S1 • part14

1.9K 341 9
                                    

آخرین پله سنگی و بلند رو به آسونی و خیالی راحت از اینکه دیگه این اتاق که بخشی از عذابش بعد رفتن جیمین شده بود خالی نیست با لبخند دستش رو روی در آهنی گذاشت و خنکیش رو به لذت چشید و آروم هلش داد و با قدمی آهسته داخل شد اتاق تقریبا خالی بود و جیمین نزدیک به پنجره نشسته بود و با اشتها گوشت چسبیده به استخوان ران گاوی رو به دندان میکشید
تهیونگ با دیدن طرز غذا خوردنش تک خنده ای زد و سرش رو تکون داد و سمت جعبه چوبی طرف دیگه رفت و روش نشست و پاهاش رو بالا جمع کرد و با لبخند محوی به غذا خوردنش نگاه کرد
جیمین بی توجه به تهیونگ دهانش رو پرمیکرد و صداهای عجیبی در میاورد که اگر کسی از افراد قصر این صحنه رو میدید سریعا قفسی برای گیرانداختن این حیوون وحشی آماده میکرد
نگاه تهیونگ وقتی به طرز غذا خوردنش عادت کرد روی بالا تنه لختش چرخید عضلات بی نقصی روی بدن سبزه اش خودنمایی میکرد و نشون میداد نور سوزان خورشید بهش رنگ بخشیده..جای زخم عمیقی روی بازوش نگاهش رو جذب کرد اخمی از دقت رو پیشونیش شکل گرفت و کمی خودش رو روی جعبه جلو کشید
مثل زخم شمشیر نبود یا خراش جزیی، بنظر قدیمی و عمیق میومد..مثل زخم یه تیر..در یک لحظه نگاهش گرد شد از صحنه ای که جلوی چشم هاش نقش بست و مثل دیوانه ها سمت جیمین خیز برداشت و بازوی دستش رو که استخوان رو نگه داشته بود گرفت و مانع رسیدن گوشت به دهان جیمین شد
جیمین متعجب سرش رو چرخوند و تهیونگ رو دید که با چشم هایی کاملا باز چنان جای زخم روی بازوش رو نگاه میکرد که انگار قرار بود چیزی ازش کشف کنه
تقلا کرد تا دستش از بین انگشت هاش که محکم تر میشد آزاد کنه ولی تهیونگ محکم تر چسبیدش و نگاهش رو به چشم هاش دوخت
+جی..جیمین این زخم...
جیمین از نگاهش همه چیز رو خوند و تک خنده ای کرد و استخوان تقریبا خالی از گوشت رو روی زمین انداخت و سمت تهیونگ چرخید
تهیونگ که روی زانوهاش ایستاده بود با اطمینان گفت
+خودت بودی آره؟من اشتباه نمیکردم
جیمین خودش رو عقب کشید و به دیوار پشتش تکیه داد و یکی از پاهاش رو خم کرد و دستش رو روش گذاشت
+شناختنت سخت بود..اگر تو اون لحظه رنگ نگاهت تغییر نمیکرد و تا اخر به عنوان شکارت بهم نگاه میکردی نمیشناختمت
تهیونگ که حس عجیبی به بدنش میپیچید بی حس روی پاهاش نشست و نگاهش خیره به جیمین موند و کم کم از احساسش پرشد
جیمین با دیدن برق اشکش اخمی کرد و سرش رو طرف دیگه چرخوند
+نمیدونم کی بود که قصد جونت رو داشت ولی تجربه خوبی برای من بود
نگاهش رو دوباره سمت تهیونگ چرخوند
+تجربه حس خطر هم یکی از آموزش هام بود که موقعیتش رو با تو تجربه کردم
+چ..چرا اونموقع برنگشتی؟
صداش رو ملایم کرد تا این بچه که احساساتش رو به بازی میگرفت و کمبودهاش رو پرمیکرد آروم کنه
+نمیتونستم تهیونگ..تکا برای من خیلی سختی کشید..میدونی..اون قدرت من بود و تو احساسات من..یه گرگ اول باید قدرت بدست بیاره تا بتونه از احساساتش محافظت کنه
مکث کرد و وقتی حرفش رو برای خودش حلاجی کرد سریع تکونی خورد و دقیق به تهیونگ فهموند
+منظورم احساسات دوستانه و پاکه..میفهمی که؟
تهیونگ تک خنده ای کرد و رو چشم هاش دست کشید جیمین سرش رو بالا گرفت و از بین پلک هاش با غرور گفت
+من برای الفا شدن آموزش دیدم
تهیونگ شوکه نگاهش کرد
+آلفا؟
سرش رو تکون داد و منتظر عکس العمل بیشتر از تهیونگ شد
+ام..اما کایدو..
+تکا کسیه که الفا رو انتخاب میکنه
تهیونگ تمام حرف هاش رو تو کلمه ای جا داد و نگران گفت
+خطرناکه!
جیمین خندید و بی هوا سمتش خیز برداشت و دست تو یقش برد و تهیونگ از حس دست های داغش رو سینش لرزید و خودش رو عقب کشید که به خاطر گردنبند تو گردنش که جیمین آویز شاهینش رو تو مشتش گرفته بود نتونست عقب بره و گیر افتاد
چشم های جیمین با دیدن شاهین برق زد و لبخند خاصی روی لبهاش نقش بست
+فکر میکردم گمش کردم
تهیونگ گلوش رو صاف کرد سرش رو پایین برد گردنبند از سرش رها و از دست جیمین آویزان شد
+میخواستم بهت بدمش
جیمین سریع به گردنش انداخت و شاهین روی سینه برنزه اش خودنمایی کرد
+میدونی چرا شاهین؟
شونش رو بالا انداخت و بی اهمیت گفت
+چون زیباس؟!
جیمین نگاه توسیش رو بالا اورد و نگاهش کرد با وجود فضای اتاق که رو به تاریکی شب میرفت تهیونگ جذب برق چشم هاش شد و صداش رو شنید
+چون جنگنده اس!براش مهم نیست تو ازش قدرتمند تری یا نه اون میجنگه و بیشتر مواقع پیروز میشه
+میخوای مثل شاهین باشی؟
جیمین رنگ نگاهش تغییر کرد و به جای قبلش برگشت و جدی به زمین خیره شد
+من برای جایگاهم نمیجنگم..اگر لایقش باشم بهش میرسم
تهیونگ نگران لب زد
+ولی کایدو براش میجنگه
جیمین چیزی نگفت و تهیونگ برای تغییر فضا با لحنی شاد گفت
+بریم جنگل؟مثل بچگیامون؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
نامطمعن قدمی عقب برداشت که بدن جیمین مانعش شد و از دو طرف بازوهاش رو گرفت و سمت پرتگاه هدایتش کرد
+نگران نباش من کنارتم
تهیونگ پاهاش رو روی زمین فشرد و مقاومت کرد
+از این دره متنفرم
صدای گرمش رو کنار گوشش شنید
+چرا؟
تهیونگ از گفتن خاطرات تلخی که داشت امتناع کرد و با نفس عمیقی محکم ایستاد و دستهای جیمین رو کنار زد
+باشه بریم..میخوام جایی که این چندسال پنهان شده بودی رو ببینم
بدون هیچ فانوس و روشنایی ای به دره خون سرازیر شدن و از بین استخوان ها و وسایل باز مانده از جنازه های برده های خون گذشتن
کنار هم قدم برمیداشتن ،جیمین با بی باکی و بدون ترس و تهیونگ لرزون و نگران
برای حواسپرتی گل های سرخی که پراکنده رشد کرده بودن رو میشمرد که رنگ سرخشون تو تاریکی و وهم دره بین تمام زشتی ها زیبا میدرخشید
لحظه ای چشم هاش سیاهی رفت و صحنه حمله گرگ ها به جین جلوی چشم هاش رو گرفت
جیمین متوجه ایستادن تهیونگ شد و متعجب سمتش چرخید
+خوبی؟
تهیونگ برای تحمل فضای خفقان آور دره روی پاهاش نشست و برای پنهان کردن ترسش به گل سرخ روبه روش نگاه کرد و گفت
+ا..این سرخی..انگار ازخون برده هاس
پلک هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد افکارش رو کنترل کنه..جیمین کنارش بود خبری از گرگ های بی گله نبود دوباره اون اتفاق نمی افتاد
+افسانه ای هست که میگه خدایان به خوناشام ها دو سرنوشت دادن..گل سرخ یا خون؟اوناهم خون رو انتخاب کردن
با شنیدن حرف هاش از نزدیک چشم هاش رو باز کرد و پوتین هاش رو جلوی خودش دید
جیمین هم روی پاهاش نشست و بعد نگاه دقیقی به صورت رنگ پریده تهیونگ ساقه گل رو تو دستش شکوند و گل سرخ رو بالا و سمت ماه گرفت
+فکر میکنم این گل برای خوناشام ها حکم ماه برای ما رو داره
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و به گل که درخشش ماه پشتش بود نگاه کرد و آروم گفت
+ولی هردو برای من جذاب و آرامش دهندن
جیمین لبخندی زد و ساقه کوتاه گل رو داخل موهای تهیونگ فرو کرد و با خنده ای گفت
+حالا آرامش باهاته
بلند شد و دستش رو سمتش گرفت
+بریم؟
تهیونگ به دستش نگاه کرد با فکر اینکه چیزی برای پنهان کردن نداره دستش رو گرفت و بلند شد
جیمین به نگاه خجالت زده اش لبخند زد دستش رو محکم گرفت و راه افتاد
تهیونگ به دستهاشون که بعد سالها دوباره درهم قفل شده بود نگاه میکرد و توجهی به اطراف نداشت
جیمین منبع آرامشش بود نه گل سرخ!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+تو گفتی کلبه اینجا که آبشاره!
جیمین جلو تر سمت آبشار رفت
+کمتر کسی میدونه پشت این آبشار غار بزرگی هست حتی به تکا هم درموردش نگفتم بنظرم هرگرگی باید یه مخفیگاه داشته باشه
تهیونگ کنجکاو دنبالش رفت و از اینکه تنها کسی بود که مخفیگاهش رو میدید قلبش نسبت بهش نرم تر شد
از چند صخره که به دیواره کنار آبشار تکیه داده بودن بالا کشیدن..نفس زنان روی اخرین صخره که به پشت آبشار راه داشت و به خاطر تلاطم و برخورد آبشار با لبه اش می لرزید ایستاد و به رودخانه زیر پاهاش نگاه کرد
+نمیای؟
جیمین برای رسیدن صداش به تهیونگ فریاد زد و تهیونگ با شنیدن صداش از پشت آبشار جلو رفت و با کمی خیس شدن وارد مخفیگاه مرموز جیمین شد
غار طویلی نبود و وقتی چشم هاش به تاریکی عادت کرد انتهای غار رو دید
جیمین که میدونست چشم های تهیونگ قدرت دید در شب رو ندارن یکی از چوب هایی که قبلا برای اتش زدن جمع کرده بود برداشت و با کشیدنش به سنگ های خاص داخل غار آتش آبی رنگی روشن کرد
تهیونگ با حس نور آبی متعجب سمت جیمین چرخید
+خوبه؟
تهیونگ متعجب جلو رفت و با شگفتی به نور آتش نگاه کرد
+چطور اینو...آبی؟
جیمین به چشم های مشتاق تهیونگ که رنگ آبی درخششی بهشون انداخته بود لبخند زد و گفت
+رنگ واقعی اتش اینه..زردی اتش نشانه ناخالصی و ناپاکیشه..نمیدونم جنس سنگ های این غار از چیه ولی این اتش پاک رو به وجود میاره به خاطر همین اینجا برای من یجورایی مقدس و پاکه
تهیونگ نگاه دقیقی به جیمین انداخت
+و تو منو به اینجا آوردی!
جیمین به اطراف نگاه کرد و گفت
+امشب اینجا بمونیم؟میتونم برم شکار کنم و با آتش هم کبابش کنیم
تهیونگ شونش رو بالا انداخت و دست هاش رو بغل گرفت
+زیاد سرد نیست میشه تحملش کرد
جیمین چوب رو که اتش کلش رو درحال دربرگرفتن بود روی بقیه چوب ها انداخت و با زیاد شدن شعله، درخشش نور ابی روی دیواره های غار بیشتر شد و تهیونگ رو بیشتر مسخ میکرد
+خودت رو گرم کن تا برگردم
بی توجه به رفتن جیمین دور خودش چرخی زد و به دلبری آتش روی دیواره ی غار نگاه کرد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
دیدن کنده شدن پوست خرگوش جلوی چشم هاش به قدری دردناک بود که وقتی کباب شد اشتهایی به خوردنش نداشت و دست جیمین که استخوان پرگوشتی سمتش گرفته بود رو پس زد
+میل ندارم تو بخور
+همم؟..خوشمزس بخور یکم
پاهاش رو بیشتر تو شکمش جمع کرد و فاصله گرفت
جیمین ابروهاش رو بالا و نفسش رو بیرون داد و خودش استخوان رو به دندون کشید
تهیونگ سعی میکرد به طرز خوردن جیمین نگاه نکنه ولی صداش برای بدکردن حالش کافی بود
+یکم آروم بخور!
جیمین با فریاد تهیونگ گوشت لذیذی که جویده بود به گلوش پرید و به سرفه افتاد و متعجب به تهیونگ نگاه کرد
+چ..چرا؟
+تو اینجوری نبودی..راحت یه حیوونو بکشی و چه پخته چه نپخته مثل یه حیوون وحشی به جونش بیافتی..ترسناک شدی حتی الان که باهات تنهام ازت میترسم..ببینم تا حالا گوشت انسانم خوردی؟
جیمین چندباری پلک زد و بدون دلگیری با کمی فکر سرش رو طرفین تکون داد
+نه نخوردم
تهیونگ خودش رو بیشتر عقب کشید و نگاهش رو از نگاه توسی و براقش گرفت و به آبشار دوخت
+برگردیم قصر
جیمین استخوان رو روی زمین انداخت و با نیشخندی سمتش چرخید و کمی خودش رو جلوتر کشید
+از من میترسی؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت
+فقط برگردیم
جیمین لبخندش محو شد و آروم گفت
+معذرت میخوام..خیلی وقته مثل یه گرگ وحشی شکار میکنم غذا میخورم و حتی نفس میکشم
تهیونگ پشیمون نگاهش کرد
+لازم نیست معذرت خواهی کنی مشکل از منه که یه انسانم..با همه فرق میکنم ولی تو باید مثل بقیه باشی مثل نژادت
جیمین چیزی به یادآورد سریع دست هاش رو با لباس کثیف تنش پاک کرد و از داخل کیسه کوچیکی که به کمرش بسته بود پرتقالی بیرون آورد و با خنجر خونیش که رو زمین افتاده بود قارچش کرد و نیمیش رو با دستهای کثیفش سمتش گرفت
+برای تو آوردمش
تهیونگ کمی مکث کرد و نگاهش رو از خنجر خونیش تا چشم های منتظرش کشید..لبخندی زد و به تاسف سرتکون داد و قارچ پرتقال رو ازش گرفت و بعد این دست اون دست کردن گازی از گوشت نارنجی رنگش زد و بین جویدن هاش تشکر کرد که حرکت چیزی روی سرش رو حس کرد و متعجب به گل سرخ تو دست جیمین نگاه کرد
+ بین این همه آبی ،رنگ این گل بیشتر به چشم میاد..به خاطر همینه میگن عشق پاک آبیه و هوس سرخ
تهیونگ گازی به باقی پرتقال زد و زیر لب با نیشخند گفت
+نه به بی رحمیش با یه خرگوش و نه به این احساسات عجیبش
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
با دیدن نگاه بی حس تهیونگ خنده هاش رو تموم کرد و بریده بریده گفت
+اون..اون تکا نبوده...اون یه بدل ازش بوده
+بدل؟
روی زمین دراز کشید و به تهیونگ نگاه کرد
+یه ساحره درستش کرده بود
+ساحره؟
کش و قوسی به بدنش داد و به پهلو سمت تهیونگ شد و خواب آلود گفت
+اوهوم..تو نمیشناسیش
لب هاش رو روبه پایین کج کرد و به اتشی که چیزی به خاموش شدنش نمونده بود نگاه کرد
+این داره خاموش میشه
+نقاشیاتو دیدم
تکونی خورد و شوکه نگاهش کرد
+با این وجود که بچه بودی خیلی خوب کالبد گرگم رو تصور میکردی
به نگاه خمار رو به خواب جیمین نگاه کرد تا معنی حرف هاش رو بفهمه..اثری از مسخره کردن یا کنایه نبود..انگار چیز عادی ای بود و تهیونگ راحت تر باهاش کنار اومد و آروم گفت
+نمیخواستم ببینی
جیمین کمی چشم هاش رو بازتر کرد و خوابش رو عقب تر انداخت
+چرا؟قشنگ بودن که
سرش رو پایین انداخت و انگشت هاش رو لابه لای هم برد و زمزمه کرد
+دلتنگی من ،عذاب کشیدن من قشنگ بودن؟
بینشون سکوت شد و تهیونگ زمانی از افکارش آزاد شد که نرمی موهای گرگ رو روی صورتش حس کرد
سرش رو بلند کرد و با نگاه توسیش چشم تو چشم شد لبخند محوی زد
+فکر می کنی هنوز بچم که با گرگ شدنت سهم خورده کیکمو فراموش کنم؟
دستش رو بالا آورد و با تامل بین چشم هاش گذاشت
+حق نداری دیگه جایی بری جیمین
باد سردی داخل غار وزید و با تاریک شدن فضا فهمیدن آتش خاموش شده
تهیونگ برای گرم شدن خودش رو نزدیک ترکشید و روی زانوهاش ایستاد و گردن گرگ رو بغل گرفت
+ترجیح میدم اینبار هم همه چیزو فراموش کنم و با گرمیت بخوابم
گرگ سرش رو خم کرد و پوزش رو به پشتش کشید و چشم هاش رو به آرامش تو اغوشش بست
با نور خورشیدی که نیمه بدنش رو گرفته بود و سر و صدای اطرافش بیدارشد و با بدنی کوفته و خشک شده رو سختی زیرش چرخید و با چهره ای مچاله از درد پارچه ای که روش کشیده شده بود رو بالا آورد و با دیدن لباس کثیف جیمین کنار انداختش..به سختی نشست و کلافه از نور تیزی که هرطرف سرش رو میچرخوند حسش میکرد فریادی از عصبانیت زد و از جا بلند شد و نگاه خشمگینش که به رنگین کمان اطرافش افتاد گره ابروهاش باز شد و با شگفتی سمت منبعش چرخید که با دیدن بدن لخت جیمین داخل ابشار که به نظر میرسید درحال آب تنیه چشم هاش گرد شد و سریع پشتش رو کرد و چندباری پلک زد وقتی دوباره نگاهش با رنگ های رنگین کمانی که به خاطر تشعشع نور خورشید به قطرات آبشار داخل تابیده و این سنگ های درخشان و آینه مانند غار رنگین کمان رو چندین بار انعکاس داده و دریای رنگارنگی اطرافش ساخته شده بود
دستش رو جلو برد و روی رنگ بنفشش کشید که تمام رنگین کمان از بین رفت ترسیده از این که اشتباهی کرده باشه دستش رو عقب کشید ولی رنگین کمان برنگشت و صدای عامل خراب شدنش رو شنید
+آماده ای برگردیم؟تو که اینجا چیزی نمیخوری تا برات درست کنم پس بهتره بریم تا اون محافظت هم نگران نشده
+شلوار پوشیدی؟
جیمین نیشخند زد
+آره برگرد
و بالاخره از جلوی عبور نور کنار رفت و همزمان با نزدیک شدنش به تهیونگ رنگین کمان بینشون به رقص دراومد و جیمین لحظه ای ایستاد و به تهیونگ که دوباره نگاهش پراز شوق شده بود نگاه کرد
+این غار خیلی عجیبه!
+هروقت خواستی میتونی بیای ولی تنها نه...چندبار دیدم یه خرس میاد اینجا البته منو دیده و فکر میکنه اینجا خونه منه برای همین دیگه ندیدمش ولی بوی گوشت انسان میکشتش داخل
درحالی که حرف میزد لباسی که تهیونگ رو زمین انداخته بود رو برداشت و پوشیدو سمت دهانه غار رفت
+بریم
وقتی حرکتی از تهیونگ ندید متعجب سمتش چرخید دستش رو از رنگ های رنگین کمان عبور میداد و لبخند خاص و پاکی روی لب هاش نشسته بود
جیمین به چهره زیبای دوست کودکیش دقیق شد و لبخندی زد
موهای قهوه ایش اینبار رو پیشونیش کج ریخته و به خاطر بدخوابی دیشب هرچند بهم ریخته ولی چهره کودکانش رو شیرین تر کرده بود
+بریم تهیونگ؟
صدای نجوا گونش تهیونگ رو متوجه خودش کرد و جیمین با دیدن نگاهش که نور خورشید روشن ترش کرده بود بی اراده سرش رو سمت ابشار چرخوند
+ولی اینا خیلی قشنگه دلم نمیاد ولشون کنم
+با تغییر جای خورشید از بین میرن
+پس میشه تا اونموقع بمونیم؟
جیمین متعجب نگاهش کرد
+مطمعنی؟مگه تمرین نداشتی؟
تهیونگ بی توجه می چرخید و از بین رنگ ها عبور میکرد..
نفسش رو بیرون داد و کناری منتظر نشست و به بازیگوشی پسرک که ادعای بزرگ شدنش رو فراموش کرده بود نگاه کرد
برعکس انتظارش که فکر میکرد طبق حرف های تکا باید ظاهر سرد و مغرور و مفتخری داشته باشه این پسر مانع سرد شدنش میشد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
با شنیدن حرف های خبر چین از شدت حرص و خشم خنده بلندی سرداد و یکباره تمام ظرف های غذای روی میز رو روی زمین پرتاب کرد
+چی؟ جلسه؟
خبرچین لرزون از ترس سرش رو پایین انداخت و قدمی عقب رفت
+ب..بله..تو کل شهر خبر پخش شده
کیتو سمت خبرچین خیز برداشت و یقش رو تو مشتش گرفت و تو صورت رنگ پریدش فریاد زد
+من باید اولین نفری میبودم که خبر رو میفهمید توی لعنتی بدردنخور...
کایدو که سر میز به هم ریخته هنوز نشسته بود و بهتر از پدرش خشمش رو کنترل کرد آروم گفت
+پدر با کشتن اون خبر تغییر نمیکنه
کیتو خبرچین رو روی زمین انداخت و برای خنک شدن بدن داغش و جلوگیری از تبدیل شدنش سمت پنجره رفت و به شدت بازشون کرد
+باورم نمیشه..اون پیر خرفت تمام مارو بازی داد و حالا با اون نحس برگشته تا زندگی پسرش رو به آخر برسونه
کایدو بلند شد و نزدیک تر رفت
+کاری نمیتونه از پیش ببره..دیگه صدها سال پیش نیست که هر الفایی بتونه الفای دو نسل بعد رو انتخاب کنه..ما الان تو قصریم داریم با پادشاهی حکومت میکنیم
کیتو از بی فکری پسرش غرید
+گرگ ها به رسوم گذشته پایبندن
کایدو پشت سرش قرار گرفت و زمزمه وار پشت گوشش گفت
+پس بهتره قبل جلسه کار رو تموم کنیم
کیتو چشم هاش رو بست و از لبه پنجره گرفت
+اگر دیر بجنبیم جیمین نشان آلفا میگیره و جایگاهتونو میگیره
زمزمه های شیطانی کایدو به قلب سردش رسوخ کرد و سیاهی اطرافش رو گرفت..نفس هاش آروم شد و چشم هاش رو با رنگ نفرت باز کرد
+نمیزارم به آرزوش برسه
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
شوگا کلاهی که از شهر برای هیری خریده بود رو سرش گذاشت و دست تو دست هم وارد حیاط قصر شدن و سمت قصر حرکت کردن..هیری با لبخند گرمی به دست هاشون نگاه می کرد و توجهی به نگاه اطرافیان نداشت..نفسش رو اروم بیرون داد و سرش رو بلند کرد که مادرش رو دید که با خشم و قدم های سریع سمتشون میومد..خواست دستش رو جدا کنه ولی شوگا محکم گرفتش
+مامان اگه ببینه..
+میخواد چیکارکنه؟..
هیری متعجب شوگا رو نگاه کرد متوقفش کرد و نگران گفت
+برو شوگا نمیخوام دوباره درگیر بشین..میترسم..میترسم بلایی سرت بیاره
شوگا لبخند ارامش بخشی زد و رو به مادرش که نزدیکشون شده بود گفت
+اوه ببین کی اینجاست هیری..
مادر هیری ایستاد و با خشم شوگا رو نگاه کرد
+خودت رو مسخره کن..
لبخند به لب شوگا ماسید..به دست هاشون نگاه کرد و دست دیگه ی هیری رو محکم گرفت و سمت خودش  کشید ولی شوگا کوتاه نیومد و هیری بین مادرش و شوگا گیر افتاد
+ولش کن..میخوای برای خودت دردسر درست کنی؟..چطور جرعت میکنی با ملکه اینده به شهر بری و این..
کلاه رو از سر هیری برداشت و روی زمین پرتاب کرد
+این کلاه بی ارزشو رو سرش بزاری..
شوگا به کلاه نیم نگاهی انداخت و بعد با خشمی که مادر هیری رو میترسوند تو چشم هاش خیره شد
+درسته خانوم..هیری لیاقت چیزای باارزشیو داره..ولی ارزششو شما تعیین نمیکنی خود هیریه که تعیین میکنه..
دست هیری رو محکم کشید و از مادرش جدا کرد و با قدم های بلند از مادرش دور شدن..
+وقتی پدرش از مرز برگشت اونوقت میفهمی با کی طرفی..
هیری لبش رو گزید..
+نباید اونارو بهش میگفتی..
شوگا ایستاد..چرخید سمتش و شونه هاش رو گرفت
+ چرا با منی؟
هیری سوالی نگاش کرد
+چرا وقتتو با من میگذرونی؟..فقط یه بازیچم تا وقتی که ملکه شدی بندازیم بیرون؟
هیری قلبش به تپش افتاد و سرش رو به طرفین تکون داد
+نه..من دوستت دارم شوگا نمیخوام از دستت بدم..من ملکه نمیشم
شوگا راضی از جوابی که گرفته بود گفت
+پس باید جلوشون وایسیم و از رفتارمون پشیمون نشیم..
+تو بابامو نمیشناسی شوگا..
شوگا پوزخند زد و به مادر هیری نگاه کرد که داشت کلاهی که زمین انداخته بود رو با رفتاری کودکانه با پاهاش لگد میکرد و دست بردار هم نبود
+مطمعنا بدتر از مادرت نیست..
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
صدای زوزه های بلند و سوزناک طلوع خورشید اون روز رو وهم انگیز و تلخ میکرد..لحظه ای قطع نمیشدن و هرچه میگذشت تعداد گرگ های زوزه کش بیشتر میشد در بین زوزه ها میشد بلند ترین و دردناک ترینشون رو شنید..زوزه پسر نحسی که حالا تنها پشتیبانش رو از دست داده بود کسی که راه زندگیش رو تغییر و هدفی برای ادامه زندگیش بخشیده بود..تا خورشید سرخ گردن کشیده بود و صدای پر از خشم و بغضش رو از آتشی که تمام کلبه تکا رو دربر گرفته بود آزاد میکرد
همه افراد قصر در شوک و بهت از پنجره های قصر جنگل رو نگاه میکردن و حرف هایی از مرگ تکا بینشون پچ پچ میشد..تنها کسی که لایق انتخاب آلفا بود و همیشه مثل یک گرگ اصیل زندگی کرده و ریشش رو فراموش نکرده بود
از بین کسانی که داخل راهرو ایستاده بودن با لباس خواب ابریشمیش میدوید و هرکس مانعش میشد کنار هل میداد..جونگ کوک بعد مدتی دنبال کردن شاهزاده اش برای فهمیدن علت این همهمه قاطی بقیه شد و تهیونگ رو به خودش سپرد..رو سنگ های سرد که از لابه لای برخیشون میشد جوانه های سبزی دید با پاهای برهنه می دوید و لباس بلندش جواب گوی سوز سرما نبود
با رسیدن به جنگل بین درخت ها گم شد و زوزه ها همراه باتاریکی اطرافش رو گرفتن با سینه سوزان از نفس های تندش ایستاد و به دنبال شناختن صدای زوزه جیمین اطراف رو کاوید
تنها یک زوزه طولانی تر و بلند تر بود راهش رو تشخیص داد و دوباره پاهاش رو روی زمین پر از تیغ و چوب کوبید
با دست های کم جونش خودش رو به بالای صخره ها رسوند و کالبد گرگش رو نزدیک به لبه دید با دهانی خشک صداش زد
+جیمین..
جیمین بی توجه زوزه می کشید و حتی وقتی جسم کوچیکی بغلش کرد صداش رو به گوش آسمون میرسوند..بالاخره گرگ آروم گرفت دیر تر و خسته تر از بقیه گرگ ها..سرش رو پایین انداخت و تهیونگ محکم تر گرفتش و صورت اشکیش رو از شنیدن سوز زوزه هاش به موهای نرمش کشید
+متاسفم..
نگاه اشکی تهیونگ با دوداتشی که کلبه تکا رو دربرگرفته بود و حالا تا اسمان کشیده شده بود درگیر شد
+این یه اخطار بود جیمین!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+بنظرت کی کشتتش؟
شوگا تکه گوشتی که با تمام آداب های خاص اشراف زاده با چنگال تا نزدیک لبش آورده بود داخل بشقاب برگردوند چون هیری بهش تذکر داده بود با دهان پر صحبت نکنه
+بله؟
پدرهیری که مرد هیکلی و کمی چاق با موهای جوگندمی و صورتی گرد بود نگاه سبز و موشکافانش رو به شوگا دوخت
+گوش های گرگ ها انقدری تیز هست که بار اول حرفم رو شنیده باشی!
شوگا مضطرب رو صندلیش جابه جاشد
+ب..بله..خوب..بنظر یه آتش سوزی عادی بوده
مرد نیشخند زد و جام شرابش رو سرکشید و شوگا موفق به خوردن تکه گوشتش شد
+گرگ سیاهی درسته؟
شوگا سریع جواب داد
+بله قربان
+پدرت آهنگربوده؟ بیشتر گرگ های سیاه آهنگرن!
+ب..بله
+چطور مرد؟
+کارگاه آتش گرفت
+همم!
زیر نگاه خیره وزیر خواست گلوی خشکش رو تر کنه که با سوال بعدی غافل گیر شد
+تو چرا کارش رو ادامه ندادی؟
شوگا کمی فکر کرد و صادقانه جواب داد
+من عاشق پولم
مرد اول تک خنده ای کرد و بعد قاه قاه زیر خنده زد و شوگا ترسیده کمی لبخند به لب آورد
+و فکر کردی اینجا میتونی پیداش کنی؟
شوگا آروم سرش رو تکون داد
+بله اما الان فقط سرنوشتم رو پذیرفتم و به کارم ادامه میدم
+درسته..سرنوشت هیری منو جلوت گذاشت چی بهتر از این
شوگا خواست سوءتفاهم احتمالی رو از بین ببره که وزیر زودتر گفت
+ حماقت جوونی های منو داری تکرار میکنی..جلوت رو نمیگیرم پسر..به هرحال من چشمی به مقام و منسب دخترم ندارم و چیزی ازش نمیخوام..ولی میخوام مثل یه ملکه زندگی کنه پس..
نگاه دقیقی به شوگا انداخت
+سعی کن آدم مهمی بشی تا قدرت محافظت ازش رو داشته باشی
وزیر بعد اتمام حرفش لبخند محوی به شوگا زد و مشغول غذاش شد و توجهی به نگاه خیره و متفکر شوگا نداشت..زیر لب زمزمه ای کرد
+مهم..مثل پادشاه برای ملکه اش!

HOLY and UNHOLYWo Geschichten leben. Entdecke jetzt