S2 • part3

1K 167 13
                                    

وارد اتاق مشترکشون شد برادرش رو روی تخت نه چندان نرم و راحت خوابوند
به خاطر بالااومدن از پله های سیاهچال زندان ها که یکی از راه های پنهانی وارد شدن به قصر بود نفس نفس میزد
کنار تخت رو زانوش نشست ملافه ای روی بدن سردش کشید
صدای جیر جیر در نگاهش رو سمتش کشوند که منتظر اجازه ی ورود پشت دراتاق که مدام لنگر می انداخت تا بسته بشه و الف با هل دادنش مانعش میشد ایستاده بود
اشاره زد داخل بیاد
+بیا تو مشکلی نیست
دختر الف هم که پابه پای خوناشام دویده بود همراه با نفس های بلند و کتابی که بغلش گرفته بود داخل رفت و کنار جونگ کوک روی زانوش نشست و منتظر بهش خیره شد
جونگ کوک بی توجه به نگاهش کتاب رو ازش گرفت و صفحه هاش رو ورق زد
کتاب برای اینکه شناخته نشه حتی یک شکل هم نداشت
+انقدر زبانتون پیچیدس که باید چیزی که اصلا بهتون ربطی نداره و مال خوناشام ها و اجدادشونه رو به زبان شما بنویسن تا کسی برای خوندنش ترغیب نشه..خب..
کتاب رو سمتش گرفت و ادامه داد
+بخونش
الف که چیزی متوجه نشده بود فقط نگاهش کرد
جونگ کوک با یادآوریش نفسش رو کلافه بیرون فرستاد
+بیشتر الفا زبان مارو بلدن تو چطور...
موهاش رو بی قرار عقب داد و به خودش توپید
+لعنت به شانست جونگ کوک
+جوکی
سرش رو بلند و گیج نگاهش کرد
+ها؟
الف لبخند بزرگی روی صورتش کشید و بهش اشاره کرد
+جوکی
چند لحظه ای به انگشتش که سمتش گرفته شده بود نگاه کرد گره ابروهاش باز شد و نیشخندی زد
+به من میگی جوکی؟
سرش رو متاسف تکون داد و بلند شد
+من باید برم به کارام برسم تو...
وقتی نگاه گنگش رو متوجه شد لب ها و پلک هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد با اشاره بهش بفهمونه
سمت در رفت و وقتی الف بلند شد که همراهش بره دستش رو سمتش تکون داد و به جایی که نشسته بود اشاره زد و کتابی که دستش بود
الف باز گنگ نگاهش میکرد ولی جونگ کوک با بیرون رفتن از اتاق و نچسبیدن الف بهش فکر کرد که متوجه شده و برای همراهی شاهزاده به جلسه مقامات سمت اتاقش راه افتاد و زیر لب گفت
+بعد این جلسه حتی وجود الف داخل قصر خطرناکه چه برسه به اون کتاب
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
راس میز نشست از ابتدا فضای سنگین و سرد جلسه مشخص بود
مقامات نگاه هایی بین خودشون رد و بدل میکردن و تهیونگ افکارش بیرون از درهای سالن دنبال جیمین میدوید
مشاور نگاهی به جونگ کوک که کنار پادشاه آینده ایستاده بود انداخت و گفت
+قربان بهتر نیست جلسه رو رسمی تر کنیم؟..فکر نکنم نیازی به حضور محافظتون باشه
تهیونگ سرش رو تکون داد و به جونگ کوک اشاره زد
محافظ چند قدمی عقب رفت و سمت در چرخید و از سالن خارج شد
حالا بیشتر احساس تنهایی میکرد
نگاه مضطربی به مقامات که چند صد سالی بیشتر ازش زندگی کرده بودن انداخت
مشاور با تک سرفه ای جلسه رو آغاز کرد
+سرورم در این جلسه بیشتر برای سامان دادن به اوضاع قصر و شهر و مردم باید بحث بشه و تصمیماتی هم قبل از به تخت نشستن باید گرفته بشه
تهیونگ سر تکون داد و با صدای رسایی گفت
+گوش میدم
مشاور لبخندی زد و وزیر اعظم که مقابل مشاور نشسته بود گلو صاف کرد و به پسرک بی تجربه ای که قرار بود سنگینی تاج رو حمل کنه نگاه کرد
+گروه تحقیقاتی ای که زیر نظر قصر فعالیت میکنن به یه سری نظریات درباره این..به اصطلاح اشباح رسیدن
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت لبهاش رو به معنی توجه طرفی جمع و سرش رو تکون داد
+پس شخصا میخوام باهاشون ملاقات کنم
سمت مشاور گفت
+زمانش رو تنظیم کن
وزیر اعظم تکونی خورد و گفت
+اما من باهاشون ملاقات داشتم و تمام کارهاشون زیر نظر منه..در این جلسه هم میخواستم اطلاعاتی که بدست آوردن رو مطرح کنم
تهیونگ لبخند سردی زد و نگاه دقیقی به مردی که قصد داشت با به دست گرفتن تحقیقات بین مردم بیشتر از تهیونگ لایق پادشاهی بنظر برسه و مردم اون رو حافظ امنیتشون بدونن انداخت و گفت
+من به این مشکل رسیدگی میکنم
و رو به بقیه گفت
+از این به بعد هیچ جلسه ای بدون حضور من یا بدون اطلاع من برگزار نمیشه..و گرنه خیانت محسوب میشه..درضمن بعد از جشن مقام و منصب چند نفر تغییر میکنه
خودش رو نزدیک میز کشید و دست هاش رو روش گذاشت و در هم قفل کرد
+خوب جلسه رو ادامه بدیم
بعد لحظه ای سکوت که همه نگاه هایی به هم رد و بدل میکردن مسئول مرزبانی سرزمین که چند صندلی فاصله داشت بلند گفت
+سرورم درباره مرزها چه دستوری میدید..به خاطر صلح موقت رفت و آمدها از کنترل خارج شده
سرش رو تکون داد و گفت
+بعد از رفتن گرگینه ها چندین نفر رو مامور کن تا سرزمین رو از نسل های دیگه پاک سازی کنن ولی نه با خشونت..مسئولن که تا سرزمینشون به سلامت همراهیشون کنن
مشاور بعد از پایان حرف های پادشاه گفت
+سرورم ضرر و زیانی که این مدت گرگینه ها وارد کردن چطور حساب میشه؟
مسئول خزانه هم تایید کرد
+بله قربان خزانه تقریبا خالی شده..انبار ذخایر زمستانی هم به نصف رسیده و مطمئنا زمستان سختی پیش رو داریم
+با تعداد جنازه هایی که با خودشون میبرن میتونیم این رو نادیده بگیریم
وزیر اعظم دخالت کرد
+اما سرورم ما نباید مسئولیت کشته هاشونو به عهده بگیریم اون ها به خواست خودشون صلح موقت رو قبول کردن
نگاهی به مشاور که نگران گفتن حقیقت بهش خیره بود انداخت و گفت
+صلح وقتی معنی داشت که خیال میکردیم دشمن مشترکی داریم بعد از فهمیدن این حقیقت که این موضوع به نسل های دیگه ربطی نداره صلح موقت از بین رفت ولی با این وجود گرگینه ها سعیشون رو کردن تا کمکی باشن پس ماباید امکانات رفاهیشون رو تامین میکردیم بیاید اتفاقات و ناراحتی های گذشته رو به الان ربط ندیم
بعد مکثی ادامه داد
+و فردا همگی برای بدرقشون حاضر باشید
وزیر اعظم به شدت مخالفت کرد
+اما سرورم این کار زیاده رویه ما حتی ارتش بزرگ ساحره ها رو هم بدرقه نکردیم حالا این ارتش کوچیک که به خیانت و پستی معروفن رو بدرقه کنیم؟
وزیر که سرخ شده بود نفسش رو عصبی بیرون فرستاد و آروم تر گفت
+قربان این شان خوناشام ها رو پایین میاره..لطفا روابط دوستانتون با آلفای گرگینه ها رو کنار بگذارید و منطقی تر تصمیم بگیرید
با تک خنده ی تهیونگ کسانی که میخواستن از وزیر اعظم پشتیبانی کنند زبانشون رو داخل دهان نگه داشتن و همه متعجب به پادشاه آینده نگاه کردن
تهیونگ به عنوان اخرین حرف هاش در جلسه بلند شد و گفت
+ساحره ها؟..اگر من رو بعد مرگ پدرم کامل در جریان قضایا میگذاشتین و پادشاهیم رو بدون تاج هم قبول میکردید اگر فقط نامه برام نمی فرستادید تا مهر بزنم و خودتون رو صاحب سلطنت نمیدونستید اینطور با حقارت و پنهانی سربازهاشون رو از مرز عبور نمیدادن و درحالی که شما داخل جلسه ای که بدون من تشکیل داده بودید منتظر پادشاه کِنتوآ چشم به در نمیموندید که بعد به گوشتون برسه خیلی وقته افسار اسبش رو سمت سرزمینش حرکت داده بدون اینکه ما رو لایق بدرقه بدونه..و همینطور انسان ها و الف ها..با دشمن تراشی به شان و منزلت و قدرت نمیرسید گاهی باید دشمن دیروز رو دوست فردا دونست و این برای گرگینه هایی که تاریخ همکاری و دوستیشون در خیلی از جنگ هایی که ما با ساحره ها و باقی نسل ها داشتیم نشون میده صدق میکنه
روی میز خم شد و کف دو دستش رو روش گذاشت و به تک تک چهره ها نگاه کرد و آروم گفت
+با وجود راشل و همراهانش وضعیت امنیتی سرزمین پایدار نیست و هر لحظه ممکنه نفسمون به نفس بعدی نرسه..پس فکر نمیکنید این یه موقعیت خوب برای سرزمین ها به وجود بیاره؟..برای جنگ و حمله یکباره؟
با دیدن توجه و فکری شدن چهره ها نیشخندی زد و راست ایستاد
+پس سعی کنید با پرکردن گاری های گرگینه ها و رفتار درست بدرقشون کنیم تا رشته نازک دوستی ای که بینمون مونده رو کمی محکم تر کنیم..این صلح موقت که یه نامه که به تمام قلمروها فرستاده شده بود باعثش شد کمی برای ما وقت میخره تا خودمون رو برای هر موقعیتی آماده کنیم
رو به مشاور ادامه داد
+این جلسه همین جا به اتمام میرسه فردا شب جلسه ی بعدی رو ترتیب بده و قبل از من موضوعی براش تعیین نکن
مشاور سریع ایستاد و سرخم کرد و باقی مقامات هم به دنبالش،تهیونگ لبخندی به همه سرهایی که براش خم شده بودن زد و جلسه رو ترک کرد
بعد از بسته شدن در مقامات سرهاشون رو بلند کردن و نگاه معناداری به هم انداختن وزیر اعظم با تک خنده ای گفت
+فکرش رو میکردم پسر روتیز از خودش بیشتر خودرای و لجباز باشه
رو به مشاور گفت
+باید زودتر به وضعیت ملکه رسیدگی کنیم..اگر تصمیم به کناره گیری داره باید ملکه ای برای پادشاه انتخاب کنیم..کسی رو نیاز داریم که آتیش تند این پسر رو آروم تر کنه وگرنه همه سرهای ما جلوی دروازه آویزون میشه
مشاور نوشته هاش رو جمع می کرد با دست پر سمتش رفت به شونش زد و کنار گوشش آروم گفت
+وقتی بفهمه برای تاج و تخت دندون تیز کرده بودی هیچ کس دیگه نمی تونه آتیشش رو خاموش کنه
ازش فاصله گرفت و نگاهش رو با نگاه سردش گیر انداخت
+بهتره هممون با سر دفن بشیم نه وزیر اعظم؟
نیشخندی زد چند قدمی عقب رفت و رو به باقی مقامات که گرم گفتگو بودن بلند گفت
+بیاید هممون با سر دفن بشیم
و سرخوش از سالن خارج شد
یکی از مقامات به دیگری گفت
+با سر دفن بشیم؟
مرد جوابش رو با تکون دادن سر داد
+با سر دفن شدن یعنی خیانت نکردن
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بعد از خارج شدن از سالن سمت خروجی قصر رفت و جونگ کوک هم بین راه بهش پیوست
+دستور انجام شد
تهیونگ با رضایت سرتکون داد
+چند تا از نگهبان ها هم ببر برای کمک خودت هم مشغول شو
از قصر خارج شدن و با ایستادن تهیونگ بالای پله ها جونگ کوک به منظور اطاعت سرخم کرد و درحالی که از پله ها پایین میرفت رو به دو نگهبانی که نزدیک بودن گفت که همراهیش کنن و سمت انبار قصر که به دستور پادشاه چند گاری ای درحال پرشدن برای گرگینه ها بودن دویدن
تو تاریک و روشنی هوا که رو به سحرگاه میرفت به سمتی که شلوغ بود و هنوز گرگینه ها درگیر آماده شدن بودن نگاه کرد و خیلی زود جیمین رو دید که سعی داشت وسایل و ابزار جنگی رو داخل گاری های کمتری جا بده
لبخندی زد و پله ها رو یکی یکی پایین رفت و فاصله رو با قدم های ارومی طی کرد
این قدم ها که سمتش برداشته میشد رو دوست داشت این تصویری که از لحظات آخر بینشون میتونست ببینه رو میپرستید
با نزدیک تر شدنش جیمین که سر سربازی فریاد میزد رو آروم کرد و قبل اینکه بین تمام سر و صداها تهیونگ چیزی بگه و حضورش رو اعلام کنه وجودش رو حس کرد و سمتش چرخید
چهره ی کلافه و عصبیش به لبخندی از هم باز شد و فاصلشون رو کمتر کرد
+میدونی داشتم به چی فکر میکردم؟
ابروهای تهیونگ بالا پرید و با عبور یکی از گرگینه ها که مشعلی دستش داشت تونست نگاه دلتنگش رو ببینه
+اینکه کاش یه سرباز یا خدمه بودی تا به جای سرو کله زدن با تمام این احمقا فقط...
حرفش رو نیمه تمام رها کرد و تهیونگ نیشخندی زد
+که بهم دستور بدی و فقط سر من فریاد بزنی؟
جیمین خسته تک خنده ای کرد
+مهم اینه کنارم بودی
تهیونگ لبخند تلخش رو جمع کرد و گفت
+چند تا گاری آذوغه و پارچه و یه سری چیزهای دیگه  برات اماده کردم
جیمین به انبار قصر نگاه کرد و به سه گاری ای که در حال پرشدن بود اشاره زد
+پس اونا...
دستش رو پشت سرش برد و به گردنش کشید و درمونده نگاهش کرد
+ولی برنامم این بود تعداد گاری ها کم بشه تا یه تعداد از سرباز ها با کالبد گرگشون زودتر حرکت کنن و قبل ما برسن
تهیونگ سمت انبار حرکت کرد و گفت
+میگم به اسب ببندنشون اینطوری پیاده هات هم کمتر میشن
جیمین نگاهی به افرادش که بدون فریادهاش هم خوب کار میکردن انداخت و دنبال تهیونگ راه افتاد و کنارش قدم برداشت
+ولی این مشکلی برات پیش نمیاره؟
تهیونگ با لبخند سرش رو تکون داد
+یبار بهم گفتی گرگینه ها بیشتر از چیزی که میشنون به چیزی که میبینن اعتماد دارن..منم میخوام به چشمشون خوب بنظر برسم
جیمین به قدم هاشون نگاه کرد و بعد کمی سکوت گفت
+بهم خبر رسیده که کایدو آشوب به پا کرده و سعی داره خانواده هایی که از این قضایا آسیب دیدن رو سمت خودش بکشه
تهیونگ دندوناش رو از تنفر بهم فشرد و غرید
+باید می کشتیش..هنوزم نمیفهمم چرا گذاشتی بره
نفسش رو بیرون فرستاد و به گاری هایی که بهشون نزدیک میشدن نگاه کرد
+نمیتونستم کسی که از خون مادرمه بکشم..نمیخوام هیچ وقت ازش لذت ببرم
تهیونگ به نیمرخش نگاه کرد و یاد حرف های پدرش قبل مرگش افتاد
با ایستادن جیمین متوقف شد و به جونگ کوک که با دیدنش سمتش دوید نگاه کرد
+سرورم آخرین گاری هم درحال آماده شدنه
تهیونگ پلکی زد و از افکارش گذشت سرش رو تکون داد و گفت
+سه تا اسب هم..نه نه..برو از شوگا آمار پیاده ها رو بگیر و تا جایی که اصطبل امکان داره اسب تازه نفس آماده کن
جونگ کوک خواست مخالفت کنه که خود جیمین زودتر گفت
+نه ما به اسب بیشتر نیاز نداریم..همونطور که اومدیم برمیگردیم
جونگ کوک قبل اینکه تهیونگ اصطبل رو از اسب خالی کنه گفت
+پس فقط سه اسب
و دور شد
تهیونگ به جونگ کوک که خیلی زود به نقطه ای تبدیل شد با بهت نگاه کرد و زیر لب گفت
+خودش دیگه دستور میده!
جیمین خندید و سمت انبار رفت
+نکنه انبارت هم برای من خالی کردی؟
تو سکوت از بین گاری ها گذشتن و داخل انبار که با مشعل هایی روشن شده بود شدن بین جعبه هایی که تا سقف روی هم چیده شده بودن گذشتن و از افرادی که درحال پر کردن گاری ها بودن دور شدن
+فکر میکردم دیگه نمیبینمت
تهیونگ لبخند زد و وقتی به انتهای ردیف که نور کمتری داشت رسیدن یکباره دست جیمین رو طرفی کشید و به جعبه های ستون شده تکیه اش داد و سینه به سینش ایستاد خیره به چشم هاش که روش سایه افتاده بود زمزمه کرد
+گفتم که بدرقت میکنم
جیمین که هنوز شوکه بود نیشخندی زد و سرش رو سمتی چرخوند تا از نزدیک نشدن کسی مطمئن بشه که با داغ شدن گردنش از بوسه های تهیونگ چشم هاش رو بست و گوش هاش دیگه چیزی جز تهیونگ نمی شنیدن
با بالا اومدن بوسه های تهیونگ سرش رو سمتش چرخوند و بعد بوسه آخرش روی چونه اش و قفل شدن نگاهشون بهم طاقتش رو از دست داد و تمام نگرانی ها و دل تنگی های بعد جدا شدنشون رو با بوسیدن لب هاش آروم کرد
دست هاش رو پشت کمرش برد و تهیونگ با گرفتن شونش پاهاش رو دور کمرش بهم قفل کرد
با عوض شدن جاهاشون و کوبیده شدن تهیونگ به جعبه ها موجی بین جعبه های ردیف پیچید که باعث کنجکاوی یکی از نگهبان ها شد
با کیسه ای که روی کولش بود چند قدمی جلو رفت و نگاهش به تاریکی انتهای ردیف مقابلش بود
بوسه های از روی دلتنگی و غمشون حالا به شهوتی رسیده بود که توان مقابله باهاش رو نداشتن و فکر "آخرین بار" هر دو رو به خواستن بیشتر میکشید
نگهبان کیسه گندم رو که با حرکتش صدا میداد روی زمین گذاشت تا چیزهایی که نامفهوم به گوشش میرسید رو بهتر تشخیص بده
قدم هاش یکی یکی جلو تر می رفت و صدای ناله هایی که سعی در کنترل شدن داشتن بیشتر میشد
+هی تو
ترسیده سمت جونگ کوک چرخید
جونگ کوک نزدیک تر رفت و سرش فریاد زد
+زودتر برو بیرون و کمک کن گاری هارو به اسب ها ببندن
نگهبان سمت در دوید و جونگ کوک با تاسف به انتهای ردیف جعبه ها نگاه کرد و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد
کیسه گندم رو از روی زمین برداشت و سمت در رفت و بلند گفت
+موش های احمق تو تاریکی قایم شدن ولی صدای جیغ جیغشون میاد
در انبار رو محکم بست و تهیونگ با شنیدن حرف جونگ کوک با خجالت ناله هاش رو کنار گوش جیمین آزاد کرد و بین نفس هاش گفت
+چ..را باید کار..مون.. به اینــجا بر..سه؟
جیمین سرش رو عقب برد و به صورت سرخش نگاه کرد
+من..باید برم..تکلیف جنازه هارو مشخص کنم
تهیونگ سرش رو روی سینه لختش گذاشت و چشم هاش رو بست و زیر لب نالید
+فقط یکم همینطور بمون
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
مقابل هم و مقابل هزاران چشم روی سکوی بالای پله ها و اخرین زمین هم سطح مشترکشون ایستاده بودن..نگاهشون پر از نگرانی و ترس بود و اشکی که مدام قورتش میدادن تا نه طرف مقابلشون نه هزاران چشم متوجه حس عذاب آوری که در اون لحظات داشتن نشن
+فکر خوبی نبود..فقط خداحافظی از تو برام کافی بود
تهیونگ لبخند سختی زد
+فکر میکنی کی دیگه میتونیم همدیگرو ببینیم؟
جیمین نفسش رو بیرون فرستاد و سعی کرد بدن ناتوانش رو سرپا نگه داره
+مطمئنم دیدار آخرمون نیست
سرش رو چرخوند و نیم نگاهی به سربازهاش که اماده رفتن بودن انداخت و رو به تهیونگ ادامه داد
+فقط باید صبر کنیم

تهیونگ سرش رو طرفین تکون داد
+من صبرنمیکنم جیمین
چندباری پلک زد و به چند تا از مقامات که کناری ایستاده و کنجکاو حرف هاشون بودن نگاه کرد
لبخند به ظاهر خوبی زد و رو به جیمین گفت
+ممنون که این افتخارو بهم دادی تا بدرقت کنم و برعکس ساحره ها و بقیه بی اعتنا نبودی
جیمین لبخندی زد و قدمی جلو تر رفت و با افتخار ایستاد و دستش رو پیش برد و تنها لمسی که حق برقراری با مقام روبه روش رو داشت برقرار کرد..محکم دستش رو فشرد و بلند طوری که به گوش همه برسه گفت
+متاسفم که من و سربازهام نتونستیم کاری رو از پیش ببریم و با وجود تواناییمون چیزی رو از دوشتون سبک نکردیم تا جوابی باشه برای لطف هایی که درحق سربازها و رفتارهای ناشایستمون داشتین
تهیونگ که حس غروری پیدا کرده بود و این بیشتر بغضیش میکرد چون داشت تنها کسی که بهش افتخار و غرور میبخشید رو خودش راهی میکرد دستش رو به عنوان تشکر فشرد و به بلندی صدای جیمین گفت
+به خاطر صدماتی که به سربازهات وارد شد همیشه احساس تاسف با من باقی میمونه و از تمام مردمت به خاطر درگیر شدن با دشمن من عذرخواهی میکنم و همیشه این لطف به یادم میمونه و امیدوارم روزی بتونم جبران کنم
گره نگاهشون کور تر میشد و فریادشون برای محافظت از هم بلندتر
+امیدوارم حکومتی پر از موفقیت و افتخار نصیبتون بشه..به اطمینان کسی در این دنیا شایسته تر از شما برای سنگینی این تاج نیست و نخواهد بود..پادشاه تهیونگ از ابتدای تولد مقدس و شایسته ستایش بوده
لبخندی به پرده اشکش که رنگ قهوه ای چشم هاش رو روشن تر کرده بود زد و با حرفی که در روز تاج گذاری به عنوان شعار خوناشام ها تکرار شد سخنرانیش رو به اتمام رسوند
+حکومت مقدس پادشاه تهیونگ همیشه زنده باد
تهیونگ با وجود از دست دادن کنترل احساساتش جواب داد
+گرگینه ها همیشه درمواقع سختی کنار ما بودن و این درتاریخ ثبت شده هرچند اختلافاتی هم وجود داشته ولی حکومت من تمام سعیش رو میکنه تا دینش رو ادا کنه
همزمان با رها شدن دست هاشون و سرخم کردن به عنوان احترام هردو اخرین کلماتشون رو برای هم به زبان آوردن
+اشکتو پاک کن
+کلبه ماماتوآ
و آخرین نگاه رو حواله هم کردن و جیمین با نگاهی به ادای احترام مقامات خوناشام چرخید و پله ها از سنگینی قدم هاش به لرز افتادن
تهیونگ به بهانه نور خورشید دستش رو مقابل چشم هاش گرفت و اشکش رو با شستش گرفت
زمانی که نزدیک دروازه شدن جونگ کوک که از حال تهیونگ باخبر بود جلو رفت تا زودتر داخل راهنماییش کنه و مقامات به چیزی شک نکنن
+بهتره بریم داخل
تهیونگ به سختی نگاهش رو گرفت و به مشتش که از چیزی پر بود نگاه و آروم بازش کرد..هلال ماهی از جنس سنگ های بلورین غاری که تنها جای امن خاطراتشون بود از بندش گرفت و مقابل نور خورشید نگهش داشت و برق انعکاس نور به چشم هاش افتاد
+من هیچی بهش ندادم!
** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بعد از بررسی امنیت خانواده کوچیکش به قدم های اسبش سرعت بخشید و نزدیک آلفا که جلوتر از همه و به آرامی حرکت میکرد رسید و همراهیش کرد
به مه بهاری ای که اطراف کوهستان و دشت رو گرفته بود نگاه میکرد و چیزی نمی گفت
به اسبش اجازه نمیداد سریع تر حرکت کنه و افسارش رو شل گرفته بود
دور شدن از تهیونگ نفس هاش رو سنگین و ناامید میکرد مدام با خودش میگفت
"به خاطر بودن با تهیونگ آلفا شدم و حالا به خاطر همین باید ازش فاصله بگیرم"
"راه درست کجاست؟ چرا هرطرف که می پیچم بازهم باید  با تنهایی سرکنم"
+قربان میشه سریع تر حرکت کنیم؟
چند باری پلک زد تا از خلاء ناامیدیش بیرون بیاد و نیم نگاهی به شوگا و افراد پشت سرش انداخت که بی حوصله شده و کمتر حرف میزدن
دوباره به رو به رو چشم دوخت و شوگا رو مخاطب قرار داد
+اون کلبه ی خانواده هیری بود؟
شوگا متعجب از این سوال غیر منتظره بعد مکثی جوابش رو داد
+ب..بله..پدرش به هیری و من بخشیدش امیدوار بود برای همیشه اونجا بمونیم
جیمین با صدای خسته و سنگینش تایید کرد
+خوبه..بهتره پدر زنت رو ناامید نکنی
شوگا گیج و مبهوت به نیم رخش خیره موند تا دوباره جیمین به حرف اومد
+برگرد شوگا
شوگا که خوب جیمین رو میشناخت نیشخندی زد
+و از من چی میخوای؟
جیمین لحظاتی نگاهش کرد و از اینکه فکرش رو خونده بود لبخند محو و تلخی روی لب هاش نشست
+مراقبش باش..میدونم کاری از دست ما برنمیاد ولی نمیخوام با اون سایه های منفور تنهاش بزارم..بمون و منتظر دستور باش
شوگا سرش رو تکون داد ناراضی نبود چون همسرش تو همین مدت کوتاهی که تو سرزمین خودش بود و میتونست آزاد زندگی کنه سرزنده و شاداب تر شده بود و برای پسرش هم امنیت بیشتری وجود داشت
+و باید پنهانی ماموریتم رو انجام بدم؟
جیمین با نگاهی متشکر نگاهش کرد و سرش رو تکون داد
+تا جایی که ممکنه پنهان بمون
شوگا اسبش رو نزدیک تر کرد و اینبار لحنش بوی نگرانی میداد
+ولی تنهایی از پسش برمیای؟
جیمین نیشخندی زد و طرف دیگه رو نگاه کرد
+خیلی خودت رو دست بالا گرفتی..من بدون تو هم میتونم آلفا بمونم
شوگا تایید کرد
+درسته..تو بدون کمک من تونستی بدستش بیاری پس اگر بخوای میتونی هم نگهش داری
سرش رو به نشانه احترام خم کرد و گفت
+به امید دیدار دوباره سرورم
همزمان با چرخیدن سر جیمین اسبش به سمت انتهای صفی که بزرگان و سربازان همراه اسب ها و گاری هاشون تشکیل داده بودن حرکت کرد
نگاهش درامتداد راهی که شوگا رفته بود به قصر خوناشام ها افتاد و نفسش رو با دلتنگی بیرون فرستاد و افسار اسبش رو محکم گرفت و با ضربه ای که تن اسب زد صدای شیهه اش رو درآورد و اسب با شور و هیجان داخل مه و روی سبزه های تازه روییده و جوان یورتمه هاش رو سرعت بخشید

** ** ** ** ** ** ** ** ** **
با بالا اومدن ماه نزدیک مرز متوقف شدن و آتشی به پا کردند
از سیب زمینی هایی که قصر بهشون بخشیده بود مشغول کباب کردن شدن
آلفا بعد از بررسی گاری ها به حلقه ی دور آتش سربازها و چند خانواده ای که از این فرصت صلح موقت استفاده کرده بودن تا به دیدار خانواده ی خوناشامشون که با بهم خوردن صلح مجبور به ترکشون شده بودن برن سر زد و بالای سرشون ایستاد
به قصه گویی پیرزن آشنا می خندیدن و با تمسخرش سعی داشتن عصبیش کنن
پیرزن غر میزد و سعی داشت با پرتاب هرچه دم دستش بود سمت سربازها ساکتشون کنه

+الان بچه خوناشامای بیچاره خواب که ندارن تو بیداری کابوس میبینن
+خود اون ارواح هم فکر نمیکردن نقش اصلی داستانای این پیرزن شن
+امشبم برای ما داستان بگو..ولی نه از اونا..یکم احساسی ترو...
سرباز که باقی حرفش رو با دراز کشیدن میخواست نشون بده با دیدن آلفا پشت سرش سریع نشست و سیخ سیب زمینی هارو روی آتش چرخوند و سریع گفت
+چه داستانی بهتر از سیب زمینی کبابی
همه به حرکتش خندیدن و جیمین با نیشخندی دست هاش رو زیر بغلش برد و در حالی که حلقه رو دور میزد رو به پیرزن که به آتش پشت کرده بود گفت
+یه تاریخ نویس که وقتی  توان نوشتنش رو از دست میده چرا باید شروع به قصه گویی کنه؟
همه نگاه ها همراه با آلفا میرفت و وقتی از گذشته پیرزن با خبر شدن شروع به پچ پچ کردن
جیمین مقابلش ایستاد و پیرزن از پایین نگاهش کرد با صدای خش دارش گفت
+معذرت میخوام ولی پاهای من توان تعظیم ندارن
جیمین لبخند زد و سرش رو تکون داد دستهاش رو پشتش بهم قفل کرد و گفت
+چرا فکر میکنی داستان های تو ابهت منو حفظ کرده؟
پیرزن لبخند چروکیده ای زد و گفت
+داستان ها خاطرات بچه هان..بعد ها بخشی از واقعیت زندگیشون میشن..من خیلی وقته برات قصه گویی میکنم..از مبارزت با برادرت برای امنیت و آرامش مردمت..از آموزش های سخت تکا و سال های سختی که گذروندی
پیرزن به اطرافش نگاه کرد و وقتی همه رو مشغول حرف زدن و خوردن دید آروم گفت
+هر چند یکم هم اغراق همراهشون هست
خندید و جیمین نیشخندی زد
+روزای آخر زندگیت رو با آرامش بگذرون پیرزن تو کارت رو خوب انجام دادی حالا وقت آرامشته
نفسش رو بیرون فرستاد و سمت حلقه ی چند تا از بزرگان و کسایی که زمان کیتو مقام بالایی داشتن رفت که دختری با نیم تنه و شلوار چرم مقابلش ایستاد
جیمین متعجب ایستاد و لحظه ای با دیدن موهای کوتاه و نگاه سردش خیال کرد پسره
سریع تعظیم کرد و بلند گفت
+به من اجازه بدید بهتون خدمت کنم
جیمین لبخند بیجونی زد
+من کسی رو برای...
+میدونم همسر و پسر محافظتون خوناشامن
جیمین نیشخندی زد و بابالا اومدن سرش به نگاه مصممش خیره شد
+دیدم که بهش دستور دادید برگرده
دختر که درست از ماجرا با خبر نبود زمین رو نگاه کرد و با شک گفت
+نمیدونم شاید میخواستید از جون خانوادش محافظت کنین..به هر حال..
راست استاد و دست هاش رو پشتش بهم قفل و سینه سپر کرد
+من میخوام جاش رو براتون بگیرم
جیمین نگاهی به بدن لاغرش که با نور آتش رنگ زردی گرفته بود انداخت و سمت حلقه بزرگان راه افتاد و جوابش رو به گوشش رسوند
+به کسی نیاز ندارم..شوگا هم محافظ من نبود
روی تک سنگی که نزدیک آتش بود نشست و تو سکوت به شعله های آتش نگاه کرد و توجهی به بحث بین مردهایی که هنوز خودشون رو جزیی از رهبری گرگینه ها میدونستن نکرد
به احترام ظاهرانه ای که بین مردم میخواستن اهمیت نمیداد و به لحظاتی که با تهیونگ داشت فکر میکرد
+احتمال جنگ زیاده
+درسته بایکی از مقامات خوناشام ها که از دوستان قدیمم بود حرف میزدم و میگفت احتمال داره بعد تاجگذاری ارتش رو تقویت کنیم و برای هرچیزی آماده باشیم
+عجیبه پس اون نامه علتش چی بود وقتی راشل فقط برای کشتن برادرش برگشته بود
+مگه نشنیدی؟..پچ پچ های توی قصر زیاد بود..انگار روتیز خودش رو کشته تا مانع راشل بشه
+شاید راشل نقشه ای داشته و خواسته با اون نامه همه نسل ها رو به سرزمین خوناشام ها بکشه ولی نقشش با خودکشی روتیز بهم خورده
مردهای چند صد ساله متفکر سرتکون دادن و یکیشون گفت
+هیچ کس واقعیت رو نمیدونه ولی...
لبخندی زد و با آه گفت
+بودن تو قصر بعد چند وقت حس خوبی داشت
همه لبخند کمرنگی زدن و تک تک نگاهشون سمت جیمین کشیده شد که نور آتش داخل چشم ها و صورتش میرقصید
نزدیک ترینشون نگاهی به اطراف انداخت و رو به جیمین گفت
+قربان..محافظتون رو نمیبینم
جیمین حرکتی نکرد و مرد با فکر اینکه نشنیده دهان باز کرد بلندتر بپرسه که دختری کنار آلفا ایستاد و گفت
+من اینجام
همه متعجب نگاهش کردن
+منظورم شوگاس..تا جایی که یادمه دختر نبود
دختر حرف آلفاش رو تکرار کرد
+شوگا محافظ نبود
جیمین کلافه از سر و صدا لحظه ای چشم هاش رو بست و غرید
+فقط یه جا بشین
دختر سمتش چرخید و درست کنار و چسب آلفاش روی زمین چهار زانو نشست و با نگاه درنده ای به بقیه نگاه کرد
جیمین از بالا با ناامیدی نگاهش کرد و کلافه نفسش رو بیرون فرستاد
بزرگان نگاه های معنی داری بهم انداختن و پچ پچی بینشون راه افتاد و به کل شوگا رو فراموش کردن
دختر لحظه ای نگاهش به سیب زمینی ها افتاد که به نظر پخته بودن جلو رفت و بی توجه به خدمه یکی از بزرگان که درحال چرخوندنشون بود یکی از سیخ های چوبی رو برداشت و سرجاش برگشت
یکی از سیب زمینی ها رو از سیخ جدا کرد و به خاطر داغ بودنش چندباری بالا انداختش و سمت جیمین گرفت
نگاهی به دختر و سیب زمینی ای که ازش بخار بلند میشد انداخت
حوصله رد کردنش رو نداشت ازش گرفت و بعد کندن پوست قسمتیش،گازی بهش زد که همزمان شد با زوزه ی کوتاه و ممتد گرگی که نزدیک میشد
همه با شنیدنش بلند شدن و به تاریکی و جسم ناواضحی که نزدیک میشد نگاه کردن
جیمین که از زوزه ها میتونست حدس بزنه اتفاقی برای گرگینه هایی که با کالبد گرگشون زودتر به سمت سرزمینشون حرکت کرده بودن افتاده سیب زمینی رو سمتی انداخت و جلو رفت
گرگ با نزدیک شدن به آتش و دیدن آلفا سمت جیمین دوید و مقابلش متوقف شد و در حالی که نفس نفس میزد سعی کرد با جیمین ارتباط ذهنی برقرار کنه
+مرز..کایدو مرز رو بسته و مردم شورش کردن..گرگ ها جلوتر نرفتن و منتظر دستور آلفان
جیمین با خشم دستش رو مشت کرد و فک منقبض شدش رو با فریاد از هم فاصله داد
+حرکت میکنیم
رو به دختر گفت
+برو سریع تر راشون بنداز
به همهمه ای که راه افتاده بود پشت کرد و سمت مرز چرخید و با نفرت زیر لب گفت
+چرا میخوای پشیمونم کنی که زندت گذاشتم؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بعد از اتمام کارها روی تختی که هنوز بوی جیمین رو میداد دراز کشید و چشم هاش رو بست
جونگ کوک که برای رفتن به اتاقش منتظر اجازه بود مستاصل گفت
+برای فردا مشاور قرار ملاقات با گروه تحقیقاتی رو گذاشت پس تا صبح میتونی استراحت...
+کاش میتونستم بخوابم..اونوقت شاید تو خوابم میتونستم ببینمش
جونگ کوک که از این حال شاهزادش بیزار بود با بی رحمی گفت
+احتمال اینکه توی خواب ببینیش بیشتر از اینه که تو واقعیت بتونی ببینیش
چشم هاش رو باز و با دلخوری نگاهش کرد
جونگ کوک پشیمون سرش رو پایین انداخت
+م..میتونم برم؟
+جی هوپ رو دیدی؟
با سوال یکباره اش تکونی خورد و دستپاچه دست هاش رو پشتش گره زد
+آ..آره..حالش بهتر بود
تهیونگ نگاهش رو ازش گرفت و به سقف خیره شد
+مطمئن باش وقتی کسی که زخمیش کرده رو پیدا کنیم راحت ازش نمیگذرم
جونگ کوک پلک هاش رو بهم فشرد و سرش رو به عنوان تشکر خم کرد و آهسته از اتاق خارج شد
قدم های بلندش رو سمت اتاقش که تو قسمت اتاق خدمه ها بود تند کرد
مطمئن نبود که با گفتن حقیقت ، تهیونگ با تبدیل جی هوپ که خلاف قوانین بود موافقت کنه یا بخاطر حفظ جایگاهش مانعش بشه
زیر لب برای آروم کردن خودش گفت
+وقتی نجاتش دادم بهش میگم
در اتاقش رو باز و بدنبال الف اطراف رو نگاه کرد کتاب رو که روی زمین بود برداشت و در رو پشت سرش بست و آهسته صداش زد
+هی..دختر..کجا قایم شدی؟
داخل کمد و زیر تخت رو نگاه کرد اتاق کوچیکش جای زیادی برای قایم شدن نداشت
نگران و کلافه موهاش رو عقب فرستاد
+کجا رفته؟!
کتاب رو کنار جی هوپ گذاشت و سمت در رفت که لحظه ای متوقف شد و به عقب برگشت
ملافه ی روی برادرش رو کنار زد و دیدش که دست جی هوپ رو بغل گرفته و خوابیده
نفسش رو آسوده بیرون فرستاد و سمت در رفت و قفلش کرد
بالای سرش برگشت و با بی رحمی تکونش داد و صداش زد
+هی بیدار شو..نباید بخوابی..من تورو نیاوردم اینجا که بخوابی..هی الف کوتوله
الف بیچاره لای چشم هاش رو باز کرد و با مشتش مالیدشون
خواب الود به جونگ کوک و کتابی که نشونش میداد نگاه کرد
+باید بهم نشون بدی این تو چی گفته
الف به سختی نشست و اول به کتاب بعد به شکمش اشاره کرد
جونگ کوک کنارش روی زمین نشست و مشتاقانه نگاهش کرد
+چی؟..باید بخورتش؟..کتابو؟
الف با زاری به شکمش دست کشید و با بلند شدن صدای شکم خالیش جونگ کوک ناامید سرش رو تکون داد و عصبی گفت
+میرم برات غذا میارم..تو هم سعی کن بخونیش
کتاب رو روی پاش گذاشت و از اتاق خارج شد
الف درمونده به کتاب نگاه کرد و چیزی به زبان خودش گفت

HOLY and UNHOLYWo Geschichten leben. Entdecke jetzt