مقابل آینه ایستاده بود و خدمه لباس مخصوص جنگیش رو تنش میکردن..از داخل آینه به پسرش نگاه کرد و با لحن دستوری گفت
+تو و مادرت داخل قصر میمونید و از قصر محافظت میکنید مانستر هم...
تهیونگ که مصمم بود سهمی از این جنگ داشته باشه باز پافشاری کرد
+من باید به عنوان شاهزاده و جانشین شما ...
عصبی و پر از خشم سمتش چرخید و جلوی خدمه بهش توپید
+تو هیچ کاری از دستت برنمیاد فقط تو قصر بمون و تو دست و پا نباش
به خدمه اشاره زد زودتر کارشون رو تمام کنن و خدمه مشغول بستن شنل شدن
تهیونگ با ناامیدی از داخل آینه به گره ابروهای پدرش نگاه کرد و با لحن آروم تری گفت
+اگر من نتونم از مردمم دفاع کنم چطور میخوام پادشاهشون باشم؟
روتیز پشیمون از حرف هاش نفسش رو کلافه بیرون داد و به خدمه اشاره زد خارج شن سمت بدن نحیف پسرش چرخید و با دست های زمخت و بزرگش صورت استخونی و زیبای پسرش رو بالا آورد تا نگاهش رو متوجه نگرانی پدرانش بکنه و همراه با حرکت ریش بلندش لپ های کمی گوشتیش رو تکون داد و صدای بم و ضخیمش داخل اتاق خالی پیچید
+پسرم..تو..تنها امید منی..نمی تونم بزارم خطری تهدیدت کنه
تهیونگ دستش رو کنار زد
+درسته..من فقط یه انسان ضعیفم که با یه ضربه ی شمشیر از بین میرم..خوناشام ها دلشون به چیه من خوشه؟..چرا باید به من تعظیم کنن؟..من با برده خونشون فرقی ندارم..من حتی نمیتونم از اطرافیانم محافظت کنم..چرا وقتی به دنیا اومدم منو نکشتین؟..من قراره چی باشم؟.. پادشاه انسانی که برده ی خوناشام هاش شد؟
با بالاتر رفتن صداش روتیز که به خاطر نخوردن خون توان کنترل خشمش رو از دست داده بود بلند تر فریاد زد
+ساکت شو..تو از چیزی خبر نداری..از هیچی..تو فقط یه انسان عادی نیستی..برده هیچ نسل و نژادی هم نیستی..روح درون تو کامل نیست..فقط آروم بگیر و بزار این جنگ با آسودگی از سرمون بگذره دوران تو هم شروع میشه فقط الان نه!
خودش مشغول بستن قلاف شمشیرش به کمرش شد و تهیونگ گیج و منگ از حرف هایی که شنیده بود جلو تر رفت
+روح من کامل نیست؟..یعنی چی؟..نمی تونین فقط این حرفو بزنین و تو این سردرگمی رهام کنید
داخل اینه به خودش نگاه کرد و داخل ریشش دست کشید و اروم گفت
+تغییر میکنی..دیگه انسان نیستی! تو...
+روتیز!
با فریاد فلور حرفش رو برید و سمتی راه افتاد
فلور خودش رو به تهیونگ رسوند و با گرفتن شونش جسم مبهوتش رو سمت در هدایت کرد
به جونگ کوک که پشت در ایستاده بود گفت
+ببرش اتاقش و تنهاش نزار
با بسته شدن در جونگ کوک مقابلش قرار گرفت و تهیونگ با سیاه شدن دیدش پلکی زد و اروم و گیج گفت
+امروز حرفای جدیدی شنیدم
سرش رو بلند کرد و از نگاه نگرانش پرسید
+داشتن من یعنی چی؟..کامل نبودن روحم یعنی چی؟
جونگ کوک با وجود نگرانیش لبخند محوی زد و گفت
+فقط باید صبرکنی شاهزاده!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
گره شنل رو برای همسرش محکم تر بست و سرزنشگر گفت
+زود بود روتیز!
روتیز پشیمون نفسش رو بیرون داد
+این راز از سحرش آزاد شده چرا ما هنوز پنهانش میکنیم؟
فلور لبخندی به لب هاش نشوند و صورت گوشتی و ریش دارش رو تو دست هاش گرفت و خیره به چشم هایی که از سنگینی ترس و نگرانی گیج و مبهوت بود گفت
+ساحره به دیدنم اومد..میگفت برای انجامش آمادس ولی با شرایطی که پیش اومده بهتره تهیونگ فعلا چیزی دربارش ندونه..اگر از وجود گرگینه و خوناشام درونش باخبر بشه و به وجودشون یقین پیدا کنه اونا آروم نمیشینن و برای گرفتن جسمش رقابت میکنن و ممکنه قبل اینکه بتونه باهاشون مقابله کنه...
نگران و اروم تر ادامه داد
+از دستش بدیم
روتیز دستش رو که روی صورتش بود گرفت و همراه با بوسیدنش سعی کرد با لحنش اطمینانی به قلب همسرش بندازه
+همه چیز خوب پیش میره فلور..ما پیروز از این جنگ و مصیبت پسرمون بیرون میایم
لبخند امیدواری زد و دست هاش رو تو دست های ظریفش گرفت و همراه با قطره اشکی که رو گونش چکید لب زد
+زنده برگرد روتیز!
مرد لبخندی به لب های بی رنگ و تشنه ی خونش نشوند و معترض از ناتوانی برای بوسیدن بدنی که خون سرخ و سیراب کننده داخلش در جریان بود نالید
+این ظلمه!حتی بوسیدنت هم برای من ممنوعه!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
سکوت وهم اوری تمام قصر رو گرفته بود
خدمه ها داخل انبار جمع شده و برای پیروزی دعا میکردن خانواده مقامات همراه ملکه که سعی داشت اوضاع رو روبه آرامش کنترل کنه داخل تالاری برای دلگرمی هم جمع شده بودن چه گرگینه چه خوناشام
تک و توک افراد تنها پیدا میشد
جین داخل اتاقش رو به پنجره روی صندلی گهواره ایش نشسته و قلاف شمشیرش رو با دست هاش میفشرد و به تاریکی بیرون که کم کم به روشنی میرفت خیره بود
مانستر که همراه گروهش گوشه و کنار قصر پنهان شده بودن و منتظر حرکت نابه جایی از گرگینه ها بودن
و تهیونگ که برخلاف حرف های پدرش لباس جنگی پوشیده و همراه با جونگ کوک با سکوت اتاق سرمیکردن تا اگر ساحره ها پیروز میدان بودن برای حفظ قصر بجنگن
+سکوت مزخرفیه!
جونگ کوک چشم از بیرون برداشت و سمتش چرخید که داخل اتاق رژه میرفت و یکجا آروم نمی گرفت
+باید امیدوار باشیم این سکوت فقط با فریاد پیروزی جبهه ی ما شکسته بشه
درحالی که به پوتین هاش که یکی بعد دیگری جلو میرفتن نگاه میکرد با صدایی که آشفتگی ازش مشهود بود گفت
+تا کی این جنگ ها ادامه داره؟..با هر پادشاهی ای که روی کار میاد قراره این جنگ ها اتفاق بیافته؟
دست هاش رو زیر بغلش برد و همراه با نفسش جواب داد
+شاید قدرت هرپادشاه رو میخوان بسنجن!
خسته از راه رفتن لبه تختش نشست و به جونگ کوک نگاهی انداخت
+جیمین بهت چی میگفت؟
کمی فکر کرد و دوباره به گرگ و میش بیرون خیره شد
+مراقبت باشم
نیشخند زد و طرف دیگه رو نگاه کرد و با نفس هاش که به تندی رد و بدل میشد گفت
+اگر انقدر نگرانمه باید پیشم میموند
جونگ کوک متعجب از این همه پریشونی نگاه مشکوکی بهش انداخت
+خوبی؟
چهره اش رو مچاله کرد و قفسه سینش رو مالش داد
+اره..یکم بی تابم
نزدیکش شد و مقابلش ایستاد..میتونست جوش و خروش خون رو داخل بدنش حس کنه
+یه چیزی بیشتر از بی تابیه
نگاهش رو بالا کشید و با دیدن نگاه عجیب جونگ کوک از جا پرید و ازش فاصله گرفت
+مطمئنی جیمین گفت مراقبم باشی؟..با برگزار نشدن جشن خون تشنه خونمی که!
جونگ کوک نگاه کجی بهش انداخت و سمت در رفت
+اگر از من میترسی باشه.. بیرون نگهبانی میدم
با بسته شدن در بدنش خالی کرد و روی زمین نشست سردی و حس ترس عجیبی به بدنش افتاده بود
انگار اطرفش رو هاله ای مه دربرگرفته و دیدش رو تار میکرد و با وجود خالی بودن اتاق احساس تنهایی نمیکرد خودش رو کنار دیوار کشید و پاهاش رو بغل گرفت و با ترس به اطراف نگاه کرد. مدام چشم های سفید و بی روح گرگ و خوناشام خواب هاش جلوی چشم هاش میومد و حرف های نامفهومشون داخل سرش میپیچید
سرش رو بین پاهاش پنهان و شروع کرد به زمزمه آهنگی خودساخته تا شاید وارد دنیای دیگه ای برای فرار از این سنگینی و فشار بشه و تنها چهره ی جیمین بود که نفس هاش رو آروم کرد و به قلب بیقرارش آرامش بخشید و دوباره سوالی درگیرش کرد
"داشتن من؟ میخواد مال اون باشم؟حسش بهم چیه؟"
این دنیای رنگی با صدای پای کوبی و شعارهایی که فریاد زده می شد به سیاهی رفت
آهسته برای درنیومدن صدای قدم هاش و شنیدن شعار سمت در رفت و از اتاق خارج شد
+چخبره؟
جونگ کوک که بی خبر و مبهوت به انتهای راهرو خیره بود آروم شعاری که میشنید رو زمزمه کرد
+تاریخ بنویس..امروز پادشاه واحد به قدرت میرسه!
تهیونگ مبهوت اخمی به چهره اش نشست و به انتهای راهرو نگاه کرد
+پادشاه واحد؟!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
از بین چندین ردیف سرباز گرگینه که چند ساعتی بود به حالت آماده باش ایستاده بودن گذشت و نزدیک فرمانده که روی بلندی ای ایستاده و به مرز غربی که گردو غبار بلند شده و اسمان سیاهش نشون از درگیری سختی میداد خیره بود ایستاد
+چرا هیچ دستوری برای حمله نمیرسه؟..فکر میکردم نیروی پشتیبانی ایم
سمتش چرخید و با نگاه کردن به سرتاپاش به چشم هاش خیره شد
+درسته..نیروی پشتیبانی ایم و باید یا منتظر رسیدن دستور از قصر باشیم یا از میدان جنگ
+ممکنه قاصد بهمون نرسیده!کشته شده یا..نمیدونم
جلو رفت و مقابلش ایستاد
+جیمین..اگر برای خودنمایی میخوای مبارزه کنی بهتر بود به گروه دیگه ای ملحق میشدی نه ارتش من!
نیشخند زد و آروم گفت
+هیچ ارتشی منو قبول نمیکرد..کیتو به همه دستورش رو رسونده بود
شوگا لبخندی ساختگی روی صورت نگرانش نشوند
+بیا امیدوار باشیم که نیازی به ما ندارن..قصر درامن و امان و پیروز در میدان جنگ!
+یه سواره داره نزدیک میشه!
با شنیدن فریاد نگاه هردو رنگ باخت و جیمین سریع حرفش رو تکذیب کرد
+فکر نمیکنم
و با فریاد دوباره دیده بان هردو سمت قصر چرخیدن
+از قصره!
هردو اسمی زیر لب گفتن و نگران سمت سواره دویدن
+هیری!
+تهیونگ!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
همه نگاه زن ها به ملکه بود که گوشه ای با مشاور پچ پچ میکردن
مطمئنا خبر پیروزی نرسیده بود چون نه شعارهایی که میشنیدن شعار پیروزی بود نه چهره نگران و عصبی ملکه و مشاور این رو نشون میداد
بعد از خارج شدن مشاور زن ها که روی صندلی هایی دور هم نشسته بودن باهم نگاهی رد و بدل کردن و یکی از زن ها که همسر وزیر جنگ و مادر هیری بود نگران بلند شد و پرسید
+ملکه اتفاقی افتاده؟
فلور از فکر بیرون اومد و مات به زن ها که تعدادی هم گرگینه بودن نگاه کرد و سرش رو تکون داد
+نه..نه نگران نباشید
+اما صداهای بیرون...
فلور جلو رفت و به تک تک زن ها نگاه کرد دستهاش رو در هم قفل و با آرامشی که سعی داشت تو وجودش پیدا کنه گفت
+به قصر حمله شده
رنگ از صورت همه پرید
+ولی نه ساحره ها..درواقع...
نفسی گرفت و نگران از عکس العمل خوناشام های جمع، شمرده گفت
+درواقع به قصر خوناشام ها حمله شده..فقط به این قسمت!
چند لحظه ای سکوت شد و همه خیره به ملکه سعی داشتن معنی حرف هاش رو که غیرمستقیم سعی داشت به موضوع اشاره کنه بفهمن
+گرگینه ها؟
با حرف هیری همه زن های خوناشام از جا پریدن و با خشم به زنان گرگینه نگاه کردن که بی خبر و ترسیده روی صندلی خشکشون زده بود
+خیانت؟
+از پشت خنجر زدن
+چه بلایی سر همسرانمون میاد؟
+با نقشه دم از همکاری تو این جنگ زدن
+باورم نمیشه با دشمن قسم خورده ما دست به یکی کردن
فریادها بالا میرفت واین شلوغی اجازه فکر رو ازش میگرفت
+ملکه!
سمت نجوای آرومی که صداش زد چرخید و بادیدن نگاه نگران ولی پر جرئت هیری منتظر حرفش موند
+باید چیکار کنیم؟
با باز شدن در و داخل شدن مشاور همه زنان سمتش حمله بردن تا خبر بیشتری ازش بگیرن و مشاور وحشت زده از سیل فریاد ها سعی داشت راه خلاصی پیدا کنه..زیر لب بی اراده جواب داد
+فقط باید زنده بمونیم
با رفتن ملکه سمت شلوغی و سعی در کنترل زن ها هیری نزدیک پنجره رفت و دسته های سرباز گرگینه رو دید که داخل قصر سرازیر میشدن و بدنبال چهره ای آشنا بود تا تمام امیدهاش از بین بره
+حتی اگه جزیی از این خیانتی..فقط زنده بمون!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+پس شاهزاده؟
مشاور دستی روی موهای کم پشت و گندمیش که به خاطر هجوم زن ها بهم ریخته بود کشید و گفت
+همراه با نگهبانا و سربازا رفتن جلو..گروهی که از خارج قصر حمله کردن با ارتش مانستر درگیرن و گروهی که از داخل...
+باید میاوردیش اینجا..پس اون جونگ کوک احمق داره چیکار میکنه؟
+قبول نمیکنن ملکه..گفتن شاهزاده این قصر باید از قصرش محافظت کنه!
فلور نفس بریده روی صندلی کنارش نشست و مشاور بعد نگاهی به زن های خوناشام که با گرگینه ها درگیر بودن مقابلش ایستاد
+میتونیم دستوری برای نیروی پشتیبانی بفرستیم
نیشخند زد و سرش رو تکون داد
+گرگینه ها؟
مشاور پافشاری کرد و کمی خم شد و نزدیک گوشش گفت
+این ارتشیه که پادشاه روتیز تشکیل دادن..فرماندش شوگاست احتمالش زیاده که به نفع ما بجنگه با وجود تعهدی که قبلا با شاهزاده داشتن!
سرش رو به دستش تکیه داد و از روی ناچاری گفت
+راه دیگه ای نداریم یه قاصد بفرست..یا دشمن رو تقویت میکنیم یا به داد خودمون میرسیم!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+این جنگ ما نیست تنها برای پادشاه واحد مبارزه کنید!..این چیه دیگه؟
شوگا روی مهر زیر نامه دست کشید و زیر لب گفت
+مهر کیتو روش خورده
+پادشاه واحد یعنی کی؟
نگاهش کرد و نامطمعن گفت
+کیتو؟!
+یه سواره داره نزدیک میشه
هر دو متعجب به قاصد نگاه کردن که نامه ی دیگه ای به دستشون رسوند و جیمین نگران و بی قرار به شوگا خیره بود تا به حرف بیاد
+این دستور حملس..از طرف ملکه!
هر دو گیج و مبهوت همدیگر رو نگاه کردن و جیمین عصبی زیر لب فکری که به ذهنش رسیده بود رو غرید
+خیانت؟
شوگا درمونده به دو نامه تو دستش نگاه کرد..یکی خیانت و یکی حمله
+باید به قصر بریم
به ارتشش نگاه کرد
+جنگ ما نیست!
جیمین کلافه فریاد زد
+ما؟..منظورت کیان؟..با وجود صلح نامه همه ی ما تو یه جبهه ایم
+فکر میکنی تا الان باطل نشده؟..نمیتونم جون ارتشم رو به خطر بندازم و در آخر انگ خیانت رو پیشونیشون بخوره!
جیمین که از خشم فکش منقبض شده بود سرش رو تکون داد
+باشه..تو کاری نکن..خودشون تصمیم میگیرن
و سمت بلندی ای رفت و مقابل صدها سربازی که به اوضاع مشکوک شده بودن ایستاد..نگاهی به سرتاسرشون انداخت و با بالا و پایین دادن نفس های تند و عصبیش با فریاد حرف هاش رو به گوششون رسوند
+همونطور که دیدین دو قاصد از قصر فرستاده شد..ولی دستوری که حاملش بودن یکی نیست!..هردو رنگی از خیانت داره..خیانت به خیانت آلفامون یا خیانت به صلح نامه و خودمون..از این دونامه میشه فهمید کیتو به دنبال پادشاهی کامل بر سرزمینه..برای رسیدن به قدرت با ساحره ها نقشه این جنگ رو برنامه ریختن و حالا خیانتشون رو آشکار کردن و از پشت به خوناشام ها خنجر زدن..امروز دوستانمون رو دشمن و دشمنانمون رو دوست کردن..خیلی از شما ها همسرانتون دوستانتون حتی پدر و مادرتون از خوناشام هان ما طی این چندسال صلح ریشه هامون یکی شده پس..کسایی که حاضرن با من به قصر بریم و مقابل گرگ ها بایستیم..صلاح هاشونو بالا بگیرن..حاضرین برای حرص و طمع قدرت بجنگین یا عدالت و شرافتتون؟
تمام دشت رو سکوت گرفت و نگاهش به سربازها خشک شد و حرکتی ندید..ناامید سرش رو پایین انداخت و قدمی برداشت که صدای بیرون کشیده شدن چند شمشیر توجهش رو جلب کرد..چندین شمشیر بالا گرفته شد و کمی روشنی به نگاهش بخشید سربازها کمی جرئت پیدا و سلاح هاشون رو بالا گرفتن..با زیاد شدن تعداد افراد لبخند مفتخری به لبهاش نشوند و با دیدن بالا رفتن شمشیر شوگا نیشخند زد و به راهی که به قصر میرسید نگاه کرد
+میدونستم این فاصله اشتباست!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
خون و فریاد و برخورد سلاح ها مدام تکرار میشد
ارتش مانستر مانع نفوذ بیشتر گرگینه ها از خارج قصر میشدن و ارتش کوچیک و بدون نقشه ی شاهزاده هم با تمام جانشون مانعی بودن برای ورود بیشتر گرگینه ها از راهرویی که بین دو سمت قصر مشترک بود
خوناشام های تشنه خون با تحمل فشار و ترسی که داشتن وحشی تر و به خوی ذاتی و حقیقیشون نزدیک تر میشدن و این برگ برنده ای در مقابل گرگینه هایی که با خسته شدن از سلاحشون به کالبد اصلیشون تبدیل میشدن بود
این جنگ نابرابر برای شاهزاده ای که اولین تجربه اش رو داشت کسب میکرد سنگین و وحشتناک بود..اولین کشتن هاش قلبش رو سخت میکرد و از اینکه میدید با وجود تمام نفس هایی که بریده بود این صف حمله هنوز ادامه داشت ناامید میشد و به ناچار شمشیرش رو باز محکم میگرفت و می جنگید.
