S2 • part 14

649 106 10
                                    

+غار؟
پیرزن کنارش ایستاد و کتاب کوچیکی مقابلش باز کرد
جیمین به نقشه نگاهی انداخت و گفت
+سنگ های این غار چه کمکی میکنن؟
چند برگه ای ورق زد و انگشتش رو روی نوشته ای کشید
+اسم این سنگ ها چشم گرگ بوده چیزی که طبق گفته ی بندگان دریا میتونه نفرین رو از بین ببره
جیمین گنگ نگاهش کرد
+بهم حق بده که متوجه نشم
با وجود خستگیش صندلی ای کنارش کشید و پشت میز نشست
+نفرین با سحر متفاوته..سحرها وجود دارن و ما فقط با ورد کنترلشون میکنیم اما نفرین چیزی نیست که وجود داشته باشه..درواقع ساحره ای که توانش رو داشته باشه نفرین رو متولد میکنه
جیمین سرش رو تکون داد
+اینو فهمیدم اما چه ربطی به این سنگ ها داره..چرا باید کسایی که این نفرین رو به وجود آوردن راهی برای از بین بردنش هم بزارن؟
ماماتوآ از گوشه چشم حرکت نیتوآ که بدنبال چیزی از جاش بلند شده بود دید و جواب جیمین رو داد
+دلیل ممنوعیت نفرین هم بخاطر همینه..نفرین چهارچوبی داره نفرین کننده و نفرین شونده به کنار باید چیزی یا کسی یا عاملی رو مامور از بین بردن نفرین کنه..گفتم که نفرین مثل متولد کردنه مثل یه بچه که متولد میشه اگر کسی براش حد و مرز تعیین نکنه با بزرگتر شدنش میتونه هر کسی رو نابود کنه..بخاطر همین دیگه ساحره ای پیدا نمیشه که ریسک این کارو قبول کنه
ماماتوآ بین حرف هاش سر چرخوند و به نیتوآ نگاه کرد وسط کلبه ایستاده و نگاهش روی نقطه ای روی دیوار میخ شده بود
اخمی از تعجب روی چهره اش نشست و رو به جیمین حرفش رو ادامه داد
+هیچ وقت از خودتون پرسیدین چرا وقتی کشتی های پوسیده ی راشل و همراهاش به سمت خشکی میومدن همه توان دیدنشون رو داشتن؟
لحظه ای خیره به نگاه گنگ جیمین مکث کرد و بعد با لبخند گفت
+چون تمام کف دریا رو همین سنگ ها پوشونده و انعکاس نور باعث دیده شدنشون میشده..ساحره هم احتمالا از این لایه زیرین زمین که بعد گذشت سال ها بالا آومده و دریا روش تشکیل شده باخبر بوده و درواقع یه دیواری دور نفرین کشیده که اگر غیرقابل کنترل شد و ازش عبور کرد از بین بره یا آشکار بشه که تشکیل شدن دریا این دیوارو از بین برده..چند تا غار بیشتر نیست که از جنس این سنگ هاست که همه بعد گذشت این سالها و تغییر خشکی زیر زمین دفن شدن فقط یکی هست که دهانش روی زمینه که اونم غاریه که شده جای مقدس تو
جیمین به فکر فرو رفت و زیر لب گفت
+شاید به خاطر گردنبند ماه سنگی، راشل تهیونگ رو تسخیر نکرده
+ماما
صدای آهسته نیتوآ نگاه هر دو رو سمتش کشید و قبل اینکه جیمین چیزی بفهمه ماماتوآ چنان خودش رو بهش رسوند که صندلی بعد چرخش روی یک پایش روی زمین افتاد
جیمین شوکه به ماماتوآ که نیتوآ رو محکم به آغوش گرفته بود و وردهایی رو پشت سر هم تکرار میکرد نگاه کرد
صدای وحشت زده ی ماماتوآ تو کلبه میپیچید و بلند و بلندتر میشد نور فانوس ها کم و زیاد میشد و مه سفید دره به خاطر تلاطم انرژی اطراف کلبه از پنجره و شکاف اطراف در داخل شد
جیمین سردرگم بلند شد تا شاید کاری بکنه این صحنه براش خاطره ی تلخی که از تغییر تهیونگ و جون دادنش تو آغوشش تو همین کلبه داشت تداعی کرد
مقابل جایی که نیتوآ توان برداشتن نگاهش رو نداشت ایستاد
 
+اگر چشم های گرگ میتونه نفرین رو آشکار کنه پس...
 
جلو رفت و مثل ماماتوآ روی زانوش ایستاد سرش رو نزدیک صورت نیتوآ برد و طوری ایستاد تا نگاه خشک شده نیتوآ به چشم هاش بیافته نیتوآ که متوجه اطرافش نبود و به نور خیره کننده ای که صداش میزد خیره بود با دورشدن نور به خاطر وردهای ماماتوآ نگاهش درگیر تصویری از خودش داخل چشم های جیمین شد چیزی که هیچ آینه ای توان نشون دادنش رو نداشت
لبخند زد و آهسته گفت
+پس این شکلی بودم
ماماتوآ با شنیدن صداش آروم گرفت و با چرخیدن متوجه دلیل این حرف شد
خندید و اشک های پیرزن از پشت پلکش پرید
نیتوآ دو طرف صورت جیمین رو گرفت و سمت ماماتوآ چرخوند
+بیا ماما ببین هنوزم خوشگلم
ماماتوآ که نفس بریده بود سرش رو تکون داد
+میبینم عزیزم ،همینطوریم میبینم
جیمین شوکه از دیدن اشک های ماماتوآ لبخند تلخی زد
+ظالمانس اما خوشحالم که شاهد این صحنه ام
نیتوآ مادرش رو بغل کرد و ماماتوآ چشم غوره ای به جیمین رفت
جیمین خندید و بلند شد و به اطراف کلبه که داخل مه گم شده بود نگاه کرد
+چخبر شده؟
ماماتوآ در حالی که روی موهای نیتوآ دست میکشید گفت
+بالاخره زمانش رسید
جیمین گنگ نگاهش کرد
+زمان چی؟
ماماتوآ تیله آبی چشم هاش رو روش چرخوند
+جهنمی که همه منتظرش بودیم
 
** ** **
با وجود شکم برآمدش به خاطر اصرارهای شوگا مشغول تمرین تیراندازی بود
یولفا هم اطرفش میدوید و به خطا رفتن تیرهاش میخندید
بند کمان رو عقب کشید و با بستن یکی از چشم هاش سعی کرد نقطه پررنگی که وسط دایره ای روی تکیه چوبی کشیده بودن نشانه گیری کنه که با حس گرمی بدن شوگا که از پشت بهش چسبید و دستش رو بالا تر آورد و کنار گوشش زمزمه کرد
+راست بگیر
هیری لبخند زد و تو همون حالت سرش رو سمتش چرخوند
+واقعا لازمه یادبگیرم؟
شوگا درحالی که به رو به رو نگاه و دست هاش رو تنظیم میکرد آروم گفت
+معلوم نیست چه اتفاقی بیافته باید بتونی از خودت محافظت کنی
هیری نگاهش رو به هدف دوخت و به کمک شوگا تیر رو رها کرد با برخورد تیر به هدف فریاد خوشحالی یولفا بلند شد و هیری به حرکاتش خندید
شوگا لبخندی زد و پارچه ای رو روی صورتش بست
+میرم به قصر
هیری با شنیدن حرفش بین سر و صدای یولفا متعجب نگاهش کرد
+قصر؟
کلاهش رو از روی زمین برداشت و روی سرش گذاشت
+مگه نمیخواستی به پادشاهت قسم بخورم؟
هیری لبخند کشیده ای زد
+اما هنوز که کاملا تصویب نشده
شونش رو بالا انداخت
+حداقل اعلام امادگی میکنم
جای خنجرش رو روی کمرش تنظیم کرد و ادامه داد
+تهیونگ باید بدونه اونروز چه اتفاقی افتاد
هیری لبخندش با نگرانی محو شد
+پس واقعا به سمت سرزمین ساحره ها میرفتن؟
بعد نیم نگاهی به هیری سمت در پشتی کلبه که به باغچه ی کوچیک کلبشون راه داشت رفت تا از درب جلویی خارج بشه
+این چند وقت انقدر زیر نظر گرفته بودمشون که بفهمم کنترلی روی خودشون نداشتن
هیری با نگرانی با "مراقب باش" راهیش کرد و سمت هدف رفت تا تیرش رو بیرون بیاره
+راشل عوضی یعنی ممکنه انقدر پست باشه و به تمام هم نسل هاش خیانت کنه؟
با حرص پیکان تیر رو بیرون کشید
+نقشه هات بازهم به جایی...آه
با حس دردی که به شکمش پیچید ناله ای کرد و روی پاش افتاد با چهره ای جمع شده از درد خندید و روی شکمش دست کشید
+باشه باشه توهم عصبی شدی..مامان اشتباه کرد باشه؟
حرکت شکمش رو زیر دستش حس میکرد و با وجود دردش باز هم میخندید
+یولفا بیا ببین خواهر کوچولوت داره اون تو..آخ..اون تو چقدر شیطونی میکنه
یولفا کنارش نشست و دستش رو روی پیراهنش گذاشت و با نگرانی گفت
+نکنه داره خفه میشه؟
هیری که قطرات عرق روی صورتش نشسته بود بوسه ای روی موهاش زد
+نه..نه..اون فقط حواسش نیست..که مامانش خوناشامه و نباید زیاد شیطونی کنه
یولفا سرش رو روی شکمش گذاشت و با زبان شیرینش با خواهرش حرف زد تا آروم باشه
هیری که هنوز درد های لگد شدن های اون روز به بدنش مونده بود احساس بی حالی می کرد دو دستش رو از پشت ستون بدنش کرد و کمی به عقب متمایل شد و از بین پلک های نیمه بازش به آسمان نگاه کرد و نگران گفت
+یعنی توان بدنیا آوردنت رو دارم؟
وجود یه گرگینه داخل شکمش که به سرعت رشد میکرد و انرژی زیادی ازش میگرفت و از طرفی به تاخیر افتادن جشن خون تمام توانش رو گرفته بود
بعد کمی استراحت دمای بدنش ثابت شد و تونست به کمک یولفا روی پاهاش بایسته تیر و کمانش رو دستش گرفت و جای قبلیش برگشت تا تمرینش رو ادامه بده
 
** ** ** **
تالار پادشاهی تو سکوت فرو رفته بود و فقط صدای برخورد انگشتر تهیونگ که از استرس و نگرانی روی دسته صندلی ضرب گرفته بود میپیچید
تعداد سربازها به دلیل شورش یکباره ارواح نفرین شده افزایش یافته و دو طرف تخت پادشاهی مسلح ایستاده بودن
هرچند نمیشد حتی به تسخیر نشدنشون اعتماد کرد
در تالار پادشاهی باز شد و نگهبان سمت تخت دوید
سرش رو که به دستش تکیه داده بود بالا آورد و تا زمان نزدیک شدنش نگاهش کرد
نگهبان تعظیم کرد و گفت
+سرورم گرگینه ای برای سوگند خوردن قصد دارن شما رو ببینن
متعجب اخمی کرد و راست نشست
+گرگینه؟!
لحظه ای با فکر شوگا ابروهاش بالا پرید و سریع گفت
+بفرستش داخل
نگهبان با پاهای برهنه سمت در دوید و تهیونگ زیر لب گفت
+میتونه کمکی تو این اوضاع باشه
درست حدس زده بود شوگا که طبق مقررات قصر با پاهای برهنه داخل شده بود آهسته قدم برمیداشت و نشون میداد تمایلی هم به انجام سوگند نداره
تهیونگ بلند شد و چند پله ی تخت پادشاهی رو پایین رفت و قبل رسیدن شوگا گفت
+اصلا فکرش هم نمیکردم تو اولین کسی باشی که داوطلب میشه
شوگا با فاصله ایستاد و بعد تعظیم کاملی گفت
+همیشه باید اولینی وجود داشته باشه
تهیونگ جلوتر رفت و گفت
+میفهمم..برای محافظت از خانوادت مخصوصا تو این اوضاع بهش نیاز داری اما بهتره وقتی وضعیت اروم تر شد...
شوگا نگاهش کرد و بین حرفش اومد
+اوضاع قرار نیست آروم بگیره
تهیونگ چند لحظه ای به نگاه تاریکش خیره موند شوگا اطراف رو نگاهی انداخت و گفت
+همه ارواح نفرین شده رفتن
تهیونگ شوکه دو طرف شونش رو گرفت وگفت
+منظورت چیه؟..چیزی دیدی درسته؟
شوگا با سکوتش مهر تاییدی زد و تهیونگ سمت میز کوچیک جلسه ای که طرفی از تالار بود هدایتش کرد و به محافظ هاش اشاره کرد که نزدیک نشن
 
** ** **
+این همه؟!
فریاد ماماتوآ بود که با دیدن چند گاری پر از سنگ های چشم گرگ بلند شده بود
جیمین به افرادش دستور داد تا گاری ها رو کنار کلبه جاساز کنن و دست به کمر همراه با نفس هاش به خاطر کشیدن یکی از گاری ها گفت
+امیدوارم سحر پاک کردن حافظه داشته باشی
گرگینه ها که متعجب بودن با شنیدن این حرف گاری ها رو رها کردن و کنار هم ایستادن
جیمین نگاهشون کرد و خندید
+نترسید فقط قراره اینجا رو فراموش کنید..به هر حال متاسفم
سر یکی از گاری ها رفت و افرادش رو با ماماتوآ که آستین هاش رو بالا میزد تنها گذاشت روی سنگ های درخشان دست کشید و با لبخند گفت
+حتی اگه کنارت نباشم هرکاری برای محافظتت می کنم
 
** ** ** **
+به گروه تحقیقاتی هم گفتی که تو جلسه باشن؟
جونگ کوک سر تکون داد
+بله همگی حاضر...
+سرورم
با صدای فریاد خدمه ای تهیونگ ایستاد و سمتش چرخید
خدمه مادرش بود که از انتهای راهرو میدوید
رنگ از رخش پرید و قبل اینکه خدمه قدم بعدیش رو برداره بهش رسید و دو طرف شونش رو محکم گرفت
خدمه با چشم های اشکی ترسیده و شوکه چند لحظه ای به پادشاه نگاه کرد با تکون هایی که تهیونگ بهش داد به خودش اومد و با لرزش صداش گفت
+م..ملکه..ب..بهوش اومدن
خدمه رو رها کرد و رو به جونگ کوک که سمتشون دویده بود گفت
+جلسه رو به بعد موکول کن
 
با وجود خدمه خودش ویلچر چوبی رو بین درخت های باغ ملکه حرکت میداد و از بالا لبخند مادرش رو به اطراف میدید کنار حوض نگه داشت کنار ویلچر روی پاهاش نشست و بافتی که دور مادرش بود رو بیشتر بهش پیچید با صدای گرفته ای پرسید
+سردت نیست؟
فلور با لبخند نگاهش کرد و به جای جواب دست لرزونش رو تا صورت پسرش بالا برد تهیونگ بی قرار دستش رو روی دست سردش گذاشت و صورتش رو بهش چسبوند صدای بی جون همراه با خس خس فلور تو گوشش پیچید
+خو..خوشحالم..که..تو..تورو بدنیا..آوردم..و..پسری داشتم..که..بهش..افتخار میکر..دم
به سرفه افتاد و سرش پایین خم شد
تهیونگ بغلش گرفت و روی موهاش دست کشید
+معذرت میخوام..باید بیشتر حواسم بهت بود..من خیلی خودخواهم..معذرت میخوام
فلور سرش رو روی شون پسرش گذاشت و چشم هاش رو بست
+نباید..به خاطر مرگ من..خودت رو..مقصر بدونی..من یه انسانم..و همینکه بزرگ شدنت رو..دیدم..برام..کافیه تهیونگم
به سختی خودش رو عقب کشید و به ویلچر تکیه داد
اطراف رو نگاه کرد و ادامه داد
+روتیز.. نمیدونست با..گرفتن خودش.. از من..نمیتونه زندگی.. بهتری برام.. بسازه
بدون نگاه کردن به تهیونگ مخاطب قرارش داد
+نزار..راشل..به چیزی که..میخواد..برسه..تو قدرتش رو داری..که..که..به همه حکومت کنی..تو..تنها کسی هستی..که..میتونه نسل هارو..کنار هم نگه داره..مثل..خودت..که..که..که..
تهیونگ با دیدن به نفس نفس افتادن فلور دستش رو کمی فشرد و گفت
+مادر کافیه نباید به خودت فشار بیاری
فلور سرش رو که به پشتی ویلچر تکیه داده بود سمتش چرخوند و از بین پلک های نیمه بازش اخرین نگاه رو به پسرش انداخت
+خوب..زندگی..کن ت..تهیو
نفس عمیقی که بدنبالش ساکت شدن قلبش بود ضربه محکمی به تهیونگ زد چند لحظه به صورت آرومش خیره نگاه کرد تا شاید صدای قلبش و جریان خونش رو حس کنه اما صدای گریه ی خدمه ای که با فاصله ایستاده بود مهر تاییدی بود به رفتن همیشگی مادرش
ملتمس دستش رو روی صورت و بدنش میکشید و برای بیدار کردنش تکونش میداد
+م..ما..مامان..نه..نه..ما..مامان بیدار شو..الان که..الان نباید..نباید این کارو با من بکنی..مامان..
به پیراهش چنگ زد و سرش رو روی پاهاش گذاشت و به گریه افتاد
فلور تو آغوش باغ یخ زده ای که نماد عشق بین خودش و روتیز بود جان سپرد و آسوده خوابید جایی که قرارهای پنهانی برده خون با شاهزاده این قصر بود و بعدها این برده خون با عنوان ملکه این قصر با رویاندن درخت ها خاطراتشون رو برای همیشه حفظ کرد و حالا جسم بی جانش رو به خاطرات سپرده بود
 
** ** **
درحالی که یکی از سنگ ها رو بررسی میکرد گفت
+باید افرادت میموندن و آلفاشونو درحالی که داره برای خوناشاما سنگ میتراشه میدیدن
جیمین تکه ی کوچک دیگه ای که تراشیده شده و تیزی هاش گرفته شده بود داخل سبد انداخت
+دستای من بیشتر از هرکسی با تیزی و بافت این سنگ ها آشناس
نیتوآ که بعد از اون اتفاق اجازه ی خروج از کلبه رو نداشت گفت
+حالا اینا قراره چیکار کنن؟
ماماتوآ تکه سنگ درخشانی رو تو دستش گرفت و مقابل چشم هاش چرخوند
+میتونن مانع تسخیر بشن و اگه تسخیر شده ای بود با فرو کردن به بدنش روح رو خارج کنن
ماماتوآ از روی صندلی بلند شد و سمت در کلبه رفت
+بالاخره رسیدن
در کلبه رو کامل باز کرد و سه جفت چشم به مانستری که یک دستش نقشه ی جین بود و یک دستش بالا رفته تا در بزنه خیره شدن
پلکی زد و دستش رو پایین آورد و اطراف رو نگاه کرد
دوباره سرچرخوند و نگاهش بین ماماتوآ و جیمین چرخید
ماماتوآ کلافه از نگاه سردرگمش و زبانش که داخل دهانش میچرخید تا چیزی بگه دستش رو گرفت و داخل کشید و رو به جین که پشت سرش داخل شد گفت
+بعد از چند روز این احمقو آوردی؟
جین هم ناامید سرش رو تکون داد
+فکر میکردم زودتر متوجه نقاشی بشه
مانستر که هنوز شوکه بود با دیدن ماماتوآ که با دیوار حرف میزد به جیمین پناه برد و نزدیکش ایستاد
+اینجا کجاس؟..آلفا شما اینجا چیکار میکنید؟..این زن..این زن ساحرس؟!
جیمین بلند شد چند باری به شونش زد و گفت
+آروم باش..کم کم میفهمی فقط الان بهم از تهیونگ بگو
مانستر مثل احمق ها فقط چند بار پلک زد
ماماتوآ چیزی که از جین شنیده بود رو زودتر از مانستر به زبان آورد و جیمین رو هاله ای از غم گرفت
+ملکه مرده
 
** ** **
 
صدای برخورد قطرات باران به چتری که خدمه بالای سرش گرفته بودن خاطرات تلخ به خاک سپردن مادرش رو تو ذهنش ثبت میکردن و قرار بود از این به بعد با هر باران یادآور این روز سرد و تاریک بشن
خدمه و افراد قصر آهسته اشک میریختن و مقامات آهسته باهم درباره ملکه و اقداماتی که انجام داده بود حرف میزدن
جونگ کوک با دیدن طولانی شدن مراسم و شدت گرفتن باران کنار گوشش گفت
+همه منتظرن تا اول شما راهی شید
تهیونگ بدون برداشتن نگاهش از خاک لب زد
+بگو برن
 
جمعیت کم کم متفرق شدن و تهیونگ موند و خدمه ای که چتر گرفته بود و جونگ کوک
با خلوت شدن اطرافش نیازی به محکم ایستادن نمی دید پاهاش کم کم خم شد و قبل از اینکه خدمه مانع بشه کنار مزار به زانو افتاد خدمه هم کنارش زانو زد و چتر رو بالای سرش نگه داشت
جونگ کوک که تا کالسکه ها با مشاور رفته بود با دیدن حال تهیونگ با فاصله ایستاد و به جسم خمیده اش نگاه کرد
دوست داشت تهیونگ مثل همیشه غمش رو باهاش سهیم شه و بهش تکیه کنه روش حساب کنه و باهاش حرف بزنه اما فقط یه محافظ و همراه غریبه شده بود
هیچ راهی برای برگشتن به روزهای خوبشون نمیدید و فقط روی صفحه لغزانی که تهیونگ دور خودش کشیده بود با پاهای لرزان راه میرفت
صدای رعد و برق شیشه افکارش رو شکست و بعد نگاهی به آسمان و ابرهای تیره ای که به هم میپیچیدن نزدیک تر شد و از گلهایی که کنار گذاشته شده بود روی مزار ملکه گذاشت
 
** ** **
+من میخوام ببینمش
ماماتوآ به جین نگاه کرد و گفت
+اون نمیخواد تو این وضعیت ببینیش
مانستر برای بار چندم سنگ رو مقابل چشم هاش گرفت و نیتوآ رو نگاه کرد
+این سنگ میتونه برش گردونه؟..پس چرا دخترتو برنمیگردونی؟
ماماتوآ کلافه دوباره حرف هاش رو تکرار کرد
+گفتم که یا باید جسم خودش باشه یا کسی رو تسخیر کرده باشن ولی از طرفی قدرت اینم دارن که مانع تسخیر بشن..موندم چطور فرماندهی هستی که اینجوری دست و پا لرزون شدی
مانستر آب دهانش رو قورت داد سنگ رو روی باقی سنگ های داخل سبد انداخت و طلبکار نقشه ی نقاشی شده جین رو جلوی ماماتوآ گرفت و فریاد زد
+من با این نقشه که معلوم نیست از کجا پیداش شد اینجا اومدم و چی میبینم؟..یه ساحره که معلوم نیست اینجا چیکار میکنه و یه روح نفرین شده که از قضا دخترشه و...
به جیمین که پشت به همه به میز تکیه داده بود اشاره کرد و ادامه داد
+آلفا؟!؟..این دیگه واقعا مشکوکه..شما منو اینجا کشوندین تا چی؟..جین رو نجات بدم؟یا نقشه ای برای پادشاه کشیدین؟
یکباره بلند شد نقشه رو رها کرد و شمشیرش رو بیرون کشید و فریاد زد
+چه بلایی سر جین آوردین؟..مزخرف تر از این حرف که راشل پدرشه پیدا نکردین؟
ماماتوآ خونسرد نگاهی به جین که شوکه بود انداخت و سرش رو متاسف تکون داد بلند شد و شمشیری که سمتش گرفته بود رو با دقت نگاه کرد
+همین خوبه.. یه قسمتی ازش هم از این سنگ کار بشه برای از بین بردن نفرین راشل کافیه
مانستر شمشیرش رو چرخوند و روی گردن ماماتوآ که نزدیکش شده بود قرار داد
+پیرزن قصد جونت رو کردی؟..چرا باید به حرف دشمنم گوش...
حرفش با ضربه ای که به پهلوش خورد و روی زمین انداختش نیمه موند
شمشیرش طرفی افتاد و قبل اینکه حرکتی بکنه جیمین روش قرار گرفت یقه اش رو چسبید و با تکان هایی سعی کرد حواسش رو جمع حرف هاش کنه
+انقدر وقت نداریم که بخوام توی لعنتی رو مجاب کنم و باور کن اصلا هم قضیه کوفتی تو و جین برام مهم نیست فقط تمام این سنگ ها رو به دست تهیونگ میرسونی و پیام ماماتوآ رو بهش میگی مطمئن باش تهیونگ بیشتر از تو و هرکس دیگه ای به این پیرزن اعتماد داره..یا قبول میکنی یا زنده از اینجا بیرون نمیری مانستر
از روش بلند شد و در حالی که نفس نفس میزد گفت
+من باید برگردم ماماتوآ
نگاهش کرد و نزدیکش ایستاد
+بهت اعتماد میکنم
ماماتوآ راضی از حرکت جیمین سرش رو تکون داد
+میدونی که من کسی نیستم که بزارم کسی ناامید و دست خالی از کلبم بره..و اینو بدون..این ساحره قراره تاریخ رو دگرگون کنه
** ** ** **
 
با ردای مشکی و صورت بی روحش سر میز ایستاده بود و همه ی حضار جلسه هم به احترام ایستاده بودن
تهیونگ نفس عمیقی کشید روی صندلیش نشست و به بقیه هم اشاره کرد بنشینن
همه از این جلسه فوری ای که حتی با وجود مرگ ملکه باید برگزار میشد متعجب بودن
مشاور نگران به تهیونگ که هنوز هم سکوت کرده و جلسه رو شروع نمیکرد نگاه کرد
خودش رو جلو کشید و آهسته گفت
+سرورم همه ما درک میکنیم که کمی خلوت کردن میتونه حالتون رو بهتر کنه پس اگر توانش رو ندارید من تمام درخواست هارو به اتاقتون میارم و...
تهیونگ نگاهش کرد و بی توجه به حرف هاش گفت
+نامه ی رسیده از سرزمین انسان ها
مشاور چند لحظه ای نگاهش کرد لبخند تلخی زد نامه رو مقابل پادشاه گذاشت
تهیونگ نامه رو باز کرد و نگاهی بهش انداخت و جلسه با نظرات وزرا آغاز شد
+بعد از این همه وقت جواب دادن به درخواست تجدید عهد عجیب نیست؟
+این نامه اصلا درباره تجدید عهد حرفی نزده..فقط متنی مشابه سالهای قبل داره
+درسته هیچ حرفی درباره تجدید عهد نیست..با وجود فوت ملکه هم اوضاع به کل تغییر کرد
+اما نباید تعلل کنیم..جشن خون میتونه اوضاع رو بهتر کنه..شورش ارواح نفرین شده باعث شده مردم اعتمادشونو نسبت به هم از دست بدن درواقع حتی از نفس کشیدن کنار هم میترسن و حالا هم مرگ ملکه باعث ناامیدی بیشترشون شده..یا باید جشن خون رو هرچه سریعتر برگذار کنیم یا با منصوب کردن ملکه جدید شاید بشه تب این ماجراها رو سرد کرد
تهیونگ نامه رو بست و روی میز گذاشت وزیر اعظم که کامل به نظرات گوش داده بود رو به پادشاه گفت
+نظر شما چیه سرورم؟
تهیونگ درحالی که سعی داشت به افکارش نظم بده با انگشتش روی نامه ضرب گرفت و نگاهش بین افراد حاضر در جلسه چرخید
نظر واقعی همه رو میتونست از نگاهشون بخونه.همه تشنه ی خون بودن
نگاهش روی مسئول گروه تحقیقاتی موند و مخاطب قرارش داد
+هنوز چیزی از تحقیقات بی پایانتون نفهمیدید؟
سوال همراه با کنایش مرد رو به اضطراب انداخت
+س..سرورم..ما تمام تلاشمون رو میکنیم اما..تا وقتی توان دیدنشون رو نداشته باشیم جز بررسی جنازه ها کاری از دستمون برنمیاد
تهیونگ سر تکون داد و از روی صندلیش بلند شد نامه تا شده رو به دستش گرفت و همراه با جابه جا کردنش بین دست هاش شروع کرد به قدم رو رفتن اطراف میز جلسه
+تو این لشکر کشی بی نتیجه ای که بخاطر ارواح نفرین شده داشتیم تجهیزات جنگی انسان ها رو دیدید..انقدری پیشرفت کردن که بخوان مقابل ما بایستن و من همین انتظار رو داشتم تا اینکه امروز این نامه به دستم رسید
نامه رو روی میز انداخت پشت صندلیش ایستاد و دو دستش رو دو طرف صندلی گذاشت و کمی خم شد
+از یک طرف میتونیم به این نامه اعتماد نکنیم..چرا؟..چون حتی شنیدن مرگ ملکه هم باعث نشده عهد نامه رو زیر پا بزارن و مطمئنا از روی محبت و خیر خواهی نمیخوان به ما برده خون بدن..پس چیزی وجود داره که ممکنه بعد از رسیدن برده های خون بفهمیم
کمی مکث کرد و به چهره هایی که درگیر حرف هاش شده بودن نگاه کرد به سمت طرف دیگه ی میز شروع به قدم زدن کرد و گفت
+از طرف دیگه اوضاع سرزمین مارو مجبور میکنه که برده ها رو قبول کنیم و با برگزاری جشن خون بتونیم به یه آرامش نسبی برسیم
پشت سر مسئول گروه تحقیقاتی ایستاد و دو دستش رو به دو طرف شونش زد که باعث از جا پریدنش شد
+تحقیقات ما هیچ کمکی برای از بین بردن ارواح نفرین شده نکرد اما من از طریق فرد مورد اعتمادم فهمیدم که هیچ ارواح نفرین شده ای بعد از اون اتفاق دیگه وجود نداره
همه با شنیدن جمله اخر شوکه شروع به حرف زدن کردن و هیاهویی برپا شد
یکی از مقامات بلند تر از بقیه پادشاه رو مخاطب قرار داد
+سرورم منظورتون اینه که این دو اتفاق به هم ربط دارن؟
تهیونگ که با وجود افکار درگیرش هر چند لحظه مرگ مادرش سیخونکی بهش میزد و یادآور میشد که دیگه کسی نیست که مادر صداش بزنه بعد لحظه ای مکث سمت همون مرد قدم برداشت و جوابش رو داد
+هیچ چیز رو نمیشه قطعی گفت و من هم تمام فرضیاتم رو بازگو نمیکنم اما اینکه همیشه یک قدم جلوتر از دشمن باشیم ضرری به ما نمیرسونه
از کنار مرد گذشت و سر میز ایستاد
+برده ها رو وارد میکنیم اما کاملا بررسی میشن و چند روزی رو تو سیاهچال میگذرونن مرگ ملکه رو میتونیم بهانه ای کنیم برای عقب افتادن جشن خون به مسئول برگزاری جشن ها هم دستور میدم تا گروه های نمایشی تو شهر نمایش هایی درباره ملکه برگزار کنن که باعث تجمع مردم کنار هم باشه و بتونن اعتمادشون نسبت به هم رو برگردونن
مکثی کرد و با وجود سوال هایی که تو پچ پچ مقامات پیدا بود گفت
+جلسه همینجا تمومه و جز وزیر جنگ و وزیر اعظم و مشاور بقیه میتونن برن و..هیچ کدوم از حرف هایی که اینجا گفته شد از این در نباید بیرون بره
مقامات بعد از تعظیم یکی یکی خارج شدن
وزیر اعظم بعد از خلوت شدن رو به تهیونگ که روی صندلیش مینشست گفت
+این شخص مورد اعتمادی که گفتید گرگینس؟
تهیونگ سر تکون داد و دستی به صورتش تا موهاش کشید
+برای سوگند اومده بود که تو این اوضاع امکانش نبود
وزیر جنگ که حدس میزد اون شخص دامادش شوگا باشه خودش رو جلو کشید و دست هاش رو روی میز گذاشت
+منظورتون از اینکه ارواح نفرین شده دیگه نیستن چیه؟
تهیونگ به هر سه نگاهی انداخت و گفت
+طبق چیزی که گرگینه دیده و حدس میزنه ارواح نفرین شده کنترل میشدن و همه راهشون به یک سمت بوده
نفسش رو خسته بیرون فرستاد و ادامه داد
+به سمت شرق..سرزمین ساحره ها
تهیونگ مجالی برای شوکه شدن نداد و گفت
+جلسه رو خصوصی کردم تا درباره همین موضوع پنهانی یه سری اقدامات انجام بدیم
وزیر اعظم عصبی غرید
+انقدر حقیرن که از ارواح کمک میگیرن؟!
وزیر جنگ هم از طرف دیگه گفت
+حتی اگه کل دنیا رو هم جمع کنن نمیزارم حتی جنازه هاشون تو این سرزمین بیافتن
شروع کردن به حرف زدن و ربط دادن اتفاقات بهم
تهیونگ کلافه دو دستش رو تو موهاش برد و چشم هاش رو بست
از همه طرف تحت فشار بود و تکامل بدنش هم تمام انرژیش رو میگرفت
تمام دورانی که برای جانشین شدن اموزش میدید به چنین جنگی فکر میکرد تمام کتاب های مربوط به جنگ ها رو از بر بود هزاران بار توی ذهنش نقشه ی جنگ طراحی ولشکر کشی میکرد و دشمن رو شکست میداد ولی حالا تو این موقعیت احساس ضعف میکرد و از همین حالا خودش رو در برابر جنگی که براش لحظه شماری میکرد بازنده میدید
بحث بین اون سه نفر رو با کوبیدن روی میز به اتمام رسوند و فریاد زد
+الان وقت بحث درباره ی اون حرومزاده ها نیست..هرچه قدر وقت تلف کنیم تعداد جنازه هایی که زیر پاشون فرش میکنیم بیشتر میشه
دو وزیر و مشاور حالت جدی گرفتن و وزیر اعظم گفت
+درسته سرورم..اما همین که از نیمی از نقششون با خبر شدیم بیشتر راه رو رفتیم
تهیونگ عصبی نیشخند زد
+تمام آرایش های جنگی و فنونی که تو جنگ های قبلی داشتیم فقط به درد به یادگار موندن تو اون کتابا میخوره..با داشتن اطلاعات راشل ما باید از صفر شروع کنیم
وزیر اعظم شوکه گفت
+مطمئنید راشل...
تهیونگ بین حرفش اومد
+با جسم تسخیر شده پسرش از قصر رفته و مطمئنا برای گرفتن یه اتاق از فاحشه خونه این کارو نکرده
رو به وزیر جنگ گفت
+نباید بفهمن ما از نقششون با خبر شدیم پس چند تا کارگاه خارج از شهر اماده کن
سرش رو چرخوند و به جونگ کوک که خیلی وقت بود کناری ایستاده بود اشاره زد و تا رسیدن جونگ کوک حرفش رو ادامه داد
+هرچقدر که میتونی باید اهنگر و نیرو جمع کنی
جونگ کوک کنارش ایستاد و کتابچه رو به دستش داد
تهیونگ کتابچه رو روی میز سمت وزیر جنگ سر داد
+این نقشه ای از سلاح های انسان هاست که زمان صلح موقت پنهانی اماده کردم باید شبانه روز روش کار کنید میدونم این مسئولیت روباید به مسئول تجهیزات بسپرم اما نمیتونیم افراد زیادی رو از نقشمون مطلع کنیم
وزیر جنگ متعجب از فرصت طلبی پادشاه جوان که در اون اوضاع به فکر اماده کردن چنین کتابچه ای بوده سرش رو تکون داد
+این میتونه یه تغییر بزرگ تو ارتش باشه
وزیر اعظم قبل اینکه تهیونگ حرفش رو ادامه بده گفت
+انسان ها گزینه خوبین برای ساحره ها که تو جبهه ی خودشون ببرن اما ممکنه گرگینه ها هم...
تهیونگ سریع بین حرفش اومد
+نامه ای به آلفا میفرستم که یا به جبهه ی ما بیاد یا بی طرف باشه هیچ نگرانی ای درباره گرگینه ها وجود نداره
باقی جلسه هم به دستورات بیشمار تهیونگ گذشت
افزایش سربازها و تمرین های شبانه روزی برای جنگ تن به تن،عقب انداختن جشن خون به بهانه های مختلف تا دشمن به شک نیافته و از طرفی خوی وحشی خوناشام ها برای جنگ لازم بود هرچند نداشتن برده خون تکامل تهیونگ رو سخت کرده بود
تو طول جلسه همه به شایستگی تهیونگ برای پادشاهی پی بردن و با وجود اطلاعاتی که تهیونگ داشت فهمیدن این جنگ چیزی بیشتر از یه مقابله و دفاع از سرزمین براش معنی داره
جونگ کوک که در سکوت کنار پادشاه ایستاده بود متوجه قطرات عرقی که پشت گردن تهیونگ رو خیس کرده بودن شد از پارچ آبی که وسط میز بود لیوانی پر کرد و مقابلش گذاشت
تهیونگ که درحال گوش دادن حرف های وزیر اعظم بود نگاهی بهش انداخت و به سردی گفت
+دورتر بایست
جونگ کوک لبخندی که قصد نشون دادنش رو داشت جمع کرد و آهسته فاصله گرفت ولی باز هم نگاهش به تهیونگ بود
عذابی که میکشید رو میدید و میدونست زیر این فشار هر لحظه ممکنه کم بیاره
برای پادشاه جوان زود بود که یاد بگیره غم از دست دادن مادرش رو باید از وظیفه ای که رو دوششه جدا کنه
زود بود مسئولیت جنگی رو به عهده بگیره که هیچ پشتیبانی نداشت و تنها بود
آهسته زیر لب گفت
+متاسفم که نمیتونم برات کاری بکنم
 
** ** ** **
+کجا بودید؟همه جا رو دنبالتون گشتم
جیمین در حالی که برف های روی ایوان کلبه اش رو پارو میزد گفت
+همین اطراف بودم..اتفاقی افتاده؟
سیتا به ستون ایوان تکیه داد و گفت
+نه..همه چی مثل قبل..گروه خوب داره پیشرفت میکنه..بچه ها دنبال یه اسم برای گروهن مطمئنا اینبار که خودتون باشید بهتون میگن
خندید و جیمین پاروش رو کنار گذاشت و با لبخند سرش رو تکون داد
+خوبه این شور و اشتیاقشون من هم مشتاق میکنه
سیتا به دنبال جیمین وارد کلبه شد نمیدونست چطور کنجکاویش درباره برگشت جیمین به کالبدش رو بروز بده بعد این پا و اون پا کردن گفت
+کایدو نیمه جون توی جنگل پیدا شده معلوم نیست که کی بهش حمله کرده با اون حالش فکر نکنم زنده بمونه
مشکوک به جیمین خیره شد تا عکس العملش رو ببینه اما جیمین آسوده اتیش شومینه رو با بادبزن جون میداد و خودش رو گرم میکرد
سیتا جلو رفت و کنارش روی پاهاش نشست و دستش رو سمتش شعله ها گرفت بعد کمی سکوت گفت
+مردم نگرانتون بودن که‌..برای همیشه تو کالبد گرگتون بمونید..به هر روز دیدنتون عادت کردن..خوشحال میشن ببینن که برگشتید
جیمین که به خاطر نگرانیش برای تهیونگ نمیتونست تمرکز کنه نگاهش کرد و گفت
+اگر جنگی بین خوناشام ها و ساحره ها اتفاق بیافته فکر میکنی گرگ ها قبول میکنن که به نفع خوناشام ها بجنگن؟
سیتا متعجب از حرفی که پیش کشیده بود پلکی زد و بعد کمی فکر و نگاه کردن به شعله ها گفت
+فکر نمیکنم
نگران به نیم رخ جیمین نگاه کرد و پرسید
+اتفاقی افتاده؟
جیمین بلند شد و در حالی که کت پوستیش رو می پوشید گفت
+چند روز دیگه مشخص میشه
کلاه پشمی ای که خانواده ای براش درست کرده بودن هم روی سرش گذاشت
+کاش ما هم جزیی از این جنگ بودیم
سمت در رفت و باقی حرفش رو زیر لب گفت
+اینطوری میتونستم ازش محافظت کنم
سیتا هم دنبالش رفت و فکرش مشغول حرف های جیمین شد از پشت نگاهش کرد و زیر لب گفت
+میتونم بهت اعتماد کنم؟
** ** ** **
بعد بستن در اتاق جلو رفت تا به دراوردن ردای مشکیش کمک کنه
+استراحت کنید من سرکشی میکنم تا دستورات کامل انجام بشه
دست برد تا گره ردا رو باز کنه که تهیونگ کنارش زد و به سردی گفت
+برو بیرون
جونگ کوک دستش رو که تو هوا مونده بود رو پایین انداخت برعکس لحن رسمی ای که این چند وقت حفظ کرده بود گفت
+چرا نمیخوای باور کنی که نگرانتم
تهیونگ نیشخند زد و سمتش چرخید جونگ کوک از دیدن چشم های اشکیش شوکه شد
+تو مادرم رو کشتی
چشم های جونگ کوک تا انتها باز شد
+چی؟من...
به یقه اش چنگ زد و سمت خودش کشیدش تو صورتش غرید
+قدرتت چیه جونگ کوک؟..چرا با چیزی که اطراف مادر حس میکردم یکی بود؟..چرا از تو منشا میگرفت؟!
جمله اخرش رو فریاد زد و روی زمین هلش داد تحمل حس کردن انرژی ای که مشابه انرژی اطراف مادرش بود رو نداشت
با فریادی هرچه روی میزش بود رو روی زمین ریخت
+فکر کردی هیچ وقت نمیفهمم؟..این تکامل هر لحظه برام یه چیز جدید داره
با نفس نفس سمتش چرخید و ادامه داد
+ازش ممنونم که باعث شد بهتر بشناسمت
جونگ کوک که با تکیه به یکی از دست هاش به همون شکل روی زمین افتاده بود تکونی به خودش داد و درحالی که می ایستاد گفت
+فقط بخاطر خودت بود
تهیونگ طاقتش رو از دست داد و با کوبیدن مشتش به صورتش انگشترش رو از خونش رنگی کرد
جونگ کوک محکم به میز خورد ازش گرفت و با تکیه بهش رو به تهیونگ با نفس نفس گفت
+قدرت من.. آسیبی به ملکه نرسوند ..فقط افکارش رو تغییر دادم اونم فقط به خاطر تو بود..فقط میخواستم نگرانی انتصاب ملکه رو نداشته باشی
با دیدن نگاه به خون نشسته و ناباور تهیونگ که همراه با نفس نفس زدن شبیه به گرگی که برای شکارش کمین کرده نگاهش میکرد از میز جدا شد و با قدم های سستش سمتش رفت
+خودت نگاه کن..تو چشمم نگاه کن..دارم حقیقتو میگم..میدونم که میتونی تشخیصش بدی
تهیونگ با نزدیک شدن جونگ کوک باز یقش رو تو مشتش گیر انداخت جلو کشید و از فاصله نزدیک به چشم هاش خیره شد
+رو منم استفادش کردی؟اینو بگو..بگو جونگ کوک
جونگ کوک داغی بدنش رو حس میکرد و هر دو نفس نفس میزدن یکی از خشم و یکی از ترس
جونگ کوک با صدای لرزون گفت
+قدرت من فقط.. روی انسان ها..جواب میده
تهیونگ تو همون فاصله فریاد زد و باعث بسته شدن چشم های جونگ کوک شد
+منم یه انسان بودم
جونگ کوک با چشم های بسته اعترافی که سالها نگه داشته بود رو به زبان اورد
+آ..اره..سر همون قضیه که فکر میکردی شوگا قصد جونت رو کرده
مشت تهیونگ شل شد و جونگ کوک با باز کردن چشم هاش نگاه ناامیدش رو دید
به الینا قول داده بود التماس نمیکنه اما این نگاه تمام بدنش رو می لرزوند انگار کورسوی امیدی هم که تو چشم های تهیونگ بود خاموش کرد
نیشخندی زد و سمت پنجره ها چرخید و نور خورشید روی اشک های جمع شده ی چشم هاش برق انداخت با لحن آروم و گرفته ای که جملات اخر رو با لرزش رو زبانش میچرخوند گفت
+این همه وقت به یه عوضی تکیه داده بودم؟!..به خاطر من؟..فکر کردی نمیدونم پدر خیانتکارت از اون دنیا هم اومده تا دستور راشلو انجام بده؟..تو..توی حرومزاده..حتما از کنترل داشتن روی مادرم لذت میبردی..تنها چیزی که مادرم میخواست رفتن از این قصر پر از کثافت بود که اونم تو ازش گرفتی
جونگ کوک قدمی جلو رفت و خواست چیزی بگه که تهیونگ محکم گفت
+از قصر برو
+اما تهیونگ..
فریاد زد
+گمشو از جلوی چشمام جونگ کوک..همه چی تموم شد..هر چقدر احمق فرضم کردی بسه
جونگ کوک نگاهش رو از پشت سرش تا دست مشت شدش که کنارش بود کشید بعد تعظیم کامل چرخید و با قدم های کشیده سمت در رفت
دستش رو روی دستگیره در گذاشت و گفت
+امیدوارم پیروز جنگ باشی و به هدفت برسی
با رفتن جونگ کوک تونست نفس بکشه و عذاب حس کردن انرژی قدرتش تمام شد
چرخیدن خاطرات جلوی چشم هاش باعث میشد بیشتر ناخنش رو تو کف دستش فرو کنه از بغضی که به گلوش چنگ میزد متنفر بود
حالا کاملا تنها شده بود
** ** ** **
بدون برداشتن چیزی از قصر بیرون رفت تمام راه به لحظاتی که با تهیونگ گذرونده بود فکر میکرد
همیشه به خاطر گذشتن از جون جی هوپ بهش مدیون بود اما هیچ وقت این دلیلی برای خدمت به تهیونگ نبود
جزئی از خانوادش شده بود و همیشه برای محافظت ازش و تغییر حالش تمام تلاشش رو میکرد انقدر که نزدیک بود جون برادرش رو بگیره
در اتاقک اجاره ای رو باز کرد و درحالی که تو افکارش غرق بود داخل رفت در رو بست و چرخید و با نگاهی که انگار چیزی از تصویر مقابلش نمیفهمید به جی هوپ که روی زمین نشسته بود و به سختی نفس میکشید میخ شد و زیر لب گفت
+فقط گند زدم
الینا که نگران کنار جی هوپ ایستاده و انگار منتظر حرکتی ازش بود با دیدن جونگ کوک سمتش دوید و با خوشحالی گفت
+باید جشن بگیریم بالاخره به هوش اومد
جونگ کوک پلک زد و به زمان حال پرت شد دوباره پلک زد و پلک هاش تا انتها باز شد
+ج..جی هوپ؟
جوری سمتش دوید که پاهاش بهم گره خورد و جلوش به زمین افتاد خودش رو سریع جمع کرد و مقابلش نشست
دست های لرزونش رو دو طرف صورتش گذاشت و با احتیاط بالا اورد تا جایی که نگاهشون بهم رسید
جی هوپ زبان خشکش رو حرکت داد و نالید
+چه..چه غلطی کردی..کوک؟
جونگ کوک بی توجه به حرفش جسم لاغرش رو تو آغوشش کشید و اشک هاش رو رها کرد به خاطر احساسات ضد و نقیضی که از ترک کردن تهیونگ و برگشتن جی هوپ داشت گریه و خندش رو قاطی کرده بود الینا هم به جمعشون پیوست و با بغل کردن دو برادر همراه با جونگ کوک گریه کرد
جونگ کوک بی طاقت شون و صورت برادرش رو بوسید و چشم های خیسش رو به شونش فشرد
جی هوپ با وجود بی حالیش بهش توپید
+م..میکش..میکشمت کوک

HOLY and UNHOLYWhere stories live. Discover now