S1 • part8

2.3K 411 18
                                        

تهیونگ با نارضایتی به اطرافش و سه محافظش که تو سه نقطه مختلف حواسشون بهش بود نگاه کرد و رو به جونگ کوک که نزدیک بهش ایستاده بود گفت
+شوگا دستش خوبه؟
جونگ کوک که شب قبل متوجه شوگا و زخم دستش شده بود سرش رو چرخوند سمت درختی که شوگا رو یکی از شاخه هاش نشسته بود و گفت
+از درخت که تونسته بالا بره پس حتما حالش خوبه! ولی..برای چی زخمی شده بود؟
تهیونگ نیم نگاهی به شوگا انداخت و با یادآوری شب قبل رو لب های خشکش به سختی لبخند نشوند و توجهی به کنجکاوی جونگ کوک نکرد.. سمت مانستر که با چوب قطور و بلندی نزدیک میشد چرخید و لبخندش به نفسی از خستگی تبدیل شد تنها دلیلی که باعث شده بود برای تمرین حاضر شه فرار از افکار وحشتناکش و قولی که به جین داده بود ، بود..وقتی نزدیک شد چوب رو داخل زمین خاکی ای که به خاطر باران گلی و نرم شده بود فرو کرد و بعد احترامی که با خم کردن سرش بود با جدیت و خشکی گفت
+امروز جلسه اوله سرورم..اول باید قدرت دست هاتونو زیاد کنیم
تهیونگ سر تکون داد و اولین بهانش رو به زبون اورد
+فکر میکنم جای مخصوصی برای آموزش من ساخته شده فکر نمیکنی با این کارت داری به من بی احترامی می کنی؟
مانستر لبخند زد و نگاهی به پاهای برهنه و گلی شاهزاده انداخت که عکس حرفش رو میگفت و نشون میداد شاهزاده از خیسی و نرمی گل خیلی هم راضیه!
+زیر سقف بسته و زمین خشک و هوای مطبوع و جای گرم و نرم برای استراحت و خدمه های آماده به خدمت نمیشه آموزش گرفت
مانستر منتظر باقی بهانه هاش نموند و اموزشش رو شروع کرد و تهیونگ بی حوصله به حرکت بدنش و لبهاش نگاه میکرد وبنظرش صدای ازاردهنده هیری که از فاصله دور میومد جذاب تر از حرف های مربیش بود..
شوگا با اخم چشم هاش رو باز کرد و سرش رو چرخوند سمت صدایی که مانع خواب نازنینش شده بود
+ اجوماااا من خسته شدم این سبدو خودت بیار..چرا همه کارارو میدی بمن یادت میره من کیم؟ به این لباسام نگا نکنا..من یه روز ملکه ی این قصر میشم!
پیرزن با خنده+ تو عین کلفتایی چجوری میخوای ملکه بشی؟!..شاهزاده با یه کلفت ازدواج نمیکنه دخترجون
دختر جوان نزدیک درخت شوگا ایستاد شوگا یک دستش رو زیر سرش ستون کرد و به پشت سرش و سرو وضعش که کم از خدمه ی قصر نداشت نگاهی انداخت..پوزخند زد..بنظرش از خدمتکارهای رویا پرداز قصر بود که ارزوی یک نگاه از سمت شاهزاده رو دارن..نگاه دختر رو دنبال کرد و به تهیونگ رسید..دوباره پوزخند زد و زیر لب به مسخره گفت
+دختر بیچاره!
هیری با شنیدن زمزمه ای از پشت سرش متعجب چرخید و اطراف رو نگاه کرد
+صدای کی بود؟
شوگا که از بالای درخت نظاره گر بود..خنده ی بی صدایی کرد و سرش رو به تنه درخت تکیه دادو چشم هاش رو بست..اروم زیر لب گفت
+خلم هس
دوباره سمت تهیونگ چرخید و به پسر بچه ای که قرار بود ملکه اش بشه نیشخند زد..جسه ی هیری به اندازه دختر هیجده ساله ی انسان رشد کرده بود و براش مسخره میومد که قراره با پسر بچه هفت هشت ساله ازدواج کنه..دهنش رو کج کرد و چشم از تهیونگی که براش هیچ جذابیتی نداشت گرفت و دنبال اجوما راه افتاد و فریاد زد
+اجومااا نصف سیب زمینیا رو ریختی رو زمین که!
تهیونگ به چوب کوتاهی که سمتش گرفته شده بود با نا امیدی نگاه کرد و گفت
+قراره با این یادبگیرم؟!
نامجون لبخند خسته ای از بهانه گیری های شاهزاده به لب آورد
+شاهزاده فعلا هم حریفتون چوبیه هم شمشیرتون ..باید قدرت دستتون بالا بره این درس جلسه اوله..
تهیونگ با بی میلی شمشیر چوبی رو از دستش گرفت و سمت حریف چوبیش چرخید..با دو دستش شمشیرچوبی رو بالا اورد و ضربه محکمی به تنه محکم و سخت زد که کل دستش از درد به لرزه افتادن و چوب از دستش رها شد..نامجون خنده اش رو کنترل کرد و چوب رو از روی زمین برداشت و سمت تهیونگ که داشت از درد به خودش میپیچید گرفت
+باید از ضربه های اروم شروع کنین فعلا شما ضعیفین..
تهیونگ با این حرفش راست شد و سعی کرد عادی بنظر برسه چوب رو با غیظ ازش گرفت وگفت
+نکنه فکر میکنی چون انسانم ضعیفم؟
+خیر قربان من..
+ بهت نشون میدم من ضعیف نیستم
سمت حریف چوبیش رفت و شروع کرد به ضربه زدن به حریف چوبیش.مانستر راضی از ترقیب شدن تهیونگ برای یادگیری شمشیر زنی از فرصت استفاده کرد و باقی آموزش هاش رو در پیش گرفت
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
جین با وجود زخم های بدنش سعی میکرد راست بایسته و روتیز متوجه ضعیف بودنش نشه..روتیز دست از نگاه کردن نقاشی های پسرش برداشت و سمت جین چرخید..
صورت بی روح جین و قد کمی خمیدش که لباس گشادی که به تن کرده بود رو بد فرم تر نشون میداد متعجبش کرده بود..حرف بی ربطی زد تا شاید شروع حرفی باشه که پشت چشم هاش دو دو میزد
+اوه جین امروز تیپت با همیشه فرق میکنه..
جین سرش رو پایین انداخت و فقط لبخند محوی زد..اگر قولی به تهیونگ برای راز نگه داشتن اتفاقات دیشب نداده بود همه چیز رو به روتیز میگفت تا جدیت بیشتری برای پسرش به خرج بده
جین به نقاشی های تهیونگ نگاه کرد و گفت
+ شاهزاده پیشرفت خیلی خوبی داشتن
روتیز با سر تایید کرد و نزدیک جین شد
+برام مهم نیست که تو نقاشی پیشرفت کنه فقط برای شاداب کردنش بود به هرحال این شمشیره که باید به دست بگیره نه قلم مو!
مقابلش ایستاد نفسش رو بیرون و ادامه داد
+من فقط برای دیدن نقاشی های پسرم نیومدم..میدونی که تهیونگ رسما به عنوان جانشینم تمریناتش شروع شده..ازت میخوام یه چهره ی پرغرور و افتخار ازش بکشی تا تو راهروی مشترک که چهره من و کیتو نصب شده نصبش کنیم..کیتو هنوز اقدامی نکرده برای همین میخوام پیش دستی کنم
جین که همیشه از چنین پیشنهادی میترسید سرش رو پایین انداخت و مستاصل گفت
+چشم قربان آمادش میکنم
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
حریف چوبیش دیگه فقط یه چوب نبود افکار آزار دهنده ای بود که جلوی چشم هاش شکل میگرفت..خیلی وقت بود که مانستر با تمریناتش تنهاش گذاشته و تهیونگ تو افکاری که سعی داشت کنارشون بزنه غرق شده بود..تمام روز هاش جلوی چشم هاش میچرخید..وقتی که شایعه زنده بودن جیمین رو شنید و مثل دیوانه ها کل قصر رو روی سرش گذاشته بود..نگاه های ناامید و متاسف افراد قصر جلوی چشم هاش چرخ میخورد و حرف هاشون تو گوشش میپیچید
" دوباره شروع شد؟..خیال میکردم شاهزاده سر عقل اومده..اون گرگ نحس زندگی شاهزاده رو داره نابود میکنه..نمیدونم میشه بهش به عنوان پادشاه اعتماد کرد؟..اون خیلی ضعیف و احساساتیه..اون لایق جانشینی نیست شاید نحسی پسر کیتو شاهزاده رو هم گرفته "
تمام نقاشی هایی که از جیمین و خاطراتش کشیده بود جلوی چشم هاش میومد و ضربه هاش رو محکم تر میکرد و چاهی بود که به دوران بچگیش سقوطش میداد
تنهایی ای که بعد رفتن جیمین اطرافش رو گرفته بود با وجود محبت های فلور جبران نمیشد و حتی بیشتر و بیشتر گوشه گیرش میکرد..حالا چقدر از این وابستگی متنفر بود
وابستگی ای که موقعیتش رو به خطر انداخته بود و در آخر داشت باعث مرگ دوست عزیزش میشد و تنها گرگ چوبی ای نصیبش شده بود که نشون میداد تمام امیدواری هاش بیهوده بوده و خیلی وقته جیمین تنهاش گذاشته
چوب رو روی زمین انداخت و کف خونی دست های خسته و لرزونش رو روی زانوهاش گذاشت و خم شد و به سختی نفس کشید..چشم هاش رو بست تا شوری عرقش چشم هاش رو نسوزونه ولی شوری اشک هاش جبرانش کرد
+شاهزاده فکر کنم برای امروز کافیه بهتره استراحت کنین..
سرش رو چرخوند و چشم های براق جونگ کوک رو تو تاریکی ای که نفهمیده بود کی شروع شده دید..پشت به جونگ کوک راست شد و سریع پشت دستش رو روی چشم هاش کشید و با حس سوزش دست هاش به خون خشکیده کف دست هاش نگاه کرد و با یادآوری چیزی دست هاش رو بغلش پنهان کرد و ترسیده گفت
+تو...میتونی بری
جونگ کوک متعجب قدمی نزدیک رفت
+شاهزاده پاهاتون زخمی شده!
تهیونگ انگشت های پاش رو جمع کرد و بیشتر تو خودش مچاله شد
+تو برو جونگ کوک من کنار شاهزاده میمونم
جونگ کوک متعجب به جی هوپ نگاه کرد که مقابلش ایستاد و جدی گفت
+برو بقیش با من
جونگ کوک که متوجه ماجرا شد سریع گفت
+من مشکلی ندارم..اموزش دیدم که..
+میدونم..مراقب شاهزادت هستم بچه
به شونش زد و دنبال تهیونگ که با قدم های بلند سمت در پشتی قصر میرفت راه افتاد
جونگ کوک به دور شدنشون نگاه کرد و زیر لب گفت
+درسته اون شاهزاده تو نیست!
بدون در زدن داخل اتاق شد و فریاد تهیونگ رو که سعی داشت تکه پارچه ای با دست های زخمیش به دور پاش ببنده رو درآورد
+من بهت اجازه ندادم بیای تو
+صبر کن کمکت کنم
+لازم نیست خودم میتونم..آه لعنتی
کنارش رو زمین نشست و مچ پاش رو محکم گرفت و پارچه رو از دستش کشید
+من انسانم..یکی مثل خودت پس نگران نباش
تهیونگ که سعی داشت اشک هاش رو سرکوب کنه و از طرفی سوزش پا و دستش آزارش میاد غر زد
+من کی بهت اجازه دادم غیر رسمی حرف بزنی؟
+میتونی اجازه بدی
تهیونگ بی حس به محافظ گستاخش نگاه کرد
+تو اصلا ترسی هم داری؟
جی هوپ مشغول بستن دست هاش شد و آروم گفت
+کل زندگی من با ترس گذشته
نیم نگاهی به چشم های سرخ شاهزاده انداخت و با لبخند گفت
+فکر نمیکردم این زخم های کوچیک بتونه اشک جانشین پادشاه رو دربیاره
تهیونگ دست هاش رو پس زد و خودش باند سفید رو دور دستش پیچید
+فکر نکنم هیچ زخم دیگه ای بتونه اشکمو دراره
جی هوپ لبخند کجی زد و بلند شد
+درسته..اگر عزیزی رو از دست بدی هیچ وقت زخمش آروم نمیگیره فقط باید بهش عادت کنی
چشم از نگاه گنگ تهیونگ برداشت و بعد تعظیم از اتاق بیرون رفت
درحالی که با قدم های بلند دور میشد دست هاش رو مشت کرد و با خودش گفت
" نمیزارم عزیز من به خاطر تو از بین بره "
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
شوگا که وقتی چشم باز کرد ماه رو تو آسمون دید و جای خالی شاهزاده با قدم های کشیده سمت پایگاه رفت تا به باقی خوابش برسه..خمیازه بلندی کشید و نوری از گوشه چشمش دید..نگاهی به منبعش انداخت و با دیدن آتشی که با فاصله از قصر روشن شده بود متعجب ایستاد و با کمی دقت تونست کایدو رو کنارش تشخیص بده..قدم هاش رو سمتش کج کرد و با نزدیک شدن متوجه دلیل این اتش میشد..کایدو لباس ها و وسایل برادرش رو با لذت داخل اتش می انداخت و به خاکسترشدنشون با لبخند نگاه میکرد
کایدو وقتی متوجه شوگا شد با خنده گفت
+اوه ببین کی اینجاس محافظ شاهزاده
شوگا کنارش ایستاد و به سرخی اتش نگاه کرد
+ داری به جای خدمه کار میکنی؟
کایدو سرخوش خندید و اخرین لباس هم داخل اتش انداخت
+ میخوام هرچی از اونه تو آتیش بسوزه
شوگا خسته و بی اهمیت گفت
+ اگر خودش هم اینجا بود آتیش بزرگتری نیاز داشتی
+دیگه خبری از شایعه ها نیست کم کم همه فراموشش میکنن
+بیچاره!
کایدو به بازوی زخمیش که معلوم بود از زیر لباس بسته شده نگاه کرد و حرف دیگه ای پیش کشید
+ میدونی که برای چی به قصر اومدی!
شوگا که نگاهش به بازوش رو حس کرده بود لب زد
+قطعا برای کشتنش اینجا نیستم
نگاهش رو تا چشم هاش که نگاه احمقانه ای داشت کشید و گفت
+بهتره تو هم خطری براش نباشی..میدونی..از این محافظ بودن خوشم اومده
کایدو اخمی به چهرش نشست و با یادآوری اون شب بی اراده پای زخمیش لحظه ای سست شد..تعادلش رو حفظ کرد و به آتش خیره شد
+لازم نیست چیزی به کیتو بگی
شوگا نیشخند زد و بعد کمی شنیدن صدای آتش که شعله هاش بین وسایل میچرخید کایدو با حرف احمقانه ای سکوت رو شکست
+اگر تنها جانشین از بین بره چی میشه؟
لبخند پهن و حریصی رو لب هاش نشست
+ فقط من عنوان پادشاه میگیرم و این سرزمین همش مال خودم میشه
شوگا پوزخند زد
+افکار ساده ای داری!..کلا راشل رو فراموش کردی؟..شایعه های پسرای حرومزادش رو نشنیدی؟ اگر خودش به تخت نرسه اونا تصاحبش میکنن
کایدو که لبخندش از بین رفته بود نگاه متعجبش رو نثارش کرد
+این اطلاعاتو از کجا داری؟
نیشخند زد و به راه قبلیش برگشت و بلند گفت
+ برادر بیچارت همیشه دشمنت میمونه حتی اگه نباشه!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
باد شدیدی پنجره اتاقش رو محکم بست..از خواب پرید و از بین ملافه اش چرخید و به پنجره بسته نگاه کرد..رو تخت نشست سرش رو خاروند و خمیازه بلندی کشید..بلند شد تا قفل پنجره رو ببنده..نزدیک پنجره بود که با شدت باز شد و باد محکم به صورتش خورد..چشم هاش رو بست و صورتش رو برگردوند که به خاطر بوی دودی که به مشامش رسید به سرفه افتاد با اخم سمت پنجره رفت و بیرون رو نگاه کرد..مشعلهایی که به دیوار قصر بودن خاکسترهایی که تو هوا میچرخیدن رو درخشان میکرد..
+ واقعا بی عقله میتونست اونا رو جای دیگه بسوزونه نه اینجا.. همه جا خاکسترش پخش شده
کمی خم شد و گوش هاش رو برای حرف های دو نگهبان پایین پنجره تیز کرد
+هی واقعا دلیلشو نمیدونی؟ اون میخواد شاهزاده تهیونگ و بقیه ببینن که اخرین چیزایی که از اون پسر نحس باقی مونده از بین رفته و خاکستر شده
تهیونگ شوکه قدمی عقب رفت..همه چی سوخته بود..اخرین چیزهایی که از جیمین داشت هم نابود شده بود همراه با امید و آرزویی که برای زنده بودنش داشت..لب هاش از بغض لرزید و دندان هاش روی هم ساییده شد..دست هاش مشت شد و پاهاش سمت در هدایتش کردن..بی توجه به لباس خوابی که تنش بود از اتاق بیرون رفت و قدم هاش تند و تند تر شد و توجهی به جونگ کوک که متعجب صداش زد نکرد
با پای زخمیش رو سنگریزه ها میدوید و دردی جز سوزش قلبش حس نمیکرد وقتی به کوهی از خاکستر و چوب رسید متوقف شد و با بغض سنگینی به پرواز خاکسترها نگاه کرد
جونگ کوک با فاصله ایستاد و متعجب به صحنه رو به روش نگاه کرد..دلیل آتش رو نمیدونست و با شنیدن صدای آروم گریه ی شاهزادش بیشتر تعجب کرد..نزدیک تر رفت و صدای زمزمه هاش رو شنید
+داره تموم میشه..داری میری..واقعا داری میری..با هرچیز کوچیکی سعی داشتم نگهت دارم ولی حالا چیزی ندارم..من میترسم..بدون تو میترسم جیمین..
وقتی رو پاش افتاد جونگ کوک سریع خودش رو رسوند و مقابلش زانو زد و شونه هاش رو گرفت
+شاهزاده شاهزاده..بلند شید
نگاهش رو اطراف چرخوند و ملتمس گفت
+بلند شید شاهزاده نگهبانا دارن میبی...
با تکیه شاهزاده به سینش دهانش باز موند..پیشونیش رو به سینش تکیه داد و با گریه گفت
+چطور میتونم شاهزادت باشم؟..من یه انسان ضعیفم..من میتونم برده تو باشم
جونگ کوک ناباور چندین بار پلک زد و مستاصل دست هاش رو آروم دورش حلقه کرد جوری که انگار چیزی شکننده به آغوش گرفته
+این کیه که هم بهت شجاعت میده هم شکست و ناامیدی؟..شاهزاده از هر نسلی که باشه باز هم شاهزاده ی ماست..تنها جانشین..نسل خوناشام ها به وجود تو بنده شاهزاده
تهیونگ کمی فاصله گرفت و تو تاریک و روشنی هوا به صورت محافظش نگاه کرد که لبخند محوی نشونش داد و آرامش گرمی به دلش انداخت
+تو تازه اول راهی..از حرف هایی که بین خدمه میپیچه میفهمم که چقدر تنها بودی و با از دست دادن تنها دوستت تنها تر هم شدی ولی..اگر پا پس نکشی و با قدرت ادامه بدی در آینده اطرافت پر میشه از کسایی که برای جلب توجهت هرکاری میکنن
تهیونگ از حرف های تکراری ای که میشنید کلافه شد و دست های جونگ کوک رو کنار زد و به سختی رو پای زخمیش بلند شد و از بالا به جونگ کوک نگاه کرد
+من تشنه محبت نیستم..فقط دلتنگم..دل تنگ کسی که تو عالم بچگی بهم قول داد همیشه کنارم میمونه ولی ..ولی خیلی وقته رفته..چطور میتونم باز به کسی اعتماد کنم؟
چرخید و با قدم های بلند دور شد و کوه خاکستر پشت سرش رو جا گذاشت با تمام خاطرات و آرزوها و امید هاش
جونگ کوک به آرومی دنبالش رفت و به نگاه غم گرفته شاهزادش فکر میکرد..حسی درونش به جوش اومده بود که این خیال و آرزو رو تو دلش می انداخت
"میخوام فرد مورد اعتماد شاهزادم باشم"
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+چه بویی میده جیمین
جیمین چپ چپ به مشت خاکی که جلوی بینیش گرفته بود نگاه کرد
+بوی خاک
+نه اون بورو نمیگم
جیمین کلافه عقب کشید و رو زمین نشست
+من نمیفهمم چی میگی..از صبح انقدر بو کردم حس میکنم حس بویاییمو از دست دادم
تکا ناامید نفسش رو بیرون داد و مشت خاکش رو روی زمین خالی کرد و دست هاش رو بهم زد
+متاسفانه تو قدرت بویاییه یه گرگو نداری..ببینم پس تو این مدت چجوری شکارتو پیدا میکردی؟
جیمین سرش رو خاروند
+خوب با چشمام میدیدمش وصداشو....حالا مشکل چیه بویایی انقدر مهمه؟
تکا چشم هاش رو چرخوند
+وقتی قدرت بویایی نداشته باشی قدرت ردیابی هم نداری
+ اون چجوریه؟
+ یه جور غریزس..هر بویی برای ما رنگی داره و..آه نمیتونم برای کسی که درکی ازش نداره توضیحش بدم
+گرگایی هستن که مثل من باشن؟
تکا لبخند زد و به پشتی ویلچرش تکیه داد
+مادرت بود
جیمین لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت
+فلور درباره مادرم بهم گفته
+اون خیلی دوستت داشت
+کاش نداشت اونوقت زنده موندن منو به مرگ خودش ترجیح نمیداد
+بیا اینجا
جیمین متعجب به دست های باز تکا نگاه کرد
+هیی من بچه نیستم
+چرا هستی یه پسر بچه که الان میخواد گریه کنه
جیمین با چشم های گرد گفت
+نخیر من نمیخوام گریه کنم
تکا چیزی نگفت و اینبار با اشاره چشم و سر بهش گفت که نزدیکش بره
جیمین نفسش رو بیرون داد و سمتش رفت ظاهرا به اجبار بود ولی جیمین بعد همه تنهایی هاش نیاز به محبت داشت..جلوی ویلچرش روزانوهاش نشست و سرش رو روی پای تکا گذاشت..تکا لبخند رضایتی زد و شروع به نوازش کردن موهاش کرد
+میدونی پدر و مادرت چجوری اشنا شدن؟
+دوست بودن؟
+اوهوم..از بچگی با هم دوست بودن و به مرور بهم علاقه مند شدن من مخالف ازدواجشون بودم انا یه دو رگه بود.. پدرش گرگ قهوه ای بود..انا امگا نبود نمیتونست باشه از ما نبود ولی پدرت یه عاشق بود و از من به خاطر مخالفتام متنفر شد
+از منم به خاطر اینکه انا رو ازش گرفتم متنفره
کمی سکوت شد که تکا با سوال جیمین لبخندش محو شد و نور چشم هاش خاموش شد
+وقتی کیتو بهت خیانت کرد چه حالی داشتی؟
وقتی جوابی نگرفت سر بلند کرد و با دیدن نگاه شکسته تکا از سوالش پشیمون شد..تکا بی حرف ویلچرش رو عقب برد و سمت کلبه حرکت کرد..جیمین به دور شدنش نگاه کرد و خودش رو روی سبزه های خنک انداخت و به ستاره ها نگاه کرد
+چرا حال عجیبی دارم؟..انگار یکی داره صدام میزنه ولی نمیدونم کیه!..دلتنگم و نمیدونم چرا!
چشم هاش رو بست و به سیاهی پشت پلکش خیره شد و با یادآوری چیزی شوکه چشم هاش رو باز کرد و گفت
+نکنه..نکنه دارم به بلوغ میرسم؟

HOLY and UNHOLYWhere stories live. Discover now