بدن ضعیفش کم کم زیر فشار ضربه ها کم میاورد و سنگینی شمشیر هم مصیبتی می شد
لحظه ای که پاهاش خم و دربرابر حمله گرگینه مقابلش بی دفاع شد جونگ کوک که نزدیک شاهزاده اش می جنگید بازوش رو گرفت و با چرخشی خودش رو جایگزینش کرد و گرگ رو با یک حرکت برای همیشه متوقف کرد
با چشم هایی که دودو میزد و نفس هایی که به خاطر خشم و تشنه بودن به صدا افتاده بود به شاهزاده اش که سردرگم اطراف رو نگاه میکرد نگاه کرد و فریاد زد
+بهتره به جای امنی بری خود خوناشاماهم میتونن برات دشمن باشن
تهیونگ به سختی چشم هاش رو بین قطرات عرق که با خون گرگینه ها مخلوط بود باز نگه میداشت و با نگاه تارش اطراف و درگیری هارو نگاه میکرد و لابه لای غباری که چشم هاش رو گرفته بود گرگ و خوناشام آشنای خواب هاش رو میدید
+او..نا..اینجان..
جونگ کوک که مفهوم حرفش رو نفهمیده بود با شنیدن فریاد گرگینه ای که سمتشون حمله ور میشد رهاش کرد و با گرگینه درگیر شد
با برخورد چند نفر از جونگ کوک فاصله گرفت و وارد خلسه و خلاء عجیبی شد صدای فریادها و برخورد شمشیرها رو به طور ناواضحی میشنید و دنیا دور سرش میچرخید
+باید تسلیم شی
با شنیدن صدای آمرانه ای بدنبال صاحبش اطراف رو نگاه کرد و کمی هوشیار شد
+خسته ای باید رهاش کنی..نوبت ماست!..دیگه نوبت ماست
هرچه میچرخید و بدنبال منبع صدا بود بی قرار و وحشتزده تر میشد کسی توجهی بهش نداشت و موقعیت رو فراموش کرده بود و این فرصت خوبی برای کایدو که زیر نظرش داشت بود
لبخند حریصی روی لب هاش نشست و خودش رو از دست خوناشامی که اختیارش رو از دست داده بود خلاص کرد و با قدم هایی آهسته سمت شکار چرب و لذیذش راهی شد و مانع دست درازی بقیه به شکارش میشد..شمشیرش رو تو دستش چرخوند و همراه با فریادی برای زدن ضربه نهایی شمشیرش رو بالا برد تا کار این بچه که تو دنیای دیگه ای سیر میکرد رو برای همیشه تموم کنه که با زوزه ی بلند گرگی دستش تو هوا خشک شد و شوکه سمت صدا چرخید و قبل اینکه منشاش رو تشخیص بده گرگ آشنا و بزرگی از بین جمعیت سمتش حمله ور شد و با ضربه ای روی زمین انداختش
گرگ با خشم به برادرش خیره بود و آهسته نزدیکش شد کایدو آب دهانش رو قورت داد و همراه با نیشخندی روی پاهاش ایستاد
+فکر کردی داری چه غلطی میکنی؟..خیانت به خانوادت؟
همراه با خرخری که از بین پوزه هاش شنیده میشد با ارتباط ذهنی جوابش رو داد
+از این به بعد گرگ ها مظهر خیانت میشن..خیانت به صلح نامه خیانت به شرف و...
با حمله کایدو و تبدیل به کالبد گرگش باقی حرفش به صورت غرش شنیده شد و سمت برادرش حمله برد هرچند نقشه بین گروهشون تنها مانع شدن بود نه کشتن ولی حرص و خشمی که از کایدو داشت کنترلش رو گرفته بود
با وجود تیره و تار بودن نگاهش با تشخیص گرگ سفید خاکستری لبخندی به لب هاش نشست و بین تمام درگیری های اطرافش که با ورود نیروهای پشتیبانی داشت سمت و سو میرفت و گرگ ها رو به عقب نشینی میکشید بدنش خالی شد و روی زمین افتاد و چشم هاش رو به روی گرگ و خوناشام آشنایی که نزدیکش میشدن بست
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
میچرخید و زخم میزد و کشتن هاش فرقی با اثرهای هنریش نداشتن تمیز و چشمگیر..میدونست تیزی شمشیر رو کجای قفسه سینه یا رگ گردن بکشه تا گرگ با جسدی تمیز به پیشواز مرگ بره
برعکس جین مانستر ظالمانه بدن هاشون رو تکه تکه میکرد و حتی از فرو بردن شمشیر به جسد بی جونشون هم لذت میبرد و سروصدای زیادی با فریاد و ناسزا گفتن بهشون ایجاد میکرد
هر دو خسته و نفس زنان با نگاهی که بین جسدهای حاصل خشم و تنفرشون میچرخید با قدم های نامتعادل عقب نشینی کردن و با برخورد بدن هاشون بهم تکیه گاهی برای هم شدن و نفس عمیقی گرفتن و به درگیری بقیه نگاه کردن
+نمیدونستم به جای قلم شمشیر هم میتونی دستت بگیری!
جین نیشخندی زد و آستین کثیفش رو روی خون های پاشیده رو صورتش کشید
+اینم یه نقاشیه...ولی با خون!
مانستر کمی سرش رو سمتش چرخوند و از گوشه چشم نگاهش کرد
+مراقب جونت باش نقاش!
جین با نفس نفس جواب داد
+حواست باشه فرمانده..میخوام بازم اون چال مسخره صورتت رو ببینم!
ازش جدا شد و مانستر با نیشخندی به مبارزه برگشت
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
حس نسیم خنک روی پوست داغ صورتش لذتی بود که باعث شد پلک های چسبیدش رو از هم باز کنه و نور صبح گاهی و لطیف خورشید رو بچشه
با بازکردن چشم هاش سایه ای که کنارش بود جلوتر اومد و با چندبار پلک و شنیدن صداش شناختش
+تهیونگ
+ج..جی..
نفسش تو گلوی خشکش شکست و به سرفه افتاد
دستش رو گرفت و تهیونگ با حس خنکیش لبخندی زد
+خنکی
جیمین نگران از حالش زیر لب گفت
+همیشه میگفتی گرمم..چقدر داغی که حالا برات خنک شدم!
ملافه نازک روش رو کنار زد و دست هاش رو زیر بدن گر گرفتش برد و از روی تختی که از عرق خیس شده بود بلندش کرد و بغل گرفت..سمت در راهی شد و به زمزمه هاش گوش داد
+کجا..میریم؟..گرمه جیمین..تکون نخور انقدر..خوابم میاد... نمی..خوام بخوابم
به صورت بیحالش تشر زد
+نه نخواب تهیونگ
از پله های آخر هم بالا رفت و نزدیک به ستون و دیوار های دورتا دور برج پاهاش رو روی زمین گذاشت و بدن ضعیفش رو به خودش چسبوند
تهیونگ خنکی زمین رو باپاهای برهنش حس و برای باز نگه داشتن چشم هاش تلاش کرد
+بالای برجیم؟
دست هاش رو بالا آورد و به لبه دیوار گرفت و و نزدیک سنگ های خنکش شد و به دشت های سرسبزی که مه صبحگاهی گرفته بود نگاه کرد
نسیم خنکی داخل پیراهن بلند و نازک ابریشمیش میپیچید و احساس سرزندگی میگرفت
+جنگ تموم شد؟
جیمین کنارش قرار گرفت و دست هاش رو روی لبه دیوار گذاشت و با نگاهی غم گرفته به دشت هایی که بعد گذشت سه روز از جنگ بالاخره روی آرامش و سکوت رو به خودشون دیده بودن نگاه کرد
تهیونگ با نگرفتن جواب سرش رو سمتش چرخوند و با چشم های پف کرده و سرخش به نیمرخ مضطربش نگاه کرد
+اینکه من زندم یعنی ما پیروز شدیم؟
سرش رو سمتش متمایل کرد و با نگاه به جای جای صورتش با صدای خفه ای گفت
+پیروزی برای تو چیه؟
لبخند محوی زد که با حس دردی که داخل بدنش میپیچید گازش گرفت و ناپدیدش کرد سر سنگینش رو با گذاشتن چونش روی لبه دیوار تحمل کرد و با صدای گرفته و خشکش جواب داد
+این سکوت
+سکوت همیشه خوب نیست
کمی نگرانی به چشم های بی حالش نشست و به نگاه عجیب و پر از حرفش خیره شد
+چقدر خواب بودم؟چیزی شده؟نکنه پادشاه...
با گرفته شدن دستش بین دست هاش نفسی گرفت و سمتش متمایل شد و پهلوش رو به خنکی دیوار چسبوند جیمین نزدیک تر رفت و به قهوه ای براق چشم هاش خیره شد و انگشت های دستش رو بین انگشت های بلندش قفل کرد و پایین نگه داشت
+تو باید به من بگی..چی شده؟چرا انقدر داغی؟ تمام این سه روز بیهوش بودی
+سه روز؟
زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت و نگاهش با دست در هم قفل شدشون درگیر شد
باز هم نزدیک تر رفت و اینبار تهیونگ میتونست گرمای بدنش رو حس کنه
+هیچ کس هیچ جوابی برای سوال من نداره..ملکه جوری رفتار می کنه که انگار منتظر این اتفاق بوده..و این منو دیوونه میکنه چون وقت زیادی برای فهمیدنش ندارم...تهیونگ!
دست آزادش رو زیر چونش برد و سرش رو بالا آورد و منتظر و بی تاب به چشم هاش خیره شد
تهیونگ لبخند محوی رو لب هاش نشوند و جلورفت و سر سنگین و پر از دردش رو به سینش تکیه داد پلک های خستش رو رها کرد و چشم هاش رو بست و زمزمه وار جوابش رو داد
+نمی دونم جیمین..هنوز باورش نکردم
با سنگین شدن بدنش قبل اینکه پاهاش مسئولیتشون رو فراموش کنن دست هاش رو دورش حلقه کرد و بدنش رو به خودش چسبوند
بوی آشنای بدنش بینیش رو قلقلک داد و حس دلتنگی ای که از همون لحظه شروع شده بود بغض به گلوش نشوند محکم تر بین دست هاش فشردش و سرش رو تو گودی گردنش فرو کرد و همراه با بوسیدنش عطرش رو به خاطر می سپرد
+قول تمشک و چاقاله نمیتونم بدم..حتی نمیتونم قول بدم کی باز هم میتونم ببینمت..ولی همه تلاشمو میکنم..همه چی رو درست میکنم تهیونگ..درستش میکنم!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
خلسه ی شیرینی که درونش غلت میزد با سقوط دردناکش از روی تخت به پایان رسید
به سختی پلک هاش رو از هم باز کرد و زمین چوبی خونه ای ناآشنا رو بعد چندین بار پلک زدن دید
+بالاخره بیدار شدی؟..کم مونده بود برات تابوت بخرم
کف دست هاش رو روی زمین گذاشت و بدنش رو به سختی بالا کشید و روی زمین نشست و به تخت تکیه داد
با گیجی اطراف رو نگاه کرد و سعی داشت به یادبیاره چه اتفاقی اون رو به اینجا کشونده
کلبه مربعی کوچیک و تقریبا خالی ای بود تنها همین تخت طرفی ازش رو اشغال کرده و شومینه ای که پسر نقاش درحال کبابی کردن چند تا سیب زمینی روی آتیشش بود
+چه...
با شنیدن صدای خروسیش به سرفه افتاد و جین با خنده لیوان آبی به دستش رسوند و مقابلش روی پاهاش نشست و با نگاه خیره اش آب خوردن مانستر رو زیر نظر گرفت
مانستر معذب
جین از دستش تمام آب رو سرکشید و برای رهایی از نگاهش لیوان چوبی رو مقابل صورتش گرفت
+شیرین بود
گرفت و بلند شد و به داد سیب زمینی هاش رسید
+آب چشمه اس
+اینجا کجاس؟
با ریختن آب شومینه رو خاموش کرد و سیب زمینی های کبابی رو داخل ظرفی گذاشته و سمت مانستر برگشت
+کلبه آرامش من
به نشستنش کنارش نگاه کرد و متعجب گفت
+فکر میکردم تو قصر زندگی می کنی
یکی از سیب زمینی هارو سمتش گرفت
+میکنم..خودت پوستشو جدا میکنی یا...
مانستر از دستش قاپید و مشغول شد
جین لبخندی زد و یکی دیگه برداشت پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد و بیشتر به تخت تکیه داد و پوست سیب زمینی رو به آرومی جدا کرد
+هر نقاشی یه چیزی به عنوان منبع آرامشش داره این کلبه و رودخونه ای که زیرش جریان داره هم منبع آرامش منه
مانستر همراه با جویدن سرش رو تکون داد و به تخت اشاره زد
+پس این تخت؟
جین همراه با آهی جواب داد
+خوابیدن نعمت بزرگیه که ما ازش بی بهره ایم..گاهی فقط میام اینجا و تظاهر میکنم که خوابیدم ولی فکر نکنم هیچ وقت طعمش رو بچشم
گازی به سیب زمینیش زد و به مانستر نگاه کرد
+بهت حسودیم میشه تو دو روزه که خوابیدی
مانستر نیشخند زد
+خوابیده یا مرده؟..اگر بخوای میتونم به حد مرگ زخمیت کنم تا تو هم تجربه اش کنی
تک خنده ای کرد و بی هوا لباس پاره و کثیفش رو بالا داد و به ردی که از جای چنگ گرگ ها و شمشیر به جا مونده بود نگاه کرد
+فکر نمیکردم هیچ وقت ترمیم بشن
مانستر لباس رو از دستش گرفت و با یک حرکت درش آورد و گوشه ای پرتابش کرد و غرید
+بوی خون کثیفشونو میده
جین نگاهی به بدن ورزیدش انداخت و مشغول سیب زمینی بعدی شد
+خون تنها یادگاری ایه که برامون گذاشتن
+پادشاه صلح نامه رو پاره کرد؟
+سوزوند..جلوی چشم همه..حتی منتظر تشکیل محاکمه هم نشد
مانستر با وجود تنفری که از گرگ ها داشت نفسش رو سنگین بیرون داد و به نور خورشیدی که از پنجره کوچیک کلبه داخل تابیده بود نگاه کرد و گفت
+اون فقط یه صلح نامه نبود که سوخت..زندگی خیلیا نابود شد..گرگ ها و خوناشامایی میدیدم که وقتی برای مبارزه با هم روبه رو میشدن فقط نگاه آشناشون بود که باهم میجنگید..هی تو دوست منی؟ تو بچه ی منی؟تو همسایه منی؟ تو همون آشپزی که دستپختشو خوردم؟تو همونی که بهم شمشیرزنی یاد دادی؟خوب نگاه کن حالا اومدم با همون شمشیر از بین ببرمت
کمی سکوت بینشون جریان پیدا کرد که جین از جا بلند شد و رو به مانستر گفت
+نمیخوای بیرون کلبه رو ببینی؟ مطمعنم آرومت میکنه
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
مژه های به هم چسبیدش رو با بازکردن پلک هاش از هم جدا کرد و چند لحظه ای به سقف مقابلش خیره شد
تو چه زمانی سیر میکرد؟بیدار بود یا خواب؟دست های خشک شدش رو روی تخت جمع و ملافه رو تو مشتش گرفت
نفس عمیقی کشید و صدای دنده های قفسه سینش در اومد لب هاش رو حرکت داد و زبون خشکش رو روشون کشید
صدای باز شدن در اومد و پاهایی که نزدیک میشد
+شاهزاده بیدار شدید؟
گردنش رو آهسته چرخوند و به خدمتکار سفید پوش که ظرف مسی و پارچ آب و حوله ای اورده بود نگاه کرد
روی میز کنار تخت گذاشتشون و کمی اب داخل ظرف خالی کرد
+مدتی که بیهوش بودید برای تمیز و خنک کردن بدنتون میومدم
با صدای گرفتش به سختی به حرف اومد
+چند رو..زه؟
دختر حوله رو تا زد و کمی نم دارش کرد
+از زمان جنگ؟!..پنج روزی میشه
تهیونگ تنها فکری که به ذهنش رسید رو به زبون آورد
+اون خواب بود یا واقعیت؟
و یاد جیمین و بالای برج افتاد دختر کنارش روی تخت نشست و حوله نم دار رو سمت صورتش برد که تهیونگ سرش رو سمت پنجره چرخوند و سوال دیگه ای پرسید
+سر و صدای بیرون برای چیه؟
دختر کوتاه نیومد و پارچه رو روی گردن عرق کردش کشید
+تعداد کمی از گرگ ها هنوز تو قصرن که دارن حرکت میکنن
تهیونگ متعجب نگاهش کرد
+کجا میرن؟
دختر لبخندی زد و حوله رو از پیشونی تا چونش کشید
+سرزمینشون قبل از صلح
تهیونگ دستش رو کنار زد و خودش رو بالا کشید و به سختی روی تخت نشست
+قبل از صلح؟
دختر سرش رو تکون داد
+بله شاهزاده..شما بیهوش بودید..پادشاه به خاطر خیانت گرگ ها صلح نامه رو از بین بردن و از قصر بیرونشون کردن هیچ گرگی حق موندن تو سرزمینی که حالا فقط برای ماست رو نداره
تهیونگ قبل اینکه حرف هاش تموم بشه خودش رو کنار تخت کشید و روی پاهاش ایستاد و با وجود نداشتن تعادل خودش رو به در رسوند و توجهی به توصیه های خدمتکار برای استراحت نکرد
+محافظم کجاست؟
+طی جنگ به شدت زخمی شدن و...
بی تابیش اجازه نداد بیشتر اونجا بمونه و با تنها پیراهن بلند و ابریشمی ای که تنش بود راه افتاد افراد قصر و مقامات که برای جشن پیروزی جمع شده بودن و سمت تالار میرفتن نگاه متعجبی نثارش میکردن و این حال ناخوش و تلو تلوخوران شاهزاده بحث جالبی برای پچ پچ کردن شد
هر کس مانع راهش بود کنار میزد و براش مقام اون فرد مهم نبود تا به برج بین دو سمت قصر که حالا انگار دیگه تقسیمی وجود نداشت رسید و پله های بلند رو بی تعادل پایین رفت چند باری پاهاش در هم پیچید و نزدیک بود ارتفاع رو باسقوطش زودتر طی کنه انگار دوباره بچه شده بود و این پله ها براش ترسناک و بزرگ و دلتنگی و غمی که اون پایین انتظارش رو میکشید، نبودن جیمین اشک ریختن و دلتنگی برای تنها دوستش
وقتی به پایین پله ها رسید چشم هاش هم خیس شده بود با پاهای برهنه و زخمیش از تیزی لبه پله ها سمت در نیمه باز رفت و از دیدن خالی بودنش وحشت میکرد
وقتی دستش رو ملتمس وار به در اهنی گرفت و هلش داد جیر جیرش با لرزیدن قلبش هماهنگ شد و با دیدنش که هنوز اونجا بود لبخندی بین زجری که تا اون نقطه کشیده بود روی لب هاش نشست
جیمین با شنیدن صدای باز شدن در چشم از ماه هلالی چوبی کوچیکی که خودش تراشیده بود گرفت و با دیدن تهیونگ از روی تخت بلند شد و با ناباوری به سرتاپاش نگاه کرد
+تهیونگ!
توان بیشتر ایستادن نداشت فقط با قدم های بلند فاصلشون رو کم کرد و جیمین با دیدن حالش زودتر خودش رو بهش رسوند و دست هاش رو دورش پیچید و محکم به قلبش فشرد تا آروم بگیره
+فکر میکردم قبل رفتنم نبینمت
تهیونگ محکم تر لباس ساده و چرک مرده همیشگیش رو به چنگ گرفت و همراه با خارهای بغضش که گلوش رو زخمی میکرد معترض شد
+قرار نیست جایی بری!
جیمین لبخندی زد و موهاش رو بویید
+پادشاه ازم قول گرفت که سمتت نیام
+باهاش حرف میزنم نمیزارم بیرونت کنه تو با گرگا نیستی تو ربطی به خیانت نداری
جیمین به سختی از خودش جداش کرد ولی تهیونگ لباسش رو محکم تو مشت هاش گرفته بود و از رها کردنش میترسید
دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت تا کامل به حرف هاش توجه کنه
+تهیونگ..من یه گرگینم..همین کافیه..نباید دخالت کنی..تو که نمیخوای مردمت ازت ناامید شن هان؟!..مطمئن باش این جدایی همیشگی نیست من آلفا میشم تو پادشاه میشی و دوباره صلح رو برمیگردونیم..همم؟نقشه خوبیه؟!
حرف میزد درحالی که به حرف هاش اطمینان کامل نداشت
+تهیونگ بازم همو میبینیم..قول میدم
با انگشت هاش راه اشک هاش رو سد میکرد درحالی که اشک های خودش دنبال راه فراری بودن که با نزدیک شدن تهیونگ و لمس لبهاش سوزش قلبش به حدی رسید که رهاشون کنه هم اشک هاش رو هم نفسش رو بعد تمام بالا و پایین شدن های احساساتش
قبل اینکه ازش فاصله بگیره جواب بوسه کودکانه و پاکش رو داد و با حصاری که دور بدنش قفل کرد مانع دور شدنش شد و تهیونگ که اولین بوسش رو تجربه میکرد با دستپاچگی تنها لباس جیمین رو تو مشتش میفشرد و سعی داشت تعادلش رو روی پاهاش که حالا به دلیل دیگه ای روبه سستی میرفت نگه داره
و ماهی که همیشه شاهد بود ولی اینبار از جنس چوبیش
به سختی از شیرینی لب هاش دل کند و هردو با نفس های لرزون پیشونی هاشون رو بهم تکیه دادن
تهیونگ با وجود ضعفی که بدنش رو گرفته بود به سختی به حرف اومد و ملتمس و همراه با بغضی که انگار بین بوسه هاشون شکسته بود گفت
+امشب نرو باشه؟
هر دو به اشک های هم که از چشم هاشون کنده میشد و بینشون سقوط میکرد نگاه میکردن و از درون برای هم زار میزدن
جیمین آروم تو آغوشش کشیدش و لب هاش به هرجایی نزدیک میشد بوسه ای روش میکاشت نفس عمیق و لرزونی گرفت و با صدای گرفته اش کنار گوشش گفت
+شاید واقعا نحس و شومم!که باید انقدر کوتاه خوشحال باشم..فقط یه شب؟!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
تالار جشن از همهمه و شادی پر بود صدا به صدا نمیرسید و هرطرف کسی گوش جمعی رو برای گفتن قهرمانی ها و مبارزاتش در میدان جنگ جذب کرده بود
حتی روتیز هم از سرمستی این پیروزی شراب مینوشید و داستان سرایی میکرد و از هیچ کلامی برای کوبیدن پادشاهی کیتو دریغ نمیکرد
+اون احمقا فکر کردن چه قدرتی دارن جز زوزه کشی و دریدن تن خرگوشا..قبل اینکه سربازهاشون به دستور عمل کنن تیغ شمشیرهای ما نفسشون رو گرفته بود میشد تو چشم هاشون ترس و وحشت رو دید..میدونی مشکل کجا بود؟!..اونا نمیدونستن با کیا طرفن..تشنه خون بودن مارو به خوی وحشیمون رسونده بود قدرت هایی که چندین سال خاموش بودن بیدار شده و حتی ساحره ها هم با جادو و سحرشون کاری به پیش نمیبردن حتی اگر تا لحظه آخر به گرگ ها پشت نمیکردن باز هم پیروزی از آن ما بود اون ترسوها با دیدن جنگاوری ما فرار کردن..هیچ حکومتی نیست که بر ما سلطه پیدا کنه..هیچ حکومتی!
با فریاد آخرش همه جام های لبریزشون رو بالا گرفتن و به سلامتی پادشاه نوشیدن
پشت تمام این همهمه ها گروه های آخر گرگینه ها همراه با گاری هایی از قصر دور میشدن و تنها خوناشامی که همراهشون میرفت هیری بود
کلاه شنلش رو کمی عقب داد و نگاه اخرش رو به قصر انداخت
+نمیدونم دلتنگت میشم یا نه!
+هی!
نگاهش کرد و با اخمش مواجه شد شوگا عصبی اسبش رو بهش نزدیک کرد و توپید
+صورتتو بپوشون
هیری چشم هاش رو چرخوند و سرش رو پایین انداخت و کلاه شنلش رو جلو کشید
+چشم جناب فرمانده
شوگا لبخندی زد و اطراف رو زیر نظر گرفت ولی کسی نبود که حواسش به اون دونفر باشه درواقع حواس هیچ کس به هیچ چیز نبود و غم و شکست بزرگی چشم هاشون رو پوشونده بود
+بنظرت چی میشه شوگا؟
نفسش رو بیرون داد و به رو به رو که تماما تاریکی بود نگاه کرد
+فقط میریم جلو..حتی تو تاریکی!باید یکی باشه که بتونیم بهش اعتماد کنیم
+اگه کایدو بخواد انتقام بگیره!
+گروه ما فقط مانع هردو جبهه بود با بازجویی ما فقط اعتبارشو بیشتر از دست میده
+من نگرانم..میدونی که دیگه فقط تو رو دارم
سرش رو سمتش چرخوند و زیر نور ماه به بدن خمیدش زیر شنل نگاه کرد
+من پیشتم..همیشه..جایی برای نگرانی نیست
نفسش رو بیرون داد و آهسته زمزمه کرد
+امیدوارم
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
راهروها و تالارهایی که با رفتن گرگینه ها خالی و بی روح شده بود صدای قدم هاشون رو منعکس و سایه های بهم متصلشون رو لمس میکرد
انگشت هاش رو محکم تر دور دستش پیچید و تهیونگ تک خنده ای کرد
+اولین باره اینطور دستمو میگیری
+اولینای ما تازه داره شروع میشه
لبخند از روی لب هاش محو شد و آروم زمزمه کرد
+و زود تموم
جیمین سمت پنجره کشیدش و لبه پنجره راهروی خالی و نیمه تاریک نشوندش
تهیونگ نگاه متعجبش رو بهش که مقابلش روی پاهاش نشست دوخت
+چرا اونجا میشینی؟
با نقره ای براق چشم هاش که با نور ماه گیراتر شده بود به صورت لاغر و بی رنگش خیره شد و گفت
+میخوام تا صبح نگاهت کنم
تهیونگ لبخند محوی زد و دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت
+پس خوب نگاه کن صبح زود میاد
لبخندی که رو لبهاش شکل گرفت ضربه ای به اشک های پشت پلکش زد و قطره اشکی خودش رو به دست تهیونگ رسوند
+چرا انقدر دیر...
با انگشت شستش اشک رو پاک کرد و معترض گفت
+هی قرار نیست تا صبح اشکای همو پاک کنیم
و دستی به صورت خودش کشید عقب رفت و به دیوار کنار طاقچه تکیه داد و پاهاش رو تو شکمش جمع و دست هاش رو دورش حلقه کرد و برای کنترل اشک هاش به ماه کامل خیره شد و گفت
+از کجا میدونی شاید زودهم بوده
جیمین هم لبه پنجره نشست و بعد نگاهی به ماه آسمان رو به ماه مقابلش برگشت
+من خیلی وقته میدونم..که تو نیمه ماه منی
تهیونگ نگاهش نکرد از شکستن بغضش میترسید پوزخند سختی زد و به مسخره گفت
+اینا حرفای گرگیه؟!..نیمه ماه؟!..معمولا نمیگن نیمه قلب یا روح؟!
جیمین بی توجه ادامه داد
+حست کردم..و وقتی قدرتم با بودنت کنارم بهم برگشت بهش یقین پیدا کردم
کمی به پیرزن ساحره فکر کرد و به نقطه ای روی زمین خیره شد
+اون پیرزن میدونست..مرهم و جوشونده یا سحر ترمیم اون زخم ها رو سریع تر نمیکرد..تو زندم کردی و به زندگی برم گردوندی
لبخند پر از آرامش و احساسی زد و دو کلمه باقی مونده رو با لذت بیان کرد
+مثل همیشه!
با حس گرمی بدنش که پشتش رو گرفت و سرش که رو شونش گذاشت نفس لرزونی کشید و مغموم گفت
+حس خفگی دارم!..مثل روز مرگ تکا!
با بلند شدن سر تهیونگ نگاهش کرد
+بیا گریه کنیم جیمین..همم؟..نمیخوام تو تنهایی گریه کنم
خنده ی شبیه خنده ای کرد و گفت
+دیوونه!
تهیونگ هم به خنده افتاد که بیشتر برای پوشوندن صدای شکستن بغضش بود. خنده هاشون کم کم به اشک های دردناکی ختم شد و دیگه لب هاشون بالا کشیده نمیشد
جیمین کامل سمتش چرخید و پاهاش رو مثل تهیونگ دوطرفش گذاشت و نزدیکش شد
+باشه..بیا باهم گریه کنیم..اینجوری میتونم اشکاتو پاک کنم، ببوسمت، دلداریت بدم..ولی وقتی رفتم دیگه حق نداری اشک بریزی
با بغضی که لب هاش رو به لرزه گرفته بود گفت
+میشه نری؟..یه جایی تو قصر پنهان بشی؟
دستش رو روی گونش کشید
+تکا همیشه میگفت یه روز میرسه گرگا بهم نیاز پیدا میکنن..فکر کنم اون روز رسیده
+آلفا شدن انقدر برات مهمه؟
پیشونیش رو بوسید و صورتش رو نزدیک نگه داشت و آروم گفت
+وقتی از خودم میپرسم کیم..تنها چیزی که بهم دلگرمی میده که تو این دنیا کسی هستم همین آلفاشدنه..اگر همین رو هم از دست بدم پس من کیم؟!
بینیش رو بینیش کشید و بوسه کوتاهی رو لب هاش نشوند و با نگاه کردن به ماه سرش رو بالا کشید
+میدونی تو برام چه معنی داری؟ تو برای من مثل این ماه تو سیاهی آسمونی یه نور و روشنی تو سیاهی زندگیم..میدونم این لحظات تلخن ولی دوستشون دارم چون کسی رو دارم که دلتنگم بشه و انتظارم رو بکشه
تهیونگ خودش رو جلو کشید و روی پاهاش نشست و پاهای برهنش رو پشتش بهم قفل کرد و از بالا با نگاه اشکی ای که پر از خواستن بود نگاهش کرد و با بغضی که تمومی نداشت گفت
+میخوام تا صبح لمست کنم حست کنم
جیمین از پایین نگاهش کرد و دست هاش رو از ران لخت پاهاش که از زیر پیراهن بلند خودنمایی میکرد تا پشت کمرش بالا کشید و با لبخند تلخی گفت
+انگار تا صبح خیلی کارا هست که میخوایم انجام بدیم و..امیدوارم بعدا به ای کاش تبدیل نشن
تهیونگ حریص و عصبی دست هاش رو تو موهای توسیش برد و عقب کشید و معترض گفت
+ای کاش این لب هات به جای حرف زدن کار دیگه ای انجام میدادن
خنده ی سرمست جیمین از بی طاقتیش داخل تالارهای خالی پیچید و خیلی زود با لب های نم ناک تهیونگ ساکت شد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
YOU ARE READING
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh