S2 • part 6

802 149 37
                                    




باید ازش کمک میگرفت چند کلمه ای که الف روی برگه براش نوشته بود رو دستش گرفته و هر چند لحظه یکبار نگاهش می کرد هیجان درونیش بی طاقتش کرده بود برای فهمیدن معنی کلمات قدم هاش رو تند پشت هم جلو میبرد باید زودتر از اون کتاب سردر میاورد تا برادرش رو از دست نمیداد


به در اتاق که رسید لحظه ای مکث کرد


اگر با خوندن این کلمات از ماجرا بویی میبرد؟


در یک لحظه پشیمون شد و چند قدمی فاصله گرفت که با کسی برخورد کرد سریع چرخید و با دیدن مشاور سر خم کرد


+پادشاه داخل اتاقه؟


سر تکون داد و با نزدیک شدن مشاور به در برگه ای که دستش بود رو مچاله کرد و سمتی راه افتاد


+جونگ کوک


ایستاد و سمت مشاور چرخید با دیدن نزدیک شدنش متعجب منتظر موند


مشاور که مستاصل و بی قرار بود مقابلش ایستاد و بعد نگاه خیره ای که بهش داشت گفت


+تو از هرکسی تو این قصر به پادشاه نزدیک تری حتی از ملکه...چیزی هست که پادشاه از ما پنهان میکنن؟..منظورم اینه که کسی رو برای ملکه شدن در نظر دارن که نگران مخالفت ما هستن؟


جونگ کوک چند لحظه ای مات و مبهوت به مشاور نگاه کرد و با شک پرسید


+مگه ملکه فلور...


مشاور زودتر جوابش رو داد


+خبر نداری؟..تصمیم گرفتن کناره گیری کنن و فکر میکنم حتی قصد خروج از قصر رو داشته باشن


شوکه چشم هاش گرد شد و نگاهش به نقطه ای روی زمین خیره موند و به فکر فرو رفت و به لحظات اخری که دیده بودش فکر کرد تا شاید چیزی از گفتن این موضوع به یادش بیاد


+با پادشاه حرف بزن مطمعنم به تو دلیل مخالفتش رو میگه..تو برای پادشاه بیشتر یه دوستی تا محافظ..من میخوام قبل پیچیده شدن ماجرا راه حلی براش پیدا کنم


چند باری به شون جونگ کوک زد و راه خودش رو پیش رفت


نفسش رو سنگین بیرون فرستاد و به در اتاق نگاه کرد


+حس میکنم زمین بینمون شکافته و یه دره ی عمیق و تاریک فاصلمونو زیاد کرده..چرا چیزی بهم نگفتی؟


قدم هاش رو آهسته سمت در برداشت و چیزی که دستش بود رو داخل جیبش فرو برد


بعد چند بار که صدای در رو درآورد دستگیره رو چرخوند و کمی از نور راهرو به داخل اتاق تاریک بخشید


داخل اتاق رفت و قبل بستن در نگاهی به اتاق انداخت


بعد تاریک شدن اتاق سمت شمع هایی که نزدیک بود رفت و روشنشون کرد

HOLY and UNHOLYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora