پشت در ایستادو دستش رو نامطمئن برای ضربه زدن به در بالا آورد
حرف های ملکه تو گوشش میچرخید و در آخر مات و مبهوت به سرش کوبیده می شد
+بیاتو
با شنیدن صداش به خودش اومد دستگیره در رو چرخوند و با قدم های کشیده داخل رفت و بی توجه به گفت و گوی شوگا و شاهزاده کناری ایستاد و به فکر فرو رفت
+جونگ کوک؟
تکونی خورد و سرش رو بالا آورد و متوجه دو جفت چشمی که بهش خیره بودن شد
+خوبی؟
راست ایستاد و جلو رفت و به چشم های نگران و خسته شاهزاده اش نگاه کرد
+جیمین برگشته..دیدمش که وارد قصر شد
تهیونگ شوکه جلو رفت و بازوهاش رو گرفت از این چهره ناامید و افسرده نمی شد حرفش رو باور کرد
+چی؟..مطمئنی جونگ کوک؟
بی اهمیت سر تکون داد
+مطمئنم خودش بود
تهیونگ ناباور خنده ای کرد و سمت در دوید
چرخید تا بدنبالش بره که شوگا مقابلش قرار گرفت و با نیشخند گفت
+چته تو؟انقدر از رفتن من ناراحتی؟
+تو میدونستی؟
بی حوصله نفسش رو بیرون داد
+چی؟
به در بسته نگاهی انداخت و به شوگا نزدیک تر شد و خیره به چشم های مشکوکش آروم گفت
+تغییر شاهزاده
شوگا ابروهاش بالا پرید و بعد چند لحظه سکوت به خنده افتاد و همراه با ریسه های خنده اش به شون جونگ کوک که مات و مبهوت خشکش زده بود میزد
+اوه..پسر...تو..تو..یه احمقی..
همراه با نفس عمیقی خنده هاش رو کنترل کرد و راست ایستاد
+تو چطور نفهمیدی؟همه جا زمزمه هاش پیچیده
جونگ کوک که اصلا حس شوخ طبعی نداشت جدی گفت
+ملکه می گفت یه سحر از این راز محافظت میکرده که الان از بین رفته
شوگا سرش رو تکون داد و اخمی به چهره اش نشست و متفکر گفت
+چرا فقط به تو گفته؟
جونگ کوک نیشخند زد و سمت در رفت
+حتما درخواستتو قبول کردن فرمانده جدید!
+جونگ کوک
متوقف شد و همراه با بازکردن در نگاهش کرد
+مراقبش باش!
جونگ کوک نگاهی به سرتاپاش انداخت و نیشخند زد
+نیازی به گفتن نبود من همیشه کنارش میمونم حتی اگه جونم رو آزاد کنه
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
لبه تخت نشسته و از زیر پارچه سفید سرک میکشید تا میزان وخامت زخم هاش رو ببینه
جای چنگ های عمیق گرگ ها هنوز جوش نخورده بود و با کمی فشار دوباره خونریزی کرد
پارچه رو روی زخم شکمش فشرد و صورتش از درد جمع شد..به سختی روی پاهاش ایستاد و سمت سبد لباس هاش رفت و لباس کهنه ای از بینشون برداشت و با احتیاط روی تن رنجورش میپوشید
صدای پاهای کسی که روی پله ها کوبیده میشد و به سرعت پایین میومد لبخند به لبهاش نشوند و مطمئن شد زخم هاش رو کاملا پوشونده
+جیمین
فریادش رو قبل باز شدن در شنید و چرخید تا با تظاهر به خوب بودن بهش خوش آمد بگه ولی بدن تهیونگ که به بدن زخم آلودش کوبیده شد نفسش رو بند آورد
پلک هاش رو روی هم فشرد و برای فریاد نکشیدن لپ هاش رو پر از باد کرد
دست هاش رو دورش پیچیده و با تمام قدرت میفشرد تا از واقعی بودن این رویا مطمئن بشه
دستش رو که ملتمس روی شونش گذاشت رو حس کرد و با بغض خندید
+واقعیه..برگشتی!
+ته..تهیونگ..یکم میشه..
تهیونگ با یاداوری صحنه های وحشتناکی که داخل جنگل دیده بود سریع ازش جدا شد و نگران به بدنش نگاه کرد
+خوبی؟..تو اون درگیری که چیزیت نشد هان؟
دست هاش رو برای بالا بردن لباسش جلو برد که جیمین با گرفتنشون مانع شد
+تو..از کجا میدونی که...
نگاهش رو بالا کشید و به چشم های خسته و بی حالش خیره شد
+شوگا درگیریتون رو دیده بود
چهره اش جمع شد
+شوگا؟
تهیونگ برای عوض کردن بحث سعی کرد دست هاش رو برای بالا بردن لباسش ازاد کنه
+زخمی شدی؟..کجا بودی این چند روز؟
جیمین کلافه دست هاش رو هل داد و آهسته و با قدم های شمرده سمت تخت رفت و غرید
+گفته بودم متنفرم از اینکه کسی رو دنبالم بفرستی
تهیونگ جلوتر رفت و پایین تخت ایستاد و لحظه ای چشم ازش که با درد روی تخت دراز کشید برنمیداشت
+کایدو بود آره؟
چشم هاش رو بست و کلافه گفت
+برو بیرون تهیونگ میخوام استراحت کنم
با تکون خوردن تخت تعجب نکرد میدونست با هیچ حرفی نمیتونه بیرونش کنه
سنگینی نگاهش رو حس میکرد ولی قبل اینکه شکایت کنه کرختی تمام بدنش رو گرفت و به خواب رفت
تمام مدت کنار پاهاش نشسته بود و به نفس های آروم و بالا و پایین شدن قفسه سینش با لذت نگاه میکرد..نگرانی و ترس این چند روز حالا از بین رفته بود و میتونست روی آرامش رو ببینه
با دیدن لباسش که کمی بالا رفته و پارچه سفیدی مشخص شده بود آروم خودش رو سمتش کشید و درحالی که یک نگاهش به چشم هاش بود لباس رو کمی بالا برد و با دیدن لکه های خون که به پارچه رنگ بخشیده بود اخمی به چهرش نشست و لباس رو بیشتر بالا برد که مچ دستش گیر افتاد
+تهیووونگ
دستش رو کشید و تهیونگ برای نیافتادن روی بدنش دستش رو روی تخت گذاشت و به صورتش که روش قرار گرفته بود نگاه کرد و با باز شدن چشم هاش گفت
+چرا نمیفهمی نگرانتم؟
با چشم های بی حالش به قهوه ای چشم هاش نگاه کرد و آروم گفت
+چرا؟
تهیونگ بی توجه به سوالش همراه با بغضی که گلوگیرش شده بود تو صورتش فریاد زد
+حتی داغی بدنتو از این فاصله هم میتونم حس کنم..داری درد میکشی..چرا لجبازی میکنی؟..تو این چند روز یه لحظه هم چشمامو نبستم..تو بیداری رویا میدیدم..میترسیدم بلایی سرت اومده باشه..اینبار واقعا رفته باشی..میترسیدم دوباره...
با افتادن قطره اشکش رو صورت جیمین لبش رو گزید و سرش رو خجالت زده طرفی چرخوند و سعی کرد دستش رو آزاد کنه..جیمین لبخند محوی زد و آروم گفت
+سر یکی که از مرگ برگشته فریاد نمیزنن
با شنیدن حرفش ترس بیشتری به دلش افتاد و با وجود شرمی که از اشک هاش داشت بدون نشون دادن صورت خیسش سرش رو پایین برد و رو سینش گذاشت
جیمین نفس عمیقی گرفت و این گربه انسان نما رو با وجود دردهاش که هربار از نقطه ای زبانه میکشید به آغوش گرفت و مجبورش کرد کنارش بخوابه
+هی..من بچه نیستم
آروم خندید و بدنش رو بیشتر به خودش فشرد و نفس عمیقی از موهاش گرفت
+نه..من بچه شدم
+داغی
علاوه بر شنیدن، موج صداش رو روی سینش حس میکرد و باعث میشد بیشتر مشتاق حرف زدنش باشه
+التیام این زخم ها انرژی زیادی میخواد
تهیونگ که انگار تازه این واقعیت یادش اومده بود سرش رو هر طور بود داخل حلقه دستش بالا کشید و جیمین برای دیدن صورتش کمی دستش رو شل کرد
+یعنی خودشون زود خوب میشن؟نیازی نیست پزشکو بیارم؟
نگاهش رو تو صورتش چرخوند و زمزمه کرد
+اگه کنارم باشی زود خوب میشن
سرش رو پایین برد و گفت
+من که میخوام باشم تو نمیزاری
جیمین بعد مکثی آروم و گیج گفت
+کنارم باشی به دردسر میافتم
تهیونگ از همه جا بیخبر معترض شد
+یعنی من انقدر آزارت میدم؟
جوابش فقط نفس هاش بود که لابه لای موهاش میپیچید..لبخندی به این لحظات زد و پلک هاش رو بعد چند شب بیخوابی رو هم گذاشت به دور از هیاهویی که داخل قصر براه افتاده بود
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بالاخره بعد چند روز که با بهانه های مختلف خودش رو از این در دور کرده بود حالا پشتش ایستاده و منتظر تلنگری بود تا داخل بره
علاوه بر سفارش نقاشی ای که به جین داده بود مشتاق دیدن نقاش هم بود فکر به چهره ی جذاب و گرمش باعث راضی شدن قلبش شد و بعد تک ضربه ای، به در فشار اورد. درها با صدای جیر جیری روبه نقاشی روی دیوارهایی که به جای باغی سرسبز و پرطراوت به باغی خون آلود و پژمرده تبدیل شده بودن باز شد
مانستر حیرت زده از نقاشی های روی دیوار وارد فضای طوفانی و سیاه اتاق شد سخت بود پیدا کردن نقاش بین بوم و سه پایه هایی که هر طرف افتاده بودن
جلوتر رفت و با حس لیزی ای زیر پوتین هاش عقب کشید و به رنگ هایی که روی زمین ریخته شده بود نگاه کرد و اخم تعجب و نگرانی به چهره اش نشست
+جین!
بدنبالش اطراف چشم چرخوند و دیدش که پشت قفسه رنگ هاش که تا وسط اتاق کشیده شده مقابل بومی نقاشی شده ایستاده بود
همراه با نگاه کردن به شلوغی اطراف سمتش رفت و گفت
+جین اینجا چخبره؟..زلزله اومده؟
پشت سرش قرار گرفت و آروم به شونش زد تا خیره شدن به بوم رو تمومش کنه
+از این چی میفهمی مانستر؟
ابروهاش بالا پرید و کنجکاو جلوتر رفت و کنارش قرار گرفت
نقاشی روی بوم همون نقاشی روی دیوارها بود
+اینکه..
به دیوار ها نگاه کرد و زمزمه وار گفت
+باغ ملکه اس؟..جین هرچی رو بوم کشیدی نقاشی روی دیوارها هم تغییر داده
به نیمرخ رنگ پریده اش نگاه کرد و گیج و مبهوت پرسید
+به چی فکر میکردی؟
+فقط این نیست
سمتی راه افتاد و مانستر هم بدنبالش. پارچه های سفید لول شده رو که هرجا روی زمین پخش شده بودن برمیداشت و بعد بررسی طرفی می انداخت و دنبال بعدی میرفت مانستر به نقاشی هایی که جلوی پاش می افتاد نگاه سرسری ای می انداخت و از کنارشون عبور میکرد تا اینکه چهره ای شبیه خودش رو دید و متوقف شد
مات و مبهوت به چهره ای که تنها با رنگ مشکی کشیده شده بود نگاه کرد تنها چیز عجیب نقاشی چشمی بود که از زیر پارچه ای که چشم هاش رو پوشونده بیرون بود
تماما سفید بدون دایره رنگی چشم هاش
هرچه بیشتر به چشم نگاه میکرد بیشتر غرق سیاهی و نفرت میشد
با صدای افتادن چیزی از کشیده شدن داخل سیاه چاله نجات پیدا کرد و به سمت جین که از روی چهار پایه افتاده بود دوید
دست مانستر رو که برای کمک کردن سمتش دراز شده بود رو کنار زد و خودش رو بالا کشید و روی زمین نشست پارچه سفیدی که از بالای قفسه برداشته بود رو جلوی چشم هردوشون باز کرد و مانستر با دیدنش آروم زمزمه کرد
+این یه جنگه!
عصبی دستش رو گرفت و غرید
+کی کشیدیش؟
+خ..خیلی وقته..نمیدونم
نقاشی رو از دستش کشید و ایستاد و سعی کرد جبهه هارو تشخیص بده یکطرف خوناشام ها بودن و طرف دیگه ساحره ها همراه با سحر و جادو و گرگینه ها
بیشتر دقیق شد و اروم گفت
+چرا گرگینه ها...
لحظه ای چیزی به ذهنش رسید و چشم هاش از هیجان گشاد شد
+باید به پادشاه نشونش بدم
جین با شنیدن این حرف از جا پرید و مقابلش قرار گرفت
+تو که نمیخوای اینکارو بکنی؟
پارچه رو لول و گنگ به چشم های نگرانش نگاه کرد
+چرا؟..این یه خیانته
سمت در راه افتاد که جین با گرفتن بازوش متوقفش کرد
+نه نه..نباید چیزی بگی..منو میکشن مانستر
مانستر عصبی دستش رو کنار زد و سرش غرید
+میفهمی چی داری میگی؟..حکومت خوناشاما تو خطره بعد تو نگران جونتی؟
سمت در راه افتاد و جین بی جون و نفس بریده نالید
+چیزی از پیش گویی من نگو..خواهش میکنم مانستر!
در رو با بیرحمی بست و با قدم های بلند دور میشد که سربازی مقابلش قرار گرفت و بعد ادای احترام گفت
+قربان همه فرمانده ها باید داخل تالار پادشاهی جمع بشن
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
کنار فرماندهان کهنه کار و با تجربه ایستاده و از بین حرف هایی که بینشون رد و بدل میشد فهمید پیشگویی جین به حقیقت رسیده
به نقاشی لول شده ی دستش نگاه کرد برای نشون دادنش دو دل بوداگر با این کار جون جین رو به خطر می انداخت هیچ وقت خودش رو نمی بخشید
با خم شدن بقیه متوجه پادشاه شد و سریع نقاشی رو پشتش برد و تعظیم کرد
پادشاه که سعی داشت بی قراریش رو پشت چهره ی مقتدرش پنهان کنه مقابل فرمانده ها راست ایستاد و به تک تکشون نگاه کرد
+مطمئنا تا الان خبر حمله ساحره ها به چند روستای مرزی رو شنیدین ما برای اماده سازی ارتش وقت زیادی نداریم پس سریع تر به تالار مشترک میریم و همراه با گرگینه ها و وزرای هردو حکومت به هماهنگی و نقشه درستی مقابل این حمله یکباره میرسیم خودتون رو برای جلسه نیمه شب اماده کنید
همه به اطاعت سرخم کردن و پادشاه برای رسیدگی به باقی اوامر دور شد که مانستر جرئت پیدا کرد و جلو رفت
+سرورم
روتیز ایستاد و همراه با مشاورش منتظر به مانستر چشم دوختن
نقاشی رو پشتش نگه داشت و بیشتر تو دستش مچالش کرد
+بهتر نیست نقشه یک طرفه ای هم داشته باشیم؟
ابروش رو بالا انداخت و متعجب پرسید
+یک طرفه؟
سرش رو پایین انداخت و آهسته گفت
+نمیشه به حمایت گرگینه ها اعتماد کرد
روتیز اخمی به چهره اش نشست
+هیچ حمایتی وجود نداره..ساحره ها دشمن هردو نسلن
+فقط برای احتمالات پادشاه
مشکوک به چشم های ملتمسش نگاه کرد..نفسش رو بیرون داد و به طرفی اشاره کرد
+تو و شوگا هردو تازه کارین..برین به شهر و برای ارتشتون سرباز جمع کنید هرچه بیشتر بهتر..تو و ارتشت برای محافظت از قصر میمونید و ارتش شوگا هم نزدیک قصر نگه میدارم هرخیانتی باشه با حفظ قصر میتونیم باهاش مقابله کنیم
مانستر سرخم کرد و با دور شدن پادشاه نگاه کجی به شوگا که از همه جا بیخبر اطراف تالار پادشاهی چشم میچرخوند انداخت
+اون احمق؟!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
میدوید و میدوید
بی هدف از صخره ای به صخره ی بعدی میپرید و جلو میرفت صدای خر خر نفس هاش شبیه انسان نبود و روی چهار دست و پا میدوید و احساس آزادی و لذت عجیبی داشت
بدون توقف یا لحظه ای فکر به موقعیتش سمتی کشیده میشدو تنها میدوید تا اینکه به بلند ترین صخره رسید و حالا فقط آسمان شب به همراه ماه کامل و درخشان مقابلش بود
لبه صخره ایستاد و گردنش رو به سمت ماه کشید و زوزه ی بلندی سرداد و از زوزه بلند و سوزناک خودش ترسیده و به واقعیت پرتاب شد
بلند نفس میکشید و تمام بدنش از عرق خیس بود
+خوبی؟
همراه با بالا و پایین شدن قفسه سینش به جیمین که مقابل نور خورشید که از پنجره به داخل نفوذ میکرد ایستاده بود نگاه کرد
جیمین پارچه های سفید و خونیش رو کناری انداخت و نزدیکش رفت و لبه تخت نشست و با خیال آسوده اجازه داد نگاه پریشون تهیونگ روی بدن سالم و ترمیم یافتش بچرخه
+هی خواب دیدی؟
ملافه روش رو کنار زد و چهار دست و پا سمتش رفت
+جی..جیمین زخمات..
تک خنده ای کرد و به سینه لختش ضربه ی صدا داری زد
+این بدنو دست کم نگیر
لبخندی به لب هاش نشست و دستش رو زیر لباسش برد و گردنبند شاهین رو درآورد
+وقتی تو جنگل دنبالت میگشتم اینو پیدا کردم..زیر یه گل سنگ صورتی رنگ
به گردن جیمین انداخت و آویز شاهین رو روی سینش تنظیم کرد..جیمین با ابروهای بالا پریده پرسید
+گل سنگ؟
سرش رو تکون داد
+جیمین باید یه کاری بکنی..نمیشه سکوت کنیم و منتظر نقشه بعدی کایدو باشیم
به شاهین نگاه کرد و آروم گفت
+اون فقط از محبوبیت من بین مردم میترسه..میترسه نحسی ای که روی اسمم گذاشتن از بین بره..نباید به بچه بازیاش اهمیت بدیم
تهیونگ بی هوا فریاد زد
+بچه بازی؟..جیمین اون آرزوی مرگتو داره
به صورت خشمگینش با لبخند خیره شد و تهیونگ معذب طرف دیگه رو نگاه کرد
+کاش..کاش قدرتی داشتم تا بتونم دارش بزنم تا محاکمش کنم تا به زنجیر بکشمش و...
با بوسه ای که روی موهاش حس کرد کلماتش رو به فراموشی سپرد و نگاه متعجبش رو به صورتش و نگاه نقره ای درخشانش دوخت و صدای گرمش رو شنید
+وقتی به هوش اومدم هیچ کس یا چیزی نبود که بهش فکر کنم جز تو..اگر فکر تورو هم نداشتم برای چی باید بلند میشدم؟..برای کی برای زنده موندن تلاش میکردم؟
قلبش به لرزه افتاده بود و از این حسی که بدنش رو به سستی میکشید مضطرب به حرف اومد
+تو..تو الفایی ..خیلی چیزا هست که باید به خاطرش ز..زنده بمونی
لبخند محوی زد و یکی از دست های تهیونگ رو اسیر کرد و انگشت هاش رو به بازی گرفت
+تو باعث شدی نگاه مردم به من عادی بشه..تو باعث شدی زنده بمونم و مهمتر از همه، زندگی کنم..تو تنها کسی هستی که همیشه بهم باور داشتی..و این بهم اعتماد بنفسی داد که جلوی اون گروه که قصد کشتنم رو داشتن بایستم و مبارزه کنم و..زنده بمونم
همونطور که به انگشتهاش خیره بود به فکر فرو رفت و با تکون خوردن تخت و گرفتار شدن تو آغوشی که هرچند کوچیک بود تمام زندگیش توش جا میشد از گرداب افکارش بیرون اومد و جواب این محبت رو با سر گذاشتن رو شونش داد
صدای اروم و گیجش رو کنار گوشش شنید و همراه با نفس عمیقی بوی آشناش رو به جونش نشوند
+همه وقتی از مرگ برمیگردن تغییر می کنن؟..عجیب شدی جیمین!
لبخندی زد و با حس بوسه نرمش روی موهاش چشم هاش گرد شد
+چرا حس میکنم هیچ مرزی بینمون نیست؟!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
برای هر مرد جوونی که داوطلب میشد و جلو می رفت یکی از سربازهاش رو برای مبارزه و سنجیدن میزان مهارت هاش در مبارزه با شمشیر داخل میدان مبارزه که شلوغی و جمعیت عامل ساختنش بودن میفرستاد اما برای جوان روبه روش نمیدونست کدوم سربازش رو پیش بفرسته
شوگا که تقریبا خودش رو مرخص کرده و روی لبه سنگی آبنما نشسته و فقط گه گاه نظاره گر بود و گه گاه چرت میزد با دیدن جوان آشنا چوب نازکی که گوشه لب هاش به بازی گرفته بود رو روی زمین تف کرد و جلو رفت و از کنار مانستر گذشت
+اینو بسپر به من!
مقابلش ایستاد و با نگاهی به سرتاپاش گفت
+کل سرزمینو به دنبالت زیر و رو کردم
سرش رو بی اهمیت تکون داد
+تو میخوای مبارزه کنی؟
شوگا نیشخندی به نگاه مغرورش زد و متعجب بود که هیچ درد یا ضعفی رو نمیتونست از چهره اش تشخیص بده
+جیمین مطمئنی توانشو داری؟
اطرافو نگاهی انداخت و تک خنده ای کرد
+شوگا از کی انقدر پر حرف شدی؟
شمشیرش رو از قلاف بیرون کشید و به پرحرفیش ادامه داد
+شمشیرت؟
جیمین به برق شمشیرش زیر افتاب ظهر که کمی گرمی بهاری داشت نگاه کرد و گفت
+من شمشیر ندارم از شمشیر حریفم استفاده میکنم
شوگا کلافه از این همه غرور با فریادی بی هوا حمله کرد و جیمین هم از طرف دیگه.
مانستر که با لذت مشغول تماشای مبارزه بود با دیدن حرکت جیمین که شمشیر رو از چنگ شوگا درآورد نیشخندی زد و به نگاه گرگینه ها که جذب پسر جوون که ادعای الفای آینده رو داشت شده بودن دقت کرد و با فکر به نقاشی جین زیر لب گفت
+این نمایش قدرت شاید بتونه اینده رو کمی تغییر بده!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
نامه رو روی میز رها کرد و آروم و ناامید گفت
+باید اول به من میگفتی
شوگا سرش رو پایین انداخت و دست هاش رو در هم قفل کرد
+متاسفم..فکر نمیکردم قبول کنن
کمی روی صندلیش چرخید و نگاهش کرد
+تو این وضعیت و جنگ پیش رو تمام سعیشون اینه ارتش رو گسترش بدن..ولی برام مهمه که تو چرا درخواست دادی؟
سرش رو بالا برد و به نگاه مغمومش خیره شد نفسش رو سنگین بیرون داد و صندلی چوبی کنار میز رو جلو کشید و روبه شاهزاده نشست
+باید اعتراف کنم پول تنها چیزی بود که بهش فکر میکردم و بخاطر همین برای محافظ شدن دوره دیدم ولی بعد..نگاه کردن و مراقب شما بودن شد عادتم مثل خواب یکی از روزمره هام بود
+پس چرا میخوای بری؟
+شما میتونید از خودتون محافظت کنید و جونگ کوک به تنهایی براتون کافیه
همراه با مکثی خودش رو جلوتر کشید و با لحن آرومی ادامه داد
+شرایط فرق کرده شاهزاده
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت
+مطمئنم به خاطر هیری میخوای فرمانده شی
همراه با به لبخند کشیده شدن لب هاش شوگا هم لبخند خجلی زد و به پشتی صندلی تکیه داد
سرش رو تکون داد و نامه رو تا کرد و سمت شوگا گرفتش
+هرچند تاثیری نداره ولی قبول میکنم..امیدوارم فرمانده بزرگی بشی
شوگا با تک خنده ای از دستش گرفت و بلند شد و به احترام تعظیم کرد
+در کنار شما بودن مایه ی افتخار من بود شاهزاده
تهیونگ به خنده افتاد و سرش رو تکون داد
+بعد این همه سال اولین باره داری بهم احترام میزاری
آروم خندید و کمر راست کرد با گره خوردن نگاهشون لبخند هاشون کمرنگ شد و شوگا آروم و با لحن همیشگیش آروم گفت
+داستانای زیادی با هم داشتیم
سرش رو تکون داد و سمت کتاب قطورش که درباره روش های جنگی و فنون ساحره ها نوشته بود چرخید
+موفق باشی فرمانده شوگا
چند لحظه ای به سکوت شاهزاده نگاه کرد و سمت در راه افتاد که با یادآوری چیزی متوقف شد و سمتش چرخید
+راستی..جیمین هم به به عنوان سرباز به ارتش پیوسته!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
فقط سوسوی شمعی بی جون هاله ی روشنی ای اطراف جین که جلوی پنجره نشسته و به هیاهوی سربازها که برای رفتن اماده میشدن نگاه میکرد ایجاد کرده بود
با قدم های شمرده از پشت بهش نزدیک شد و نگاهش رو از شونه های پهنش تا منظره تاریک و ناخوشایند بیرون کشید و صدای بم و ناامیدش داخل اتاق پیچید
+سربازها صف میکشن و جلوتر از فرمانده ها راه میافتن...نه ناقوص جنگی نه شعار پیروزی ای شنیده نمیشه.. هنوز نقشه دقیق بهمون داده نشده و نمیدونیم با چه حجمی از دشمن روبه روییم..انگار یه شمع دستمون گرفتیم و تو یه غار تاریک پر از خفاش جلو میریم
+تو که خبر داری!
کمی سمتش خم شد و پارچه سفید نقاشیش رو روی پاهاش گذاشت
+نگران نباش به کسی نگفتم
جین به پارچه لول شده نگاه کرد و آروم گفت
+مطمئنی پشیمون نمیشی؟
+از زنده نگه داشتن تو؟..نه پشیمون نمیشم
پوزخند زد و به پنجره نگاه کرد
+حرف دلگرم کننده ایه قبل این جنگ که نسلمون رو به نابودی میکشه!
مانستر سرش رو با قاطعیت تکون داد و از کنارش عبور کرد و با کنار زدن شنلش رو لبه پنجره و مقابل چشم های بی فروغش نشست
+تو اون نقاشی هیچ نشونه ای از پیروزی یا شکست نیست..ما پیروز میشیم جین..مطمئنم!پادشاه خوردن قطره ای از خون برده هارو ممنوع کرده..اگر به خوی حقیقیمون برگردیم میتونیم موفق بشیم حتی بدون گرگینه ها!
جین به چشم هاش که نور زرد شمع داخلش میرقصید خیره شد و لب هاش رو حرکت داد
+معمولا قبل شروع جنگ برای خداحافظی به دیدن خانواده هاشون و کسایی که براشون عزیزه میرن تو اشتباه اومدی مانستر!بهتره وقتتو هدر ندی و...
+نه..درست اومدم
نفسش رو با لبخندی بیرون داد و با غم و نگرانی ای که از فرداش داشت نگاهش رو روی صورتش چرخوند
+تو تنها عزیزی هستی که دوست داشتم قبل دیدن زشتی های جنگ ببینم
جین که سعی داشت لبخندش رو کنترل کنه همراه با چرخش نگاهش روی لباس جنگی ای که به تن داشت گفت
+بهت میاد!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بین شیهه اسب ها و فریاد سربازهای حمل اسلحه ها و سردرگمی و بی قراری ای که هیچ کس رو یکجا بند نمیکرد تهیونگ بدنبال جیمین پرس و جو میکرد و قلبش از ترس و نگرانی تپیدن گرفته بود
بالاخره دیدش که درحال بستن اذوقه ها داخل گاری ای بود
گره محکمی به کیسه زد و از گاری برای اوردن کیسه بعدی پایین پرید که کسی از پشت لباسش رو گرفت و مانع رفتنش شد متعجب چرخید و با دیدن تهیونگ تو تاریک و روشنایی هوا لبخند زد و بین سرو صدا بلند گفت
+فکر میکردم قبل رفتنم نبینمت
تهیونگ مچ دستش رو چسبید و عصبی فریاد زد
+هیچ رفتنی وجود نداره!
جیمین نزدیک تر رفت و تو صورتش خم شد تا صداشون به گوش هم برسه و آروم گفت
+من آموزش دیدم که کنار مردمم باشم..اگر کنار بکشم هیچ وقت به عنوان آلفا قبولم نمی کنن
تهیونگ که درگیر نگاه خیره و مصممش بود آروم و ملتمس گفت
+نرو جیمین..وقتی بمیری مگه مهمه که کی آلفا بشه؟
جیمین آروم خندید و این بیخیالی قلب تهیونگ و سرد و یخ زده میکرد و به لرزه می انداخت..با گرفتن پشت سرش پیشونیش رو که با موهاش پوشیده شده بود رو بوسید و دوباره به قهوه ای لرزون چشم هاش خیره شد
+من قرار نیست بمیرم..یادت بمونه...
دو دستش رو گرفت و ادامه داد
+تو زندگیم فقط دو تا بهانه دارم که زنده بمونم..الفا شدن و داشتن تو..من الان نه الفام نه تورو دارم پس..مطمئن باش زنده میمونم
ارتباط نگاهش رو با نگاه گیج و سردرگم تهیونگ قطع و دست های بی قرارش رو رها کرد و سمت جونگ کوک رفت
تهیونگ که داخل حباب حرف های جیمین گیر افتاده بود چیزی جز صدای نامفهموم از صحبت هاش با جونگ کوک نشنید و تنها تصویر تار و ناواضحی از سوار شدن جیمین روی گاری ای که خدمه کاملش کرده بودن و به حرکت در اومدن و دورشدن و گم شدنش داخل تاریکی تو ذهنش ثبت شد
جیمین تا لحظات آخر لبخند میزد و زمانی که از تشخیصش بین شلوغی سربازها ناامید شد سمت مسیری که گاری همراه با اسب و سواره ی سربازش پیش میرفت چرخید و لبخندش محو شد و به چهره ی ترسیده و ناامید سربازهای سواره و پیاده که دو طرفش رو گرفته بودن نگاه و زیر لب زمزمه کرد
+منم مثل اینا از جنگ میترسم یا این فاصله ازش که داره بیشتر و بیشتر میشه؟
نفسش رو سنگین بیرون داد و به ماه درخشان و کامل چسبیده به سیاهی اسمان نگاه کرد
+هرچقدر میخوای اون بالا دلبری کن ولی ماه من تو نیستی!
YOU ARE READING
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh