S1 • part7

2.1K 396 5
                                    

صدای چند تق به در اومد و تهیونگ که میدونست کیه با تامل سمت در رفت و بازش کرد


+خب شاهزاده اماده ای بریم ماجراجویی؟


+ماجراجویی؟


بی حوصله به جونگ کوک که متعجب بود نگاه کرد


+لازم نیست تو بیای


+اما شاهزاده من باید..


تهیونگ که کلافه و عصبی بود تقریبا داد زد


+این یه دستوره میخوای سرپیچی کنی؟


جونگ کوک مطیعانه سرش رو پایین انداخت


+برو استراحت کن برای امروز کارت تموم شده


رو به جین گفت


+بریم!


جلوتر راه افتاد و جین با نگاهی نگران و ملتمس به جونگ کوک نگاه کرد..با وجود شایعاتی که درباره دره سیاه وجود داشت ترجیح میداد جونگ کوک همراهشون باشه..قبل اینکه تهیونگ متوجه نبودش بشه راه افتاد..جونگ کوک دورشدنشون رو نگاه کرد و با فکر اینکه میتونست به دیدن مادرش بره لبخند زد ولی این لبخند با یادآوری جی هوپ از بین رفت و ترجیح داد به پایگاه نظامی بره و کمی تو اتاقش استراحت کنه تا اینکه برای مادرش درباره ندیدن جی هوپ دروغ بهم ببافه


با پاهای برهنش سمت راه پله راه افتاد وقتی به نرده های سنگی پله رسید به پایین نگاهی انداخت و متوجه برادرش شد و خیال کرد برای محافظت از شاهزاده دنبالشون میره ولی نزدیک در اتاقی ایستاد و اطراف رو به طور مشکوکی نگاه کرد و وقتی سرش رو سمت راه پله چرخوند جونگ کوک سریع پشت دیوار پنهان شد و وقتی دوباره سرک کشید اثری از جی هوپ نبود


سریع چند پله رو پایین اومد و اطراف رو نگاه کرد و حدس زد وارد همون اتاق شده..از خدمه ای که ملافه های سفیدی دستش بود و عجله داشت پرسید


+تو میدونی اونجا اتاق کیه؟


خدمه نگاهی به در انداخت و گفت


+اتاق برادر پادشاه،راشل


جونگ کوک از سر راهش کنار رفت و گیج و مبهوت به در اتاق نگاه کرد..راشل؟ .. پیدا شدن برادرش بعد این همه سال و دیدنش به عنوان محافظ شکی به دلش می انداخت ولی جوابی برای سوالاتش پیدا نمیکرد..تنفر همیشگی جی هوپ از اشراف زاده ها رو به یاد داشت حتی از دوران بچگی هم یادش بود که جی هوپ هر اشراف زاده ای که داخل دهکدشون میدید بهش سنگ پرتاب میکرد و باعث دردسر پدرش میشد..


سعی کرد دلایل بی پایه ای برای خودش بیاره و به برادر بزرگترش بدبین نباشه..چرخید و با فکری مشغول قصر رو ترک کرد


** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **


جیمین نیمه برهنه کنار دریاچه نشسته بود و به تصویر ماه که داخل دریاچه افتاده بود سنگ می انداخت..مثل همیشه زمزمه هاش سکوتش رو پرمیکرد و به افکارش نظم میداد..زندگی بی هدفش با حرف های تکا و ماماتوآ یکباره هدف بزرگی گرفته بود و این هم گرانش میکرد هم حس قدرت بهش میداد

HOLY and UNHOLYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora