S1 • part13

1.9K 375 17
                                    

پله ها رو اروم پایین میرفت..با هر پله خاطراتی از گذشته براش زنده میشد..به پله ای رسید که روز اخر تهیونگ روش ایستاده بود..پوزخند زد و ازش رد شد..به در اهنی اتاقش رسید جلوش ایستاد..دستش رو جلو برد و روش کشید با حس سردی اشناش لبخند زد و بازش کرد..انتظار نداشت اتاقش مثل قبل باشه ولی باز هم با دیدن اتاقش که پر از جعبه بود ناراحت داخل رفت و وسط اتاق بین جعبه و وسایل ها ایستاد..نفسش رو با اه بیرون داد و دستش رو روی یکی از جعبه های چوبی کشید..
+خاطراتم زیر این جعبه ها دفن شدن!
بی قرار وقتی به در رسید با تمام توانش هلش داد و داخل شد..نگاهش روی قد بلندش و بدن ورزیدش ثابت موند و چشم هاش با دیدن لبخند آشناش به اشک نشست فاصله بینشون رو با قدم های بلند طی کرد و دلتنگ به اغوشش کشید
+جیمین خودتی؟..باورم نمیشه..باورم نمیشه..پسرکوچولوی من چقدر بزرگ شده
ازش جدا شد و بازوهاش رو گرفت و با افتخار به سر تا پاش نگاه کرد و به نگاه توسیش خیره شد و تشنه شنیدن صداش گفت
+چیزهایی که روتیز می گفت درسته؟
جیمین سر تکون داد و آروم گفت
+بله درسته متاسفم که به خاطرش ناراحت شدین
فلور رهاش کرد و برای تغییر جو مشتی به بازوش زد
+درسته!هیچ وقت به خاطر اون نقشه مسخره نمی بخشمت فقط امیدوارم نتیجه داده باشه
جیمین کمی خندید و فلور متوجه کلافگی و خستگیش شد لبخندش رو جمع کرد  و پرسید
+تهیونگو دیدی؟
سرش رو تکون داد و به اطراف نگاهی انداخت
+نمیدونم هنوز اتاقی تو این قصر دارم یا نه
فلور یکی از دست هاش رو گرفت و با تاسف برای پسرش گفت
+تهیونگ خیلی سختی کشیده..میدونی که چقدر دوستت داشت حتی بیشتر از من.. خیلی سخت مرگت رو باور کرد و حالا بعد باور کردنش تو برگشتی! فقط یکم بهش وقت بده
جیمین دستش رو عقب کشید و سرش رو تکون داد
+مشکلی نیست تا همیشه وقت داره به هرحال هردومون تغییر کردیم
فلور لبخند محوی زد جیمین انقدر بزرگ شده بود تا از دوستی های ساده اش بگذره به دست پاچگیش نگاه کرد که چند تا جعبه رو بی هدف جا به جا میکرد و خودش رو مشغول نشون میداد
پوزخندی زد و سمت در رفت
+یه اتاق برات آماده میکنم جیمین
+نه نه همین اتاق رو دوست دارم
فلور از این اعتراف بی اختیار لبخندی زد در حالی که در رو میبست نگاهش کرد و گفت
+تظاهر نکن تا چیزی که واقعا هستی رو پنهان کنی
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
خیاط کلافه از حرکت های هیری که باعث می شد اندازه هاش دقیق نشه نگاهی به همسر وزیر انداخت و زن که با پیراهنی زرشکی و با وقار کناری به تماشا ایستاده بود جلوتر رفت و به دختر سربه هواش تشر زد
+راست بایست هیری
هیری از اینه بلند مقابلش به مادرش نگاه کرد و نالید
+کی لباس جدید خواست؟
ابروهای مادرش بالا پرید و با آهی از تاسف گفت
+تو معمولا جز حیوانات مختلف چیزی نمیخوای
هنوز حرفش تموم نشده بود که بچه خرگوش سفیدی از پشت پرده ابریشمی سبز رنگ بیرون پرید و درست مقابل پای همسر وزیر به زمین نشست
زن با دیدنش از جا پرید نگاه عصبی ای به خرگوش و صاحب خرگوش که با لبخند کش اومده از اینه نگاهش میکرد انداخت و با حرص از روی زمین چنگش زد و قبل اینکه هیری از حرکت بعدیش خبردار بشه از پنجره باز کنارش بیرون پرتابش کرد
هیری فریاد زد و زن خیاط بیچاره رو هل داد که محکم به زمین خورد و باعث شرمندگی بیشتر همسر وزیر شد..سمت پنجره دوید و خواست پایین رو نگاه کنه که موهای طلاییش از پشت توسط مادرش کشیده شد از درد موهاش و ترس از دست دادن خرگوشش که هدیه شوگا و اولین هدیه براش بود به گریه افتاد موهاش رو به شدت به چپ و راست می کشید و فریادش رو سرش خالی می کرد
+دختره ی احمق چرا به خودت نمیای تو دخترولگرد روستایی نیستی که انقدر ناشایست رفتار میکنی تو قراره ملکه بشی ملکه آینده این حکومت بزرگ
دست انداخت و دامن پیراهن رنگ و رو رفته تنش رو از خشم کمی پاره کرد
+این لباس های کهنه شایسته مقام تو نیست
هیری موهاش رو آزاد کرد و از مادرش فاصله گرفت و با تمام توان فریاد زد
+من نمیخوام ملکه باشم..میخوام یه دختر آزاد باشم تو فقط به فکر خودتی به فکر منفعت خودت
سمت در دوید و صدای سرد و دستوری مادرش رو شنید
+زود برگرد تا خیاط کارش رو تمام کنه و لباست برای جشن تولد شاهزاده آماده باشه امیدوارم بفهمی عواقب سرکشیت چیه!
در رو محکم روی حرف هاش بست و پله ها رو دو تا یکی پایین دوید و مدام دست هاش رو روی چشم های اشکیش میکشید تا شاید چشمه اشکش خشک بشه
پله های اخر بود که با پرشدن چشم هاش از اشک پله اخر رو ندید و پاش از لبه اش سر خورد و در صدد افتادن روی پله ها بود که کسی دستش رو دور کمرش پیچید و راست نگهش داشت
به شخصی که سینه به سینش شده بود نگاه کرد و با پلک زدنی اشک هاش کنار رفت
+شوگا
شوگا لبخندی به بنفش چشم هاش زد و آروم گفت
+ رنگ بنفش چشماتو باید فقط وقتایی ببینم که تو اشک غرقه؟
هیری دستش رو به سینش فشرد و فاصلش رو حفظ کرد
+از کجا پیدات شد؟
+تو اول بگو چی شده!اجوما اذیتت کرده یا کیکای کشمشیشو دزدیدی؟شایدم ملافه هارو خوب نشستی..نکنه اخراج شدی؟بگو تا خوشحال شم که قراره دیگه اینطور جلوم ظاهر نشی
هیری لبش رو از حرص گزید و با نگاهش که به جای اشک خشم جمع شده بود عقب هلش داد
+تو یه گرگ احمقی که بعد این همه وقت منو نمیشناسی
شوگا که نگاهش با قسمت پاره ی دامنش درگیر شده بود بی توجه به حرف هاش گفت
+انقدر دست پا چلفتی ای؟ آخه چ...
هیری با یادآوری خرگوشش محکم هلش داد کنار و سمت خروجی قصر دوید و شوگا متعجب به دور شدنش نگاه کرد و بلند گفت
+با اون لباس کجا میری؟ حداقل اون قسمتو بپو...
نفسش رو کلافه بیرون داد و سمت اتاق شاهزاده راه افتاد و به خودش توپید
+به تو چه اصلا!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
قبل اینکه درس خسته کننده رو شروع کنه تهیونگ با نگاهی مشتاق آروم گفت
+مربی موضوع جلسه قبل نصفه موند
پیرمرد کتاب سنگین دستش رو روی میز جلوش گذاشت و داخل نرمی صندلی بیشتر فرو رفت و پا روی پا انداخت
+فکر میکردم شاهزاده فراموش کردن
تهیونگ لبخندی به پیرمرد چروکیده زد و دستهاش رو روی میز چوبی جلوش در هم قلاب کرد
+به کتابخونه ی قصر سفارش کردم که کتابی درباره همین موضوع برام پیدا کنن..هنوز که خبری نشده
سرش رو تکون داد و با صدای گرم و کلفتش که برعکس قبل برای تهیونگ دلنشین بود پرسید
+حالا از کجا مونده بود؟
+شروع اختلافات؟!
پیرمرد نفسی کشید و موهای سفیدش رو عقب داد
+هر کسی نظری داره و هرکسی طرفدار جبهه ایه! هر نسل تقصیر رو به گردن نسل دیگه می اندازه..گرگینه و انسان ها و خوناشام های اولیه همگی بدون خط مرزی یا حکومت جداگانه ای با هم زندگی میکردن..بعضیا ازش به عنوان گذشته درخشان یاد میکنن و بعضی گذشته سیاه..به هرحال الان و تو این اتاق ما طرف هیچ جبهه ای نیستیم و من هرچیزی که میدونم به صورت بی طرف به جانشین پادشاه بازگو میکنم پس...
+میدونم درسته یه انسانم ولی ..من هم بی طرفم مربی!پس راحت باشین
تک خنده ای کرد  و ادامه داستان رو پیش گرفت
+خوناشام های اولیه با چیزی که ما الان هستیم خیلی متفاوت بودن در واقع نسلشون خالص تر و قدرتمند تر بود..تو عصر حاضر خوناشام های اصیل خیلی کم متولد میشن و اونا هم به خاطر عقیده های عجیب بعضی ها به عنوان نحس و شوم کشته میشن و دیگه چیزی نمیمونه که به چشم بیاد..اسم خون آشام از زمانی به نسل ما داده شد که فهمیدیم خون میتونه ضعف جسمانیمون رو که زیاد و زیادتر میشد از بین ببره و طول عمرمون رو زیاد کنه تا ماهم مثل گرگینه ها جاودان بشیم
+چطور فهمیدن؟
پیرمرد خندید و سرش رو تکون داد
+درباره این موضوع هم داستان های عجیبی وجود داره..مثلا اینکه مرد خوناشام به طور اتفاقی زمانی که داشته همسر انسانش رو میبوسیده کمی از خون لبش رو چشیده یا اینکه...
تهیونگ میان حرفش اومد
+فکر کنم این داستانارو هرکسی میتونه بسازه
لبخند دستپاچه ای زد و پیرمرد هم با نیشخندی تایید کرد
+به هرحال زمانی که این خونخواری شدت گرفت و زندگی خوش این سه گونه در کنار هم از بین رفت گرگینه ها که برای انسان ها به عنوان ریشه نسلشون احترام زیادی قائل بودن مقابل خوناشام ها ایستادن و دو جبهه تشکیل شد با وجود اینکه دلبستگی های زیادی هم بین هر سه گونه بود! شروع جنگ ها از همین جا شروع شد و بعدش رو هم میشه حدس زد
تهیونگ بعد سکوت پیرمرد کمی فکر کرد و آروم گفت
+پس این تنفر ذاتی ای که گرگینه ها از خوناشام ها دارن از بهم زدن اتحاد و دوستی ای که بین سه نسل برقرار بوده ریشه میگیره
+درسته!..من از اول گفتم بی طرف حرف میزنم اما..اون دوستی و علاقه هنوز هم وجود داره هرچند کمرنگ زیر تنفرهاشون دفن شده..وگرنه چطور با دشمن های ما دست به یکی نمیکنن و برای همیشه مارو از بین نمیبرن؟ چرا هر جنگی که علیه ما پیش میاد و ما دست کمک سمتشون میگیریم هرچند منافع خودشون هم شاید وسط بوده ولی با این حال قبول میکردن و تو جبهه ی ما میجنگیدن..اون کشش ذاتی و خون مشترک هنوز وجود داره هرچند این طبیعت خون خواهی خوناشام ها بود که خیانت کرد!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بزرگترین تالار قصر برای تولد تنها شاهزاده خوناشام ها آذین بندی شده بود و بوی عطر گلها با صدای نوازش مانند ساز ویالون همه رو سرمست میکرد.. جمعی میرقصیدن وجام های نوشیدنی به هم میخورد و صدای خنده بین جمع خوناشام ها و گرگینه ها میپیچید..بعضی برای هم قلدری میکردن و زور بازوشون رو به نمایش میگذاشتن و بعضی در گوش هم پچ پچ میکردن و زیر چشمی به هم اشاره هایی میزدن..این ها چیز عادی ای از روابط بین اشراف و دو حکومت قدرتمند که با صلح یکی شده بودن بود
از اون جشن بزرگ تنها تبریک ها نثار شاهزاده که همراه با دومحافظش سر میز گردی گوشه تالار نشسته بودن میشد..اجازه نوشیدن نداشت و هرچند شب خودنماییش بود باید مراقب عطش خوناشام ها هم میبود و زیاد دلبری نمی کرد
لباس های به تنش از پارچه سفید و لطیف و براقی بود که با شنل کوتاه قهوه ای و دور طلاکوب شده پوشیده شده و موهای قهوه ای و خوش حالتش طرفی ریخته و میشد برای اولین بار شاهزاده رو به طور تمام و کمال یک شاهزاده ی با وقار و با کفش دید!
+اممم عطرشم مست کنندس!
از در تالار چشم گرفت و نگاه کجی به جونگ کوک انداخت
جونگ کوک جامش رو سر کشید و با استینش خیسی لب های سرخش رو گرفت
+معذرت میخوام ولی ملکه فقط تو رو منع کرد
+یادت رفته تو جمع باید چطور با من حرف بزنی؟
جونگ کوک اطراف رو نگاه کرد و با بیخیالی گفت
+کسی که این اطراف نیست
نگاهش درگیر شوگا شد که ساکت اطراف چشم میچرخوند و انگار دنبال کسی بود با شیطنت گفت
+هی..دنبال اون دختره ای؟
تهیونگ هرچند کنجکاو شناختن دختری بود که جونگ کوک به زبان آورد ولی بی توجه دوباره نگاهش رو بین مهمان ها چرخوند و بالاخره شکارش کرد کنار مادرش ایستاده و باهم حرف میزدن
جونگ کوک با دیدن بی توجهی شوگا نیشخند زد
+از وقتی فهمیدی اون بوده که از زندان نجاتت داده و راشل رو گیر انداخته رفتارت باهاش عجیب شده
با بلند شدن تهیونگ شوگا هم بلند شد و به جونگ کوک توپید
+انقدر نخور باید هوشیار باشی
جامش رو پرکرد و پشت سرشوگا راه افتاد
+مطمعنا کسی انقدر احمق نیست که تو این شلوغی قصد جونش رو بکنه
تهیونگ که نگاه جیمین رو روی خودش حس میکرد برای مشغول نشون دادن خودش وارد حلقه گروهی شد که به تماشای شمشیر بازی دو حریف ایستاده بودن..جلوتر از بقیه ایستاد و شوگا و جونگ کوک هم دو طرفش..به برخورد شمشیرها نگاه میکرد و حواسش از اطراف پرت شد و صدای فریاد و تشویق مهمان ها گوشش رو پرکرده بود لحظه ای که گره شمشیرهاشون از هم باز شد و حریف ها نفس زنان از هم جدا شدن و پایان نمایششون رو اعلام کردن تهیونگ از فاصله بین دو حریف که باهم دست میدادن و مهارتشون رو ستایش میکردن جیمین رو درست مقابلش دید که با غرور ایستاده بود و نگاه میکرد
+کسی هست که بخواد این نمایش رو ادامه بده؟
تهیونگ که از حرص و خشم دندان هاش رو بهم می فشرد بی هوا شمشیر جونگ کوک رو از قلافی که به کمرش بسته بود بیرون کشید و صدای براق شمشیر همه رو متوجه خودش کردکسی که داوری رو به عهده گرفته بود دست هاش رو بهم زد و بلند اعلام کرد
+کی حاضره مقابل شاهزاده قدرت نمایی کنه؟
و آوردن اسم شاهزاده مهمان ها رو از گوشه کنار تالار به وسط کشوند و با اضافه شدن کیتو و روتیز به جمع، مبارزه رنگ جدیت گرفت
+شاهزاده مطمعنی که...
پچ پچ جونگ کوک رو کنار گوشش برید و قدمی جلو برداشت و به نگاه خیره جیمین زل زد  و صدای گرفته از خشمش رو بالاتر از همهمه ی اطرافش برد
+من خودم حریفم رو انتخاب میکنم
کایدو که دست به شمشیر برده بود آروم و بی صدا خودش رو عقب کشید و از اینکه این فرصت طلایی برای سرکوب تهیونگ رو از دست داده بود تاسف خورد
داور از وسط میدان مبارزه کنار کشید و تهیونگ جلوتر رفت و نزدیک به مرکز ایستاد و تیزی شمشیرش رو سمت جیمین گرفت
+تو حریف من میشی
سکوت چند لحظه ای دوباره پر از همهمه شد..کیتو نگاهی به جیمین انداخت و نیشخند زد
روتیز نگاه زیرچشمی ای به کیتو انداخت و گفت
+یکی به جیمین شمشیر بده
یکی از داخل جمعیت شمشیری با قلاف روی زمین انداخت و جیمین که با لبخندی محو به تهیونگ خیره بود قدم برداشت و سمتش رفت..قلاف رو به دست گرفت و چرخی بهش داد و مقابل تهیونگ ایستاد
شوگا که حوصله این نمایش بچگانه رو نداشت از بین جمعیت بیرون رفت و کلافه و خسته سمت میز بزرگی که سرتاسر غذا و میوه و نوشیدنی بود راه افتاد تا شراب سرخی سربکشه.. همه مهمان ها برای دیدن این مبارزه جنجالی جمع شده بودن کسی اطراف میز نبود به جز دختری که سر میزنشسته بود و شوگا توجهی بهش نکرد
تهیونگ به قلاف دست جیمین پوزخند زد
+میخوای با اون مبارزه کنی؟
صدای خنده بین جمعیت پیچید و کایدو بهش دامن میزد..برگشتن جیمین کابوس وحشتناکی برای کایدو بود و هنوز نمی دونست با چه کسی طرفه!
جیمین هم تک خنده ای کرد و دو دستی قلاف رو گرفت
+من رو تو شمشیر نمیکشم تهیونگ
تهیونگ هم دو دستی شمشیرش رو گرفت و اماده مبارزه شد
+هیچ وقت نباید ریسک کنی
بدون اعلام شروع مبارزه داور تهیونگ با فریادی حمله کرد و جیمین برای ضربه اول جاخالی داد و پشت سر تهیونگ قرار گرفت
+بچه هم که بودی دوست داشتی همه بازی هارو ببری
تهیونگ عصبی از حرفش چرخید و دوباره حمله کرد و اینبار جیمین با شمشیر قلاف دارش مانعش شد و تهیونگ با تمام توانش شمشیرش رو هل میداد تا جیمین رو کنار بزنه و لحظه ای متوجه جیمین شد که بدون هیچ فشاری مانع عبور شمشیرش بود شوکه از این همه قدرت نگاهش رو از بین شمشیر و قلاف به صورتش دوخت
+بزرگ شدی تهیونگ
با دیدن رنگ نگاهش بغضی که از اولین دیدارشون به گلوش مونده بود دوباره جون گرفت و باعث لرزیدن دست هاش شد..تسلیم شد هم در برابر اشک هاش هم مبارزه بچگانش..شمشیر رو رها کرد و صدای برخوردش با زمین داخل تالار پیچید
جیمین دست هاش رو پایین انداخت و به گذشتنش از جمعیت نگاه کرد و شمشیر دستش رو به سینه جونگ کوک که قصد دنبال کردن تهیونگ رو داشت کوبید و مانعش شد
+خودم دنبالش میرم
بی توجه به نگاه های ازاردهنده ی اطرافش با قدم هایی بلند بدنبال تهیونگ رفت
شوگا که به میز تکیه داده و جامش رو مزه مزه سر میکشید با پراکنده شدن جمعیت نیشخندی زد و سر چرخوند و متوجه دختری شد که با چند صندلی فاصله نشسته بود..نیمرخش آشنا بنظر رسید و از رو کنجکاوی بیشتر دقیق شد..چهره ای که میدید با پیراهن مجلل و آرایش موهاش مغایرت داشت
دختر که بی حرکت به نقطه ای روی میز خیره بود با حس نگاهی سرش رو سمتش چرخوند..شوگا تکونی خورد و از میز جدا شد
دختر لحظه ای شوکه شد ولی بعد لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و سمتش قدم برداشت
+گرگ احمق..حالا باید بفهمی من کیم؟
لبخندش محو شد و نزدیکش ایستاد
+حالا که برعکس همیشه نمیخواستم بفهمی؟
+ه..هیری؟
پوزخند زد وجام دست شوگا رو گرفت و از ته مانده ی نوشیدنیش خورد
+تو..توکی هستی؟
هیری به خنده افتاد و لبهاش از جام جدا شد و کمی نوشیدنی روی لباسش ریخت
جام رو روی میز گذاشت و روی لکه سرخ دامنش دست کشید
+میبینی که..همون هیری دست پا چلفتیم
شوگا کلافه از این حرف های بی سر و ته بازوش رو محکم گرفت و سمت خودش کشید و تو صورتش غرید
+گفتم کی هستی؟
هیری به چشم های سردش دقیق شد
+برای تو من چیم؟
+هیری عزیزم؟
با شنیدن صدای مادرش پلک زد و آروم دستش رو از روی بازوش کنار زد
+بعد از جشن تو باغ میبینمت..مگر اینکه دیگه نخوای ببینیم
از شوگا جدا شد و سمت مادرش که با نگاه عجیبی به شوگا خیره بود رفت و بهانه ای برای نزدیکیشون آورد
شوگا گیج از این تلنگر شبیه به مستی از تلخی واقعیت سمت در تالار راهی شد و حتی نفهمید شاهزاده اش مبارزه رو باخت یا پیروز شد؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بدنبال تهیونگ وارد راهروی نیمه تاریکی که پنجره هاش رو به باغ ملکه بود شد..تنها صدای قدم های تند تهیونگ و آروم جیمین اکو میشد و جیمین میتونست صدای نفس های تندش رو بشنوه
+تهیونگ صبر کن با هم حرف بزنیم
کمی قدم هاش رو تند کرد و گفت
+این خوشامدگوییت به دوست قدیمیته؟
تهیونگ جری از این حرف ایستاد و سمتش چرخید و فریاد زد
+خوشامدگویی؟تو نرفته بودی که برگردی تو مرده بودی!
جیمین لحظه ای چشم هاش رو بست و نفسش رو بیرون داد
+فکر کردی خودم خیلی خوشحال بودم؟
تهیونگ یکباره چرخید و باعث سکته قدم های جیمین شد با تن صدایی که به خاطر بغضش بالا و پایین میشد فریاد زد
+باید به من میگفتی
جیمین به پسر کوچولوی خاطراتش که حالا سرش فریاد میزد لبخندی زد و آروم گفت
+وقتی فهمیدم که تو باورش کرده بودی..نقشه تکا بود برای محافظت از من
+من هیچ وقت باورش نکردم
ابروهاش بالا پرید و به چشم هاش خیره شد
+ولی کردی که انقدر پریشونی
دندان هاش رو از حرص به هم فشرد و چرخید تا به اندازه بی نهایت ازش فاصله بگیره و این بغض دلتنگی رو جلوش نشکنه که جیمین زمزمه کرد
+معذرت میخوام که زنده برگشتم
مثل مشتی بود که به سینش خورد و بغضش رو تو گلوش شکست ولی برنگشت و قبل اینکه جیمین حرکتی به سمتش بکنه گفت
+میدونی برای باورکردن مرگت تا کجاها پیش رفتم؟پچ پچ هارو میشنوی؟میتونی بری دره خون و شمع هایی که برای آرامشت فوت کردم رو ببینی..جز تو که کس دیگه ای باهام خوب نبود..میتونی بفهمی چقدر میترسیدم و به روم نمیاوردم؟چقدر تنها شده بودم؟
با گرمی ای که از پشت دورش رو گرفت لرزید و اشک هاش یکی یکی به پیشواز مرگ میرفتن
+میفهمم تهیونگ..همه اش رو..قبل رفتنم فقط تو رو تو این قصر داشتم و حالا هم فقط تو رو دارم
با چرخیدن تهیونگ راست ایستاد و در آغوش هم فرو رفتن و به خاطر تفاوت قدیشون جیمین کمی تهیونگ رو از روی زمین بلند کرد و محکم بغل گرفت
تهیونگ کنار گوشش گریه میکرد و جیمین میخندید
+این نامردیه من تهیونگ کوچولو رو میخوام
تهیونگ حلقه دستش رو دور گردنش محکم تر و دستش رو تو موهاش فرو کرد و جیمین نفس عمیقی کشید و دستش رو پشت کمرش محکم تر چفت کرد
+تولدت مبارک تهیونگی
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
وارد باغ شد و به جای همیشگیشون رفت،کنار حوض!
تو تاریکی چشم چرخوند و با ناامیدی بدنبالش بود
تنها صدای ابنما رو میشنید وصدای قلب خودش رو که عجیب بی قراری می کرد
با پیراهن مجلسی و پرزرق و برقش لبه حوض به انتظار نشست..افکارش لحظه هاشون رو جلوی چشم هاش می آورد و با فکر به شخصیت سرد و سرکش و درعین حال مهربونش لبخند همراه با اشکی زد
+وقتی فهمیدم تو بودی که از زندان نجاتم دادی باید شک میکردم که فقط یه خدمتکار نمیتونه این کارو بکنه
چشم های به اشک نشستش دیدش که از بین درختا بیرون اومد و نزدیک شد
+فکر کردم نمیای؟
نیشخند زد و نزدیکش ایستاد
+به خاطر همین گریه میکردی؟
با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و دستپاچه ایستاد
+نه..یکم خسته شدم از جشن و حرف های به ظاهر دوستانه بقیه
+اینکه ملکه آینده خطابت میکنن خسته کنندس؟
نگاه فراریش رو به صورتش دوخت
+تو بهتر از هرکسی منو میشناسی
+نه..من امشب تو رو شناختم
پوزخند تلخی زد و طرف دیگه رو نگاه کرد
+پس تو هم مثل بقیه فقط مقام برات مهمه
+تنها دختر قصر که میتونه گزینه خوبی برای ملکه شدن باشه ولی..من میگم..شایستگیشو نداره!
هیری متعجب به لبخند عجیبش نگاه کرد
+چ..چرا؟چون بهت واقعیتو نگفتم؟فقط..فقط میخواستم وقتی پیشتم خودم باشمبا نزدیک تر شدن شوگا حرفش رو ادامه نداد و به برق چشم هایی که نگاهش رو گرفته بود خیره موند
+شایستگی نداری چون قلبت برای یکی دیگس!
قبل اینکه هیری مخالفتی بکنه رو صورتش خم شد و لبهاش رو نرم بوسید و تو فاصله کم به آبی چشم هاش خیره شد و با لبخندی گفت
+پس این رنگی میشه
هیری که نفسش تو گلوش گیر کرده بود قدمی عقب رفت که به لبه حوض برخورد کرد و روش نشست..سرش رو سمت آب چرخوند و به تصویر لرزون ماه نگاه کرد
+چ..چرا..الان که فهمیدی کیم؟
شوگا خندید و با سرخوشی گفت
+چون الان احساس خطر میکنم و میترسم از دستت بدم!
هیری متوجه دستی شد که شوگا سمتش گرفته بود
+تو تالار که نشد با کسی برقصم
خم شد و رسمی تر ادامه داد
+بانو افتخار رقص میدید؟
هیری نفس لرزونی کشید و دستش رو تو دستش گذاشت و تمام جنجال پشت این عشق رو پذیرفت
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
دستپاچه کناری ایستاده و دست هاش رو پشتش گره زده و نگاهش دنبال جیمین که اتاقش رو وارسی میکرد بود
چند مجسمه چوبی ای که روی طاقچه بود رو نگاهی انداخت و گفت
+کارت خوبه!
دور خودش چرخی زد و نگاه کلی ای به اتاق انداخت و وقتی تخت رو دید چشم هاش برق زد و سمتش دوید که تهیونگ چشم هاش گرد شد و فکر کرد وسایل بازمونده از جیمین که زیر تخت پنهان کرده بود لو رفته اما جیمین فقط نرمی تخت رو میخواست..خودش رو روش انداخت و دست و پاهاش رو باز کرده و با لذت گفت
+بعد چندسال خوابیدن روی زمین سفت این نرمی، بهشته!
تهیونگ نفس راحتی کشید و شنلش رو از دور گردنش باز کرد و کناری انداخت
+اگه بخوای میتونی امشبو ای...
با شنیدن خروپوف ارومش متعجب نگاهش کرد و همزمان دکمه یقش رو باز کرد
+مثل قبل راحت میخوابی!
با حس نور زردی با اخم چشم هاش رو باز کرد و به منبعش نگاه کرد
تهیونگ سرمیز مطالعه اش نشسته بود و کتاب قطوری رو ورق میزد و تنها یه شمع سر میز روشن کرده بود
به سختی روی تخت نشست و خواب آلود اطراف رو نگاه کرد
+من کی اینجا خوابیدم؟
تهیونگ رو صندلی چرخید و دستش رو به پشتی صندلی چوبی تکیه داد
+همون موقع که حس کردی تو بهشتی
نیشخند زد و نگاهش کرد
+تو چرا نمیخوابی؟
تهیونگ نگاهی به کتاب انداخت
+این کتاب خوابو ازم گرفته
جیمین متفکر لبهاش رو جمع کرد و کنجکاو سمتش رفت و بالای سرش ایستاد با دیدن خط عجیب کتاب اخم کرد و گفت
+این به چه زبانیه؟
تهیونگ مشتاقانه جواب داد
+زبان مشترک انسانها و خوناشام ها و گرگینه ها قبل جدا شدنشون
جیمین بی علاقه چندتایی ورق زد
+اونوقت تو بلدی بخونیش
+تا حدودی
برگه رو تو هوا رها کرد و سمت تخت برگشت
+چه حوصله ای داری
تهیونگ متعجب نگاهش کرد و پرسید
+پس تو هم میدونی که نسل ما یکیه؟
کفش هاش رو پایین تخت دراورد و روی نرمی بهشتیش دراز کشید و چشم هاش رو بست و لبخند زد
+تکا یه چیزایی میگفت ولی خوب دونستنش که فرقی به حال ما نمیکنه مهم الانه
+چطور میگی مهم الانه؟..وقتی بتونیم نقاط مشترکمونو پیدا کنیم شاید بشه دوباره مثل گذشته ها...
+تهیوونگ!
سرش رو بلند و با چشم هایی نیمه باز نگاهش کرد
+همیشه این یادت بمونه..هرچی مرزها و فاصله ها بیشتر باشه همه نسل ها در امانن
سرش رو روی تخت کوبید و چشم هاش رو بست
تهیونگ به نقطه ای روی زمین خیره شد و کمی فکر کرد و زمزمه وار گفت
+هرچی مرزها و فاصله ها بیشتر جنگ و خونریزی بیشتر!
با صدای پاره شدن چیزی و بلند شدن صدای جیر جیر تخت متعجب سر بلند کرد و با جسم گرگ جیمین مواجه شد
از دیدن دوباره اش بعد سالها با ذوق خندید و گفت
+انقدر بهشتیه؟
کتاب رو رها و شمع رو سریع فوت کرد و به یاد کوکیش خودش رو تو بغل گرگ جا داد و به خواب رفت..خوابی عمیق تر از همه شب های دلتنگیش
نسیم خنکی که از لای درز پنجره داخل شد انگار سرنوشت رو تو دستهاش داشت که کتاب قطور روی میز رو ورق زد و تصویری تماما سیاه از خوناشام اولیه که بالهای وسیعی داشت نمایان شد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
+شاهزاده!
با فریاد گوش خراش جونگ کوک کمی هوشیار شد و زیر لب نالید
+بزار بخوابم
جونگ کوک که از دیدن صحنه روبه روش به حد کافی شوکه بود در اتاق رو محکم بست تا کسی از خدمه که کادوهای تولدش رو آورده بودن متوجه این افتضاح نشه
تهیونگ کلافه از سر و صدای جونگ کوک چشم باز کرد و نوک سینه قهوه ای رنگ کسی رو جلوی چشم هاش دید
با یادآوری دیشب شوکه سرش رو بالا آورد و با دیدن بدن لخت جیمین چشم هاش گرد شد و با فریادی دستش رو که دورش حلقه شده بود رو کنار هل داد و خودش رو بی هواس انقدر کنار کشید که از روی تخت افتاد
+شاهزاده خوبین؟
با نفس نفس به جونگ کوک نگاه کرد که پشت بهش ایستاده بود
+هی..فکرای مزخرف به سرت نزنه!
+چرا ساک..نمی..
صدای جیمین بود که از همه جا بی خبر با چشم هایی بسته روی تخت نشسته بود و صورتش رو می مالید
تهیونگ بلند شد و ملافه رو طرفش پرت کرد
+اینو بپیچ به خودت
جیمین گیج خواب چشم هاش رو باز کرد و تازه متوجه لخت بودنش شد..سریع ملافه رو جلوی خودش گرفت و با چشم های گرد شده اول به تهیونگ بعد به جونگ کوک نگاه کرد
+هیی از کی دارین منو دید میزنین؟
تهیونگ دهانش رو کج کرد
+چرا همیشه فکر میکنی چیزی برای دید زدن داری؟
+شا..شاهزاده..خدمه ..کادوهاتونو آوردن
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و به جونگ کوک توپید
+برگرد و افکار منحرفانتم بزار کنار..جیمین وقتی تبدیل شد لباس هاش هم پاره شدن
جونگ کوک بدون چرخیدن ادامه داد
+به خدمه میگم بعدا بیان
و سمت در راه افتاد
تهیونگ با حرص نگاهش کرد
+من چجوری رو اون تخت بخوابم؟
جیمین چند باری پلک زد و به تخت نگاه کرد
+میرم برات لباس پیدا کنم از اینجا تکون نمیخوری ها!

HOLY and UNHOLYWo Geschichten leben. Entdecke jetzt