روز طولانی ای بود..سربازان از هر نسل به صف ایستاده و نگاهشون لحظه ای از دریا و موج هایی که سواره های عجیب و ناشناخته ای داشتن برداشته نمیشد..مه سنگینی فضا رو پوشانده بود و فقط چند ردیف اول لشکریان میتونستن دریا رو به خوبی ببینند که نور نارنجی خورشیدی که انگار از ترس این جنگ نابرابر به زمین پناه میبرد دیگه توان زیبایی بخشیدن به دریا رو نداشت
زمانی که تاریکی همه جا رو در برگرفت و ماه کامل آسمان رو درخشان کرد سکوت وهم انگیزی هم روی تمام جبهه ی سربازان خیمه زد
صدای خروش آب دریا و صدای ناله و جیغ مانند موجودات ناشناخته همراه با پاروهایی که روی سطح دریا کوبیده میشد هرچه میگذشت واضح تر به گوش میرسید
فرمانده دسته اول سربازان که نفس هاش از ترس خشک و سوزان شده بود به خاطر مه ای که جلوی دیدش رو گرفته بود به اتشدان کنارش اشاره زد تیری اتشین پرتاب کنه تا موقعیت دشمنی که آرام و با اسودگی جلو میومد و انگار از قبل جنگ رو پیروز شده رو، تشخیص بده
تیر سرخ سیاهی اسمان رو شکافت و جلو رفت..فرمانده با دوربین نقره ایش که نور ماه برقی روش انداخته بود چندین کشتی بزرگ رو دید که به حد نیاز برای اماده شدن سربازان نزدیک شده بودن..دوربین رو به همراهش داد افسار اسبش رو گرفت و سمت سربازانش چرخید و با وجود دیدن صورت های رنگ پریده و ترسیدشون سعی کرد با ارتعاش صداش قدرتشون رو بهشون برگردونه..فریاد فرمانده همه سربازان رو اماده باش کرد و همه نفس هاشون رو با فریاد بیرون دادن و هرچه سلاح به دست داشتن محکم چسبیدن
فرمانده دوم با دیدن دستور اماده باش فرمانده اول به گروه انسانی که فرماندهیشون رو به عهده داشت نگاه کرد..هرکدوم پشت اختراعاتی که سالیان سال برای دفاع از خودشون دربرابر خوناشام ها ساخته بودن ایستاده و حالا دربرابر دشمنی ناشناخته استفاده میکردن..با اشاره فرمانده دوم هرکدوم ضامن ارابه ای که گوی اتشینی رو حمل میکرد که روی اهرمی قرار گرفته بود و با کشیدن ضامن گوی اتشین به پرواز در میومد ،گرفتن و با دستور دوم ضامن رو کشیدن..گوی های اتشین به پرواز دراومدن اما به طور عجیبی زمانی که نزدیک هدف میرسیدن متلاشی میشدن..ساحره ها با حس موجی از انرژی منفی مرگ که نزدیک میشد به پرواز دراومدن و وردهایی زمزمه کردن
با وجود تمام درگیری ها که اسمان سیاه رو به رنگ زرد اتش و ابی سحر در می آوردن ارتش میانی که خوناشام ها و گرگینه ها و انسان ها بودن صدای برخورد بدنه کشتی با ساحل رو شنیدن و صدای ناله و جیغ هاشون همراه با مه ای که دورشون رو میگرفت نزدیک و نزدیک تر میشد..سربازها بدن هاشون از ترس سرد و کرخت شده بود و گرگ ها برای حمله خیزبرداشته و صدای خرخرهاشون میتونست کمی بهشون قدرت رویارویی با موجوداتی که تا به حال ندیده بودن رو بده
با فریاد فرمانده سربازها جونشون رو به دست گرفتن و سمت مه و سیاهی حمله بردن و...
+اونارو خوردن؟
یکی از دختربچه ها جیغ کشید و خودش رو روی زمین انداخت
پیرزن راوی عصا به دست اتشی که برای مخوف کردن فضا به راه انداخته بود رو دور زد و سمت پسربچه ای که با اشتیاق سوال پرسیده بود رفت روی صورتش خم شد و موهای سفید و گره خوردش اطراف صورتش ریختن و با چشم های زاغش به چشم های عسلی پسر خیره شد و با دهانی که تعداد انگشت شماری دندان داشت پوست چروکیدش رو حرکت داد و گفت
+بنظرت اونا چی بودن؟
همه ی بچه ها که نیم دایره ای درست کرده بودن چشم هاشون درشت شد و دهانشون برای فهمیدن باقی داستانی که هرشب این پیرزن نیمه رها میکرد کامل باز شده بود تا حقیقت رو بلافاصله ببلعند
پسر بچه آب دهانش رو قورت داد و منتظر به لبهای بیرنگش خیره موند و بالاخره صدای بم و عمیق پیرزن بینشون پیچید
+هیچی!
بچه ها چیزی از مفهوم " هیچی" نفهمیدن ولی شروع کردن به جیغ زدن و فرار کردن شاید از چهره ای که پیرزن به خودش گرفته بود بیشتر میترسیدن..اما پسربچه نگاه خیرش رو از روی پیرزن برنداشت و با سوال ساده ای تمام ابهتی که پیرزن گرفته بود رو شکست
+دروغ گو!
پیرزن نیشش رو بست و نگاهش بی حس شد قبل اینکه چیزی بهش بتوپه پسر بچه از روی زمین برداشته شد و نگاه پیرزن هم دنبالش رفت و هیری با حرص و خنده گفت
+فکر کنم باید بساط داستان گوییت رو جمع کنی پیرزن
پیرزن فریاد زد
+هروقت یکیشون رو دیدم میفرستمش پیش پسرت تا بفهمه اونا واقعا چین!
نفسش رو کلافه بیرون داد و پسرش رو محکم تر بغل گرفت و سمت کلبشون رفت
+مامانی؟!
+جانم؟
+اونا هنوز اینجان؟
هیری نگران اطراف و لابه لای درخت ها رو نگاهی انداخت و پشت پسرش دست کشید
+هیچ کس نمیدونه عزیزم..ولی اونا با ما کاری ندارن
+چرا نمیرن خونشون؟
اخرین نگاه رو به اطراف که مردم با احتیاط و نگاه نگرانی که به همدیگر داشتن عبور میکردن انداخت و همراه با بستن در کلبه کوچیکشون زمزمه کرد
+خونشون همینجاست عزیزم
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
دنبال پسربچه میدوید و صدای خنده هاشون تو جنگل می پیچید
+تو یه گرج تمبلی ممیتونی منو بدیری
+بازم گفتی گرج؟چطور گ اول رو درست میگی ولی گ دومو...
با ایستادن پسربچه اون هم ایستاد و حرفش رو نیمه رها و رد نگاهش رو دنبال کرد و گرگی رو دید که دنبال کسی می دوید و بی شک اون شکارش بود..بی اراده شروع کرد به دویدن و ترس و نگرانی ای تمام وجودش رو گرفت ..نمیدونست اون فرد کیه تصویری مبهم از پشت سرش میدید ولی قلبش برای نجات دادنش بی قراری میکرد
در یک لحظه گرگ متوقف شد و سمت خودش چرخید با دیدن کالبد گرگی خودش نفسش بند اومد و به بیداری سقوط کرد
نفس عمیقی کشید و زیر ملافه ی نرم و خنک به پهلو خوابید و دستش رو به دنبال تهیونگ کنارش کشید وقتی چیزی نصیبش نشد با اخم پلک های بهم چسبیدش رو باز کرد و بدنبالش اطراف اتاق روشن از نور خنک خورشید رو نگاه کرد
نگرانی ای به دلش افتاد و سریع خیز برداشت و لباس خواب حریری روی بدن لختش انداخت و سمت پرده نازک و سفیدی که بین دو قسمت اتاق بود قدم برداشت..نسیم خنکی که داخل اتاق میچرخید پرده رو به حرکت درآورد و جیمین با دیدن شنل قرمزی قدم هاش رو آروم تر کرد و از بین پرده تهیونگ رو دید که با تاجی بر سر و لباس های رسمی پادشاهی جلوی اینه ایستاده بود..از بین پرده گذشت و به دیوار کنارش تکیه داد و با لذت به شکوه و ابهتی که معشوقش رو دربرگرفته بود نگاه کرد و دلتنگی عجیبی لبخندش رو غمگین کرد..کم کم داشت همه چی جدی میشد و این رنگ جدیت هارمونی قشنگی با رنگ عشقی که ساخته بودن نمیداد
تهیونگ از داخل آینه نگاهش کرد و آروم و نامطمئن پرسید
+چطوره؟
جیمین لبخند پهنی زد و نزدیکش رفت و از آینه نگاهش کرد
از پشت دست هاش رو دورش حلقه کرد و روی شکمش بهم قفلشون کرد
+ مطمئنم برای پادشاهیت نگران لباس نیستی!
بینیش رو به گونش کشید و کنار گوشش زمزمه وار گفت
+آرزوم شده از خواب بیدار شم و کنارم خوابیده...
با نفس عمیق تهیونگ و برداشتن تاج حرفش رو رها کرد
+این تاج برام سنگینه
از روی سرش برداشت و بین دستهاش گرفت و به برق زیبا اما ترسناکش نگاه کرد
جیمین کلافه مقابلش ایستاد و دوطرف شونش رو گرفت و تکون آرومی داد
+تو تنها کسی هستی که لیاقت این تاج رو داره
تهیونگ عصبی و کلافه سرش رو تکون داد و عقب کشید
+موضوع این نیست..اینکه من تنها باقی مانده خاندانمم دلیل نمیشه که بتونم از پسش بربیام
نگاه لرزونش رو به چشم های توسی جیمین دوخت
+هنوز حتی نتونستم با نبودش کنار بیام چجوری میخوام جاش رو بگیرم؟
لبخند محوی زد و خیره به چشم های قهوه ایش گفت
+قرار نیست جای پدرت رو بگیری تو یه پادشاه جدیدی
قدمی جلو رفت تا منبع ارامشی باشه ولی تهیونگ چرخید و سمت میزی که جایگاه تاج روش تعبیه شده بود رفت و تاج رو به جاش برگردوند
+وقتی تو مراسم تاج گذاریت رسما پادشاه لقب بگیری میبینی که چیزی برای پادشاهی کم نداری..افراد پدرت کنارت هستن!
از پشت بهش نزدیک شد و کنار گوشش زمزمه کرد
+من هم کنارتم..تنها نیستی تهیونگ
این حرف ها چیزی از اضطراب و درگیری ذهنیش کم نمیکرد
اطراف اتاق رو نگاهی انداخت و با تنفر گفت
+داره حرف هامونو گوش میده نه؟
جیمین اطراف چشم چرخوند و با اطمینان گفت
+جز منو تو اینجا هیچ کس نیست
+نمیفهمم چرا گرگینه ها میتونن ببیننشون؟
جیمین تک خنده ای کرد و کنارش ایستاد
+هر چی که هست بهانه خوبیه تا کنارت باشم
تهیونگ سعی داشت لبخند بزنه ولی نگرانیش لب هاش رو سنگین کرده بود
+فکر میکنی چین؟چی میخوان؟
جیمین کلافه از حال تهیونگ نفسش رو بیرون فرستاد و به تاجی که داخل صندوقی بود نگاه کرد
+هیچ کس نمی تونه بگه اونا چین..کاملا از جنس روح نیستن وجود و زندگی هم دارن..وگرنه برای اومدن به اینجا نیاز به کشتی و جنگ نبود..اینکه راشل رهبرشون باشه هم مطمئن نیستم ولی یه چیزی فکرم رو مشغول کرده
تهیونگ نگاهش کرد و منتظر موند
جیمین درحالی که نگاهش درگیر برق تاج بود ادامه داد
+خیلی بهش فکر کردم..اگر من هم بمیرم دوست دارم روحم کنار کسی باشه که دوستش دارم..کسی که رنگی از گذشتم داره..نمیدونم ولی فکر نمی کنم همه این اشباح و سایه ها یا هرچیزی که هستن همشون بخاطر نفرت و انتقام برگشته باشن
با چرخیدن نگاه نقره ایش روی صورتش بالاخره لبخندی زد و با ناامیدی گفت
+فکر نمیکنم داستانشون انقدر احساسی و آسون باشه
نزدیکش شد و سرش رو روی شونش گذاشت و با تلخی گفت
+ولی اگر راشل جسم من رو گرفت صدام بزن..اینطوری از تنهایی نمیترسم
جیمین کنار گوشش رو بوسید و انگشت هاش رو بین موهای زردش حرکت داد
+اون نمی تونه آسیبی بهت بزنه
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
گاری از سرداب بیرون اورده شد و مردی به آرامی نزدیک و نزدیک ترش میکرد
نسیم سوز دار شبانه ای موهای روی پیشانی پسر بچه رو بالا برد و اخمی که به چهرش نشسته بود مشخص تر شد
ابرهای سیاه آسمان رو پوشانده و قطره های کوچک باران گه گاه روی سر زنی که بیوه شدنش رو عزا گرفته بود میریخت
گاری مقابلش ایستاد..مرد دسته های گاری رو رها کرد و کنار گاری ایستاد و بی توجه به حال زن و چشم های باز پسر پارچه رو از روی صورت جنازه برداشت
زن چشم هاش رو بست و دستش رو روی شکم برامدش گرفت و با دست دیگرش سر پسرش رو به سینش چسبوند ولی نگاه پسر بچه از روی چهره سفید پدرش برداشته نشد
اسبی کنار گاری متوقف شد و سواره ای ازش پایین اومد
سواره به مرد گاریچی اشاره زد صورت جنازه رو بپوشونه و متاسف نزدیک خانواده سه نفره شد
+بابت این اتفاق گفتن تاسف کافی نیست
کیسه ای پر از سکه از زیر لباسش بیرون آورد و زن با شنیدن صدای سکه ها چشم های به اشک نشسته و لرزونش رو بالاخره باز کرد
+این رو از طرف آلفا قبول کنید..تنها این نیست و هر موقع هرمشکلی که داشتین..
زن پسرش رو رها کرد وجلو رفت و بی توجه به مقام فرد مقابلش خیره به چشم هاش با صدای گرفته از بغض و حرص میان حرفش اومد
+طلا نمیخوام..فقط دلیل میخوام..همسرم برای کی کشته شد؟..بگو برای آلفا تا بهش افتخار کنم..تا جنازه اش رو به دوش بکشم و به این مرگ راضی بشم..پدر و برادرم برای آلفا کیتو کشته شدن برای گرفتن تخت پادشاهی از خوناشام ها درسته ننگین بود ولی بازهم برای خودمون بود برای بزرگ تر شدن نسلمون ..ولی همسرم برای چه کسی کشته شد؟..چند مرد دیگه قراره برای محافظت از خوناشام ها کشته بشن؟..این یه خیانته..فرق این الفا با پدرش چیه؟!..حداقل کیتو برای گرگ ها میجنگید نه برای..
+ساکت شو..بفهم چی به زبون میاری!
زن خس خس نفس هاش رو با فریادش صاف کرد
+جنازه اش ارزونی کسی که باعث مرگش شد..من هیچی از یه خیانتکار نمیخوام حتی جنازه همسرم رو
دست پسرش رو گرفت و با قدم هایی محکم دور شد..
پسر بچه تا زمانی که چشم هاش توان دیدن داشت به پدرش نگاه کرد و برای اولین بار در زندگیش حس انتقام گرفتن در دلش جوشید
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
داخل پایگاهی که به سربازهای گرگینه تعلق گرفته بود به تقسیم غذا بین سربازها نظارت میکرد
هر نگاهی رنگی داشت
بعضی بیخیال چون قبل و بعد این وقایع جز سرباز بودن کار و هدفی نداشتن
بعضی ناراضی و ناامید به آلفا خیره بودن
و بعضی با خشم و غضب
یکی از سربازها غذایی که سمتش گرفته شده بود رو پس زد و بلند گفت
+شنیدم ساحره ها دارن برمیگردن
با صدای بلند سرباز چند نفر دیگه ای هم هوشیار شدن و حرفش رو ادامه دادن
+حتی الف ها و انسان ها هم دارن برمیگردن سرزمینشون
دیگری با نیش گفت
+بوی صلح میاد
یکی با دهان پر و با خشم فریاد زد
+گرگینه ها زیر بار صلح نمیرن
همه با فریاد تایید کردن
جیمین چیزی نمی گفت و کنار ستونی نشست و بشقاب غذاش رو که مشابه بقیه بود دستش گرفت
همهمه ای بین سربازها افتاد و هرکسی چیزی میگفت
جیمین با دیدن شوگا که سمتش میومد نفسش رو بیرون فرستاد و سرش رو به ستون تکیه داد
شوگا کنارش نشست و کیسه پر از سکه های طلا رو روی پاش گذاشت
+نگرفت..هیچ کدوم نگرفتن
بشقاب و سمت شوگا گرفت
شوگا که گرسنه بود گرفتش و نونی که کنار بشقاب بود رو داخل آب گوشت فرو برد و گاز بزرگی زد
به سربازها نگاه کرد و آروم و با دهان پر گفت
+تو شهرم همین وضعیته..ولی اونجا برعکسه..خوناشام ها از گرگینه ها شکایت دارن..بعضیاشون از این فرصت استفاده کردن رفتن سر خونه و زمین کشاورزی ای که زمان صلح صاحبش بودن و همه چیو ریختن بهم و ادعا کردن همه محصول مال اوناس
گاز بزرگ دیگه ای به نون زد و توپید
+دیوانه ها!
به جیمین که خسته و آشفته بود نگاه کرد
+باید یه کاری بکنی
+اون ها دشمن ما نیستن ولی ما داریم به خاطرشون کشته میشیم
با این فریاد یکی از سربازها، جیمین ایستاد و بین سربازهاش رفت
همه سکوت کردن و نگاهشون سمت آلفا کشیده شد
جیمین بعد گرفتن نفسی به حرف اومد
+اگر این موجودات ناشناخته دشمن ما بودن باز هم همین حرف رو میزدید؟..بقیه نسل ها میرن چون کاری از دستشون برنمیاد ولی ما میتونیم ببینیمشون
یکی با نیشخند گفت
+اخرین چیزین که میبینیم چون بعدش میمیریم!
آروم خندیدن و جیمین هم نیشخندی زد
+من امار کشته ها رو دارم همشون کسایی بودن که آسیبی به خوناشام ها رسوندن به خونشون به زمین کشاورزیشون حتی آزار و اذیت بچه هاشون
مکثی کرد و به تغییر حالت چهره هاشون نگاه کرد و بلند تر ادامه داد
+این ما بودیم که باعث از بین رفتن صلح بزرگ و تاریخی بین گرگینه ها و خوناشام ها شدیم و حالا با وحشی گریتون روی زبان ها افتادیم که به دنبال شورش و جنگیم..اگر ما اینجاایم چون قبول کردیم در این جنگ سهیم باشیم چه دشمن ما باشن چه نه
+اما کاری از دست ما برنمیاد..دیدنشون کافی نیست
سمت سربازی که این حرف رو زده بود چرخید و همون سرباز با دیدن توجه آلفا ادامه داد
+درسته که میتونیم بفهمیم بیشتر کجاها دیده میشن و حتی خوناشام هایی که جسمشون رو تصاحب کردن تشخیص بدیم ولی ما با کشتن اون خوناشام فقط اسم قاتل میگیریم چون خوناشام ها نمیفهمن که ما چی دیدیم و به چه قصدی کشته یا زخمیش کردیم
جیمین سرتکون داد و تایید کرد
+درسته..هیچ نسلی به گرگینه ها اعتماد نداره
یکی دیگه از سربازها بلند شد و گفت
+همه ما تنها خواسته ای که از آلفامون داریم اینه که به خواسته ی ما توجه کنه
جیمین معنای تک تک نگاه هارو میفهمید اما نمیخواست قبول کنه
قلب و ذهنش تماما تو این سرزمین بود
دنبال بهانه بود تا چند وقتی بیشتر کنارش باشه اما این نگاه ها دست و پاهاش رو بسته بود
سرش رو پایین انداخت و تسلیم شد
+خواستتون چیه؟
** ** ** ** **
بعد چند ضربه به در داخل شد قبل اینکه در رو ببنده به جونگ کوک اشاره زد و آروم گفت
+میتونی بری من پیشش هستم
سرش رو تکون داد و از اتاق خارج شد..جیمین در رو آروم بست و با قدم های بی صدا نزدیک تهیونگ که از گره زدن پاهاش بهم و اخم هایی که چهرش رو باز و بسته میکرد میشد درگیریش با برگه های روبه روش رو فهمید شد
کنارش ایستاد و به میز تیکه زد و روش سایه انداخت..چیزی نگفت تا رشته افکارش رو نبره و با برداشتن چند برگه سرخودش رو گرم کرد
+میتونی بخونی؟..نامه ی خداحافظیشونه!
با غیظ گفت و مهر پدرش رو محکم رو یکی از برگه های از جنس چرم کوبید
جیمین که از زبان نامه ساحره ها چیزی نفهمیده بود نامه های دیگه رو ورق زد و مهر و نشان حکومت انسان ها و الف ها رو هم بینشون دید به نیمرخ عصبی تهیونگ نگاه کرد خودش هم حامل خبری مشابه با این نامه ها بود
+الان زمان دشمنی نیست باید صبر کنی تا...
با کوبیده شدن مهر بعدی جیمین از جا پرید و متعجب نگاهش کرد
+اون لعنتیا چی فکر کردن؟..خزانه و انبارهامونو خالی کردن و آخر با یه نامه خداحافظی گورشونو گم کردن و رفتن؟
به نامه ها اشاره کرد
+حتی انقدر برام ارزش قائل نشدن که رو در رو بگن "هی احمق ما داریم میریم تو بمونو عموی عزیزت که میخواد بکشتت"
جیمین اطراف اتاق رو نگاه کرد و با دیدن سایه ای که گوشه ی اتاق محو شد آروم گفت
+مطمئنم قصدش این نیست
تهیونگ نگاهش کرد و با ریز کردن چشم هاش پرسید
+باهاش حرف زدی؟
جیمین لبخند کجی زد و یکباره روی میز خم شد و تو فاصله کم صورت هاشون نگاهش رو روی لب های نیمه بازش و چشم های شوکه اش چرخوند
+تو این زمان که میتونیم کنار هم باشیم بهتر نیست درباره اون حرومزاده حرف نزنیم؟
تهیونگ لبخند محوی زد و مهر پادشاهی رو روی میز گذاشت
انگشت هاش رو تو موهای توسی جیمین فرو برد و فاصلشون رو به اندازه یک نفس رسوند
جیمین با اسودگی منتظرش موند و تهیونگ با لمس های کوتاه بی قرارترش میکرد
+من تشنه خونم یا لبای تو؟
بوسه آرومی روی لبهاش نشوند که آغاز گر بوسه های طولانی تری بود
با دست تهیونگ که به شونش فشار آورد از هم جدا شدن و تهیونگ سمت نامه های روی میز چرخید
+اینارو باید تموم کنم
جیمین نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و راست ایستاد
تهیونگ چند برگه رو برداشت و جلوی جیمین گرفت
+بیا..اینا هم دردسراییه که گرگ های نازنینت دارن به سرم میارن
متاسف از دستش گرفت و نگاهی بهشون انداخت
ارنجش رو به میز تکیه داد و موهای زردش رو به چنگ گرفت
+حمله به یه کشاورز بیچاره سر اینکه نذاشته محصول یکسالش رو یه شبه تموم کنن!..عیاشی و تجاوز که از بهتریناشه!..اخه ترسوندن بچه هایی که هنوز حتی دندون نیششون درنیومده سرگرمیه؟
کلافه نفسش رو بیرون داد و تو موهای توسیش دست کشید
+اینارو بزار برای من
برگه هارو روی میز گذاشت و دست تهیونگ رو گرفت و به دنبال خودش کشید
+هی هی..یه عالمه کار ریخته سرم
+تو که تا صبح بیداری یکم وقتتو به من بده!
تهیونگ متعجب از اینکه به جای تخت سمت پنجره میرن غر زد
+تخت اونطرف نیست احتمالا؟
پنجره رو باز کرد و نسیم خنکی تن تهیونگ رو به لرز انداخت و توخودش جمع شد
+تو اول برو
ابروهاش بالا پرید
+ها؟..جیمین مستی؟..وقتی در هست از پنجره چرا؟
شون هاش رو گرفت و سمت پنجره هدایتش کرد
+من از در میام..جونگ کوکو میفرستم داخل اتاقت و میگم جوری تظاهر کنه که هنوز اینجایی و..
تهیونگ کلافه دستهاش رو کنار زد و متعجب از این نقشه گفت
+چی کار میکنی؟..ترسناک شدی نصفه شبی!
اروم خندید و بوسه ای از لب هاش دزدید
+اگه نمیخوای منم یکی از دردسرات بشم به این پنهان کاری نیاز داریم!همیشه با یه نقشه میام پیشت
تهیونگ لب هاش رو جمع کرد
+همه فکر میکنن مشکلی چیزی دارم که تا حالا با هیچ دختری رابطه نداشتم
لبخند به لب های جیمین خشک شد
+آره تو یه مشکل داری..یه مشکل بزرگ که اگه به سرش بزنه گرگ وحشی ای میشه
دستش رو پشت کمرش برد و جلو کشیدش، تو صورتش غرید
+مشکلت منم
تهیونگ بالاخره خندید و حصار سخت مشکلاتش شکسته شد
دست جیمین رو از دورش باز کرده و سمت پنجره رفت
+رو برج میبینمت
از پنجره بالا کشید
+مراقب باش!
قبل اینکه کامل بیرون بره صداش رو شنید
+یه خوناشامو دست کم نگیر گرگ وحشی
نیشخند زد و وقتی رفت پنجره رو بست و چرخید و سمت در رفت که وجود کسی رو حس کرد..لبخند به لبش خشکید سریع چرخید و چیزی تو سایه گوشه اتاق دید که دوباره محو شد..با فکری که از ذهنش گذشت قلبش به تپش دراومد و ترسیده و نگران از اتاق بیرون رفت و سمتی دوید
جونگ کوک که پشت در بود متعجب به دور شدنش نگاه کرد و زیر لب گفت
+باز باید نقش بازی کنم؟!
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
پله های مارپیچ رو با تمام سرعت طی میکرد و از وحشت عرق سردی رو بدنش نشسته بود..از هر مشعلی که به دیوار بود میگذشت خاموش میشدن و جیمین از تاریکی به سمت روشنایی خودش میدوید قبل اینکه برای همیشه دیر بشه
وقتی به بالای برج رسید دیوانه وار اسمش رو صدا زد و بدنبالش توتاریکی بالای برج چشم میچرخوند
+جیمین من اینجام..
وقتی حواسش جمع شد و چشم های لرزونش به نور ماه عادت کردن دیدش که از پشت ستونی بیرون اومد و متعجب به حال پریشونش نگاه میکرد..قدم های مونده رو طی کرد و ارامشش رو به آغوش کشید و نگاه نگرانش اطراف میچرخید تا شاید ردی از سایه پیدا کنه
تهیونگ به هر توانی بود خودش رو از حصار دست هاش نجات داد و مشکوک پرسید
+چی شده جیمین؟..امشب یه چیزیت شده!
آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد عادی باشه
+هی..هیچی!
تهیونگ دستش رو گرفت و جلوتر کشید و چهره مشکوکش به لبخند باز شد
+اسمونو ببین!..تاحالا انقدر ستاره باهم ندیده بودم
باهم روی تخته سنگ بزرگی که قبلا نقش قسمتی از سقف برج رو به عهده داشت نشستن و از سقفی که نیمیش ریخته بود به اسمان براق و ماه سفید و هلالی نگاه کردن
سرش رو روی شون جیمین گذاشت و جیمین دستش رو دورش حلقه کرد
جیمین موهاش رو بو کشید و آروم گفت
+من قدرت بویایی یه گرگو ندارم ولی بوی تو..تنها بویی شده که میتونم ردش رو هرجا که باشی بگیرم
تهیونگ کنار گوشش رو بو کشید و دوباره سرش رو روی شونش گذاشت
+تو هم بو میدی
ابروهای جیمین بالا پرید
+همم؟
تهیونگ سرش رو سمت آسمان چرخوند
+بوی یه گرگ که فقط با لیسیدن خودشو حمام میکنه
جیمین خندید و گفت
+حوصله حمام ندارم
به موهای زردش نگاه کرد و با دلتنگی گفت
+دیگه خبری از تهیونگ کوچولوی مو قهوه ای نیست
تهیونگ نیشخند زد و راست نشست
+با این موهای زردم باید خداحافظی کنی چون داره سفید میشه
خودش رو جلو کشید و پشت سرش رو نشونش داد و موهای نزدیک گردنش رو بالا کشید
+میبینیش؟..حتما به خاطر تکامله
جیمین آروم جواب داد
+اوهوم میبینم
تهیونگ خواست بچرخه که جیمین مانعش شد
+همینطور بمون تهیونگ
تهیونگ بالجبازی سرش رو چرخوند که با حرف جیمین به رو به روش خیره موند
+می خوام باهات حرف بزنم
کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره به حرف اومد
+تهیونگ میدونی که من هیچ کس رو جز تو ندارم..تو دور و برت شلوغه ولی..یه آلفا بیشتر مواقع تنهاست..مادر من یه گرگ قهوه ای بوده یه امگا..گرگ هایی که بیشتر شبیه یک گرگن تا گرگینه..و خیلی وقته دیده نشدن مگر تو کالبد گرگشون و انگار راه برگشتی به کالبد قبلشون ندارن..داشتم فکر میکردم اگر..تو رو تو زندگیم نداشته باشم منم کالبد گرگم رو میپذیرم..نمیخوام بدنی رو داشته باشم که نمیتونه بغلت کنه دستت رو بگیره یا ببوستت
تهیونگ کلافه سمتش چرخید و به چشم های توسی و خیسش نگاه کرد
+جیمین؟!..چرا فکر میکنی چنین روزی میرسه؟من هیچ وقت فراموشت نمی کنم
جیمین لبخند محوی زد و دست هاش رو گرفت و کمی فشرد
+تهیونگ..منو تو اندازه یه سرزمین باهم فاصله داریم..دیگه جوری نیست که برای دیدن من فقط از پله های بلند بدون حفاظ برج پایین بیای و تو قعر تاریکی منو پیدا کنی..مرز بینمون هست و ده ها مرزبان
+ من پادشاه میشم و دوباره صلح میکنیم اینطوری مرزها از بین میرن
سرش رو تکون داد و پایین انداخت
+نمیشه دوباره اون صلح رو برقرار کرد..خوناشاما از خیانت ما زخم خوردن حتی الان هم با همین پیمان نامه ای که برای جنگ با پدرت بستم با هم نمیسازن
سرش رو بلند کرد دیدن قطره های اشک تهیونگ که رو گونش می لغزید قلبش رو به سوزش انداخت
با انگشت هاش اشک هارو گرفت و تهیونگ اروم لب زد
+کاش آلفا نبودی
با بغض ادامه داد
+یه جا تو قصر پنهانت میکردم..یا به یه بهانه زندانیت میکردم..مثل جیهوپ جونت برای من میشد..میشدی محافظم اونوقت همیشه پیشم بودی
جیمین نیشخند زد
+منو بگو به خاطر تو آلفا شدم..تا کی میخواستی منو پنهان کنی؟
با خنده موهای تهیونگ رو بهم ریخت
+من گرگم نه یه سگ اهلی
+روم نشان بزار
این حرف جدیش با نگاه خیره اش باعث شد دستش رو عقب بکشه و موهای تهیونگ پریشون بمونه
+همم؟
تهیونگ خودش رو کمی جلو کشید
+روم نشان بزار..دیدمش..رو صورت و بدن چند تا گرگینه دیدمش
جیمین نیشخندی زد و روی تخته سنگ دراز کشید
+از کجا مطمئنی شاید مال زمان جنگه
تهیونگ با خوابیدنش کم نیاورد و چهار دست و پا روی بدنش قرار گرفت و وقتی صورت هاشون مقابل هم شد با لحن خاصی گفت
+چطوری انجامش میدن؟
جیمین چشم هاش رو چرخوند و توپید
+برای چی باید این کارو بکنم
+چون من میخوام..مگه من مال تو نیستم
جیمین با جمله ای که شنید بی قرار شد و تهیونگ رو عصبی کنار زد
+فکرشم نکن این کارو بکنم
تهیونگ لب هاش رو جمع کرد و ناامید از راضی کردنش کنارش دراز کشید و سرش رو روی بازوش گذاشت و به ستاره ها خیره شد
+چقدر ستاره
جیمین آهی کشید و سرش رو به سرش تکیه داد و گفت
+میگن ستاره ها از اینده خبر دارن
تهیونگ لبخند تلخی زد و آروم گفت
+یعنی آینده ما به روشنی ستاره هاس؟!
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
مشغول ساختن رنگ سرخ از گل های سرخی بود که از دره خون جمع اوری کرده بود و متوجه حضور مانستر نشده و به کوبیدن گلبرگ ها ادامه میداد
مانستر آهسته از نور آفتاب خنکی که روی کاشی های سفید تالار نقاشی افتاده بود می گذشت
از پشت نزدیک جین شد و وقتی به شونه های پهنش رسید دست هاش رو دور شکمش حلقه کرد و کنار گوشش گفت
+صبح به این زودی شروع کردی؟
لبخند پر انرژی ای رو لب هاش نشست
+این گل سرخا عجیب جذبم میکنن
چونش رو روی شونش گذاشت و به گل سرخ ها نگاه کرد
+شاید به خاطر نزدیک شدن به جشن خونه!
دست هاش رو باز کرد و کنارش ایستاد
+بزار منم کمکت کنم
دست برد تا شاخه ای از گلهارو برداره
+مواظب باش اونا...
+آخخ..
شاخه رو رها و به خراش انگشتش نگاه کرد که سریع ازش خون جوشید
جین نفسش رو با کلمات بیرون داد
+تیغ دارن!
انگشت خونیش رو که سوزش عجیبی داشت مکید و گفت
+بده من برات لهشون میکنم
جین ظرفش رو ازش دور کرد و خودش هم قدمی کنار رفت
+تو فقط همونجا وایستا باشه؟!..دفعه پیشو یادت رفته؟
به میز تکیه داد و دست هاش رو بغل گرفت
+ظرفت قدیمی شده بود و گرنه انقدر راحت با دوضربه نمیشکست!
جین نیشخند زد و مانستر با نگاه کردن به تابلوهای اطرافش که نور خنک خورشید بینشون پیچیده بود گفت
+کم کار شدی!
+فعلا رو کار پادشاه آینده تمرکز کردم
مانستر دقیق به نیمرخ جین نگاه کرد
+مشکلی هست؟
جین بدون توقف کوبیدن گلبرگ ها اروم گفت
+نه..چیز مهمی نیست!
+پس یه چیزی هست
گلبرگ های له شده رو داخل ظرف چوبیش ریخت و سمت مانستر چرخید
+باید کنارم باشی..اینجوری شاید بتونم تا روز تاج گذاری تمومش کنم
مانستر نزدیک تر رفت و خیره به چشم های کشیده معشوقش گفت
+چیزی دیدی؟
شاخه ای از گل های سرخ برداشت و بینشون گرفت و زمزمه کرد
+چیز بدی نیست
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
کلاه شنلش رو پایین کشید و صداش رو کلفت و ترسناک کرد
+ناگهان از سایه ها بیرون میان و در یک لحظه تمام روحت رو از بدنت بیرون میکشن و...
+هی پیرزن!
حواس همه بچه ها رو از داستان پرت کرد و نگاه همه سمتش چرخید..پیرزن کلاه شنل رو بالا داد و با دیدن آلفاش که به درخت نزدیکی تکیه داده بود چشم هاش گرد شد و سر بچه ها فریاد زد
+برین..برین خونه هاتون زود باشین
بچه ها فریاد زنان فرار کردن و پیرزن آرام و با عصای چوبیش نزدیک جیمین شد
+چی شمارو تا اینجا کشونده؟!
جیمین از درخت فاصله گرفت و نزدیکش رفت
+اومدم ببینم این داستان گوی معروف کیه که آرامشو از همه گرفته!
لبخند چروکی زد و گفت
+بچه ها داستان دوست دارن
+من فقط سرباز هامو با خودم آوردم..تو توی کدوم گاری پنهان شده بودی؟
+من هم یکی از سربازهاتون بدونین..یکی باید باشه که داستان جنگاوری و دلاوری سربازهارو...
+بسه!..بهتره دیگه زمزمه هاتو بین مردم نشنوم..جونت رو نگه دار پیرزن!
پیرزن سرش رو پایین انداخت و جیمین چرخید و سمت شوگا که اسب هارو نگه داشته بود رفت که اخرین زمزمه های پیرزن مکثی تو قدم هاش آورد
+زمزمه های منه که تا الان ابهتت رو حفظ کرده!
افسار اسبش رو تو دستش فشرد و همزمان با سوار شدنش به شوگا گفت
+تو به بقیه جاها سرکشی کن..من به قصر برمیگردم تا موضوع رفتنمون رو به پادشاه بگم
YOU ARE READING
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh