s1 • part 1

10.4K 681 283
                                    

+ انسانه


با این حرف ساحره تن هردو لرزید..چه روتیز که به عنوان شاه رو این بچه به عنوان جانشینش حساب کرده بود چه فلور که بعد از چند بار حامله شدن و مردن بچه حالا به زنده ماندن این بچه امیدوار بود..فلور ملافه خونی روش رو به چنگ گرفت و سرش رو برگردوند سمت پنجره و با صدای لرزون پر بغضی گفت+ ببرش نمیخوام قبل کشته شدنش ببینمش..


ساحره که با انگشتان نوزاد بازی میکرد اخم کرد و رو به فلور گفت


+کسی اونو نمیکشه


روتیز کلافه سمت ساحره رفت و به نوزاد تو بغلش نگاه کرد..دوست داشت به اون صورت زیبایی که خونی بود لبخند بزنه اما با شنیدن بوی خونش دندوناش رو روی هم فشرد و چرخید و بهش پشت کرد


ساحره با گیجی لب زد


+هرسه رو توش حس میکنم


روتیز کلافه و تقریبا بلند گفت+ بس کن ماماتوآ ببرش و جنازشو یه جا دفن کن به همه میگم بچه مرده


قدمی به سمت در برداشت که ماماتوآ با سردرگمی واروم گفت


+ مگه ممکنه تو انسان بشی؟ پدربزرگ و مادربزرگت خوناشام وگرگینه بودن وپدرت خوناشام و مادرت انسان چطور ممکنه ژن انسانی به همشون غلبه کنه؟!


روتیز سرش رو پایین انداخت و اروم سمت ساحره چرخید و به نوزادش نگاه کرد..براش سخت بود حالا که بعد از چند بار زایمان بچه اش زنده مونده خودش دستور مرگش رو بده..


سمتشون رفت..ساحره با حس سایه روتیز لب زد


+ این بچه عجیبه..حس میکنم خوناشامه بعد از چندلحظه حس میکنم گرگینس و درواقعیت من جسم یه انسانو بغل کردم که نبض داره وقلبش میزنه..


سرش رو بلند کرد و قرنیه ی درشت و آبیش رو نگاه روتیز میخ شد


+باید زنده نگهش داری


روتیز اخم کرد و عصبی غرید


+ماماتوآ میفهمی چی میگی اونایی که اون بیرونن میخوان من بگم که بچم یا خوناشامه یا گرگینس و چه بهتر که خوناشام باشه ولی نه یه انسان!


فلور باشنیدن حرف های روتیز بیشتر غمگین میشد و اروم اروم اشک میریخت


ماماتوآ چرخید سمت فلور و باقدم های سریع سمتش رفت و بچه رو تو اغوشش گذاشت.. مشغول جمع کردن وسایلش شد و گفت


+الان نمیتونم درست دربارش بگم باید مطالعه کنم..


سمت در رفت و کلاه شنل کهنش رو روی سرش انداخت و دستگیره در رو تو دستش فشرد..سرش رو چرخوند سمت روتیز و با نگاه ابی نافذش گفت


+زنده نگهش دار..فردا تو کلبم میبینمت ..با بچه


وقتی در بسته شد روتیز به فلور نگاه کرد..وقتی صورت خیس از اشکش رو دید سمتش رفت و کنار ملافه های خونی که حالشو بد میکرد نشست..چشماش کشیده شد سمت بچه..دست های کوچولوش رو هوا مونده و پی چیزی بود..لبخند زد

HOLY and UNHOLYOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz