S1 • part11

1.9K 373 23
                                    

پادشاه و نزدیکانش جدا از افراد قصر از خودشون پذیرایی میکردن و تالاری که قبل غروب خورشید دیوارهای سفید و طلاکوب شده داشت حالا رنگ تازه ای گرفته بود رنگ خوش بوی خون..
جونگ کوک که مست بوی خون بود قبل اینکه تمام خون برده رو بمکه رهاش کرد..خودش رو روی صندلی ای انداخت تا کمی هوشیار بشه و زود تر از بقیه جشن رو ترک کنه..چیزهایی که از اتاق راشل شنیده بود نگرانش میکرد و میدونست اتفاقات خوبی انتظار خودش و برادرش رو نمی کشه..کمی سرگیجه و هیجانش اروم شد و صدای ناله و فریادها براش واضح تر شدن
+جیمین..جیمین کجایی؟
اخم کرد و چشم های نیمه بازش رو دنبال این صدای آشنا اطراف چرخوند..صدا قطع شد و جونگ کوک با فکر اینکه فقط یه توهم بوده سرش رو به پشت صندلی تکیه داد
+جیمییییننن
با شنیدن فریاد شاهزادش از روی صندلی بالا پرید و وحشت زده و نگران اطراف رو کاوید..آب دهانش رو به سختی از گلوی تشنش پایین داد و سعی کرد شاهزادش رو از رنگ خونی که تمام چشم هاش رو گرفته بود تشخیص بده..
اما چشم های شاهزاده جهنمی که داخلش بود رو نمی دید..احساساتی که داشت جلوی چشم هاش به شکل باغی سرسبز و پر از درخت اومده بود که نمیتونست از بین درخت ها جیمینش رو پیدا کنه..اشک میریخت و اسمش رو صدا می زد
+شاهزادههه
فریادی از فاصله دور شنید چرخید و کسی رو دید که سمتش میدوید لحظه بعد چیزی محکم به پهلوش خورد و روی زمین افتاد گیج و منگ به صورت برافروخته خوناشام تشنه ای که با چشم های سرخ و دندان نیش بیرون زده روش خیمه زده بود نگاه کرد و پلک هاش کم کم سنگینی کرد و انگار داروی جی هوپ تازه کارش رو به اتمام رسوند
از تالار بیرون اومد و با پسربچه انسانی که تو آغوشش بود به در تکیه داد دست ها و بدنش میلرزیدن و سعی داشت عطش زیادش رو کنترل کنه..به سختی قدم جلو برد و مثل سرباز شکست خورده ای که تمام داراییش بین دست هاش بود از بین لذت ها و بوی خوش و رنگ خوشرنگ و سیرابی ای که اطرافش رو گرفته بود میگذشت..به اندازه کافی از تالار دور شده بود که طاقت نیاورد و به زانو افتاد جسم بی هوش شاهزادش رو روی زمین رها کرد و با صورتی رنگ پریده و دهانی لرزان خودش رو روی زمین کشید و عقب رفت و اخرین چیز قبل تبدیل شدنش به خوناشامی واقعی که حتی شاهزادش هم برده خون میدید کسی بود که پسر بچه رو روی دست هاش بلند کرد و دور شد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
جونگ کوک بلافاصله که از تالار اصلی خارج شد لبخندش محو و به کاغذ تو دستش نگاه کرد اگر اینو به خزانه دار میداد سکه های طلای زیادی گیرش میومد..پاداشی برای نجات شاهزاده از نقشه ی برادرش...دندان هاش رو روی هم فشرد و کاغذ رو تو دستش مچاله کرد
+خوشحالی؟
با شنیدن لحن نه چندان خوشایندش ترسیده نگاهش کرد..قبل اینکه زبانش داخل دهانش بچرخه روبه روش با فاصله کم و سینه به سینش ایستاد و خیره تو چشم های برادر خرابکارش زیر لب غرید
+به خواستت رسیدی؟
+جی هوپ این..
نفس رو تو صورتش رها کرد و تمام حرصش رو با هر کلمه به صورتش میکوبید
+نابود کردی..همه چیو نابود کردی.فقط وایسا و نتیجه خودخواهیتو ببین
جونگ کوک که چیزی از حرف هاش نفهمیده بود با دیدن چند سرباز که نزدیک میشدن ترسیده به چشم های به اشک نشسته برادرش نگاه کرد و تنها یک کلمه از بین لب هاش شنید
+مامان
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بعد پوشیدن لباسش و مرخص کردن خدمه سمت پسر جوانی که به زانو افتاده بود قدم برداشت
+خوب..میخواستی منو ببینی؟
جونگ کوک که از تنفر و خشم میلرزید سرش رو بلند کرد و غرید
+مادرم کجاست؟
راشل نیشخند زد و بالای سرش ایستاد و با چشم های نافذش که به زردی میرفت خیره نگاهش کرد
+میدونستم گستاخی ولی فکر نمیکردم جون مادرت رو با کلماتی که از دهانت خارج میشه به خطر بندازی
جونگ کوک سریع سرش رو پایین انداخت و لحنش پر از التماس شد
+خواهش میکنم آزادش کنید
راشل روی یک پاش نشست و زیر چونش دست برد و سرش رو بالا آورد به تیله مشکی چشم هاش نگاه کرد
+کی؟..مادرت یا برادرت؟
به سکوت جونگ کوک نیشخند زد و به شدت رهاش کرد و بلند شد..پشت بهش ایستاد و دست هاش رو روی کمرش بهم گره زد و با لحنی به ظاهر متعجب و دلسوز گفت
+نمیفهمم..تو جون مادر و برادرت رو به خطر انداختی برای نجات اون پسربچه بی ارزش؟..جی هوپ تمام تلاشش زنده نگهداشتن تو و مادرش بودید ولی تو...
+چ..چرا..خانواده من؟
راشل خندید و سمتش چرخ خورد
+به هرحال یکی از شما دونفر باید جای پدرتونو برام میگرفت..
جونگ کوک اخم کرد و سرش رو پایین انداخت
انگار تمام افتخاری که نسبت به پدرش داشت حالا سرشکسته شده بود
+ولی انگار انتظار بیهوده ای داشتم
چند قدمی دور شد و با هرقدم تاریکی بیشتر و بیشتر اطراف پسر جوان رو میگرفت
+انجامش میدم
راشل لبخند پهنی زد چون به خواستش رسیده بود
+فقط مادرم رو آزاد کن
سمتش چرخید و به سرتاپای جونگ کوک که حالا محکم ایستاده بود نگاه کرد
+مادرت آزاده..وقتی زنگ کلیسا برای مراسم یادبود برادرزادم برگزار شد پادزهر رو بهت میدم
+ب..برادرم
نزدیک رفت و دستش رو روی شونش گذاشت
+من قدرت خوناشام هارو تشخیص میدم..از قدرتت برای نجاتش استفاده کن
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
نگاه جمعیتی که روش بود بدن ضعیفش رو سست تر میکرد..رنگی به چهره نداشت زیر چشم هاش گود افتاده و لبهاش از خشکی بهم چسبیده بود
تمام صحنه هایی که به صورت باغ و درخت و آوای خوش برگشتن جیمین دیده بود وقتی بیدار شد به صحنه هایی وحشتناک تبدیل شدن..صحنه هایی که تمام سال های عمرش پشت درهای بسته رخ میداد و فقط چیزهایی دربارش شنیده بود..لحظاتی که تو اون تالار سر میکرد فرقی با برده های خون دیگه نداشت اون هم یه انسان بود با خونی درخشان که میتونست حداقل یکی از خوناشام هارو سیراب کنه
چنین فرد ضعیفی چطور میتونست پادشاه همین خون خوارها باشه؟
تا زمانی که فلور شونش رو لمس کرد تو افکارش غرق بود..نگاه سرد و بی جونش رو به مادرش داد و فلور به روتیز که پسرش رو خطاب قرار داده بود اشاره زد
+شاهزاده ما منتظر شنیدن ماجراییم..چطور از تالار جشن سردراوردید؟
شاهزاده سعی کرد تاری روی چشم هاش رو کنار بزنه و جی هوپ رو که دست و پا بسته ایستاده بود ببینه..با درگیر شدن نگاهشون بهم لحظه ای سرش گیج رفت و صدایی داخل ذهنش منعکس شد
+جیمین برگشته شاهزاده..منتظرتونه..جیمین!
جونگ کوک که کنار شاهزاده ایستاده بود نگران به درگیری ای که شاهزاده با خودش داشت نگاه کرد..زمانی که به زانو افتاد روتیز دستور داد که به اتاق برش گردونن..جونگ کوک با تامل بازوش رو گرفت نباید اینطور میشد..شاید قدرت کافی برای تغییر ذهن یه انسان رو نداشت
تهیونگ دست های فلور و جونگ کوک رو کنار زد و به سختی روی پاهاش ایستاد
جمعیت کم مردمی که برای دیدن این دادگاه اومده بودن به پچ پچ افتادن که با حرف تهیونگ دهانشون بسته و چشم هاشون سمت جایی که شاهزاده اشاره کرده بود چرخید
+شوگا..اون بود که..که گفت..جی..
زبانش برای گفتن باقی حرفش لرزید..همراه با تک اشکی که رو گونش چکید فریاد زد
+شوگا بود که میخواست من رو به کشتن بده
شوگا که بی اهمیت به جلسه به دیوار تکیه داده بود شوکه نزدیک تر رفت
+شا...
روتیز به شوگا اجازه حرف زدن نداد و رو به جونگ کوک پرسید
+من ازت شنیدم که شوگا شاهزاده رو از تالار دور کرده
جونگ کوک هیجانش رو پشت صداش پنهان کرد و با جدیت گفت
+بله سرورم..احتمالا بعد شکست خوردن نقشش...
شوگا تعادلش رو از دست داد سمت جونگ کوک حمله ور شد و فریاد زد
+نقشه من نه لعنتی نقشه ی جی هوپ بود که..ولم کنین..ولم کن لعنتی من نبودم..
نگاهش رو از شوگا که به دستور روتیز به زندان قصر میبردن گرفت و با نگاه سردرگم برادرش روبه رو شد..لبخند محوی زد که جوابش خشمی بود که به چهره جی هوپ نشست
و در بین جمعیت تنها یک نفر به حال شوگا تاسف خورد و رنگ آبی چشم هاش تیره شد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
اروم از بین زندانها میگذشت و به دنبال آشنایی زندانی ها رو نگاه میکرد..بالاخره به سلول مورد نظرش رسید و نزدیک دیوار میله میلش شد..شوگا کناری روی جلبک هایی که به خاطر رطوبت هرجایی رشد کرده بودن نشسته بود و درحالی که به زمین خیره شده بود مدام صحنه ی متهم شدنش جلوی چشم هاش شکل میگرفت
+تو بودی؟
شوگا از اعماق افکارش بیرون اومد و اروم سرش رو سمت هیری چرخوند..بی اهمیت دوباره به حالت اولش برگشت..هیری دست هاش رو به هم گره زد و با لرزش خفیفی که زیر صداش داشت گفت
+حرف های شاهزاده مال خودش نبود..مطمعنم تو بی گناهی
شوگا سنگ کوچکی که دستش بود رو به دیوار رو به روش زد و به سردی گفت
+حرف های تو به درد هیچی نمیخوره..راحتم بزار
هیری بی اراده پرسید
+چرا؟
شوگا کنترلش رو از دست داد و فریاد زد
+حرف های یه خدمتکار بی ارزش و خیال پرداز به درد من نمیخوره
هیری از موج صداش قدمی عقب رفت و متعجب لب زد
+خدمتکار؟
نفس نفس میزد و سعی میکرد خشمش رو کنترل کنه قبل اینکه باعث تبذیل شدنش بشه..سمت میله های زندان حمله برد و سر هیری و نگاه ترسیدش فریاد زد
+همتون یه مشت بدبختین که یه برده پادشاه آیندتونه..تو میخوای به یه انسان ضعیف بی عرضه تعظیم کنی؟..بهتره بری و الان خونش رو بخوری و نسلتونو از این ننگ نجات بدی
تهیونگ که رو پله ی اخر سیاهچال زندان ها بود ایستاد و به تمام حرفاش گوش داد..بی اراده بغض کرد و با شنیدن صدای بی قراری های زندانی های خوناشام که بوی خونش رو شنیده بودن سرش رو پایین انداخت و از پله ها بالا رفت
جونگ کوک سرکی داخل راهروی زندان ها کشید و دختری رو جلوی یکی از سلول ها دید جوابی برای کنجکاویش نگرفت و بدنبال تهیونگ پله ها رو بالا رفت..بالا ی پله و پشت در سیاهچال ایستاده بود و از خشم و بغض میلرزید..خشم از خودش و بغض از تنهاییش
+شاهزاده!
در یک لحظه بود که تهیونگ چرخید و خودش رو در آغوشش انداخت و صدای گریش رو به سینش کوبید و تمام معادلاتش رو بهم ریخت..شوکه از بالا نگاهش کرد و پرده های سیاهی که جلوی چشم هاش رو گرفته بودن کنار رفتن و به جای کسی که نقشه قتلش رو داشت پسر بچه تنهایی رو دید که هنوز روی پاهاش نایستاده تلخی های زیادی رو باید تحمل میکرد و اطرافیانش تنها تظاهر بودن
تظاهر به احترام
تظاهر به دوست داشتن
تظاهر به دوست بودن
تظاهر به مورد اعتماد بودن!

HOLY and UNHOLYWhere stories live. Discover now