکه شاید به خاطر برگزار نشدن جشن خون و عطش زیادی که داشت براش آشنا و جذاب بود خودش رو قانع کرد و به اتاق شاهزاده بردش و مجبور به زانو زدنش کرد
+برده خونتون رو آوردم
از گوشه چشم متوجه چرخیدن سر برده سمتش شد
تهیونگ که دست هاش رو به لبه پنجره تکیه داده و از بی قراری و التهابی که دچارش شده بود نفس نفس میزد بدون نگاه کردن بهشون گفت
+نمی تونم..اون چه گناهی کرده؟..فراریش بده آزادش کن..حاضرم خون هر حیوونی رو بخورم ولی انسان نه
جونگ کوک با دیدن بالا رفتن دست برده برای بالا بردن پارچه روی سرش سمتش حمله برد و دست های بستش رو گرفت و فریاد زد
+حق نداری پا...
شوکه به دست های استخونی و آشنایی که لمسشون جرقه ای به ذهنش زد نگاه کرد
نفس هاش سنگین شده بود و نگاهش وحشت زده
+نه..نه امکان نداره..نه..
تهیونگ کنجکاو اتفاقات پشت سرش چرخید و به کارهای عجیب جونگ کوک نگاه کرد
دست های برده رو بالا آورد و بو کشید به چشم هاش که حتی خالکوبی ای که خودش به مچ برادرش زده بود رو میدید اعتماد نداشت
دست لرزونش رو سمت پارچه برد و آهسته بالا کشید
همون گردن همون چونه تیز همون لبها..با یک حرکت سریع کنارش زد و با دیدنش درست مقابل چشم هاش و با فاصله ای که در مقایسه با این چند سال فاصله حساب نمیشد نفسش بند اومد و زبانش به سختی داخل دهانش اسمش رو چرخ داد
+ج..جی..هوپ؟
پاهاش سست شد و روی زمین نشست و مبهوت به برادرش که با نگاهی دلتنگ و اشکی بهش خیره بود نگاه میکرد
+هی دهنشو باز کن
با تلنگر تهیونگ به خودش اومد و سریع طناب دور سرش رو باز کرد و قبل اینکه صداش رو بشنوه محکم تو آغوشش گرفت
جی هوپ نگاهش با تهیونگ درگیر شد و پلک هاش رو آسوده بست
تهیونگ به اشتیاق جونگ کوک لبخند زد و با یادآوری خودش و جیمین زیر لب گفت
+انگار باید جونت رو ببخشم..جون هردوتون
***
+تکون نخور جیمین
+مطمعنی داری درست انجامش میدی؟
تهیونگ با دقت سوزن رو روی پوست گردنش حرکت میداد و طرح نشان آلفا رو درمیاورد
+اوهوم..جونگ کوک دوباره بهم یاد داد
جیمین سینه لختش رو خاروند و با فکر به جونگ کوک و برادرش گفت
+چطور میتونی کسی که قبلا قصد جونت رو کرده کنار خودت نگه داری؟
تهیونگ کلافه از تکون خوردن هاش روی زانوش ایستاد و از پشت خودش رو به کمر لختش چسبوند
+جون هر دوشونو بخشیدم ولی کنارم موندن چون به من مدیونن
+این دلیل نمیشه که بهشون اعتماد کنی درضمن به این هم فکر کن برگشت اون پسر با راشل همزمانه پس ممکنه...
تهیونگ عصبی از پشت دستش رو دور گردنش قفل کرد و با حرص عقب کشید
+ساکت میشی یا نههه؟
جیمین برای گرفتن نفس تقلا میکرد و تهیونگ بالاخره با حرص رهاش کرد و غرید
+اگر درست درنیاد نمیتونم کاریش کنم
جیمین سرش رو سمتش چرخوند و ترسیده نگاهش کرد
+نکنه چون خون حیوون میخوری وحشی شدی؟
تهیونگ سوزن رو داخل ظرف جوهر انداخت و سمتش حمله برد و روی زمین انداختش
بعد جدلی که به بوسه های پی در پی تبدیل شد روی جیمین که به شکم روی زمین خوابیده بود دراز کشید و سرش رو روی کتفش گذاشت و به اطراف نگاهی انداخت
+این برج و اتاق رو دوست دارم
جیمین خسته پلک هاش رو بست
+اینجا حسی که تو اون غار دارم رو بهم میده
چند لحظه ای به سکوت گذشت که تهیونگ به کارش برگشت و روی کمرش نشست و خالکوبیش رو ادامه داد
+فردا ماه کامل میشه
تهیونگ نگران گفت
+یعنی منتظر ماه کاملن؟
+ساحره ها میگن زمان ماه کامل مرده ها میتونن به دنیای زنده ها بیان
+مگه مردن؟
+به مرگ نفرین شدن
+حس خوبی ندارم
جیمین تکونی خورد و با کنار رفتن تهیونگ روی زمین مقابلش نشست و مچ دست هاش رو گرفت
+میخوام بهت یه چیزی رو بگم
تهیونگ ابروهاش بالا پرید و لبخندی زد
+باز هم با حرف هات میخوای خفم کنی؟
جیمین محکم تر گرفتش و گفت
+علاقه بین منو تو چیزی نبود که خودمون بخوایم من با قدرت ذاتی و گرگینم تونستم حست کنم..پس قبل اینکه به این دنیا بیایم نیمه هم بودیم..تو مقدس اسم گرفتی و من نا مقدس..پس بدون هر اتفاقی که بیافته هر جدایی که پیش بیاد حتی اگر بخوایم احساسمون رو فراموش کنیم دوباره یه جا راهمونو میگیره
تهیونگ خودش رو جلو کشید و پاهاش رو روی پاهاش گذاشت
+چ داری میگی؟..برعکس همیشه از حرفات خوشم نمیاد
جیمین به جای دست هاش صورتش رو گرفت و با لبخند گفت
+زندگی همینه..یه اتفاق کوچیک میتونه همه چیز رو بهم بریزه..و عاشق یه نامقدس بودن این نحسیارو داره
تهیونگ با دست خالیش سرش رو جلو کشید و پیشونی هاشونو بهم چسبوند
+چرا برعکس همیشه داری قبولش میکنی؟
جیمین قبل بوسیدنش همراه با مایل کردن سرش آروم گفت
+چون حالا دوستش دارم ..چیزی که تو بهم دادی..نامقدس!
**تمـــــــامـــــــــــــــ**
سخن نویسند:
این دومین فنفیک جون داره منه
که سال ۹۶ تمومش کرده بودم ولی امسال تصمیم گرفتم بایکم ویرایش فصل دوم براش بنویسم
بهم بگید چیشو دوست داشتید و کجا ها براتون سوال پیش اومد کجا تحت تاثیر قرار گرفتید و کم و کاست هاش چی بود
ممنون از همممتووون😘لطفا ☆ یادتون نره و به بقیه معرفیش کنید
YOU ARE READING
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh