قلم مو از دستش افتاد و نگاهش رو طرحی که روی تابلوش بود ثابت موند مثل همیشه نفهمیده بود کی از کنترل خارج شده و به جای کشیدن نقاشی ای که پادشاه ازش خواسته بود این چهره ترسناک و مرده با خط های سرخ ، روی تابلو شکل گرفته بودن
+جین
وحشت زده و با چشم هایی گرد سمت صدا چرخید و برای جلوگیری از دیده شدن نقاشی سریع سمتش رفت که تهیونگ با دیدن حالت هجومی جین برای شوخی بهش حمله کرد و فنی که تازگی یادگرفته بود رو روش اجرا کرد جین متوجه چیزی نشد فقط حس کرد روی هواست و بعد محکم به زمین برخورد و از درد نفسش بند اومد..تهیونگ با خنده روی شکمش نشست و با لحنی که خوشحالی مصنوعی ای داشت گفت
+خوب بود؟..دیگه میتونم نه؟ میتونم از خودم دفاع کنم..دیگه کسی نمیتونه بهم صدمه بزنه یا دست کم بگیرتم هان؟
جین افکار نقاشی و دردی که تو کمرش پیچیده بود رو کنار زد و سعی کرد از چهره ی شاهزادش دلیل کارش رو بفهمه..چشم هاش هنوز بی حال و مریض بود و رنگی به صورت نداشت و این انحنای روی لب هاش بیشتر شبیه گریه بود تا لبخند..درجوابش لبخند زد و سعی کرد امید واهی ای بهش بده
+عالی بود شاهزاده
از روی شکمش بلند شد
+اومدم طرحی که بابا ازت خواسته رو..
با چرخیدن سرش و دیدن طرح عجیب روی تابلو که شباهت عجیبی بهش داشت حرفش نیمه موند و جین سریع بلند شد و مقابلش قرار گرفت
+هنوز اماده نیست
تهیونگ از کنار شونه های پهنش سرک کشید و با شک پرسید
+اون منم؟
جین نیم نگاهی به تابلو انداخت و به جای جواب سوالش سمت در هدایتش کرد
+باید تنها باشم تا بتونم تمومش کنم..مطمئن باش وقتی تموم شد اول به تو نشونش میدم
قبل اینکه مخالفتی کنه در پشت سرش بسته شد و تهیونگ موند و جونگ کوکی که منتظرش ایستاده بود..نگاهش رو بالا برد و گفت
+میدونستی جین آینده رو نقاشی میکشه؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+چرا این کارو کردی؟
+به جای تشکرته؟ اگر من کاری نمیکردم تو الان پشت میله ها بودی
جلو رفت و زیر نوری که از پنجره کوچیک انبار نمورو تاریک داخل میشد قرارگرفت
+احمق چرا از قدرتت استفاده کردی؟..این کار به تنهایی جرمه چه برسه به اینکه رو شاهزاده انجامش بدی
جونگ کوک که حس میکرد تو این نقشه یه آماتور بیشتر نیست کلافه فریاد زد
+مامانو میکشت
جی هوپ سمتش خیز برداشت و یقش رو چسبید
+باید میکشتیش فقط همین
+برای چی؟..اون بچه که گناهی نکرده
با شنیدن حرف هاش نیشخند زد و ناامید رهاش کرد
+انتخاب کن جونگ کوک..خانوادت یا شاهزادت؟
+باید به پادشاه بگیم..اینجوری هممون آزاد میشیم
تک خنده ای کرد و سرش رو تکون داد
+نه..انگار کاملا عقت رو از دست دادی
دستش رو روی شونش گذاشت و محکم فشرد
+فقط کنار وایسا جونگ کوک ..هیچ کس نمیدونه ما برادریم تو کار خودت رو ادامه بده و یه محافظ خوب باش و منم کارمو تموم میکنم
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
کنار هم سوار براسب حرکت میکردن و فقط صدای له شدن برف ها و گه گاه صدای کلاغ ها سکوت جنگل رو بهم میزد
مانستر به شاهزاده که اطراف رو برای پیدا کردن شکار به دقت زیر نظر داشت نگاه کرد و برای شروع مکالمه گفت
+باید به محافظاتون اعتماد کنین
+خودم میتونم از پس چندتا حیوون بربیام مگر اینکه..
نیم نگاهی بهش انداخت و با غیظ ادامه داد
+ آموزش هاتو قبول نداشته باشی!
مانستر اطراف رو نگاه کرد و خسته از این سکوت جنگل گفت
+فعلا که حتی یه خرگوش هم پیدا...
با بالا اومدن دست تهیونگ سکوت کرد و گوش هاش رو تیز..تهیونگ آروم از اسب روی برف های نرم پرید و کمانش رو که به پشتش بسته بود به دست گرفت و سمتی رفت و نمیدونست اون نیست که داره به شکارش نزدیک میشه درواقع داره شکار کس دیگه ای رو آماده میکنه...
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
در نبود شاهزاده داخل اتاقش سرک میکشید و بی اجازه وسایلش رو نگاه میکرد..جعبه ای که زیر تختش بود رو بیرون آورد و کنجکاو به محتویاتش نگاه کرد..گردنبند شاهین کنده کاری شده رو برداشت و پشتش رو نگاه کرد و سعی کرد نوشته ای که روش کنده شده بود رو بخونه
+چی..چیم؟
بی اهمیت سرجاش برش گردوند و دست برد تا خنجری رو برداره که چند تق به در خورد..
سریع جعبه رو زیر تخت هل داد و سمت در رفت..با دیدن جین پشت در نفسش رو آسوده بیرون داد
+شاهزاده هست؟
جونگ کوک از اتاق بیرون رفت و با بستن در گفت
+نه با مربی رزمیش رفته شکار
جین لبهاش رو جمع و سرش رو تکون داد
+که اینطور..میخواستم نقاشی رو نشونش بدم
جونگ کوک سر تکون داد و چرخید تا به پایگاه بره که جین پرسید
+جی هوپ همراهش رفته؟
نگاهش کرد و جواب داد
+نه هیچ کدوممون رو نخواست
جین با شک پرسید
+پس هیچ کدومتون باهاش نرفتید؟
از حرف بی معنیش کلافه شد و خواست فریاد بزنه که کلمات داخل دهانش گیر افتادن و مات چند لحظه ای جین رو نگاه کرد و صدای تهیونگ تو گوشش پیچید" میدونستی جین آینده رو نقاشی میکشه؟ "
نگاهش رو از جین گرفت و سمت راه پله شروع کرد به دویدن
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
مانستر از اسب پایین رفت و آرام پشت سر شاهزاده حرکت کرد تا شکاری که پیدا کرده بود از دست نده و مورد سرزنش قرار نگیره
تهیونگ با دیدن موهای خاکستری و سفید حیوان از پشت بوته ها سریع روی پاش نشست و کمان به زه شدش رو سمتش نشانه گرفت..نمیدونست چه حیوانیه..قطعا یه خرگوش غول پیکر خاکستری نبود..شکار تکونی خورد و انگار بوش رو حس کرده بود..از حالت خوابیده در اومد و روی پاهاش ایستاد و هیکل بزرگش از پشت بوته ها بیرون اومد..تهیونگ با دیدن گرگ سفید و خاکستری رو به روش بند کمانش رو شل کرد و چشمی که برای نشانه گیری بسته بود رو باز و کمان رو آرام و مسخ شده پایین آورد و خیره به چشم های توسی ای که نگاهش میکرد از روی زمین بلند شد
مانستر با دیدن گرگینه قدمی جلو برداشت و برا تشخیص نوع گرگ محکم و با صدای رسایی گفت
+به شاهزاده تعظیم کن
گرگ نگاه گیجش رو به مانستر دوخت و تهیونگ که نفس داخل سینش حبس شده بود قدمی جلو رفت و با صدای لرزونی گفت
+ج..جی..
قبل اینکه اسم رو کامل ادا کنه گرگ گوش هاش به حرکت دراومد و لحظه بعد همزمان با تیری که سوت کشان قلب شاهزاده رو نشانه گرفته بود و نزدیک میشد سمت پسر خیز برداشت و از سر راه تیر کنارش زد و خودش هدف شد
مانستر که شمشیر کشیده بود تا به گرگ حمله کنه با دیدن تیری که به پاش خورده بود ماجرا رو فهمید و سریع سمتی که انتهای تیر نشان میداد دوید و از صخره سنگی بالا رفت
گرگ از روی جسم کوچک پسر بلند شد و با وجود لغزیدن پای زخمیش خودش رو کنار کشید..
تهیونگ کم کم به خودش اومد و بدن کوفتش رو بالا کشید..اطراف رو به دنبال گرگ نگاه کرد ولی جز رد خونی که جلوتر محو میشد چیزی ندید
بلند شد و سمت کمانش رفت و از روی زمین برش داشت
کلافه و بی قرار دنبال رد و نشونی از جی هوپ یا شاهزاده بود و اسب بیچاره رو از بین درخت ها به این طرف و اونطرف میبرد در آخر با دیدن دو اسب پیداشون کرد و به تهیونگ رسید که از اسب بالا کشید و روش نشست
جلوتر رفت و با دیدن رد خون روی برف ها فهمید دیر رسیده کنار اسب شاهزاده ایستاد و با نگاه کردن به بدنش دنبال جای زخم بود
+تو اینجا چیکار میکنی؟
نگاهش رو تا صورتش بالا کشید و دهان یخ زده اش رو به حرکت دراورد
+چیزی شده؟
نگاه تهیونگ سمتی چرخید و لحظه بعد اخم ناامید کننده ای صورتش رو در هم کرد
جونگ کوک رد نگاهش رو گرفت و با دیدن جی هوپ که بین دست های مانستر زندانی بود از اسب پایین پرید و دست به شمشیرش برد که تهیونگ از همه جا بی خبر فریاد زد
+نه لازم نیست شمشیر بکشی
جونگ کوک متوقف شد و نگاه لرزون و ترسیده اش با نگاه جی هوپ درگیر شد..نگاهی که التماس میکرد کاری نکنه
مانستر جی هوپ رو به جونگ کوک سپرد و سوار اسبش شد
+زود سوارش کن اینجا امن نیست
جونگ کوک که دستهای برادرش اسیرش بود تاملی کرد که جی هوپ از ترس اینکه کار احمقانه ای بکنه از پشت به جونگ کوک فشار اورد و سمت اسب هلش داد و طوری وانمود کرد که جونگ کوک درحال کشیدنشه..شکار همون جا به پایان رسید و سمت قصر به راه افتادن در راه تهیونگ چند باری سر میچرخوند تا شاید اثری از گرگ ببینه و سوال هایی از مانستر که کنارش حرکت میکرد و حواسش به اطراف بود تا اتفاق جدیدی نیافته میپرسید
+اون گرگ کی بود؟..میشه پیداش کرد؟..اون جونمو نجات داده میخوام بهش پاداش بدم..میخوام دوباره بببینمش
+شاهزاده بعدا هم میشه به این موضوع رسیدگی کرد فعلا حواستون به اطراف باشه
تهیونگ با یادآوری جی هوپ سر چرخوند و دیدش که جلوی جونگ کوک طناب پیچ شده نشسته..دو محافظش قصد جونش رو داشتن و یه گرگ از ناکجا آباد باید جونش رو نجات میداد..نگاه ناامیدش رو ازش گرفت و آه کشید..کاش کسی بود که وفادارانه کنارش می ایستاد و هیچ وقت ازش متنفر نمیشد
+میتونم تا جایی که این اسب جون داره از این جا دورت کنم..همین الان
+خفه شو جونگ کوک..بعد تحویل من سریع میری پیش راشل قبل اینکه کس دیگه ای بهش خبر برسونه..مجبورش میکنی جای مامانو بگه..اگر نگفت تهدیدش کن که من همه چیز رو میگم..بگو اگر آزادش کنه میتونی افکار منو کنترل کنی تا اگر خوناشامی رو فرستادن تا ذهنمو بخونه چیزی از راشل نفهمه..باهرچیزی که به ذهنت میرسه تهدیدش کن
جونگ کوک که با تمام تنفر از بالای شون جی هوپ به پشت سر تهیونگ خیره بود زمزمه کرد
+میتونم خودم الان تمومش کنم
+خفه شوو
با چرخیدن نگاه مانستر روشون جی هوپ سرش رو پایین انداخت زیر لب غرید
+اون عوضی فکر کردی برای چی اسمش مانستره؟..فقط زنده بمونو مامانو نجات بده..الان ما یه چیز داریم تا راشل رو تهدید کنیم
جونگ کوک حلقه دستش رو دور جی هوپ تنگ تر کرد و دهانش رو به گوشش چسبوند و غرید
+با جون تو؟!
جی هوپ آروم خندید و به اسمان خاکستری و سنگین از برف نگاه کرد
+از اولم قرار نبود همو ببینیم برادر کوچولو
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
پاهاش روی زمین میخکوب شده بود و نگاهش به اتفاق رو به روش..برای نجات برادر و مادرش اومده بود تا تهدید کنه ولی انگار همه چیز زودتر تموم شده بود و این رو میشد از تقلاهای راشل بین دست های سربازهایی که به زندان میبردنش فهمید
+ترجیح میدم بمیرم تا اینطور خار و خفیف بشم
متعجب به صاحب صدا که کنارش ایستاده بود نگاه کرد..دختر با لبخند پیروزی نگاهش کرد و گفت
+تو چی؟
جونگ کوک با گیجی پرسید
+چی شده؟
دختر دست به سینه شد و با تحقیر به سر تاپاش نگاه کرد
+به عنوان محافظ شاهزاده وظیفت بیشتر از نگهبانیه..منتظر خطر نمون خطر رو خودت پیدا کن
به راهی که راشل رو برده بودن نگاه کرد و ادامه داد
+میدونستم حرف های شاهزاده تو دادگاه مال خودش نبود پسر گرگی بی گناه بود..راشل نقشه کشتن نه تنها شاهزاده رو بلکه پادشاه رو خیلی وقته توی سرش داشته و براش ادم اجیر کرده..حتما میگی من چرا خودم رو قاطی کردم
لبخند عریضی زد و به نگاه مشکی و لرزون جونگ کوک خیره شد
+چون من یه خدمتکار نیستم
دختر چرخید و با قدم های دوتا یکی دور شد و به چهره پسرگرگی فکر کرد وقتی بفهمه بی گناهیش ثابت شده و آزاده
جونگ کوک هنوز گیج و مبهوت به جای خالی دختر خیره بود و جورچین افکارش رو کنار هم میچید..راشل لو رفته بود جی هوپ هم خودش به زندان بان سپرده بود همه تهدید هایی که برای راشل آورده بود با دخالت اون دختر عجیب بی معنی شده و حالا دست هاش کاملا خالی بود مثل قفسه سینش که از نفس خالی ولی پر نمیشد داخل صفحه سیاهی گم شده بود که نمیتونست هیچ ردی از جایی که مادرش اسیر شده پیدا کنه..از چه کسی پادزهر میگرفت و به چه کسی التماس میکرد خانوادش رو حفظ کنه؟جی هوپ رو از مرگ حفظ کنه؟
به تنها ریسمان امیدی که جلوی چشم هاش تاب میخورد چنگ انداخت
شاهزاده!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
سریع اشک هاش رو پاک و با لبخند لرزونی به برادرش که دست و پا بسته بین دو نگهبان از قصر خارج و نزدیک میشد نگاه کرد
جی هوپ روبه روش ایستاد و جواب لبخندش رو داد و گفت
+چطور اون بچه رو راضی کردی؟
تک خنده ای کرد و سعی کرد اشک های جمع شدش پایین نریزه
+به ازاش جونم تو دستاشه و باید تا اخر عمر بهش خدمت کنم
+خوبه..اون تنهاست..مثل خودت
سرش رو پایین انداخت و بغضش رو پایین کشید
+نتونستم براش مراسم خوبی بگیرم
دست های سنگین از زنجیرش صورتش رو بالا آورد و با انگشت اشک هاش رو پاک کرد
+مطمئنم مامان بهت خورده نمیگیره
با کشیده شدن توسط دو سرباز آخرین لبخندش رو نثارش کرد و درحالی که دور میشد بلند گفت
+من حالم خوبه داداش کوچولو..دارم به جایی میرم که بهش تعلق دارم پیش هم نوع های خودم..مراقب خودت باش!
جونگ کوک نیشخندی زد و بلند فریاد زد
+سالم زندگی کن داداش بزرگه!
+انگار زیاد هم بد نشد
سریع سمت تهیونگ چرخید و سرخم کرد
تهیونگ لبخند عمیقی زد و نفس راحتی کشید
+یعنی تموم شد؟..دیگه کسی گوشه کناری واینستاده تا بکشتم؟
شوگا مشت محکمی حواله بازوی جونگ کوک کرد
+فقط من موندم با تو..میدونی که به خونت تشنم!
تهیونگ نگاه بی حسی به هردو که با نگاهشون برای هم خط و نشون میکشیدن انداخت و به خنده افتاد
+خوبه حالا محافظ هام میخوان همو بکشن
نگاهشون سمت شاهزاده که با خنده های بلند و عجیب سمت قصر میرفت چرخید
و این صدای خنده ها برای راشل که با گاری ای بدور از شان اشراف زادگی با سرافکندگی بین پچ پچ های مردم به سمت دنیای پشت دریاها که دنیای مردگان نامیده می شد راهی بود نحس ترین آوای عمرش بود آوایی که تا عمر داشت در ذهنش میموند و این شکست رو فراموش نمیکرد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
شوگا نامه ای که از طرف مشاور کیتو بهش رسیده بود رو مچاله کرد
+ یکی دیگرو واسه جاسوسی پیدا کنین..
+اقا چند تا براتون بزارم؟
کاغذ رو بی اهمیت سمتی پرت کرد و رو به پیرزن فروشنده گفت
+یدونه کافیه..
+هییی اروم باش اروووم
با شنیدن صدای بلند آشنایی چرخید و به دختری که با کمک مردی سعی داشت اسب سرکش رو داخل تویله ببره نگاه کرد
+اقا بیا..
شوگا با شناختن دختر ابروهاش بالا پرید و نون قندی رو از پیرزن گرفت و سمتش حرکت کرد..اسب مدام شیهه می کشید سعی داشت افسارش رو آزاد کنه..به ستون چوبی اب تکیه داد و به درگیری دختر بااسب به عنوان تفریح نگاه کرد.. دختر خسته افسار اسب رو رها کرد و رو پاهاش خم شد و بلند بلند نفس کشید..موهاش بهم ریخته و پیراهنش از همیشه ساده و کثیف تر بود..وقتی نفسش جا اومد دست به کمر راست ایستاد و با چهره ای خسته اطراف رو نگاه کرد تا شاید کمک بیشتری پیدا کنه که با دیدن شوگا ا نفس های بریده فریاد زد
+هیی.. بیا کمک باید.. این اسبو ببریم داخل
شوگا با نگاهی تحقیر آمیز به سرتاپاش نیشخند زد و گفت
+فکر میکردم فقط تو قصر کار میکنی
دختر که حوصله کل کل رو نداشت و از اینکه فرد گستاخ مقابلش بی خبر از دینی که به گردنش داشت اینطور خطابش میکرد به حد کافی ناامید شده بود به اسب اشاره زد
+این اسب حاملس باید هرچه زودتر زایمان کنه وگرنه هردوشون میمیرن..میتونی بیای کمک و مزدتو بگیری یا همونجا وایسی و نون قندیتو بخوری..
و سرکارش برگشت..شوگا چند لحظه ای به درگیریش با اسب نگاه کرد نون قندیش رو طرفی انداخت وسمتشون رفت
وقتی اسب رو داخل اسطبل بردن شوگا با نفس های یکی دوتاش دست هاش رو بهم زد و سمت خروجی رفت که لباسش از پشت کشیده شد و قبل اینکه علتش رو بفهمه پیشبندی دور کمرش بسته شد و صدای دختر رو شنید
+تنهایی نمیتونم انجامش بدم
شوگا مبهوت چند باری پلک زد و دست هاش رو جلو برد تا مخالفت کنه که دختر دستگیره سطل آب رو به همون دست آویزون کرد
+برو آب بیار زود باش!
+هیی من..
دختر پیشبند خودش رو بست و نگاهش کرد
+مزد منم مال تو
شوگا نگاه کلافه اش رو بین اسب و صاحب اسب و دختر چرخوند و با لعنت زیر لبی آماده به کار شد
خسته به دیوار تویله تکیه داد و روی پاهاش نشست..چشم هاش رو بست و سعی کرد صحنه هایی که دیده بود رو به فراموشی بسپره
+بیا..
لای چشمش رو باز کرد و به نون قندی ای که جلوی چشم هاش گرفته بود نگاه کرد..با غیض نگاهش کرد و ناامید گفت
+نگو که این دستمزده
دختر خندید ..دستش رو جلو برد و نصفش رو کند و نصف نون قندی رو سمتش گرفت و با خنده گفت
+در واقع این دستمزدته
شوگا که از ابتدا امیدی نداشت بی خیال شد و گازی به نون قندی زد..دختر کنارش نشست و گاز گرسنه ای به نون قندی زد و با اشتها جویدش..شوگا زیر چشمی به صورت کثیف و خون آلودش نگاه کرد و گفت
+گفتی دست مزد خودتم میدی به من
دختر جویدنش رو متوقف کرد و مظلومانه به نون قندی تو دستش نگاه کرد
شوگا نفسش رو بیرون داد و طرف دیگه رو نگاه کرد
+بیخیال..بخورش جون بگیری
دختر از این دلسوزی که حدس میزد به خاطر شناخت اشتباه شوگا باشه سواستفاده کرد و مشغول خوردن نیمه خودش شد..شوگا که نمی تونست کنجکاویش رو کنترل کنه باز زیرچشمی به دختری که دقایقی پیش مثل قهرمان بود نگاه کرد و پرسید
+اسمت چیه؟
با دهان پر و لقمه جویده و نجویده گفت
+هیری
سرش رو تکون داد و آروم گفت
+شوگا
+میدونم
متعجب نگاهش کرد و هیری بی توجه لپ هاش رو پر و خالی میکرد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+تو این جنگ نزدیک به پنج هزار کشته و زخمی...
کتاب کهنه و رنگ و رو رفته ی رو به روش رو که باید به عنوان جانشین مثل پادشاه های قبلی تمامش رو حفظ میکرد چند برگی جلو و عقب رفت و کلافه بین حرف معلمش اومد
+کل این کتاب که جنگ و کشتاره!
معلم که پیرمردی بی حوصله بود به شاگرد انسانش نگاه کجی انداخت
+اون کتاب تاریخ جنگ هاست به کتاب های دیگه هم میرسیم
تهیونگ مشتاق به پیرمرد که مثل قصه گویی روی صندلی گهواره ای نشسته بود و همراه با تاب خوردن حرف میزد نگاه کرد
+کتابی درباره ی اولین خوناشام ها یا گرگ ها نیست؟شنیدم که همه از یه نسل بودن
پیرمرد نگاه دقیقی به پسر روبه روش که عاقل تر و مرد تر شده بود انداخت
+هست اما به عنوان افسانه
شاهزاده با بستن کتاب کسل کننده رو به روش نشون داد که اصلا علاقه ای به شنیدن تعداد کشته ها و زخمی ها و تاریخ جنگ ها و پیروزی کدوم جبهه نداره..پیرمرد کمی خودش رو روی صندلی بالا کشید و با فکر به افسانه های قدیمی گفت
+شاید درستش این بود که از همین افسانه ها شروع میکردم..هر کسی باید بدونه نسلش از کجا ریشه گرفته
به سرتاپای تهیونگ نگاه کرد و زیر لبی گفت
+هرچند شاهزاده یه انسانه
سرفه ای کرد وبا نفسی که گرفت شروع کرد
+هزاران سال پیش زمانی که هیچ کدوم از نژادهای الان نبود فقط یک نژاد وجود داشت..انسان ها..نه گرگینه ای نه خوناشامی نه احتمالا ساحره و الفی البته هیچ کدوم از این ها کاملا تایید نشده.
+پس چطور نژادها به وجود اومدن؟
+طبق نوشته ی کتاب ها خوناشام ها و گرگینه ها از نسل انسان به وجود اومدن
+چجوری؟
پیرمرد دنبال توضیحی بود تا تهیونگ رو متوجه کنه و سردرگم گغت
+میدونی..تو این سرزمین علم مهم نیست..اما تو کتاب هایی که انسان ها نوشتن طبق ازمایش ها و تحقیقاتشون به دلایل محکمی رسیدن و همه اینها تو کتاب قید شده اما کتاب ما که برگرفته از همونه فقط نوشته شده یه سری تغییرات داخل بدن نسل های جدید انسان ها به وجود اومده که اول گرگینه ها و بعد خوناشام ها به وجود اومدن..حتی میگن که خوناشام ها از گرگینه هان که این هم کامل مشخص نیست..
مکث کرد و منتظر واکنشی از طرف شاهزادش موند تا تفهیم حرف هاش رو بفهمه
تهیونگ با صدای گنگی پرسید
+پس چرا الان همه از هم متنفرن؟
پیرمرد عالم لبخندی زد و تکونی خورد تا به جای حساس افسانه برسه که در به شدت باز شد و نگاه هردو سمت جونگ کوک که داخل پریده بود چرخید
+ش..شاهزاده!
تهیونگ که خیال میکرد مثل نقشه همیششون برای فرار کردن از این کلاس خسته کننده جونگ کوک با بهانه ای دنبالش اومده لبش رو گزید و چند لحظه ای چشم هاش رو بست
+جونگ کوک الان نه..داستان داشت به جای خ...
+نه نه این واقعیه..
جلوتر رفت و با چشم های گرد شده از هیجانش گفت
+جیمین..جیمین برگشته..زنده اس
شنیدن اسمش بعد چند سال تکونی بهش داد و بی اراده جلد کتاب رو به چنگ گرفت آب دهانش رو قورت داد و با تک خنده ی بریده ای گفت
+شوخی جالبی نیست جونگ کوک..د..درسته گفتم حتی حاضرم خبر مرگمو بیاری ولی به این آموزش خسته کننده نیام ولی..این زیاده رویه
جونگ کوک با خنده فریاد زد
+شوخی و دروغ نیست می تونی خودت بری و ببینیش..زنده و سرپا به تالار پادشاه رفت
تهیونگ که لرزش عجیب دلتنگی به بدنش افتاده بود با خشم فریاد زد
+اون مرده!
رو کرد به معلمش و با صدایی گرفته گفت
+ادامه بده..به این دیوونه کاری نداشته باش
پیرمرد که با شنیدن حرف های شاهزاده از آموزشش ناامید شده بود گفت
+آموزش امروز تمومه!
+آه من دروغ نمیگم مگه یه پسر با صورت کشیده و مو و چشم توسی نیست؟..کل قصر بهم ریخته و خیلیا فکر میکنن روحشه
به جونگ کوک که مثل بچه بی قراری میکرد نگاه کرد و زیر لب گفت
+حتما این یه خوابه!
هر قدمی که برمیداشت منتظر بود زیر پاهاش خالی بشه و از رویای شیرینش به واقعیت که روی تختش خوابیده برسه برای همین سریع قدم برمیداشت و جلو میرفت
پچ پچ های خدمه که با نزدیک شدن به تالار پادشاهی تعدادشون بیشتر میشد رو میشنید و قلبش بی قرارتر میشد
ذهنش خالی خالی بود و نمیتونست به چیزی فکر کنه فقط چشم هاش بودن که سمت دوست کودکیش راهنماییش میکردن..وارد راهرویی شد که انتهاش به تالار میرسید قدم هاش شمرده تر شد و جونگ کوک که با سرعت به دنبالش بود هم قدم هاش رو کوتاه کرد و سر خدمه ای که جمع شده بودن فریاد میزد تا بدنبال کارشون برن ولی در اون لحظات کار همه ثبت اتفاقات پیش رو بود و پخش کردنش بین غایب ها
چند قدمی بیشتر نمونده بود که با صدای باز شدن در تالار پاهای برهنش کنار هم ایستادن و چشم هاش با وجود دید کامل احساس نابینایی میکرد
بعد چندین سال برگشتن به قصر احساس معذب بودن میکرد..تمام تلاشش این بود که رفتار عجیبی از خودش نشون نده و نگاه هارو سمت خودش جذب نکنه ولی وجودش تو قصر به اندازه کافی عجیب و پر سروصدا بود
از نگهبانی که در رو براش بازکرده بود تشکر کرد و باعث تعجب نگهبان شد .از نیمه باز در خارج شد و قدمی برداشت که با دیدن کسی که وسط راهرو ایستاده و خیره نگاهش میکرد ایستاد و با شناختنش لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و تمام اضطراب و معذب بودنش از بین رفت و با شوق دیدن بزرگ شدن دوست کودکیش جلو رفت و به سرتاپاش نگاه کرد و پرشد از دلتنگی برای پسربچه ای که حتی درست حرف نمیزد..لب باز کرد تا اسمش رو بعد مدتها روی زبونش بچرخونه که تهیونگ بهش پشت کرد و با قدم های بلند دور شد..متعجب ایستاد لبخند به لبش خشکید و به دور شدنش نگاه کرد و پچ پچ خدمه اطرافش رو شنید
+خودشه؟
+چقدر تغییر کرده
+مگه نمرده بود؟
+این همه وقت کجا بوده؟
+واقعا ترسناکه! نکنه روح نفرین شدشه؟
+باید درکش کنی!..به اندازه فهمیدن مرگت براش سخته
متعجب به کسی که صداش واضح تر و با محبت تر از بقیه بود نگاه کرد..جونگ کوک لبخند محوی زد و به دنبال تهیونگ دوید
به غریبه های اطرافش نگاه کرد و زیر لب گفت
+هیچ کس منتظرم نبود حتی تهیونگ!

VOUS LISEZ
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh