S2 • part 16(ending)

1.6K 191 55
                                    

با شنیدن صدای گریه ی ضعیف دخترش به گریه افتاد و به خاطر نفس زدن هاش بدنش میلرزید
زن ها داخل چادر شدن و همراه با خواندن شعری دست میزدن
بچه با پارچه ای که دورش پیچیده شده بود دست به دست شد و در اخر به هیری که به سختی چشم های پف کرده اش باز میشد رسید
بچه رو روی سینش گذاشت و سرش رو کمی بالا برد و لبهای لرزونش رو به سرش چسبوند
جواب تبریک ها رو با چشم گریان داد و وقتی تنها شد فقط صدای مکیده شدن سینش توی چادر میپیچید و نگاه غم گرفته و نگرانش به گوشه ای از چادر که فقط با یک فانوس روشن بود میخ شده بود
با رها شدن سینش سرش رو پایین آورد و به دختر خوابیده اش که هنوز رد های خون روی صورتش بود نگاه کرد لبخند لرزونی روی لب هاش نشست و بغض آلود گفت
+بابایی کجاست که دخترشو ببینه هوم؟
انگشتش رو روی لپ نرمش کشید و همراه با قطره اشکی ادامه داد
+اصلا به من و تو فکر میکنه؟
زن قابله که گرگینه ای میانسال بود همراه با یولفا داخل چادر شد و وقتی حال هیری رو دید نفسش رو کلافه بیرون داد و نصیحت وار گفت
+باز چرا گریه میکنی؟..دخترت که بغلته..شوهرت هم که زنده اس
یولفا رو که غریبی میکرد رو کنار هیری نشوند و خودش دست به کمر ایستاد
+اون زنای بدبخت که جنازه تیکه پاره ی شوهر و بچشونو براشون آوردن چی بگن؟
هیری خجالت زده سرش رو پایین انداخت
زن سرش رو متاسف طرفین تکون داد
+خبر آوردن به زودی سربازا برمیگردن..انگار پادشاه سرپا شده و سریع تر به کارها رسیدگی کرده..هر چند سالیان سال طول میکشه تا همه بهش عادت کنن
چرخید و درحالی که خارج میشد با خودش حرف زد
+اخه مگه میشه یکهویی مرزها برداشته شه
با رفتن قابله هیری متوجه نگاه خیره یولفا به خواهرش شد
دست نوزاد رو کمی بالا برد و گفت
+میخوای با خواهرت دست بدی؟
یولفا دستش رو جلو برد و دست کوچکش دست کوچکتری رو در برگرفت
لبخند شیرینی روی لب هاش نقش گرفت و با لحن کودکانش گفت
+خواخرم خیلی کوچولوعه..میترسم له بشه
هیری به افکار همیشه منفی یولفا که بی شباهت به پدرش نبود خندید که با ورود ناگهانی کسی خنده اش برید و نگاهش روی مادرش که با سر و وضع غیرمجللی پیداش شده بود خشک شد
زن چشم های گشاد شده اش رو روی سر و وضع ناجور دخترش که لباس های مندرس و کثیف تنش بود و بی شباهت با غارنشین ها نبود چرخوند و با رسیدن به نوزاد بغلش ابروهاش در هم جمع شد و چشم هاش حالت مهربانی گرفت
جلو رفت و برای بغل گرفتن نوه اش خم شد هیری مستاصل بچه رو به دست هاش سپرد و منتظر عکس العمل مادرش موند
مادر پارچه رو بیشتر به بچه پیچید و با اشتیاق به چهره ی نوزاد نگاه میکرد
+میدونی چقدر دنبالت گشتم؟..کل شهرو زیر و رو کردم تا بالاخره یکی که شوهرت رو میشناخت منو آورد اینجا..میترسیدم بلایی سرت اومده باشه..پدرت بهم گفته بود حامله ای هرچند نمیخواستم اهمیت بدم اما هر لحظه نگرانت بودم
چشم های اشکیش رو به نگاه سردرگم هیری دوخت
+حتما خیلی سختت بوده نه؟
هیری که اصلا انتظار دیدن مادرش رو نداشت آب دهانش رو قورت داد و بیشتر خودش رو روی دشک بالا کشید
+فکر نمیکردم به بچه های شوگا اهمیت بدید
زن متاسف با پلک زدنی اشک هاش رو راهی کرد و وقتی نوزاد کمی بی قراری کرد با حرکت دادن بدنش آرومش کرد
+هنوز هم نمیتونم باهاش کنار بیام..هیری..این..این بچه خیلی شبیه توعه
هیری با یکباره تغییر کردن موضوع بحث آروم خندید
مادربزرگ با حس کردن کشیده شدن پیراهنش به پایین نگاه کرد
یولفا مظلومانه دست هاش رو از هم باز کرد
+میشه منم بغلش کنم؟
سرش رو تکون داد و با خنده گفت
+بله حتما برادر کوچولو اما اول بشین تا روی پات بزارم
یولفا سریع نشست و وقتی سنگینی خواهرش رو روی پاهاش حس کرد با شگفتی دست هاش رو با احتیاط که یه وقت خواهرش له نشه دورش گرفت و قهقه ی ریزی زد
دوست گرگینه ی یولفا سرش رو داخل چادر آورد و گفت
+یولفا بیا بازی کنیم دیگه
یولفا حالت جدی ای گرفت و با لحن ساده ی کودکانش گفت
+نه من دیگه سرم شلوغه باید مراقب خواخرم باشم
پسر بچه ناراحت رفت و هیری و مادرش به خنده افتادن
زن کنار هیری نشست و پتو رو بیشتر روش کشید و همراه با نگاه کردن به اطراف گفت
+همیشه میخواستم بهترین زندگی رو برات بسازم ولی حالا ببین دخترم تو یه چادر مندرس وسط کوه و جنگل زایمان کرد
متاسف سرش رو تکون داد و رو به هیری گفت
+حالا شوهرت زنده اس؟
هیری ناراحت لبهاش رو جمع کرد
+مادر..من زندگیم رو دوست دارم..هرچند که سخت باشه..هرچند که خانوادم کنارم نباشن و تو ناز و نعمت زندگی نکنم..میدونی چرا؟..چون من و مردی که با تمام وجود دوستش دارم مسئول ساختن این زندگی ایم
مادر بعد لحظاتی که خیره نگاهش کرد نفسش رو بیرون فرستاد و آروم غرولند کرد
+از بچگی معلوم بود دختر متوهم و رویایی ای هستی
هیری لبخندی زد دست مادرش رو گرفت و خیره به چشم های متعجبش گفت
+ممنون که اینجایی
زن همراه با لبخندی دستش دیگرش رو روی دست هیری گذاشت و گفت
+مهم اینه که میبینم راضی و خوشحالی هرچند دختری نبودی که من همیشه آرزوشو داشتم ولی بازم دختر منی
صدای فریاد یولفا جو احساسی بینشون رو بهم زد
+ماماااان خواخر خرابه شوشول نداره ولی داره آب میده
هیری چشم هاش گرد شد و مادرش با خنده های بلند سریع دست بکار شد و نوزاد رو از بغل یولفا که نگران بود گرفت تا تمیز و چیزی به تنش کنه

HOLY and UNHOLYDonde viven las historias. Descúbrelo ahora