نزدیک به پادشاه راه میرفت و از کارهای باقی مانده حرف میزد درحالی که تهیونگ به سختی چشم هاش رو باز نگه داشته و به حدی احساس سرما میکرد که از پابرهنه بودن برای اولین بار پشیمان بود
با هر قدم پاهاش سوزن سوزن میشد و درد مبهمی به بدنش نیش میزد
سرسنگینش به سختی روی گردن تعادلش رو حفظ میکرد
جونگ کوک با تمام شدن خواندن لیستی که از مشاور گرفته بود نفسش رو بیرون داد و قدم تند کرد تا به تهیونگ برسه
+بعد چند روز که مدام در حال جلسه و مذاکره و بازدید بودیم ولی بازهم خیلی جاها هست که باید بریم و خیلی کارها هست که باید انجام بشه..بهتره شامتون رو...
با دیدن از بین رفتن تعادل پادشاه شوکه حرفش رو قطع و از روی شنل بازوش رو گرفت
+پادشاه!..خوبید؟
مقابلش ایستاد..صورتش رنگ به رو نداشت و حتی به کبودی میزد
نگران دستش رو سمت صورتش برد سردی وحشتناکی رو قبل لمسش حس کرد
تهیونگ طاقت ایستادن نداشت کمرش کمی خم شد و به بدن جونگ کوک که با وجود خوناشام بودن نسبت به بدن خودش گرم تر بود تکیه داد
جونگ کوک اطراف رو بررسی کرد با چند پله و یه راهرو میتونست پادشاه رو به اتاقش ببره
+فقط یکم تحمل کن باشه؟
برای عادی نشان دادن وضعیت تهیونگ رو کنارش با گرفتن کمرش از زیر شنل و گرفتن دست سردش با دست دیگرش تا راست بایسته نگه داشت
قدم اولی که به جلو برداشت زمزمه ی تهیونگ رو شنید
+بریم به اتاقم
و قبل اینکه متوجه چیزی بشه داخل اتاق بودن
متعجب نگاهش رو تا پاش که هنوز به زمین نرسیده بود کشید
و صدای بسته شدن در باعث شد از جا بپره و به عقب نگاه کنه
اولین بار بود قدرت خاص تهیونگ رو به چشم میدید
با ناله تهیونگ سریع کنارش نشست
به زانو افتاده بود و می لرزید
+س..سرده..جونگ..کوک..س..سردمه..
جونگ کوک از جا پرید لیست رو روی میز انداخت و هیزم شومینه رو بیشتر کرد و با بادبزن اهرمی جونی بهش داد
چند بالش و پتوی نرمی از طرف دیگه اتاق قاپید و جلوی شومینه جای گرم و نرمی درست کرد
سراغ تهیونگ رفت شنلش رو از دورش باز کرد و بدن ضعیفش رو تا جلوی شومینه هدایت کرد و روی بالش نشوند
یکی از پتو هارو دورش پیچید و برای دیدن نتیجه کارش چند لحظه ای کنارش نشست و مدام چکش میکرد
+مطمئنم به خاطر عطشته..تهیونگ باید خون بخوری..نه خون حیوان..انسان..برده خون میخوای..باید جشن خونو زودتر برگزار کنیم
تهیونگ خیره به سرخی آتش آروم و شمرده گفت
+هنوز عهد نامه رو تمدید نکردیم..شاید بخوان زیرش بزنن
جونگ کوک نفسش رو کلافه بیرون فرستاد
بعد تاج گذاری کارها صدبرابر و نگرانی ها هم صدبرابر شده بود
از جا بلند شد و برای آوردن غذا و البته خون از اتاق بیرون رفت
تهیونگ بعد از خوردن غذا و خون کمی حالش بهتر شد و حس کرختی و خواب بدنش رو گرفت
جونگ کوک با دیدنش که کنار شومینه دراز کشید و تو خودش مچاله شد لبخند پر از افسوسی به لب هاش نشست و زیر لب گفت
+چرا حالت خوب نمیشه؟
چند ساعتی بود کنارش نشسته و به صدای سوختن هیزم ها گوش میداد از تنها گذاشتنش میترسید هرچند کارهای مهمتری هم داشت
راز کتاب رو به کمک الف فهمیده بود و باید زودتر دست بکار میشد قبل از اینکه بدن جی هوپ برای همیشه سرد بشه
به صورت تهیونگ که زیر نور آتش شومینه رنگ گرفته بود نگاه کرد و آهی کشید
امیدوار بود تهیونگ بعد از فهمیدن کارش که خلاف قوانین بود درکش میکرد و ازش میگذشت
صدای باز شدن در اتاق به وحشت انداختش از جا پرید تا اگر مشاور یا خدمس سریع مانع داخل شدنش بشه اما با دیدن ملکه سر خم کرد
فلور که بدون همراهش به دیدن پسرش اومده بود متعجب از وضعیت پسرش در اتاق رو بست و جلو رفت
+چه اتفاقی افتاده؟
جونگ کوک برای قفل کردن در اتاق از کنار ملکه گذشت و گفت
+درست نمیدونم علتش چه چیزی ممکنه باشه ولی این چند روز لحظه ای استراحت نداشتن و این ضعف احتمالا به خاطر عطششون هم هست
فلور کنار تهیونگ روی زمین نشست و روی صورتش که هنوز کمی سرد بود دست کشید و دلیل این گرمای زیاد اتاق رو فهمید
+هیچ برده ای تو قصر نیست؟
جونگ کوک نزدیک ملکه ایستاد و سر خم کرد
+خیر..فقط از خون گوزن کمی خوردن و آروم گرفتن
فلور نفس لرزونی کشید و پرده ای اشک روی چشم هاش رو پوشوند
+انقدر دوستش دارم که حاضرم برده خونش باشم
با حرکت محافظ که از گوشه چشمش دید شوکه سر چرخوند و جونگ کوک رو زانو زده مقابلش دید گوشه چشمش دست کشید و گفت
+چیکار میکنی جونگ کوک؟
جونگ کوک بیشتر سر خم کرد و گفت
+من در مقامی نیستم که اظهار نظر بکنم یا خواسته ای داشته باشم اما..ممکنه از کناره گیری تجدید نظر کنید؟
فلور کمی بیشتر سمتش متمایل شد و دامن پیراهنش رو مرتب کرد
+چرا چنین خواسته ای داری؟..تهیونگ با انتصاب ملکه میتونه چند پله رو برای پذیرفته شدن،یکباره طی کنه..من یه انسانم..و پادشاه من و همسر من که به من قدرت میداد از بین ما رفته..نمیتونم تو مسائلی که از این به بعد درباره ارتباطات بین سرزمین ها اتفاق میافته زیاد دخالت کنم و کمکی برای تهیونگ باشم
جونگ کوک بهانه ای جور کرد و گفت
+حداقل تا بعد جشن خون صبر کنید..ممکنه انسان ها تجدید عهدنامه رو قبول نکنن
با سکوت فلور ادامه داد
+پادشاه به سختی دارن تلاش میکنن و با وجود اینکه پادشاه روتیز نیستن که راهنماییشون کنن تو جلسه ها و دیدارها به خوبی دیده میشن و نظر تک تک مقامات و بزرگان و حتی رهبران مذاهب رو دارن جلب میکنن..با وجود راشل و ارواح نفرین شده که این سکوتشون بیشتر از هر چیزی ترسناکه و هیچ راهی برای مقابله احتمالی باهاشون وجود نداره و سردرگمی گروه تحقیقات کاش نگرانی پادشاه برای انتصاب ملکه رو از بین ببرید و...
با بلند شدن فلور دهانش رو بست
فلور پتو رو روی تهیونگ تنظیم کرد و گفت
+به محض بیدار شدنش بگو به دیدنم بیاد تا لیست دخترهایی که به عنوان همسرش در نظر دارم بررسی کنه
سمت جونگ کوک چرخید
+مطمئن باش من بیشتر از تو و تهیونگ از این مشکلات خبر دارم..اما اگر من این انتصاب رو قبل از مرگم انجام ندم به دست کسایی میافته که برای منفعت خودشون ممکنه هر کسی رو شایسته مقام ملکه بدونن..پس این بهانه هارو بزار کنار و به من دلیل اصلی رو بگو..چرا تهیونگ انقدر مخالفت میکنه و به هر دری میزنه تا نظرم عوض بشه؟
جونگ کوک روی لبش زبان کشید و فکری که داخل سرش میچرخید بی قرارش میکرد
تهیونگ براش مهم بود..به اندازه یه دوست یه پادشاه..تمام وقتش با تهیونگ میگذشت جزئی از خانوادش شده بود..اگر کاری میتونست برای آرامشش بکنه چرا دریغ کنه؟
شاید حتی با این کارش بیشتر نظر تهیونگ رو جلب کنه و سرپوشی باشه برای تبدیل برادرش به خوناشام و یا گذشته پدرش و پنهان کاری هاش
بلند شد و در حالی که هنوز سرش پایین بود روی پاهاش ایستاد
+ممکن هست جایی که خلوت تر باشه صحبت کنیم؟
ملکه تامل کرد و سمت در راه افتاد
+دنبالم بیا
جونگ کوک نگاهش رو کمی بالا آورد و به چهره آروم و خوابیده تهیونگ نگاه کرد زیر لب گفت
+فقط به خاطر تو این کارو میکنم
** ** ** ** ** ** **
حلقه ی آتش دورش تنگ و تنگ تر میشد بی جون روی زمین افتاده بود و به خودش میپیچید
بدنش پر از تیرهای شکسته و سالم بود که تیزی پیکانشان گوشت بدنش رو می سوزوند
به سختی چهار دست و پا شد نفس نفس میزد و گریه میکرد دستش رو سمت تیری که سینش رو سوراخ کرده بود برد و به جای بیرون کشیدنش داخل بدنش فشارش داد و با درد وحشتناکی که صدای شکسته شدن دنده هاش رو به همراه داشت تیر از پشتش بیرون اومد از درد یکباره سرش رو بالا برد و فریاد کشید و به دنیای واقعیت پرتاب شد
تو اتاق به همون شکل توی خوابش چهاردست و پا بود
گرمای آتش خوابش به خاطر گرمای بیش از حد اتاق بود
خودش رو روی زمین انداخت و لحظه ای با برخورد پشتش به زمین بی اراده مکثی کرد و پشتش رو فاصله داد بعد به خودش اومد و کامل دراز کشید
بدنش گرم و عرق کرده بود از سرما خبری نبود با وجود گرمای طاقت فرسا نمیخواست بدنش رو حرکت بده
هنوز تیزی تیرها رو حس میکرد و به کاری که توی خواب به جای بیرون کشیدن تیرها کرده بود فکر میکرد
هر چه میگذشت و از خوابش فاصله میگرفت و به دنیای واقعیتش میرسید به جای آروم شدن بی قرارتر و نفس هاش برای ادامه ی گریه ی توی خوابش سنگین تر میشد
شاید تیرهای رویاش دردهایی بودن که تا به اون لحظه کشیده بود
خسته بود
از این همه بالا و پایین شدن
از این همه خوشحالی های کوتاه
از این همه درد و رنج
چرا هیچ چیز زندگیش درست پیش نمیرفت
کودکیش شده بود خوردن ترس و لرزیدن ولی لبخند زدن و محکم بودن
به عنوان یه انسان داشت جایگاهش رو بین خوناشام های تشنه به خونش و گرگینه هایی که به عنوان دشمن نگاهش میکردن پیدا میکرد که قبل از اینکه بدونه واقعا کی هست به چیزی تبدیل شد که همیشه بخاطر وحشتی که ازشون داشت تو اتاقش پنهان میشد
تنها چیزی که همیشه تو زندگیش میخواست جیمین بود..تنها کسی که خودش میخواست تو زندگیش نگهش داره
از قبل تولدش راه زندگیش مشخص شده بود "زنده بمون و پادشاه شو"
اما بودن جیمین یه راه فرعی بود
تلاش کردن براش
وقت گذروندن باهاش
و دوست داشتنش
یه نور امید بود بین تمام سیاهی زندگیش
انگار یه عهد و پیمان پنهانی با زندگیش بسته بود
"باشه هر کاری میخوای باهام بکن ولی جیمین رو نمیتونی ازم بگیری اون تنها خواسته منه که باعث میشه مقابلت کوتاه بیام"
میدونست هنوز یه چیزی تو وجودش اشتباهه
این دردهای گاه و بی گاه که به مرگ راضیش میکردن نمیتونست فقط برای تکاملش باشه
یادآوری قولی که به جیمین داده بود باعث شد به پهلو بچرخه و توخودش جمع بشه
چطور با این بدن ناتوان میخواست با سرنوشت بجنگه
حتی زیر بار سنگین سلطنت هم داشت کمر خم میکرد
با تمام این افکار با فکر به اینکه ممکنه تو این اتاق تاریک عموش با لذت به زجر کشیدنش نگاه میکنه باعث شد گریه ی ساکتش به هق هق برسه و بیشتر خودش رو مچاله کنه
** ** ** ** ** **
+برای خشک شدن خیلی زوده..از اونجایی که چاه های زمستانمون تعدادشون کمه ممکنه دچار مشکل بشیم
مرد سر تکون داد و به کلبه های اطرافش اشاره کرد
+قربان تعداد خانواده های این منطقه زیاده این یه چاه کافی نیست سال پیش هم ما با این مشکل رو به رو بودیم که مجبور شدیم از رودخانه پایین کوه که خیلی هم فاصله داره آبمون رو تامین کنیم
سر تکون داد و خم شد تا در دایره ای و چوبی چاه رو برداره
مرد هم سریع به کمک رفت و دهانه چاه رو بستن و جیمین در همون حال گفت
+برای اینکه کلا این مشکل حل بشه نیاز داریم یه منطقه خوب برای حفر چاه پیدا کنیم
بعد گذاشتن در دست هاش رو بهم زد
+ یادمه یکی بود که خوب این مناطق رو تشخیص میداد
مرد دیگه ای تایید کرد
+بله من میشناسمش
جیمین نگاهش کرد و گفت
+پس بگو بیاد به کلبه من..تا دو روز آینده یه جای خوب پیدا میکنیم و دست به کار میشیم
سمتی راه افتاد تا به جاهای دیگه هم سر بزنه که زن بیوه ای خودش رو بهش رسوند و همراهش شد
+آلفا..میدونم مشکلات زیادی دارید و دست تنها مطمئنا براتون سخت تر هم هست..پادشاه کیتو با وجود خدم و حشم به کار مردم رسیدگی نمیکرد ولی شما با این وجود همه چیز رو زیر نظر دارید
جیمین با لبخند سرش رو تکون داد
+این وظیفه ی آلفاس
ایستاد و زن هم مقابلش
+خواستتون چیه؟اگر مشکل آب هست که باید بگم..
زن سریع تکذیب کرد
+خیر آلفا..
مکثی کرد و جیمین نفسی از هوای نم دار و پاییزی کشید
+راستش من شوهرم رو سال پیش از دست دادم کسی رو ندارم که خرج خانوادم رو بده و تعدادمون هم کم نیست..نه زمینی برای کشاورزی داریم و نه سرمایه ای برای شروع کاری و..
+بچه هات جوونن؟
زن سرتکون داد
+بله بله..
جیمین فکری که تو سرش داشت رو قبل اینکه به همه بگه به زن اعلام کرد
+به زودی میخوام گروهی تشکیل بدم برای آموزش..آموزش هرچیزی که یه گرگ رو کامل میکنه..روش زندگی ای که زمان صلح داشتیم هنوز هم بینمون باقی مونده..یک نفر کار کنه بقیه اعضای خانواده هم بهش وابسته..این زندگی یه گرگ نیست..هرکسی باید از پس خودش و زندگیش بر بیاد..چشمش دنبال دست بقیه نباشه..تجملات زندگی ما نباید نوع لباسی که میپوشیم یا نوع غذایی که میخوریم یا شکل و ظاهر کلبمون باشه یا چیزای بیهوده دیگه..زندگی یه گرگینه وقتی کامل و شیرینه که چیزی که واقعا هست باشه..خیلی از مردم ما حتی شکار کردن هم بلد نیستن
نفسش رو بیرون و ادامه داد
+بچه هات چه دختر چه پسر بفرست کلبه من..آموزششون میدم و جزئی از گروه آموزشی میشن..البته فکر نکن که با سکه های طلا میفرستمشون خونه..پنجه هاشونو تیز میکنم و ذهنیتشونو تغییر میدم
زن تا وقتی که جیمین صداش رو بشنوه تشکر کرد و درود فرستاد
بعد نظارت به وضعیت بقیه مناطق به کافه ای رفت و با چند نفر هم صحبت شد
بین حرف هاشون فهمید کایدو خانواده تشکیل داده و پسری هم بدنیا اورده که به عنوان آلفای بعدی روی زبان ها انداختتش
تو راه برگشت به کلبه اش سیتا بهش پیوست و گزارش کارهایی که بهش سپرده بود رو داد و قبل اینکه جیمین مرخصش کنه ازش جدا شد
هر چه به کلبه اش نزدیک تر میشد شلوغی و صدای مردم کمتر و نور کلبه ها هم خاموش تر میشد
وقتش بود تهیونگ رو از گوشه ذهنش بیرون بکشه و با فکر کردن بهش گاهی لبخند بزنه و گاهی آه بکشه
پله های کلبه اش رو سنگین بالا رفت و وقتی به ایوان رسید متوجه سایه ای شد
سمتش چرخید و با دیدن شوگا که به نرده تکیه داده و منتظر بود خود جیمین متوجهش بشه شوکه چند قدم بهش نزدیک شد و نگران گفت
+تو اینجا چیکار میکنی؟اتفاقی افتاده؟..تهیونگ خوبه؟
شوگا نیشخند زد و تکیه اش رو از نرده برداشت و آهسته سمتش رفت
+انتظارش رو داشتم اولین سوالی که ازم بپرسی اینه..مشکلیم نیست..به هر حال من فقط یه...
مقابلش ایستاد
نمیدونست خودش رو با چه لقبی بیان کنه
+یه چی جیمین؟..تو بهم بگو
جیمین اخم متعجبی به صورتش نشست
+این همه راه اومدی جواب این سوالتو بدم؟
چرخید و وارد کلبه اش شد
شوگا چند لحظه ای چشم هاش رو بست و روی لبش زبان کشید تا شاید حرارتش کمی پایین بیاد و بدنبالش رفت
لباسش رو درآورد و کناری انداخت و با بالاتنه لخت مشغول روشن کردن شومینه شد
با داخل شدن شوگا گفت
+خوب معلومه کی هستی..شوگا..پسر آهنگر..گرگ سیاه..همراه وفادار من..و..دوست من..جوابتو گرفتی؟
شوگا به در بسته تکیه داد
+عجیبه که بینشون لقبی نمیبینم که باعث شده من بشم محافظ پادشاه خوناشام
آخرین هیزم هم انداخت و راست ایستاد
+چرا هست
شوگا کلافه نفسش رو بیرون داد و نزدیکش رفت
+همراه وفادار تو ام نه اون بچه خوناشام..من خیلی وقته از محافظ پادشاه بودن دست کشیدم
جیمین سمتش چرخید و نگاهش رو به تیله مشکی چشم هاش دوخت
+تو دوست منی شوگا..به عنوان یه دوست ازت خواستم
شوگا نیشخند زد
+چنین چیز مهمی رو فقط به عنوان یه درخواست دوستانه ازت قبول کردم تا تمام زندگیم رو براش بزارم؟
با شک پرسید
+اصلا حال این دوستت یا خانوادش برات مهم بوده؟
با سکوت نگاه جیمین ادامه داد
+که چطور قراره زندگی کنن؟..من به عنوان شوهر گرگینه ی یه خوناشام قراره تو اون سرزمین چیکار کنم؟..چطور هزینه زندگی خانوادم رو بدم؟..چطور امنیتشونو تامین کنم وقتی خودم امنیت ندارم
بالاخره نگاهش رو گرفت و سمت صندلی چوبی ای رفت که لباسی روش بود و گفت
+این یه مشکل دیگس..ربطی به چیزی که ازت خواستم نداره..در ضمن..
لباس کهنه اش رو برداشت و اول دست هاش رو داخل آستین ها برد و بعد یقه اش رو از سرش عبور داد
+مگه چیزی بوده که ازم خواسته باشی و برات انجام نداده باشم؟..به عنوان یه گرگینه میتونم ازت حمایت کنم مثل قبل..تو حقت هنوز سرجاشه چیزی عوض نشده
در حالی که حرف میزد سمت دریچه ای که به زیر زمین راه داشت رفت و بازش کرد
شوگا به پایین رفتنش نگاه کرد و از همونجا بلند گفت
+انتظار این جواب رو نداشتم..نباید میگفتی یه مشکل دیگست..اون هم به همین راحتی..جیمین من فقط به خاطر این قبولش کردم چون فکر میکردم با یکی شدن سرزمین خوناشام ها و گرگینه ها مثل قبل قراره این ماموریت یه روز تموم بشه
لحظه ای مکث کرد و دوباره از سر گرفت
+خسته شدم..از پنهان شدن از سرزنش شدن..منتظر بودی تهیونگ پادشاه بشه؟..خوب شد..یه حرکتی بکن..نمیدونم یه نامه ای یه کوفتی یه مذاکره ای..یا حتی یه دختر انتخاب کن و برای منصب ملکه به قصر ببر..اگر چنین ازدواجی شکل بگیره هیچ چیزی نمیتونه مانع صلح بشه
جیمین با کیسه پر از سکه و بطری آبجو بالا اومد و نگاه سردش باعث شد شوگا به پیشنهادی که داد فکر کنه
نزدیک جیمین شد و بطری رو ازش گرفت
+جیمین طور دیگه ای بهش نگاه کن..بالاخره تهیونگ باید ازدواج کنه و بچه دار بشه..حتی تو..پس بهتر نیست یه دختر که خودت انتخابش میکنی و میتونی حتی قضیه ی بین خودت و تهیونگ رو براش روشن کنی به عنوان ملکه انتخاب شه؟..حتی تو هم باید با یه خوناشام ازدواج کنی..اینطوری دوباره دو قدرت...
با کوبیده شدن کیسه سکه به سینش ساکت شد و با لحن سرد جیمین مواجه شد
+متاسفم که اون موقع دست خالی گذاشتم برگردی..این سهم تو از خزانه..میتونی برگردی
شوگا کیسه رو گرفت و به فاصله گرفتن جیمین نگاه کرد
آروم تر گفت
+قبلا فکر میکردم علاقه بین تو و تهیونگ باعث صلح میشه ولی الان داره بدتر مانعش میشه..اینو بدون جیمین..فلور مرگش نزدیکه..میخواد قبل مرگ ملکه رو انتخاب کنه..چه تو کاری بکنی چه نه..به هر حال عشق تو و تهیونگ به هیچ جا نمیرسه
با قدم های بلند سمت در رفت و قبل خروجش آخرین تیر رو بهش پرتاب کرد
+نمیخوام پیرو کسی باشم که با خودخواهیش خانواده من و خیلیای دیگه مثل منو هیری رو نابود میکنه
پله هارو پایین رفت و با مرور چیزهایی که گفته بود مکث کرد و چشم هاش رو بست..این همه راه اومده بود تا یه پسر تنها تو این جنگل سوت و کور رو ناامید و دلشکسته کنه و برگرده؟
لعنتی گفت و عصبی بطری رو به زمین کوبید و با رد شدن از روی شیشه خورده هاش دور شد****
خوووب من برگشتم😊
گفتم اخر ابان ولی خوب هنوز آذر تموم نشده😉
YOU ARE READING
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh