S2 • part 4

938 171 23
                                    



ماه آسمان رو ترک کرده بود که به مرز رسیدن دو طرف درخت هایی که به عنوان خط مرزی با رنگ قرمز علامت گذاری شده بودن مقابل هم ایستاده و با خشم به هم خیره بودن
جیمین که جلوتر از خط همراهانش ایستاده بود رو به کایدو که عضله هاش رو بغل گرفته و با غرور و حس پیروزی نگاهش میکرد همراه با نگاه ناامیدی که به شورشی ها داشت گفت
+با درست کردن این شورش به چی میخوای برسی؟
کایدو دست هاش رو از هم باز کرد و رو به همراهانش گفت
+من درست کردم؟..این مردم فقط نگران زندگی و آیندشونن
با نگاه کایدو مردم به خروش اومدن و هرکس فریادی میزد
+شما خیانت کردین
+برای خوناشام ها جنگیدید و برای ما جنازه آوردین؟
+ما جنازه ها رو نمیخوایم
+همه نسل ها بدون کشته و حتی زخمی ای برگشتن چرا شما موندین و برای خوناشام ها جنگیدید؟
+به جای کشته هایی که دادیم گاری هاتونو پر کردین؟
+فقط دستور حمله بده
با زمزمه ای که نزدیک گوشش شنید متعجب به دختری که کاملا به عنوان محافظش قبولش نکرده بود نگاه کرد
دختر ادامه داد
+این مردم بی لیاقت باید...
جیمین نیشخندی زد
+راه حل تو اینه؟
وقتی همهمه ی بینشون بیشتر و بیشتر شد و جیمین با دیدن آماده کردن سلاح هاشون برای حمله که درواقع ابزار های کشاورزی بودن جلوتر رفت و روی تخته سنگی ایستاد و رو به همراه های خودش اشاره زد که کاری نکنن
کایدو سریع فریاد زد
+هیچ دفاعی نمیتونی از خودت بکنی
رو به مردمش ایستاد و زمانی که کمی آروم گرفتن گفت
+نامه ای که از راشل به دست من و باقی نسل ها رسید باعث شد تمام نسل ها با صلح نامه موقت به سرزمین خوناشام ها بریم که بیشترین مرز رو با دریا داره..نمیدونم چه داستان هایی شنیدین ولی...
نگاهی به پیرزن قصه گویی که خسته روی سنگی نشسته بود انداخت
+مطمئنم کسایی هستن که داستان واقعی رو بهتون بگن
پیرزن نگاهش رو بهش دوخت و جیمین رو به مردم ادامه داد
+برای خوشگذرونی نرفته بودیم..من و افرادی که همراهم بودن صلح موقت رو پذیرفته بودیم و برای جنگ رفتیم..میتونید با بررسی جنازه ها بفهمید که هیچ کدوم با زخم شمشیر کشته نشدن هیچ خوناشامی گرگی رو حتی زخمی نکرد..درسته من اشتباه کردم
با حرف اخر جیمین همه لحظه ای مات و مبهوت موندن تا اینکه ادامه داد
+اشتباه کردم کسانی که تنفر و حس کینه و انتقام نسبت به خوناشام ها داشتن رو همراه خودم کردم..من فقط دشمنی به دشمن خوناشام ها اضافه کردم که با بی توجهی به موقعیت خسارت های زیادی رو به بار اوردن..درواقع این اشباح یا هرچیزی که هستن فقط دشمن نیستن و حامی خوناشام ها هم بودن و با دیدن رفتار ناشایست ما سعی کردن ازشون محافظت کنن
لحظه ای مکث کرد و به حرف هایی که برخواسته از افکارش بود فکر کرد و درحالی که به نقطه ای روی زمین خیره بود با خودش گفت
+شاید فقط به خونشون برگشتن
+تو نمی تونی با حرفات این مردمو دوباره خام خودت کنی
از افکارش بیرون کشیده شد و به کایدو نگاه کرد و بعد به مردمش
میتونست تعلل و پشیمونی رو تو نگاهشون ببینه
لبخند محوی زد
+به هر حال من آماده مجازاتی که شما برای من میخواید هستم..همین جا با همین ابزاری که دستتونه..اگر زنده موندم به راهم ادامه میدم و اگر تنفر شما بیش از حد بود..احتمالا با مرگم به آرامش میرسید
از تخته سنگ پایین پرید و با گام های اهسته سمت جمعیت قدم برداشت
همراهانش که هنوز روی زمین خوناشام ها ایستاده بودن شوکه صداش زدن تا مانعش بشن و بزرگان هم جلو ایستاده تا اتفاق پیش رو رو ببینن و به لیاقت یا ناشایستگی آلفا پی ببرن
با حس همراهی دختر نگاهی بهش انداخت و گفت
+همینجا بمون و مانع کسی نشو
+اما...
با اشاره دستش متوقف شد و به دور شدن آلفاش نگاه کرد
مردم شورشی که مات و مبهوت به آلفا نگاه می کردن دستپاچه ابزارها رو پایین آورده و کسانی که نزدیک بودن با کنار رفتن راه رو براش کم کم باز کردن
هرکسی که مقابلش قرار میگرفت با یادآوری کمک های جیمین برای سامان گرفتن زندگی تک تکشون بعد بهم خوردن صلح خودش رو کنار میکشید و سرش رو با پشیمانی پایین می انداخت
حتی خوردن یک لیوان آبجو همراه جیمین هم خاطره ی شیرینی برای برخی بود که باعث میشد نه تنها آسیبی به آلفا نزنن بلکه با پاییدن بقیه مراقبش باشن
کایدو که مثل تکه ای یخ ایستاده بود به همراهش اشاره ای زد و مرد داخل جمعیت گم شد خنجرش رو آماده کرد و با کنار زدن بقیه به هدفش نزدیک و نزدیک تر شد
جیمین درحالی که سرش رو پایین انداخته بود از بین مردمش میگذشت نمیخواست چهره ها به یادش بمونه و براش مهم نبود کسی از جایی سر برسه و بدنش رو بشکافه تنها تصویر جداییش از تهیونگ جلوی چشم هاش بود
حالا حتی تو سرزمینی که تهیونگ زندگی میکرد هم نبود مجبور شد به همین که روی یک زمین راه میرن راضی باشه
درگیری ای پشتش اتفاق افتاد
متوقف شد و سمتشون چرخید
مردم با تنها کسی که قصد جونش رو کرده بود درگیر بودن و مانع آسیب رسیدن بهش شده بودن
لبخندی زد
+حالا ازم محافظت میکنید؟
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
با توجه به حرف های الف هرچیزی که لازم بود رو از آشپزخانه قصر گرفته و به اتاق آورده بود و حالا به دستورش که همه با زبان اشاره بود تک تک میوه ها رو پوست کنده و خورد میکرد
در حالی که قاشقی پر از عسل رو داخل لیوان شیر هم میزد گفت
+واقعا اینا رو تو کتاب نوشته؟
خودش جواب خودش رو داد چون میدونست الف چیزی نمی فهمه
+حتما من باید بخورم تا برای بخشیدن خونم به اندازه کافی انرژی داشته باشم
الف که بازیگوشانه همراه با کتاب اطراف اتاق میچرخید از تخت بالا میرفت لبه پنجره مینشست و با زمزمه ای میرقصید با دیدن آماده شدن خواسته هاش با قدم های دوتا یکی سمتش رفت و کنار میوه های آبدار و تازه نشست
+خوب بعدش چی؟..باید اینارو بخو...
با برگردوندن صورتش و دیدن الف که با اشتها از میوه ها میخورد و شیرینی ها رو داخل خامه ای میزد و لپ هاش رو پر میکرد پلکش از خشم و عصبانیت بالا پرید و کنترل دستش رو از دست داد و با پاشیدن شیرعسل روی الف فریاد زد
+تو یه روز تمامه که منو مسخره ی خودت کردی؟ داری ازم سو استفاده میکنی تا هرچیزی که تو اون دره کوچیکتون ندارین اینجا بخوری؟
بی توجه به الف که صورت و پیراهنش خیس و چسبناک شده بود بلند شد و اتاق رو با کوبیدن در ترک کرد
الف پیراهنش رو با دو انگشت از بدنش فاصله داد و با حس چسبناک و بدی بدنش لرزید
لحظه ای چشمش به کتاب که کنارش بود خورد چشم هاش گرد شد و لبش رو گزید سریع بلند شد و کتاب رو برداشت و سعی کرد با حرکت دادنش قطره های چسبناک شیر رو ازش جدا کنه ولی در آخر با دو نیم شدن کتاب و افتادن برگه هاش شکه خشکش زد و با وحشت به برگه ها نگاه میکرد
مطمئن بود جونگ کوک زنده اش نمیذاشت
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
بعد رفتن نماینده ای که از طرف گروه تحقیقاتی به قصر احضار شده بود عصبی و کلافه به تخت پادشاهی لم داده و سرش رو به دستش تکیه داده بود
به حرف های محقق فکر میکرد و سعی داشت پازل ذهنش رو کامل کنه اما فقط خسته و گیج تر میشد
و متنفر بود از اینکه این آشفتگیش رو به راشل که میتونست هر جا باشه حتی مقابلش نشون میداد
با صدای بسته شدن در تالار سرش رو بلند کرد و با دیدن جونگ کوک لبخندی زد
+معلوم هست کجایی؟..دوست داری بهانه دست مشاور بدی که هی تو گوشم بخونه محافظ جدید بگیرم؟
جونگ کوک که هنوز از الف عصبی بود سعی کرد با لبخند جوابش رو بده
+معذرت میخوام داشتم به یه سری از کارهای جشن رسیدگی میکردم
از روی تخت بلند شد و سمتش رفت و به در تالار اشاره زد
+اگر برای جلسه اومدی باید بگم که خیلی وقته تموم شده
لبش رو گزید و باهاش هم قدم شد و راه اومده رو برگشت
نزدیک در تالار بودن که آروم نزدیک گوشش گفت
+جی هوپ رو به قصر آوردم
لحظه ای مکث کرد و نگاهی بهش انداخت
نگهبان ها در تالار رو باز کردن و نور پنجره های طویل راهرو روی صورتش افتاد
از تالار خارج شد و جونگ کوک متعجب از سکوتش قبل بسته شدن در دنبالش دوید
+فکر نمیکردم تو جلسه حضور من مهم باشه و...
با ایستادن یکباره تهیونگ متعجب بعد چند قدم ایستاد و سمتش چرخید
+از من چیزیو پنهان میکنی؟
جونگ کوک جلو رفت تا با گفتن دروغ هایی حقیقت رو بیشتر پنهان کنه که تهیونگ از کنارش گذشت و گفت
+می خوام ببینمش
جونگ کوک خشکش زد و به دور شدنش نگاه کرد و صحنه ی الف با صورت و لباس شیرعسلی جلوی چشم هاش اومد
موهاش رو به چنگ گرفت و برای مانع شدنش دنبالش دوید
ولی فقط تهیونگ رو کنجکاوتر میکرد
جونگ کوک درمونده چندباری به در زد که باعث تعجب تهیونگ شد و با لبخند مستاصلی در رو با کلیدش باز و همراه با باز شدن در نگاهش رو اطراف اتاق بدنبال الف میچرخوند و با دیدنش که درحال آویزان کردن پیراهن خیسش به کمربندهایی که به هم بسته بود و نقش طناب رو بازی می کردن بود چشم هاش گرد شد و دستش رو بالا آورد تا بهش علامت بده تا پنهان بشه اما نگاهش به اندامش که فقط با لباس کوتاه حریری ای که با دو بند نازک به شونه هاش بند بود پوشیده شده بود زبانش بند اومده و با خودش گفت
"فکر میکردم فقط یه بچس"
الف متوجه جونگ کوک شد و شونه هاش رو بغل گرفت و از خجالت لپ هاش گل انداخت و گردنش کج شد
تهیونگ کلافه جونگ کوک رو که مثل دیواری مقابلش ایستاده بود کنار زد و بهش توپید
+تو چت شده ام...
وقتی الف رو دید حرفش رو با لبخند کش داری برید و با لحن مرموزانه ای گفت
+رفتی کارای جشنو انجام بدی یا...آره خب...
دست هاش رو روی سینش به هم قفل کرد و هر دوشون رو زیر نظر گرفت
+من زیادی بهت سخت گرفتم تو هم نیاز داری یکم...
جونگ کوک برای اولین بار خوشحال شد که الف چیزی از حرف هاشون نمیفهمه سمت جی هوپ رفت و ملافه ی روش رو سمت الف پرت و با قاطعیت تکذیب کرد
+من با اون هیچ رابطه ای ندارم و نیازی هم بهش ندارم..من به عنوان محافظ پادشاه کارهای بیهوده ای مثل عشق و این مزخرفات رو مانع کارم نمیکنم
تهیونگ نیشخندی زد و نزدیک جی هوپ رفت و به حرف های یکسره ی جونگ کوک خندید
+پس این الف رو نگه داشتی برات کار کنه؟
و اشاره ای به خوراکی ها زد
جونگ کوک سرش رو پایین انداخت
+برش میگردونم به سرزمینش
سرش رو تکون داد و کنار جی هوپ روی تخت نشست
+کار درست همینه
الف که از اخم و نگاه عصبی جونگ کوک ترسیده بود ملافه پیچ شده گوشه ای ایستاده و میلرزید و حتی توجهی به مقام کسی که لباس های پرزرق و برق و اشرافی پوشیده بود نداشت
از کششی که نسبت به خون جی هوپ داشت متنفر بود و دستش رو که برای لمس صورتش جلو برده بود عقب کشید
نگاهش رو از صورت رنگ پریده اش گرفت و نگران رو به جونگ کوک گفت
+ماماتوآ چی گفت؟
جونگ کوک برای اینکه تهیونگ از نگاهش متوجه اضطرابش نشه خودش رو مشغول جمع کردن خوراکی ها کرد و در همون حال جوابش رو داد
+هرکاری که میتونست براش انجام داد..سم کاملا از بدنش خارج شده..فقط باید توان به هوش اومدن رو به دست بیاره
تهیونگ اخمی کرد و به جی هوپ خیره شد
+سم؟..یعنی از افراد قصر بوده؟..فقط شمشیر افراد قصر اغشته به سم شده
جونگ کوک با فهمیدن اشتباهی که کرده بود لحظه ای چشم هاش رو بست و به خودش لعنت فرستاد
ظرف ها رو داخل سینی بزرگی که آورده بود گذاشت و سمت در رفت
+من الان برمیگردم
تهیونگ چیزی نگفت و نگاهش به رگ های متورم جی هوپ بود با وجود تمایلی که به خونش داشت آستین لباسش رو کمی بالا داد و لکه های سرخ و کبودی رو پوستش دید اخمی کرد و زیر لب گفت
+اینا که...
نسیمی از لای پنجره داخل اتاق پیچید و پیراهن و برگه های خیسی که روی کمربندها بودن رو به حرکت درآورد
الف شوکه به برگه ها نگاه کرد که به خاطر از بین رفتن چسبی که بهم متصلشون کرده بود با نسیم ساده ای از هم جدا شدن و پرواز کنان سمت پادشاه میرفتن ملافه رو محکم تو مشتش گرفت و امیدوار بود جونگ کوک زودتر برگرده
نگاه فکری تهیونگ متوجه برگه ای که با فاصله ازش روی زمین افتاد شد
با تامل از روی تخت بلند شد و سمت برگه رفت
تو اون اتاق همه چیز عجیب و مشکوک بود
قبل رسیدنش به برگه الف زودتر قاپیدش و پشتش پنهانش کرد و چیزی به زبان خودش گفت
تهیونگ لحظه ای به حرفش فکر کرد و لبخندی زد و جوابش رو به زبان خودش داد
الف شوکه از اینکه زبانش رو میفهمید حرفش رو ادامه داد و تهیونگ هم با لبخند و تکون دادن سر جوابش رو میداد
صحنه گفتگوی تهیونگ و الف براش وحشتناک تر از هر چیزی بود با پاهای لرزون داخل رفت و در رو پشت سرش بست
به کل فراموش کرده بود که پادشاه به تمام زبان ها تسلط داره
تمام دنیاش تاریک و سیاه شد تا وقتی که تهیونگ با خنده بهش گفت
+این الف خیلی دوست داره..میگه داره تک تک لحظه هایی که باهات داره رو مینویسه ولی تو روشون شیر ریختی و...آه واقعا که..فکر نمیکردم انقدر بی رحم باشی
جونگ کوک گیج و مبهوت ایستاد و نگاهش رو بینشون چرخوند الف با حرکت سر خواست بهش اطمینان بده که مشکلی پیش نیومده
به جای حتی یک لبخند تشکر بهش توپید
+مگه ملافه رو ندادم که بپیچی به خودت؟
دختر لبخند به لبش ماسید و با اشاره دست جونگ کوک به بدنش و ملافه که روی زمین بود حرفش رو فهمید و با ناراحتی سمت ملافه رفت
تهیونگ نفسش رو بیرون فرستاد و به شونش زد
+وقتی اومدی اتاقم باهم حرف میزنیم
+الان ...
با تکون دادن سر مخالفت کرد و با نگاهش به الف اشاره ای زد
+الف ها سخت ناراحت میشن ولی اگر باعثش بشی و رفعش نکنی ازت ساده نمیگذرن
چند قدمی سمت در رفت که لحظه ای مکث کرد و رو به جونگ کوک گفت
+درضمن آخرین بارت باشه جلوی من سر کسی فریاد میزنی
جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو حتی دقایقی بعد رفتن پادشاه هم بست
زیر لب گفت
+گذشتن؟..اگر بفهمی پدر من قصد جون روتیز و خودت رو داشته ازم میگذری؟مطمئنم سخت گیرتر از الف ها باشی
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
صدای سکوت قدم های برهنه اش داخل راهروی طویلی که تابلوهایی از چهره های تاریخی سلطنت خوناشام ها نصب شده بود آرامشی بهش میداد و سعی داشت با دیدن چهره ی خاندانش و افرادی که نقش های بزرگی در تاریخ داشتن اعتماد به نفس بگیره
شنل پر زرق و برقی روی لباس های راحتیش پوشیده بود و این تنها راه حلی بود تا از دست خدمه ای که هر بار برای پوشاندن لباس های رسمی بهش میپیچدن رها بشه
وقتی نزدیک جین و دو خدمه مردی که درحال نصب تابلوی چهره ی پادشاه آینده بودن شد هرسه تعظیم کردن و تهیونگ با لبخند به تابلو نگاه کرد
+تو عالی ای جین
جین به دو خدمه اشاره زد تا برن و با لبخندی تشکر کرد
+باعث افتخار بود شاهزا...یعنی پادشاه
تهیونگ تک خنده ای کرد و کنارش ایستاد و دستش رو دور شونش انداخت
+بالاخره به قدی رسیدم که بتونم دستمو دور این شون های پهن بندازم
جین هم خندید و نگاهی به چهره ی مردی که کودکی سختی رو پشت سر گذاشته بود انداخت و به تابلو نگاه کرد
+کشیدنش سخت بود
تهیونگ لبخندش کمرنگ شد و با نگرانی از آینده آروم گفت
+بین طرح هایی که احتمالا از آینده ی من شکل میگرفت تصویری از جیمین بود؟
جین با فکر به چیزهایی که دیده بود آروم از تهیونگ فاصله گرفت و دست تهیونگ پایین افتاد
تهیونگ به نگاه فراریش دقیق شد و سعی داشت به حس دردی که داخل بدنش داشت شدت میگرفت توجهی نکنه
+روی تابلوهای من هیچ وقت رنگی از عشق نبوده
تهیونگ دستش رو روی قفسه سینش فشرد و دست دیگرش رو به شون جین و ملتمس گفت
+میتونم ازت..
با درد یکباره ای که کل بدنش رو گرفت نفسش بند اومد و کلمات داخل دهانش شکست
دستش رو به دیوار گرفت و خم شده یقه ی لباسش رو به چنگ گرفت و سعی داشت نفس بکشه
جین شوکه جلو رفت و دستش رو روی شونش گذاشت و چندباری صداش زد
درد به همون شکلی که اومده بود کم کم رفع شد و با گرفتن دست جین تونست راست بایسته
+حتما به خاطر اینه که خون انسان نخوردی
در حالی که قفسه سینش رو مالش میداد سرش رو طرفین تکون داد
+نه فکر نمی کنم..اصلا احساس تشنگی ندارم..میشه..میشه منو به اتاقم ببری؟
با گرفتن بازوش همپای خودش از راهرو خارج شدن و پله ها رو یکی یکی بالا رفتن
تهیونگ که هوشیاری درستی نداشت کاملا به جین تکیه داده بود و نامفهوم حرف میزد
+از جایی برو که خل..وته..نم..خوام کسی..اینجوری ببینتم
جین که قبل گفتنش هم داشت از راه پله ی مارپیچی که رفت و آمد کمی داشت عبور میکرد با خنده ی آرومی گفت
+نکنه مست کردی؟
سرش رو روی شونش گذاشت و زیر لب گفت
+خیلی خ..خوابم میاد
با ست شدن بدن تهیونگ جین قبل افتادنش با دو دستش بلندش کرد و تهیونگ با چشم های بسته ریز خندید و مشتی به سینش زد
+این شون های پهنت منو به خواب میندازه
جین اخمی به چهره اش نشست و متعجب از حالش زیر لب گفت
+فکر نمی کنم شون های من دلیلش باشه
با قدم های تند چند راهروی کوتاه رو طی کرد بالاخره به اتاق و تختش رسوندش
تهیونگ با حس نرمی تختش روی شکم خوابید و بو کشید
+ممم...هنوز بوی جیمین رو میده
لبخندی زد و با بغل گرفتن بالشت جیمین به خواب رفت
جین درمونده نمیدونست باید به کسی خبر بده یا منتظر بمونه
از اتاق خارج شد تا شاید جونگ کوک یا مشاور رو پیدا کنه
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
خدمه بعد بررسی وضعیت ملکه و اصرارهای بی نتیجه برای بیرون رفتن ازاتاق و خوردن غذا از اتاق بیرون رفتن و دوباره سکوت اطرافش رو گرفت هرچند خیلی وقت بود سکوت مرگ رو پذیرفته بود
فقط انتظار میکشید تا بالاخره قلبش هم مانند جسمش سکوت کنه
کسانی که به دیدارش میومدن از همسران مقامات تا خود مقامات و حتی پسرش همه رو مثل کسانی میدید که بعد مرگش به دیدار جنازه اش میرن
قبل از مرگ برای خودش سوگواری گرفته بود
اما دیدن کسی که بوی مرگ میداد و بدترین اتفاق زندگیش رو رقم زده بود باعث شکسته شدن لاک سکوتش شد
با دیدن تغییر حالت چهره ی فلور نیشخندی زد و به لبه پنجره ی مقابلش تکیه داد
+نترس..خودم میخوام که ببینیم..مطمئن باش جسم تو توان نگه داشتن منو نداره
شونه ای بالا انداخت
+فقط حوصلم سر رفته بود
+تو..تو...
نیشخندی به انرژی ای که فلور روی به حرف اومدنش میذاشت زد
+آره آره..همه وقتی منو میبینن همینو میگن
و ادا در آورد
+تو ..تو..
یکباره جدی شد و با تنفر غرید
+اون شوهر احمقت هم همینو گفت
فلور دست های لرزونش رو روی دسته ی صندلی فشرد تا بدن خشک شده اش رو بلند کنه
با سکوت منتظر تن لرزونش شد تا بهش نزدیک بشه فلور کاملا بهش نزدیک شد نفس عمیق و خفه ای کشید و نزدیک صورتش با تنفر و صدای گرفته ای گفت
+راشل..
ابروهاش بالا پرید
+آفرین تلاش خوبی بود
از مقابلش گذشت و اطراف اتاق قدم زد
+بیا حالا که باهم تنهاییم یکم صمیمانه تر حرف بزنیم..میدونی من همیشه تشنه خونت بودم خیلی دوست داشتم طعمش رو بچشم..هر برده ی خونی که داشتم با یاد تو خونش رو میکشیدم و لذت میبردم
به فلور که به سختی سمتش چرخیده بود نگاه کرد و ایستاد
+مطمئن باش اولین کاری که بعد از برگشتن انجام میدم همینه
لبخندی زد
+حتی اگر مرده باشی خون جنازت هرچقدر هم تلخ باشه برای من شیرین ترینه
فلور برای حفظ تعادلش به صندلی تکیه داد و گفت
+ب..برگر...
راشل سرخوش حرفش رو قطع کرد و قدم قدم بهش نزدیک شد
+درسته..برگردم..روتیز با کشتن خودش نمیتونه مانعم بشه..شاید به شکل قبل نباشم ولی تنفر و کینه ای که دارم به همون شدته و اینبار کاری می کنم هر خوناشامی با شنیدن اسمم به جای اون نگاه منفور و بیزارش تماما وحشت و ترس بشه
به نزدیک ترین فاصله رسیده بود و فلور خیره به چشم های محوش گفت
+نمیتون..ی به پسرم..اسیب بزنی
راشل لحظه ای سکوت کرد و این تاییدی شد که نگرانی فلور رو از بین ببره
نیشخند زد و فاصله صورت هاشون رو کم کرد و شمرده و با زبانی بیرنگ حرفش رو تو صورتش کوبید
+به..اون..بچه..نیازی..ندارم
با لبخند فلور چهره ی مبهوتش محو شد
شون های فلور با خنده ی بی جونش لرزید و قلبش از فرصت استفاده کرد و بیشتر تپید
خنده هاش آروم گرفت و با فکر اینکه شاید هنوز داخل اتاق باشه گفت
+تو..همیشه بازن..ده بودی..راشل..حتی و..قتی عا..عاشق بردت ش..دی و..ولی..به برا..درت..باختیش!
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
هردو گیج و مبهوت بالای سرش ایستاده بودن و جوابی برای خواب عمیقی که فرو رفته بود نداشتن
جونگ کوک پشت سرش رو خاروند و نامطمئن گفت
+شاید به خاطر رفتن جیمین...
جین حرفش رو برید
+نه احتمالا بخاطر تکاملشه بدنش نیاز به استراحت داره
شونش رو بالا انداخت
+امیدوارم ولی...نبودنش بقیه رو مشکوک میکنه
+تو برو من پیشش میمونم..به خدمه بگو داخل نیان و مشاور هم..
جونگ کوک سرتکون داد و سمت در رفت
+اون با من
بعد رفتن جونگ کوک در رو قفل کرد و به اتاق نگاهی انداخت اطراف چرخی زد و بین وسایلش کنجکاوی کرد
داخل یکی از کشوهای میزش چندتا از نقاشی های دوران کودکیش رو پیدا کرد برشون داشت و به گرگ بدشکلی که نقاشی کرده بود نیشخند زد
+تنها چیزی که میخواستی بکشی گرگ بود
سرش رو طرفین تکون داد و خم شد تا سرجاشون بزاره که با دیدن بومرنگ درخشانی برگه ها رو روی میز گذاشت و بومرنگ رو از داخل کشو برداشت
زیبایی و ظرافتی که داشت چشم هاش رو جذب کرد
روی لبش که از سنگ های درخشان و آبی رنگی بود با احتیاط دست کشید
این دست اون دستش کرد و چند باری بالا و پایین انداختش و به خاطر مهارت نداشتن شانسش رو برای پرتابش امتحان نکرد
وسیله خوبی بود تا باهاش سرگرم بشه
صندلی ای نزدیک تخت کشید و روش نشست و پاهاش رو تا روی تخت دراز کرد
سکوت داخل اتاق و نفس های آروم تهیونگ باعث شد به فکر فرو بره
به صورت آروم تهیونگ لبخندی زد
+فکر نمیکردم هیچ وقت بزرگ بشی
نفسی گرفت و بیشتر روی نرمی صندلی لم و سرش رو بهش تکیه داد
+فقط به خاطر پادشاه باهات خوب بودم..می خواستم اینجا بمونم..ولی تو همیشه بیشتر از دستور پدرت ازم انتظار داشتی..قراربود فقط بهت نقاشی یاد بدم ولی شده بودم تنها کسی که می تونستی باهاش حرف بزنی..وقتی حالت بهتر شد فکر کردم دیگه لازم نیست مزاحمم بشی ولی..هنوز در اتاقم یکباره باز میشد و ...
آروم خندید و سرش رو سمت پنجره که نور ملایم غروب خورشید از لای پرده مشخص بود چرخوند
+تو حتی هیچ وقت ازم نپرسیدی چرا داخل قصر موندم..من فقط یه نقاشم..مقامی ندارم..اما چرا از روتیز خواهش کردم اجازه بده اینجا بمونم؟
پلکی زد و به نقطه ای روی زمین خیره شد بعد مکثی که به تاریکی اتاق رسید به حرف اومد نیاز داشت به یادآوری گذشته
+شب بود تازه باران قطع شده بود تو زیر زمین کلیسایی که آتیش گرفته بود طناب دار بلندی از سقف نیمه ریختش که قطره های باران ازش میچکید آویزان کردم..لازم نبود با خودم کلنجار برم..هیچی برای زنده بودن نداشتم..هیچ وقت چیزی از مادر داشتن نفهمیدم جز یه هرزه که ...پدرم؟..نمیدونم کیه؟..شاید یکی از همین کسایی باشه که با مادرم وقت گذروندن..سنم کم بود که به یه کلیسا پناه آوردم راهب بهم جا داد و همونجا بود که از قدرت خودم با خبر شدم راهب میگفت زیباس اما نمیدونست همون باعث مرگش میشه..نقاشی ای که روی دیوار کلیسا کشیدم تصویری بود از سوختن و خاکستر شدن کلیسا و این اتفاق هم افتاد
سکوت کرد و تصاویری که مقابل چشم هاش شکل میگرفت رو تماشا کرد
+طناب دار روی بوم نقاشی خیس و از بین رفته ی روی سه پایه سایه انداخته بود..من هیچ وقت خودم رو نقاشی نکرده بودم..میترسیدم از چیزی که میخواست نشونم بده ولی اون لحظه چیزی برای از دست دادن نداشتم..قلم موی بیرنگی برداشتم و روی تابلو هزار رنگ شد
با لبخند و نگاهی که برق میزد ادامه داد
+لباس های رنگارنگ و پر زرق و برقی تنم و شاهانه نشسته بودم و تاجی از گل سرم بود..حالت چهره ام جوری بود که انگار خوشحال ترین مرد روی زمینم
لبخندش کم کم محو شد
+ولی سایه طناب هنوز مشخص بود
تهیونگ رو مخاطب قرار داد
+فقط کافی بود جداش کنم مگه نه؟..من از دو راهی که تابلو بهم نشون داد راه درست رو انتخاب کردم..اومدم به قصر و نقاش سلطنتی شدم
سرش رو پایین انداخت و ناامید گفت
+هرچند این چیزی نبود که تابلو بهم نشون داد نفسش رو بیرون فرستاد و لحظه ای نگاهش با بومرنگ درگیر شد که با وجود تاریکی اتاق هنوز میدرخشید ولی درخشش سنگه های شیشه ایش نبود که نگاهش رو جلب کرد تصویری که داخلش منعکس شده بود بهش فهموند شنونده ی دیگه ای هم داشته
بدنش سست شد و وحشت زده سرش رو بلند کرد طرف دیگه ی تخت تو تاریکی نگاهش رو ترسیده بدنبالش چرخوند اما چیزی نبود
بومرنگو بالا آورد قسمت سنگیش رو جلوی چشم هاش گرفت با چیزی که دید بدنش یخ زد و با دست خالیش دسته صندلی رو فشرد توان پایین اوردن بومرنگو نداشت تصویر چشم ها و صورتی که فاصله خیلی کمی باهاش داشت نفسش رو گرفته و نگاهش رو جذب کرده بود
+تو...تو...
با دیدن انگشتش که روی لب هاش گذاشت و به معنی سکوت بود لب هاش بهم چسبید و برای همیشه ساکت شد
** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** **
☆یادتون نره عشقا♡♡

 با دیدن انگشتش که روی لب هاش گذاشت و به معنی سکوت بود لب هاش بهم چسبید و برای همیشه ساکت شد ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ** ☆یادتون نره عشقا♡♡

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
HOLY and UNHOLYOù les histoires vivent. Découvrez maintenant