خورشید نور فانوسی که هم پای ورق زدن های پادشاه روشن بود رو بی تاثیر کرد و از پنجره بلند خودش رو نشون داد
اما باز هم نتوانست نگاه تهیونگ رو از روی ورقی از کتاب کهنه ای که مقابلش باز بود جذب کنه
نگاهش روی نقاشی هایی از اولین خوناشام ها میخ شده و لحظه ای پلک نمیزد
کتاب مقابلش حجم کمتری از کتابهایی که قبل از این کتاب خوانده بود داشت اما جذابیتش باعث شده بود بیشتر از بقیه براش وقت بزاره و به ستون هایی از کتاب هایی که روی میز بزرگ چوبی ،پیرمرد کتاب دار به خواست تهیونگ جدا کرده و روی هم چیده بود نرسه
کتاب هایی که قبل از به تخت نشستن حق خواندن نداشت و جزء کتاب های ممنوعه بودن
نقاشی های رنگی بدن خوناشام های اولیه دقیق تر از کتاب هایی بود که قبلا خوانده بود
موهای سفید ،صورت بی روح ،چشم هایی روشن و دندان های نیش بلندتر
بدنی لاغر و سبک وزن
بال های بزرگی از پر که برخی سفید و برخی سیاه بودن
طبق نوشته ها بالها همیشگی نبودن
چند برگه جلوتر رفت و درباره قدرتشون خوند و از شدت هیجان و شوک کلمات رو زیر لب زمزمه کرد
+بر طبق رنگ بال ها طبقه بندی میشوند ولی از نظر قدرت به خاطر خصلت خون تقریبا تمامی قدرت خوناشام ها را دارند که با گذر عمر خود را نشان میدهند
صفحات بعدی درباره ی انقراض خوناشام های اصیل و کشتنشون به خاطر باورهای غلط نوشته بود
به صفحات قبل برگشت هر چه بیشتر به تصویر خوناشام اصیل مقابلش نگاه میکرد نفس هاش بیشتر بی قرار میشد و قفسه سینش با شدت بیشتری بالا و پایین می رفت
احساس عجیبی داشت تمایل درونی و کششی که حس میکرد عادی نبود
انگار به حقیقتی بزرگ درباره خودش رسیده بود هر چند تنها شباهتش رو موهاش و بدن لاغرش میدید
نگاهش روی نقاشی ها دو دو میزد و پیچیدن گرمای بی دلیلی داخل بدنش حس کرد انگار با باور کردن خود حقیقیش به نیروی درونیش اجازه ی خودنمایی داده بود اما مانعی برای غلیان حس درونیش وجود داشت..احساس میکرد هرچه به در میکوبه راهی برای خروجش باز نمیشه
دست لرزونش رو روی صورتش کشید و موهاش که تقریبا اثری از زردیش نمونده بود رو به چنگ گرفت
چشم هاش رو بست و سعی کرد تمرکز کنه و از محیط اطرافش جدا بشه
شاید چیزی درونش بود که ازش کمک میخواست اما صدای فریاد زدن نداشت
سوزش یکباره ای پشتش حس کرد سوزشی شبیه درد تیری که تو خواب به بدنش فرو کرد
پیرمرد کتابدار که برای خاموش کردن فانوس کنار پادشاه نزدیک میشد متوجه حال عجیب پادشاه شد لحظه ای سر میز مکث و دهن باز کرد تا پادشاهش رو خطاب کنه ولی ناپدید شدن پادشاه از مقابل چشم هاش سریعتر از ادا کردن کلمات بود
شوکه به کتاب هایی که با جریان سریع هوا باز شده و چند برگه ای به پرواز درآمده بودن نگاه کرد و زیر لب گفت
+به عمرم چنین سرعتی ندیدم
** ** **
با نفس عمیقی و لرزش بدنش چشم هاش رو باز کرد قبلا هم حس شیرین خواب رو چشیده بود ولی این کرختی بدنش انگار برای خواب صدساله و عمیقی بود.بی حواس با لبخندی کش و قوسی به بدنش داد.
حس شنواییش وقتی بکار افتاد که زمزمه های عجیبی می شنید سرش رو کج کرد و الف رو دید که بالای سر جی هوپ نشسته و یک بند چیزی رو تکرار میکرد
تازه حافظه اش گرم شد و نگرانی ای به وجودش افتاد
سریع نشست و شوکه به الف و برادرش نگاه کرد
آهسته خودش رو نزدیک کشید و به چهره خسته و رنگ پریده الف نگاه کرد بدن نحیفش گاهی تعادلش رو از دست میداد اما باز راست مینشست و ورد رو قطع نمیکرد
صورتش رو نزدیکش برد و کنار گوشش گرم گفت
+من حالم خوبه نگرانم نباش
جملش تمام نشده بود که قطره اشکی از پشت پلک بسته الف روی گونش چکید لبخندی زد و قبل خشک شدنش بوسیدش
سراغ جی هوپ رفت تغییری نمیدید و برای دست زدن به بدنش ریسک نکرد
خیره به صورت بی رنگش به رویایی که برای اولین بار تجربه کرده بود فکر کرد
حتی نمیدونست چطور اون تصاویر مقابل چشم هاش شکل میگیرن
رویاش پر از نور بود حسی شبیه پرواز داشت جی هوپ رو دیده بود پیش جمعی نشسته و خوش و بش میکرد از دیدن جونگ کوک تعجب کرده و ازش میخواست که بره میگفت جاش اینجا نیست وقتی جونگ کوک سعی کرد از اون مکان بیرون ببرتش جی هوپ مقاومت میکرد و تمایلی برای برگشتن نداشت یکباره این صحنه التماس شبیه خاطره ای از کودکیش شد وقتی بعد رفتنش از خونه دنبالش دویده بود و با دست های کوچیکش به لباسش چنگ میزد تا برگرده
پلکی زد و از تصور رویاش بیرون اومد زیر لب گفت
+فکر میکنم فهمیدم که چرا خوناشام ها نمیخوابن..خواب برای ما فرقی با مرگ نداره
به نوری که از لای پرده کوتاه می تابید نگاه کرد و بلند شد
خسته بود و انگار نیمی از توانش رو از دست داده بود
آروم برای پرت نکردن حواس الف گفت
+میرم و چیزی برای صبحانه برات میخرم وقتی تموم شد حتما بخور..من هم سعی میکنم به بهانه ای زودتر برگردم
** ** **
قبل از اینکه دستش به در برسه در باز شد شوکه قدمی عقب رفت و به پادشاه که با نگاه خیره ای که بهش داشت از اتاق ملکه بیرون اومد نگاه کرد
با شنیدن اینکه پادشاه به اتاق ملکه رفته به اندازه ای نگران شده بود که کلمات رو فراموش کنه
بیرون اومد و خدمه از داخل در رو پشتش بست
تو سکوت چند لحظه ای خیره بهم نگاه کردن تا اینکه جونگ کوک بعد سر خم کردن گفت
+تصمیم داشتید امروز به شهر بریم؟
تهیونگ پلکی زد و قدمی جلو رفت بعد نگاهی به سرتاپاش با تامل گفت
+کجا بودی؟
جونگ کوک آب دهانش رو قورت داد
+م..مشکلی پیش اومده؟..کاری با من داشتید؟
تهیونگ که تو حال خودش نبود اطراف رو نگاه کرد و نزدیک به صورتش گفت
+جی هوپ کجاست؟
جونگ کوک یکه خورد اما بروز نداد و با آرامش گفت
+با وجود نزدیک شدن به جشن خون نمیتونستم تو قصر نگهش دارم پس یه اتاق اجاره کردم و...
تهیونگ سر تکون داد و بعد چند باری که به شونش زد سمتی راه افتاد
جونگ کوک چند لحظه ای به نقطه مقابلش خیره موند و سعی کرد اضطرابش رو مخفی کنه
دنبال پادشاه دوید و وقتی کنارش ایستاد پرسید
+نظر ملکه درباره ی قانون جدید مثبت بود؟
تهیونگ افکارش رو کنار زد و چیزی که شنیده بود تحلیل کرد
سرش رو طرفین تکون داد و گفت
+خواب بود..خدمش میگفت تازگی خیلی میخوابه و تمایلی به انجام کارهای روزانش نداره..حتی غذا خوردن
نفسش رو نگران بیرون فرستاد و ادامه داد
+نمیدونم چرا نظرش درباره موندن تو قصر تغییر کرده..کاملا مشخصه که اصلا از این وضعیت راضی نیست
جونگ کوک استدلال ساختگی خودش رو به زبان آورد
+به هر حال قبل از ملکه بودن مادرشماست و برای آرامشتون هر کاری میکنه
سرش رو تکون داد
+اگر این قانون به اجرا برسه میتونم اقدامات بعدیم رو انجام بدم
روی پله های ورودی قصر ایستادن و به یکی از سربازهایی که نزدیک بودن دستور داد تا اسب ها رو از اسطبل بیاره
جونگ کوک به چهره ی سرد تهیونگ که مشخص بود افکار مشغولی داره نگاه کرد و آروم گفت
+خوبی؟
تهیونگ نگاهش رو اطراف قصر چرخوند و از هوای سرد نفسی گرفت
+ هرفصلی یه بویی داره و هر کدوم یه خاطره ای پشتشون هست..اما تمام فصل ها برای من یه بو رو میدن..فصل ها رو با جیمین شناختم تو زمستونش تو برفا قلت زدیم تو بهار و پاییزش زیر بارون خیس شدیم تابستونو تو جنگل میگذروندیم
دوباره نفس عمیقی کشید
+ولی الان فقط یه بو رو حس میکنم
جونگ کوک کنجکاو پرسید
+چی؟
و از جوابش شوکه شد
+خون
نگاهش رو تا چشم های ناباور جونگ کوک کشید و به سردی گفت
+این همه وقت حسش میکردم..بوی خون جی هوپ و مادر..فکر میکردم میتونم مقابلش بایستم ولی حالا که با کم شدن بوی خون انسانی که مشامم رو پر کرده بود فهمیدم جی هوپ داخل قصر نیست میدونم که نمیتونم دیگه مقابلش بایستم و باید خون انسان خود واقعیم رو از وجودم بیرون بکشه
جونگ کوک هر لحظه بیشتر شوکه میشد رنگ تیله قهوه ایه چشم های تهیونگ با هر کلمه روشنتر میشد
تهیونگ مقابلش و چسب سینش ایستاد نزدیک صورتش ملتمس گفت
+میتونم یکم از خون جی هوپ رو داشته باشم؟..فقط تا جشن خون..میخوام یکم امتحانش کنم شاید این درد عجیب به خاطر تکاملم باشه
جونگ کوک وحشت زده عقب کشید و با بهت نگاهش کرد
+پادشاه..برادر من برده خون نیست
تهیونگ کلافه سرش رو پایین انداخت
+متاسفم..بعد از دیدن اون نمیتونم درست فکر کنم..عطشم خیلی بیشتر شده
آروم خندید و سرش رو بالا آورد
+میدونی که خوناشاما یا از عطش زیاد به دیوانگی میرسن یا از خوردن خون زیاد
از پله ها پایین رفت و با یک حرکت سوار اسب سفیدش شد
به جونگ کوک اشاره زد و با خنده گفت
+فقط یه شوخی در نظر بگیرش..زود باش بیا
** ** **
چند هفته بعد:
جلسه ی پرشور و شلوغی شده بود
ابتدای جلسه،ساحره ها دوباره سعی داشتن با تحقیر راشل موضوعی برای خندیدن داشته باشن اما هدایت جلسه خیلی زود به دست راشل افتاد و کم کم همه سپرهاشون رو پایین آوردن و همراهش شدن
اطلاعات راشل از تاکتیک های نظامی خوناشام ها باعث تغییر نقشه ی جنگ ساحره ها که همیشه باعث شکستشون بود شد
ساحره ها با وجود راشل احساس پیروزی میکردن و شور بیشتری برای آغاز جنگ داشتن
وقتی راشل دید همه در حال بحث درباره جای گیری پایگاه های سربازها شدن روی صندلیش نشست و با لبخند پرغروری فقط نظاره گر شد
معاون پادشاه که کنارش نشسته بود روبه راشل گفت
+نقشه جنگ خیلی زود کامل میشه اما درباره نقطه ضعف پادشاه گفتید..اگر بتونیم قبل از آغاز جنگ کمی جو سرزمینشون رو متزلزل کنیم بنظرم نتیجه بهتری میگیریم
راشل نگاهی به معاون انداخت و گفت
+بهش فکر کردم..اگر همین ساحره بزرگتون بتونه قبل از جمع کردن ارواح نفرین شده یکم کنترلشون کنه و اوضاع رو بهم بریزه مردم اعتمادشونو نسبت بهم از دست میدن
معاون در جواب کمی مکث کرد و روبه نماینده ساحره بزرگ بلند گفت
+وضعیت ساحره بزرگ چطوره؟
مرد که تو سکوت نشسته بود سرش رو سمتشون چرخوند و به سردی گفت
+تمام انرژیشون رو دارن صرف میکنن با وجود فاصله زیاد زمان بره
معاون سرش رو تکون داد
+بعد از جلسه به دیدنش میرم
+چیز دیگه ای هم هست
با شنیدن حرف راشل مشتاق سمتش چرخید
راشل وقتی توجهش رو دید آروم گفت
+رابطه بین اون دوتا
دندان هاش رو بهم فشرد و برخلاف میلش اسم برادرزادش رو به زبان آورد
+تهیونگ و آلفای جدید گرگینه ها
معاون اخمی از روی تعجب به چهره اش نشست
+اما ارتباط این دو نسل که زیاد تعریفی نداره
راشل نیشخند زد
+قضیه بیشتر از ایناس..اون دوتا باهم بزرگ شدن
معاون سرتکون داد
+یعنی ممکنه به خاطر دوستیشون برعلیه ما لشکر خوناشام هارو تقویت کنن؟
دوباره نیشخند زد
+دوستی؟
معاون که کاملا گیج شده بود دستش رو روی میز کوبید و روبه افرادی که هنوز بحثشون داغ بود بلند گفت
+بحث کافیه!
با سکوتی که اتاق رو گرفت رو به راشل با کنجکاوی پرسید
+منظورتون چیه جناب راشل؟
راشل نفسش رو بیرون داد
+رابطشون بیشتر از یه دوستیه..شاید اگر یه دوست بهت پشت کنه به اندازه ی کسی که عاشقانه دوستش داری ناراحتت نکنه
نگاهش رو به معاون دوخت و ادامه داد
+باید کاری کنیم گرگینه ها رو سمت خودمون بکشیم
معاون تک خنده ی عصبی ای کرد
+غیرممکنه
راشل روی صندلیش راست نشست و با نگاه کردن به بقیه گفت
+جشن خون خوناشام ها نزدیکه..انسان ها مشخص نیست که بازهم عهدنامشون رو تمدید میکنن یا نه..چون با وجود پیشرفتی که تو سلاح های جنگی داشتن میتونن ادعا کنن که اماده حمله خوناشام ها هستن
کسی از بین جمع گفت
+پس میتونیم ازشون پشتیبانی کنیم و مانع فرستادن برده خون بشیم..اینطور خوناشام ها ضعیف میشن
راشل خندید و کسایی که برای موافقت با این نظر سر تکون دادن متعجب راشل رو نگاه کردن
+نه نه..شما انگار هیچی درباره دشمنتون نمیدونین..بخاطر همینه که همیشه شکست خوردین..درسته خوب شما بخاطر انرژی ای که همیشه باهاتونه نمیتونین جاسوسی بفرستین چون خیلی راحت میتونن شناساییتون کنن..خوناشام ها از نظر فیزیکی و مهارت نظامی و اینکه بدون نیاز به هیچ وردی قدرت های خاصی دارن چند برابر از هر ساحره ای قدرت مند ترن..حالا دو زمان هست که خوی وحشی و اصیل خوناشام ها خودش رو نشون میده..وقتی عطششون به حداکثر میرسه و دوم وقتی که خون خواریشون زیاد میشه
مکثی کرد و وقتی از تغییر چهره هاشون متوجه فهم حرف هاش شد ادامه داد
+با توجه به وضعیت انسان ها نمیشه خون خواریشون رو زیاد کرد اگر هم اینبار برده خونی نفرستن خوناشام ها شروع به اماده کردن ارتش میکنن و با اعلان جنگ ما غافلگیر نمی شن پس فقط یک چیز میتونه هم به نفع انسان ها باشه هم ما
همه با چشم های کاملا باز به راشل خیره بودن تا باقی حرفش رو با دقت گوش بدن
راشل بلند شد و همراه با قدم زدن دور میز و کشیدن نگاه ها به سمت خودش گفت
+استفاده از گلهای شاه پسند نمیتونه بخشی از نقشه جنگ باشه چون خوناشام ها با پوشوندن صورتشون و به آتیش کشیدن دشت خیلی راحت میتونن از این سد بگذرن پس به جای وقت و انرژی ای که میخواید روی پرورش این گلها بزارین باید عصاره این گلهارو به برده های خون تزریق کنیم
دوباره مکث کرد و معاون سوالی که هنوز ذهنش رو مشغول کرده بود پرسید
+اگر درست پیش بره میتونه تقریبا سلطنت خوناشام ها رو فلج کنه اما این چه کمکی میکنه تا گرگینه ها رو به سمت خودمون بکشیم؟
راشل که سر میز ایستاده بود سرش رو تکون داد و طوری که انگار هزاران بار به این نقشه فکر کرده بود گفت
+وقتی انسان ها سمت ما بیان فقط الف ها میمونن و گرگینه ها..مطمئنا با مسموم شدن خوناشام ها و اعلان جنگ ما پادشاه سریعا به گرگینه ها نامه ای میفرسته و کاملا به کمک گرگینه ها با وجود رابطه ای که با الفا داره امیدواره..اما دو نامه دست الفا میرسه یکی از طرف خوناشام ها و یکی از طرف ما..برای اینکه ما انتخاب الفا باشیم یک راه وجود داره..نامه ای هم به الف ها بفرستیم چون جمعیتشون کمه و حاکمشون ارتباطی با هیچ سرزمینی نداره و همیشه بی طرف بوده مطمئنا قبول نمیکنن و خوب..با یه گروه سرباز هم میشه از پسشون براومد مگه نه؟
معاون مخالفت کرد
+جناب راشل ما فقط هدفمون جنگ با خوناشام ها بود کشتن الف هایی که هیچ وقت آزاری به کسی نرسوندن کمی زیاده رویه
راشل سمت معاون راه افتاد
+تو جنگ مهر و محبت پخش نمیکنن معاون..باید کساییم باشن که ناعادلانه قربانی میشن..اگر میخواید به این اصول پایبند باشین جایی به پیش نمیبرید..با از بین بردن الف ها گرگینه ها میفهمن جوابی که به ما میدن به چه معنیه..با وجود اختلافاتی که بین گرگینه ها و خوناشام ها هم هست آلفا نمیتونه تنهایی تصمیم بگیره
کنار معاون ایستاد دو دستش رو ستون بدنش روی میز کرد و رو به همه گفت
+گرگینه ها از یه طرف نسبت به خوناشام ها حس انتقام دارن و از طرف دیگه با دیدن از بین رفتن الف ها به تکاپو میافتن تا آلفا رو برای قبول درخواست ما متقاعد کنن
کسی از بین جمع گفت
+انگار گرگینه ها رو بیشتر از خودشون میشناسید
خندید و راست ایستاد
+تو اون قصر من فقط یه مترسک که مشتاق ترحم برادر کوچکترشه نبودم..میدیدم و میشناختم و یادمیگرفتم
کمی سکوت شد و درآخر معاون گفت
+با وجود این صحبت ها کار زیادی برای انجام هست..جنگ بزرگی پیش رو داریم که هر اشتباهی میتونه باعث نابودیمون بشه..مراقب اطرافیانتون باشید هیچ کدوم از حرف هایی که داخل این جلسه گفته شد از این اتاق بیرون درز نکنه نباید اگر جاسوسی هم مامور کرده باشن چیزی به گوشش برسه
** ** **
برده خون رو از سرباز گرفت صورتش با پارچه ای و دست هاش با طناب بسته بود
سرباز بعد احترام گفت
+قربان این اخرین انسانی بود که خانوادش با قبول کردن پول فروختن
جونگ کوک سر تکون داد و با اشاره ای مرخصش کرد
بازوی برده خون رو که به خاطر بسته بودن دهانش حتی از ترس هم صدایی ازش شنیده نمیشد گرفت و سمت در اتاق برد قبل از باز کردن در روبه برده با دلسوزی گفت
+توهم مثل برادر من خانوادت رهات کردن
داخل اتاق کشیدش و مجبورش کرد زانو بزنه
رو به تهیونگ که پشت میز نشسته و برگه ای دستش بود گفت
+سرورم این اخرین انسانیه که تونستیم با رضایت خانواده خوناشامش برده اش کنیم
کلماتش رو با حرص تلفظ می کرد
هیچ وقت فکر نمیکرد از خانواده هایی که مشابه خانواده خودش بودن پسر یا دختری که انسان متولد شده باشه رو با پول یا تهدید به عنوان برده خون وارد قصر بکنه
تهیونگ به خاطر مقاومتی که در برابر عطشش کرده بود حالا که طعم خون انسان رو چشیده بود نمیتونست روزی رو بدون فرو کردن دندان نیشش به گردن برده خون سپری کنه
احساس سرزندگی و تکاملی که داشت تمام مخالفت هاش برای خونخواری رو از یادش برده بود
همراه با برگه ای که دستش بود بلند شد و میز رو دور زد جلوی میز بهش تکیه داد و درحالی که نگاهش به نوشته های برگه بود گفت
+از گروه تحقیقاتیه..یه چیزایی فهمیدن..ولی..یه موردش بیشتر از همه فکرم رو مشغول کرده
لحظاتی بینشون سکوت شد جونگ کوک اهمیتی به حرفش نداد فقط میخواست زودتر مرخص شه تا به کلبه اش برگرده
روزی های شلوغی رو گذرونده بودن
اقداماتی که تهیونگ برای خاص کردن سلطنتش کرده بود حتی به ممنوع شدن کفش داخل قصر رسیده بود
عقیده داشت قانون های کوچیک و بی اهمیت باعث بیشتر شدن قدرت و اختیار بیشتر پادشاه میشن
اگر مردم و افراد قصر هر لحظه نگران زیر پا نگذاشتن قوانین باشن کارهاشون رو درست و دقیق تر انجام میدن و این اطاعت کردن جزئی از عاداتشون میشه
چه برای نپوشیدن کفش باشه چه هر قانون رسمی دیگه
بنظر خودش داشت درست پیش میرفت
از سرنوشت طلبکار بود
حتی از وجود خودش خوناشام تکامل یافته ای طلب داشت و با خوردن خون میخواست هرچه زودتر بهش برسه
اما این خونخواری خوی تهیونگ رو تحت تاثیر قرارداده بود
برگه رو پایین آورد و نگاه خیره اش رو به جونگ کوک دوخت
+تو میدونستی؟
جونگ کوک از افکارش که هول النا و برادرش میچرخید بیرون اومد و گنگ نگاهش کرد
تکیه اش رو از روی میز برداشت و چند قدمی جلو رفت
+میدونستی ارواح نفرین شده فقط میتونن هم خونشون رو تسخیر کنن؟
جونگ کوک چند باری متوجه قدرت های خاص تهیونگ مثل قدرت شنوایی قوی و حس ششمی که با دیدن رفتار یا حرکتی از کسی میتونست حدس بزنه چه حالی داره و چه فکری تو ذهنشه و یا حرکت بعدیش چیه شده بود و حالا نمیدونست دقیقا تهیونگ تا چه حد میدونه یا اگر باز هم سعی در پنهان کردن گذشته کنه متوجه میشه یا نه
بدون گرفتن نگاهش از تهیونگ گفت
+به شما نامه فرستادن من چطور بفهمم؟
تهیونگ نیشخند زد و این بیشتر جونگ کوک رو گیج کرد
به برده خون خیره شد و گفت
+میتونی تنهامون بزاری فکر میکنم کارهای زیادی داری
تا وقتی که جونگ کوک در اتاق رو بست به برده خیره بود
سمت میز رفت برگه رو روی میز گذاشت و تاج روی سرش رو که شبانه روز روی سر بود رو هم کنارش
+برای جشن آماده ای؟
تکون خوردن برده رو از گوشه چشمش دید
سمتش چرخید و با نیشخند گفت
+میدونم چه حسی داری..منم یه موقعی انسان بودم..ولی الان..باید کسی بشم که بتونه برای پس گرفتن چیزی که مال خودشه دنیا رو به زانو بندازه
از پشت پارچه هم میتونست صورت وحشت زده برده رو تشخیص بده صدای نفس هاش رو می شنید و حتی تعداد قطره های عرقی که روی پوستش نشسته بود رو میتونست بشمره
+خوشحال باش..خون توعه که باعث این اتفاقه
قدم هاش رو یکی یکی سمتش برداشت و حرف میزد
+من نمیخوام به کسی صدمه ای بزنم..بخشنده تر از چیزیم که فکرشو میکنی..همین محافظم..تنها کسیه که بهش تکیه میکنم ولی اون مدام با پنهان کاری هاش روی رشته اعصابم رژه میره
مقابل برده ایستاد و از بالا نگاهش کرد
+فکر کرده نمیدونم پدرش جزئی از قربانی ها بوده..که اون برادرش رو تسخیر کرده..دیدی که..حتی الان هم بهش فرصت دادم تا اعتراف کنه خبر داشته..از اینکه ارواح نفرین شده فقط هم خونشون رو تسخیر میکنن..اما اون همیشه ناامیدم میکنه
روی یکی از پاهاش نشست و پارچه رو از سرش کشید
چشم های بی قرار و خیس،صورتی که رو به کبودی میرفت
خون جوشانش رو حالا بهتر حس میکرد
نیشخندی زد
+میدونی چرا اینارو بهت میگم؟..چون اخرین حرفاییه که می شنوی..از حرف زدن با خودم خسته شدم درک کن و پادشاهت رو بخاطر پرحرفیش ببخش
نگاهش از چشم هاش تا گردنش کشیده شد و لحظه بعد حس لذتی بود که به بدن برده می پیچید
** ** **
بعد از اینکه خدمه اتاقش رو تمیز کردن
لباس راحتی پوشید و مقابل پنجره روی صندلی ای نشست پاهاش رو تا لبه پنجره کشید و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و به بارش برف نگاه کرد
حالت مستی و خلسه ی شیرینی داشت
منتظر بود
انتظار دردی رو میکشید که قبلا ازش فراری بود
با خوردن خون تکرار دردها بیشتر شده و میدونست اونشب هم سراغش میاد
این درد رو دوست داشت دردی که باعث آزاد شدن خود واقعیش میشد چیزی که بیشتر از هر چیزی بهش احتیاج داشت
تنها صدای سوختن هیزم و سکوت برف داخل اتاق می پیچید
نفسی گرفت و با صدایی گرفته به حرف اومد
+یادته..وقتی که تونستی کالبد گرگتو پیدا کنی..وقتی همه از جیمین نحسی که تونسته بود خودش رو پیدا کنه شوکه بودن..همه از هیبت و شکوهت میگفتن هر چند تا قبل اون بهت باور نداشتن
لبخندی زد و ادامه داد
+حالا نوبت منه..میدونم با این تغییری که قبولش کردم قراره چیز مهمی رو از دست بدم..حسش میکنم..اونو..
لبخندش لرزید و اشک هاش جمع شد
+پر از دلتنگیه..پر از غم..حسرتشو برای دیدنت حس میکنم..اما..باید از یه چیزایی گذشت تا به چیزای بزرگتر رسید..جیمین..من صاحب این دنیا میشم..فقط باید صبر کنی..میفهمی جیمین..باید صبرکنی..باید بهم اعتماد کنی
کلافه بلند شد. مضطرب و بی قرار بود
اگر نمی شد؟..اگر بیهوده از خط قرمز نخوردن خون انسان گذشته بود؟..
مقابل آینه ایستاد به موهای سفیدش صورت بی روحش و رنگ روشن چشم هاش نگاه کرد
+نه من یه خوناشام عادی نیستم..من..
جلوتر رفت و کف دست هاشو روی آینه گذاشت لبهاش رو از هم باز کرد و به دندان نیشش نگاه کرد
انقدری با بقیه خوناشام ها متفاوت نبود
به چشم هاش خیره شد و آشفته زمزمه کرد
+تو عادی نیستی..تو نباید یه خوناشام عادی با...
حرفش با احساس سوزشی نزدیک گردنش قطع شد
چهره اش از درد جمع شد و متعجب یقه ی لباس بلند راه راهش رو کنار زد
رد نشان جیمین به سوزش افتاده و انگار دوباره تازه شده بود زخم ها از هم باز شدن و از شدت درد بدنش به لرزه افتاد
اما چیزی که بیشتر به وحشت می انداختش رنگ آبی ای بود که به شعله آشنای آتشی که با سنگ های غار می ساختن شباهت داشت و نشان رو می سوزوند
به نفس نفس افتاد و با تیری که تو قلب ساکتش حس کرد تعادلش رو از دست داد و آینه رو روی زمین انداخت
به زانو افتاد و به تصویر تکه تکه شده اش داخل آینه هزار تکه نگاه کرد
دهانش رو کاملا باز کرده و برای کشیدن هوا به سینه پر دردش خر خر میکرد
از شدت دردی که اینبار کم از جان دادن نبود ناخن هاش رو به زمین کشید و با خون ردی به جا گذاشت
داشت میمیرد؟
این فکر وحشتش رو بیشتر کرد
نه نمیخواست بمیره نباید میمرد
برای زندگی کردن هزاران نقشه داشت
هنوز به رویاش نرسیده بود
سرنوشت نمیتونست اینطور بیرحمانه ازش بگذره
نیمی از وجودش داشت ازش کنده میشد
دردش آشنا بود صحنه هایی از کلبه تاریک ماماتوآ به یاد آورد وردها رو می شنید و با هر کلمه ضربه ای بهش میخورد و میخواست از جسمش بیرون بکشتش
چشم هاش سیاهی رفت و اتاق دور سرش چرخید
سرش محکم به زمین خورد و جسمش بی حرکت نزدیک تکه های آینه افتاد
داخل آینه ها نور آبی شفق مانندی که به شکل گرگی بودن منعکس شد نیمه روح گرگ با تمام احساست خالصی که به جفتش داشت بدنش رو رها کرد و اتاق با خاموش شدن شومینه تاریک و سرد شد
** ** **
مردم با دیدنش به نشان احترام سر خم میکردن و به دور شدن گرگ سر خمیده نگاه میکردن و پچ پچ ها پشت سرش راه می افتاد
+شنیدم خیلی وقته تو کالبد گرگش مونده(یادتونه اوایل فصل دو جیمین به تهیونگ گفت اگر موقعیتی پیش بیاد که دیگه نتونم ببینمت تو کالبد گرگم میمونم؟..بالاخره به اون حد از ناامیدی رسیده)
+پسرم تو گروه آموزش آلفاس میگفت تو طول آموزش تبدیل نشد و خیلی مسلط بهشون آموزش فنون حمله میداد
+اگر تا ماه کامل بعدی تو همین کالبد بمونه نمیتونه دیگه برگرده..خوی خودش رو فراموش میکنه و باید به گروه گرگینه های بی گله بپیونده
+من از سیتا هم پرسیدم میگفت وقتی ازش دلیلش رو سوال میکنه جوابی نمیده
+تمام امیدمون این آلفاس..اگر بخواد کنار بکشه میافتیم دست کایدو..شنیدید که پسرش رو از الان آلفای بعدی میدونه؟
یکی از زن ها از جمع جدا شد و چند قدمی جلوتر رفت تا گرگ خاکستری که در راه نور ماه بین درخت ها گم میشد ببینه..زیر لب با نگرانی زمزمه کرد
+خیلی تنها بنظر میرسه
بدون نگاه کردن به جلو با چشم های نیمه باز راهش رو پیش میبرد
قدم هاش سنگین بود و چشم هاش خسته
قدم های آرومش حتی آرامش شب تاب ها رو بهم نمیزد و مثل نسیمی سبک از بین بوته ها میگذشت
ذهنش تماما خالی بود
گاهی از افکار زیاد نمی شه روی موضوع خاصی تمرکز کرد
سایه سیاهش از بین درخت ها میگذشت و حتی شکارهایی که میتونستن طعمه خوبی باشن بدون ترس به جسم خمیده پر هیبت گرگ نگاه میکردن
وقتی به دشت یخ زده ای رسید که تا رودخانه هموار بود کمی مکث کرد و نگاهی به اطراف انداخت بدنبال خاطرات تهیونگ نبود چون همینطور هم جلوی چشم هاش میچرخیدن نگاهش به دنبال خرسی بود که تازگی چند باری به غار تنهاییش تجاوز کرده بود
بدون نگاه کردن به رودخانه راه غار رو پیش گرفت وقتی از آبشار گذشت بدون اینکه به خیس شدن اهمیتی بده، خرس مادر رو درحالی که بچه خرس تازه متولد شده اش رو به آغوش داشت دید چند لحظه ای مکث کرد
خرس مادر انگار میشناختش که حرکتی نکرد
سرش رو پایین انداخت و بدون داشتن حس خاصی از راهی که اومده بود برگشت وقتی از احساسات مختلف پر بشی دیگه ظرفیتی برای احساسات دیگه ای مثل خشم نمیمونه
ظرفیت جیمین از هر نظر پر شده بود
بعد از رفتن شوگا پذیرفته بود که راهی برای رویایی که داره نیست حقیقتی که همیشه ازش فراری بود رو پذیرفته و بیشتر از این نمیخواست مثل احمقی یک طرفه انتظار بکشه و در آخر ناامیدی نسیبش بشه از بالا و پایین شدن،خوشحال و غمگین شدن،امیدوار و ناامید شدن خسته بود
تنها چیزی که خودش رو باهاش دلداری می داد این فکر بود
"بدون من زندگی برای تهیونگ هم راحت تر پیش میره"
نحسی زندگیش رو پذیرفته و فقط سعی داشت آلفای مناسبی باشه و به زندگیش تا جایی که توانش رو داره ادامه بده
به عنوان یه آلفا بیشتر از توانش از خودش کار میکشید تا هم مردمش ازش راضی باشن هم کاری که تکا ازش خواسته بود رو به خوبی انجام بده تا حداقل از این نظر زندگیش رو مفید بدونه
آموزش گرگ های جوان که بیشتر از کالبد گرگشون به جای کالبد عادیشون استفاده کنن و دنیای جدیدی برای گرگینه ها بسازن دنیایی که انقدر قدرت و اعتماد بنفس داشته باشن تا مقابل هر کسی که به نفع مردم کار نمیکرد بایستن
نه که با هر حرفی به همون سمت برن و حزب باد باشن
بهشون قدرت انتخاب میداد
سیتا کمک خوبی بود هر چند حالا مریدهای زیادی داشت
با حس وجود کسی که دنبالش میکرد متوقف شد و اطراف و بین درخت ها رو نگاه کرد
چند باری هم این اتفاق افتاده بود اما اینبار میتونست تشخیص بده بیشتر از یک نفرن
لحظه ای سایه ی متحرکی بین درخت ها دید و گردن کشید تا بهتر ببینه که درد آشنایی که تکرارش به هرشب رسیده بود تمام بدنش رو گرفت
توخودش جمع شد و لرزید و با فکر به اینکه مثل شب های قبل درد لحظه ایه و زود قطع میشه به همون شکل موند و منتظر گذر زمان شد اما این درد به شدت شب های قبل نبود انگار از عمق وجودش شعله میکشید و با خنجری از درون گوشت بدنش رو پاره میکرد و عجیب تر ترس و حس تهی بودنی بود که همراه داشت
بعد از گذشت چند لحظه ای صداهای ناواضح ولی آشنای کایدو رو میشنید اما...
تهدید میکرد؟میخندید؟اصلا حرف میزد یا خرناس میکشید؟
متوجه نبود و فقط تونست با لحظه ای چشم باز کردن تصویر تاری از گرگی که بهش حمله کرد ببینه
به شدت به تنه درختی برخورد کرد و روی زمین افتاد نفسش به سختی بالا می اومد و به لطف مشعلی که دست کایدو بود تونست ببینه با وجود چند گرگ درنده ای که سمتش میومدن و با وجود دردی که حرکت رو ازش گرفته بود لحظات آخر زندگیش رو سپری میکنه
+نمیدونستم انقدر راحت برای مرگت تسلیم میشی
شنیدن حرف کایدو وصدای خندش اخرین چیزی بود که بهش معنی زنده بودن میداد
چشم هاش بسته شد و احساس خلسه و سبکی بهش دست داد
وقتی چشم هاش رو باز کرد داخل هاله ای از تاریکی بود هیچ چیزی جز سیاهی مقابلش نبود تصوری از مرگ نداشت و فقط منتظر موند
+جیمین...
با شنیدن صداش بدون لحظه ای مکث سمتش چرخید به جای دیدن تصویری که انتظار داشت گرگ سفیدی رو دید که نزدیکش میشد
شوکه جلو رفت و صداش زد
+تهیونگ؟
گرگ تا جایی که سرش رو به گردن جیمین بکشه جلو رفت
جیمین با حس بوی آشناش بی طاقت صورتش رو به موهاش کشید
صدای خنده تهیونگ بلند شد و عقب کشید
+جیمین انقدر وقت ندارم
جیمین از دیدن گرگ سفید به جای تهیونگ خوناشام متعجب نبود انگار از هرکسی بیشتر میشناختش با صدای لرزونی گفت
+اگر میدونستم با مرگم میتونم ببینمت زودتر تسلیمش میشدم
گرگ سفید طرفی رو نگاه کرد و چهره اش رو غم گرفت
+من باید برم
سمت جیمین چرخید و گفت
+خوشحال شدم که بالاخره دیدمت تو تنها دلیلی بودی که برای زنده بودن تلاش میکردم
قبل از اینکه جیمین چیزی بگه گرگ سفید به هاله هایی از نور آبی رنگ تبدیل و تو سیاهی ناپدید شد
جیمین سمتش دوید و اسمش رو فریاد زد اما فقط انعکاس صدای خودش رو می شنید نمیدونست چه اتفاقی افتاده و معنی این رفتن چیه
اگر اتفاقی برای تهیونگ افتاده بود؟
تنها کاری که توانش رو داشت دیوانه وار تو تاریکی دویدن و صدا زدنش بود
در یک لحظه زیر پاهاش خالی شد و از وحشت سقوط نفس عمیقی کشید و چشم هاش تا انتها باز شد
مقابل چشم های کایدو و گرگ هایی که آماده حمله بودن روی پاهای لرزونش ایستاد
بغضی به گلوش نشسته بود و با فهمیدن وضعیتی که توش بود سمتشون چرخید و پر از خشم و نفرت آرواره هاش رو بهم فشرد و با صدایی که به گلوش انداخت نشون داد آماده پاره کردن بدن هاشون هست
قلبش فشرده و به سختی می تپید میدونست اتفاقی برای تهیونگ افتاده و بی خبر بودن ازش باعث میشد بخواد هرکسی که اطرافش هست رو نابود کنه
گرگ ها با دیدن نگاه جیمین و پوزه ای که برای تکه تکه کردنشون به لرز افتاده بود کمی عقب کشیدن که جیمین با حمله کردن یکباره بهشون اجازه ی فرار نداد
کایدو با دیدن تکه و پاره شدن تک تک افرادش و جیمینی که بدون لحظه ای تامل عقب نمی کشید تا حداقل به گرگ ها اجازه فرار و پشیمونی بده مشعل رو که با شروع بارش برف کم جون شده بود رو روی زمین خیس و گلی انداخت و تو یه حرکت به کالبد گرگش تبدیل شد
نمی تونست باز هم روزهایی رو تحمل کنه که هرجا پا می گذاشت تعریف و تمجید جیمین رو بشنوه باید امشب تمومش می کرد و با کشتن جیمین کارنامه قتل خانوادش رو کامل تر می کرد
وقتی آخرین گرگ هم با پاره کردن گردن و چشیدن خونش به درک فرستاد متوجه برادرش شد
به دنبال هم می چرخیدن و با نگاهی پر از نفرت بهم نگاه میکردن و با خر خر آمادگیشون رو نشون میدادن
خون از آرواره های جیمین می چکید موهای بدنش به خاطر خون زخم های خودش و گرگ ها بهم چسبیده و بدنش از شدت خشم می لرزید
+زندگیت خیلی کوتاه بود گربه ی نحس
وقتی چیزی از جیمین نشنید ادامه داد
+از اولم نباید به این دنیا میومدی..برعکس هرکسی که از بدنیا اومدن خواهر یا برادرش خوشحال میشه من حتی از مادر هم برای نگه داشتن تو متنفر بودم
جیمین باز هم چیزی نگفت
+چیه میخوای منو بکشی؟..فکر می کنی توانش رو داری؟
خندید و ادامه داد
+تو..توی بدبخت همیشه حسرت یه نگاه از کیتو رو داشتی..فکر میکنی توان کشتن برادرت رو داشته باشی؟..فکر می کنی از من بهتری؟میخوای دستت به خون خانوادت آلوده نشه ؟..اما تو باعث مرگشون بودی..مادر به خاطر تو مرد..تکا به خاطر آموزش تو مرد..و کیتو بخاطر وجود تو که میخواستی جای منو بگیری..میبینی؟..تو باعث مرگ تمام خانوادتی..توی نحس زندگی هرکسی که نزدیکت بشه رو نابود می کنی
حرف هاش باعث جری تر شدن جیمین شد و با حمله بهش تنها رشته ای که همیشه مانعی بود تا آسیبی به کایدو نزنه پاره شد
دانه های برف که به رنگ خون در می اومدن و توان سرد کردن آتش نفرت و انتقام رو نداشتن تو سکوت جایی می نشستن و تنها نظاره گر بودن
** **
ووت یادتون نره👋
![](https://img.wattpad.com/cover/183471826-288-k68133.jpg)
BINABASA MO ANG
HOLY and UNHOLY
Fanfiction>name : Holy and UnHoly >couple : VMin / NamJin / suga×hyri >genre : fantazy(werewolf , vampire) / angst / >romantic / general >writer : farnoosh