گاری ای که وسایل تکا و کمی آذوقه داخلش بود روی استخوان های به جامونده از برده های خونی که جنازشون داخل دره سیاه بود حرکت میکرد و صدای خوردشدن استخوان ها تنها صدایی بود که تو دره مه گرفته و تاریک می شنیدن
دنبال ویلچر تکا میرفت و چشم هاش اطراف میچرخید تا گرگ های بی گله بهشون حمله نکنن..گرگ هایی که بخاطر نژاد متفاوتشون رانده شدن و برای ادامه زندگی حتی به جنازه ی برده های خون هم رحم نمیکردن
مشکوک به تمام نشدن راه با صدای ضعیفی پرسید
+مطمعنی داریم درست میریم؟
+فقط دنبالم بیا و ساکت باش
به اسمون شب و ماه کامل و درخشانی که تنها چیزی بود که میشد تو اون مه سیاه دید نگاه کرد و پاش بی حواس روی استخوان تیزی رفت و فریاد دردش به هوا بلند شد
روی زمین نشست و استخوان رو که حتی از کفش زهوار در رفتش هم عبور کرده بود رو به سختی بیرون کشید و از درد لبهاش رو گزید و سعی کرد جلوی تکا به گریه نیافته..
+پسره ی دست پاچلفتی..زود با یه پارچه ببندش بریم
جیمین با صورتی مچاله از درد نگاهش کرد و با حرص نفسش رو بیرون داد
کولش رو باز کرد و تکه پارچه ای بیرون آورد و همراه با بیرون کشیدنش گرگ چوبی ای روی زمین افتاد..کفشش رو درآورد و مشغول بستنش شد و یاد تهیونگ و پاهای همیشه برهنش افتاد و با خودش گفت
+خوبه اینجا نیستی وگرنه..
+چی داری با خودت میگی د زودباش
بعد از تموم شدن کارش لنگان دنبال تکا راه افتاد و از دره و اون گرگ چوبی دور شدن
** *** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+چیی؟ من خونه درست کنم؟ بابابزرگ یه نگاه به من بنداز به قدو قواره من میخوره که خونه درست کنم ؟اونم تو این تاریکی؟
تکا که درحال بررسی اطراف بود بی توجه گفت
+فعلا با چادر سر میکنم تا تو خونه رو آماده کنی
با عصاش سمت ویلچرش رفت و خودش رو روش انداخت که صدای ترق تروق ویلچرش دراومد..زیر چشمی به جیمین نگاه کردو با عصاش به ویلچرش زد
+بعدش اینم باید درست کنی
جیمین با چشم های گرد سرش رو چرخوند سمت دیگه و نفسش رو محکم بیرون داد
+یه روز بالاخره می کشمت
+چرت و پرت نگو برو چوب جمع کن...
جیمین با این حرف مغزش سوت کشید..پاش رو به زمین کوبید و فریاد زد
+ما الان از جنگل رد شدیم همون موقع میگفتی من چوب جمع کنم الان من باید..
با نگاه خشمگین و جدی تکا حرفش رو نیمه گذاشت دهانش رو بست و لب هاش رو روی هم فشرد.. مستاصل سرش رو تکون داد و با حرص گفت+ باشه باشه میرم جمع کنم
تکا دور شدن جیمین رو نگاه کرد و زیر لب با لبخند گفت+ این پسر بچه جسورو انگار قبلا دیدم
به ماه آشنا خیره شد و روزهای پدر پسریش با کیتو رو مرور کرد هرچند دیگه چیزی از اون پسر جسور و شاداب باقی نمونده بود
روبه روی درخت نه چندان با ضخامتی ایستاد و تبرش رو دودستی گرفت و مثل جنگاوری که به میدان جنگ رفته بود محکم گفت
+ برای مردن آماده باش!
تبرش رو بالا برد و ضربه ی اول رو به تنه درخت زد..راضی از زخمی که روی تنش به وجود اورده بود ضربه های بعدی رو تند تر و باشدت بیشتری فرود می آورد
+ببخشید
وحشت زده چرخید و تبر دور گرفت و از دستش در رفت به سمت کسی که پشت سرش ایستاده بود اگر واکنش سریع شخص شنل پوش نبود به جای چوب باید برای تکا جنازه میبرد..شخص شنل پوش سریع جاخالی داد و تبر از بالای سرش عبور کرد و محکم به درخت پشت سرش برخورد..با دیدن برخورد تبر به درخت نفس اسوده ای کشید و به شنل پوش که صورتش مشخص نبود گفت
+چیزیتون نشد؟
شخص کلاه شنل رو بالا اورد و جیمین چهره ای کماکان آشناش رو تو تاریک و روشنی هوا دید
پیرزن لبخند معناداری زد و تیله ابی چشم هاش رو بدن نحیف جیمین چرخ خورد
+فکر نمی کنم بتونی زیر بار تمرین هاش بری!
به چشم های توسی و درخشان جیمین خیره شد و با نیشخند ادامه داد
+زیادی استخونی ای!
جیمین که از حرف هاش سردر نمی آورد با شک پرسید
+ما قبلا همدیگه رو دیدیم؟
پیرزن بلند خندید و راهش رو سمتی کج کرد و جیمین صدای بلندش رو شنید
+بعدا هم میبینیم گرگ جوان
وقتی اطرافش سکوت شد چندباری پلک زد شونش رو بالا انداخت و سمت تبر رفت..به هرتوانی بود از تنه درخت بیرون کشیدش و همراه با سنگینیش روی زمین افتاد..با نفسش موهاش رو که کمی بلند شده بود رو بالا فرستاد و با خستگی تبر رو کشان کشان سمت درخت مورد نظرش برد و کارش رو از سر گرفت درحالی که اصلا امیدی به خونه ای که قرار بود بسازه نداشت
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
تهیونگ خوشحال از اینکه بالاخره صبح شده پله هارو سریع پایین رفت و در اتاق رو محکم هل داد..ولی بادیدن اتاق خالی و تکون نخوردن نقاشیش لبخندش محو شد..
+ینی دیشب نیومده؟
سمت نقاشیش رفت به امید اینکه شاید کمی جابه جا شده باشه و بفهمه جیمین دیدتش..ولی درست مثل دیروز بود.اطراف رو نگاه کرد..از مرتب بودن تخت و نبودن ظرف غذا فهمید که جیمین اصلابه اتاقش نیومده..فکری به سرش زد..به دریچه روی سقف نگاه کرد
+شاید اجوما بدونه چیم اومده یانه
چند تا از جعبه هایی که گوشه اتاق جیمین بود رو روی هم چید و با بالارفتن ازش به دریچه رسید.. در دریچه رو به سختی رو به بالا هل داد که به چیزی خورد و بسته شد..صدای اجومارو شنید
+جیمین بازم میخوای از دریچه بیای بالا؟
در دریچه باز شد
+مگه نگفتم..
با دیدن شاهزادش حرفش رو نیمه گذاشت و با چشم های متعجب منتظر نگاهش کرد
تهیونگ لبخند زد و گفت+ اجوما چیمو ندیدی؟
اجوما متعجب گفت+ چیم کیه؟
+آه جیمینو میگم دیگهه
+اهاا
اخم کردو ادامه داد
+نه ندیدم..امروز خبری از دزد سیب زمینیام نبود
تهیونگ ناراحت سرش رو پایین انداخت و رو جعبه نشست..اجوما برای اینکه از دلش دربیاره گفت+ میخوای بهت سیب زمینی اب پز بدم؟
با لبهای آویزون سرش رو طرفین تکون داد
+نوموخوام من چیممو میخواام
اجوما شونش رو بالا انداخت و دریچه ای که به اشپزخونه راه داشت رو بست..
تهیونگ نفسش رو با اه بیرون داد
+پس کوجاس؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
یک هفته بعد**
جیمین دست به کمر و با غرور به کلبه نه چندان کلبه ای که ساخته بود نگاه میکرد
تکا با ویلچرش از چادر بیرون اومد و به کلبه نگاهی انداخت و با نیشخند گفت
+تا حالا کلبه به این داغونی ندیده بودم
جیمین اهمیتی به حرفش نداد و به افتخار کردنش ادامه داد تا اینکه صدای خندان آشنایی شنید
+اوه این کلبه دری هم داره؟
جیمین متعجب چرخید باز هم شنل پوش بود.. تکا رو به پیرزن گفت
+ تو چادر فکر کنم امنیتم بیشتره
جیمین نگاه متعجبش بینشون چرخ میخورد و از این لحن صمیمی بینشون متعجب بود
جلوتر رفت و بین حرف هاشون اومد
+تو..تو همونی که اونشب..
+ماماتوآ عزیزم
جیمین سرش رو تکون داد
+باشه ماماتوآ ولی بگو کی هستی؟
ماماتوآ نیم نگاهی به تکا انداخت و سمت جیمین رفت..
+تنها ساحره ای که بیرون از سرزمینش زندگی میکنه
+ هیچ ساحره ای حق نداره بیرون از سرزمینش زندگی کنه
ماماتوآ لبخند زد+انگار یه چیزایی میدونی
+اره میدونم واینم میدونم که از خوناشاما متنفرین پس چجوری تو این سرزمین زندگی میکنی؟
+ شماهم از خوناشاما متنفرین چجوری باهاشون زندگی میکنین؟
جیمین جوابی نداشت بده فقط عصبی گفت+ جواب دادن به سوالم اینقد برات سخته؟..چرا تو این سرزمین زندگی میکنی؟
ماماتوآ لبخندش محو شد..نگاهش رنگ غم و خشمی کهنه گرفت و چشم از جیمین برداشت..چرخید و سمت پرتگاه رفت..جیمین درمونده تکا رو نگاه کرد و تکا سرزنشگر گفت
+ نباید انقدر سوال میپرسیدی؟
جیمین شونش رو بالا انداخت
+اون عجیبه نگاهش بهم یه جوریه..ببینم اصلا تو از کجا میشناسیش؟
تکا نفسش رو فوت کرد و ویلچرش رو چرخوند سمت ماماتوآ و نزدیکش شد..جیمین متعجب از این بی محلی فریاد زد
+هییی چرا هیچ کدوم جواب منو نمیدین؟
چرخید و سمت کلبش رفت و زیر لب غرید+ اصلا برین به درک!
تکا ویلچرش رو کنار ماماتوآ نگه داشت و به پایین پرتگاه و کلبه هایی که بودن نگاه کرد
جایی که تکا برای آموزش انتخاب کرده بود پرتگاهی بود نزدیک الف های کوتوله بعد از دره سیاه و کوه و جنگلی که ازش گذشتن..شایعات زیاد دره سیاه باعث شده بود هیچ کس جرعت عبور ازش رو نداشته باشه واین گزینه خوبی بود برای پنهان کردن جیمین
+انجامش دادی؟
ماماتوآ از فکر بیرون اومد..بدون اینکه تکا رو نگاه کنه دستش رو سمتش گرفت..تکا نیشخند زد و کیسه پر از سکه رو تو دستش گذاشت
+پول پرست..
ماماتوآ کیسه رو چند باری بالا انداخت
+بهای انرژی ای که پای ساختن بدل از توی پیرمرد کردم بیشتر از ایناس ولی خب..ازت قبول میکنم..
تکا آروم خندید و خندش کم کم کمرنگ شد زیر لب گفت
+امیدوارم شک نکنن
ماماتوآ لبخند عریضی زد خیره به نقطه ای گفت
+خیلی زود میفهمیم
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
فلور و تهیونگی که به خاطر پای برهنش بغل مادرش بود وسط کلبه تکا ایستاده بودن و به تکا که از پنجره به بیرون خیره بود نگاه میکردن..تهیونگ طاقت نیاورد و کنار گوش فلور گفت
+ بپرس دیگههه اون همیچه همینجوریه مشه دیوونه ها به پنجره هیره میشه..
فلور سرزنشگر تهیونگ رو نگاه کرد و لبش رو گزید..تهیونگ سرش رو پایین انداخت و زیر لب اروم گفت+ خو میخوام زود تر بدونم چیم کوجاس؟
فلور نفسش رو فوت کرد و رو به تکا که انگار اصلا حضورشون رو نفهمیده بود گفت+جیمین یک هفته ای میشه که قصر نیومده منو تهیونگ نگرانش شدیم و فکر کردیم شاید اینجا پیداش کنیم ولی انگار اینجا هم نیست..شما..شما نمیدونید جیمین کجاست؟
تکا به سردی گفت+ اون مرده
فلور شوکه از این همه صراحت و بی رحمی گفت
+چی دارید میگید؟..جیمین نوهتونه بعد انقدر راحت درباره..
حرفش رو ادامه نداد و عصبی نفسش رو فوت کرد و نگران به تهیونگ که با چشم های کاملا باز به تکا خیره شده بود نگاه کرد و محکم تر تو آغوشش گرفت
تکا عصبی و جوری که تهیونگ تا حالا ندیده بود ویلچرش رو چرخوند و با خشم فریاد زد
+ اون مردههه از پرتگاه پرت شد پایینو مرد حالا از کلبه ی من گم شین بیرون همین الااان..
فلور ترسیده قدمی عقب رفت اشنایی زیادی با تکا نداشت ولی این رفتار عجیب و شک برانگیز بود..پوست سفید و غیرعادیش و چشم هایی که به زردی میرفتن شاید تکا بیمار بود..این تنها فکری بود که به ذهنش رسید ..تهیونگ زیر لب گفت+ مرده؟
فلور تازه متوجه تهیونگ و حرفی که شنیده بود شد..قبل اینکه بتونه آرومش کنه با تقلاهاش از اغوشش روی زمین افتاد..اسمش رو فریاد زد و نزدیکش شد تا آرومش کنه که تهیونگ چهار دست و پا و با گریه بلندش سمت تکا رفت و بازاری و التماس گفت
+نهههه اون نمردههه...خودش گف میاد جنگل و برام تمشک و چاقاله میارههه...اون زندسسسس...
تکا حرف های قبلش رو دوباره با خشم فریاد زد و فلور مشکوک تر نگاهش کرد..شاید نابینا شده بود که نگاهش فقط به یک جا بود و نمیچرخید
خواست حرفی بزنه تا شاید چیز بیشتری بفهمه ولی با دویدن تهیونگ به بیرون از کلبه سریع دنبالش رفت و نگاه اخر رو به پشت سر تکا انداخت و بیرون رفت
بغضی به گلوش نشسته بود و مدام جیمین جلوی چشم هاش میومد حتی چند بار به جای صدازدن تهیونگ جیمین رو صدا میزد..غم سنگینی رو قلبش افتاده بود و نفس کشیدنش رو سخت میکرد..پسر کوچولوی دوست داشتنی ای که مثل پسر خودش دوستش داشت حالا برای همیشه رفته بود..با یادآوری هیبت کالبد گرگش قلبش بیشتر سوخت و بغضش یکباره ترکید..ناتوان و خسته به درختی تکیه زد و آروم اشک ریخت و به تهیونگ که صدای گریش از بالای همون درخت میومد گفت
+تهیونگم..عزیزم چرا رفتی اون بالا؟..خطرناکه
تهیونگ که رو شاخه با ضخامتی نشسته بود و به تنه درخت تکیه زده بود با گریه گفت
+نه نمیااام تا وختی چیم نیاد من نمیام پایین..خودش همیچه میگف این بالا منتظلش باشم تا برام چاقاله بچینه و بیارهههه...میگف حیوونا اینجا منو پیدا نمیکننو بهم اسیب نمیزنن..حالام میشینم تا بیاااد
فلور درمونده رو پاش نشست و اروم با صدای گرفته ای گفت
+ انا حالا پسرت پیشته پسری که به خاطرزنده موندنش مرگو پذیرفتی پسرت که همیشه نحس خطاب شد بدون اینکه گناهی کرده باشه..حالا تو مراقبش باش آنا
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+ چرا نمیتونم برم قصر؟..قول میدم فقط تهیونگو ببینم بعد برگردم..با یکبار رفتن من جونم به خطر نمیافته
در برابر فریاد جیمین تکا خونسرد تکه گوشتی داخل دهانش گذاشت و روبه ماماتوآ گفت
+ امم خوب کبابی شده..معلومه به جز سحر و جادو کار دیگه ایم بلدی
ماماتوآ لبخند کمرنگی زد و با نگاه معناداری به جیمین اشاره کرد..تکا آروم سرش رو طرفین تکون داد
جیمین کلافه به هردوشون نگاه کرد و وقتی توجهی به حرف هاش ندید بلند شد و با قدم های محکم سمت در رفت
+کجا؟
ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت+ میرم قصر
خواست قدمی به جلو برداره که تکا فریاد زد
+ تا وقتی اموزشت تموم نشده حق برگشتن نداری
جیمین کلافه برگشت سمتش
+چرا چرا؟..تو که آموزشی به من نمیدی؟..ساختن این کلبه و تعمیر ویلچرت و شستن لباس هات شد تمرین؟..این کارارو تو قصرم میتونم انجام بدم حداقل خدمتکار خوبی میشم
تکا انگشت های چربش رو یکی یکی مکید و جیمین سرسخت منتظر جوابش موند..نفسش رو بیرون داد و با خونسردی گفت
+ کایدو وقتی بفهمه داری اموزش میبینی همه تلاشش رو میکنه از سر راهش کنارت بزنه حتی ممکنه کیتو دستور مرگتو بده اون اموزش دیدن تورو حتی رفتن به مدرسه رو ممنوع کرده..
جیمین کلافه گفت
+اینارو خودم هم میدونم..
ماماتوآ خودش رو دخالت داد
+جیمین ، به تکا اعتماد کن
+اعتماد؟..من به هیچ کس اعتماد ندارم..فقط یک نفر برام مهمه
تکا نیشخند زد
+اون بچه؟
+اگر اون بچس منم هستم
تکا نگاه ناامیدی بهش انداخت
+اره فکر میکنم هنوز بچه ای که برای دیدن کسی که ممکنه دراینده دشمنت باشه اینجوری بی تابی میکنی..آموزشت بدم؟
فریاد زد
+به چه امیدی آموزشت بدم وقتی همه ی فکرت اونطرفه؟
جیمین دست هاش رو مشت کرد
+اون دشمنم نیست
+اون یه خوناشامه
+نیست یه انسانه
+وقتی بز..
ماماتوآ نگاه ترسیده ای به دهان تکا انداخت و قبل اینکه چیزی بگه حرفش رو با قدرتش تغییر داد
+خاندانش خوناشامه و قراره پادشاهشون بشه
+خب مشکلش چیه؟ما که صلح کردیم
نیشخند زد و به مسخره گفت
+صلح؟.. تنفر بین گرگ ها و خوناشام ها ذاتیه یه صلح و یه پیمان کاغذی نمیتونه اونو از بین ببره ..در اینده معلوم نیست این صلح ظاهری پابرجا باشه یا نه پس تو باید حد خودتو بشناسیو اطرافیانتو درست انتخاب کنی؟
+انتخاب کنم؟..داری باهام شوخی میکنی؟ من هیچ وقت انتخابی نداشتم
تکا که نفس هاش به شماره افتاده بود آروم تر گفت
+اگه صبر کنی و انقدر بی تابی نکنی به جایی میرسی که نه تنها دوستات حتی دشمناتم خودت انتخاب میکنی
جیمین که بی دلیل بغض کرده بود طاقت نیاورد و از کلبه بیرون رفت..
تکا چشم ازدر بسته برداشت..نفسش رو فوت کرد و نگران گفت+ احساس یه گرگو ضعیف میکنه
ماماتوآ بلند شد و سمت غذای دست نخورده جیمین رفت
+باید بهش بگی..شاید وقتی شایعه مرگش رو بشنوه برای دوباره متولد شدن بجنگه!
تکا زیر چشمی نگاهش کرد
+حسش کردم
با بشقاب چوبی تو دستش متعجب سمتش چرخید
+انگار سحری که خوندی زیاد هم قدرت نداره
نزدیکش شد و گوشت کبابی جیمین رو روی پاش گذاشت
+شاید چون پیر شدی میتونی حسش کنی
+به هرحال بهتره سحر بهتری بخونی..و گرنه اینجوری خیلی زودتر میفهمه
+الان نگران تهیونگی؟
+با روتیز و شاهزادش مشکلی ندارم حتی برای ملکه احترام قائلم ولی گذشته گرگینه ها و خوناشام ها چیزهای خوبی تو تاریخ به جا نذاشته!دو سلسله ی قدرتمند نمیتونن حکومت رو باهم شریک شن..در ضمن کسی هست که برای تخت پادشاهی دندون تیز کرده
+راشل؟..باید بهش حق داد..پادشاهی حق اون بود
+اره ولی با خیانتی که به پدرش کرد..
+درست مثل پسر خودت
تکا لبخند تلخی زد و تکه ای از گوش گوزنی که ماماتوآ با کمانش شکار کرده بود جدا کرد
+حداقل پسر من قصد جونمو نکرده بود
ماماتوآ شنلش رو پوشید و کلاهش رو روی سرش انداخت و سمت در رفت و اروم جوری که تکا نشنید گفت
+فعلا نه!
YOU ARE READING
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh