S2 • part 11

606 108 5
                                    

+میخوای تو جلسه مطرحش کنی؟
درحالی که با قدم های بلند راه تالار رو پیش گرفته بود نیم نگاهی بهش انداخت
+چی؟..جین و راشل؟
سرش رو طرفین تکون داد
+نه..ولی دنبالش باش
پشت در تالار ایستاد و مکثی کرد و زیر لب نگران گفت
+چه بلایی سر جین اومده؟!
همراه با باز شدن در جونگ کوک پرسید
+لازمه من هم باشم؟
تهیونگ پر از خواهش نگاهش کرد
+کنارم باش جونگ کوک
وارد تالار جلسه که علاوه بر مقامات از بزرگان خوناشام هم شرکت داشتن شد
صدای کفش هایی که عادت به پوشیدنشون نداشت روی شیشه اعصابش کوبیده میشد و بیشتر مضطربش میکرد
سر میز ایستاد و با نگاه گذرا بهشون اشاره کرد بشینن و خودش روی صندلی ای که جونگ کوک عقب کشیده بود نشست
همراه با تنظیم کردن صندلیش مشاور سرش رو پیش برد و گفت
+میخواید با مقدمه و موضوع جلسه شروع کنم؟
تهیونگ نگاهش کرد و آروم گفت
+نه مشاور..ممکنه تو این جلسه به هر موضوعی که به فکرم برسه رسیدگی کنم پس نمیشه گفت موضوع چیه
مشاور با لبخند سر تکون داد و عقب کشید
تهیونگ دست هاش رو روی میز بهم گره زد و به افراد نزدیک به خودش نگاهی انداخت
صداش رو به گرمی آزاد و جلسه رو با تشکر شروع کرد
+از اینکه تو این جلسه حضور پیدا کردید ممنونم..درواقع اولین جلسه رسمی من به عنوان پادشاه هست و امیدوارم نتایج خوبی داشته باشه
یکی از بزرگان که احتمالا ۵۰۰ الی ۶۰۰ سال یا بیشتر سن داشت صداش داخل تالار پیچید
+به شخصه بعد دیداری که چند روز پیش داشتیم دوست داشتم دوباره خدمت برسم و اگر کمکی بود دریغ نکنم
تهیونگ مصمم سر تکون داد
+بله..مطمئنا حضور شما باعث رسمیت بیشتر این جلسه و اقداماتی میشه که توش نتیجه میگیریم
وزیر اعظم بعد صاف کردن گلوش گفت
+به نظر میرسه پادشاه جوان برنامه های زیادی دارن..به خاطر همین من از ملکه هم درخواست کردم در این جلسه حضور داشته باشن تا مسئله ملکه جدید هم در همین جلسه حل بشه
با به اتمام رسیدن حرف وزیر اعظم درهای تالار باز شد و همه به احترام ملکه ایستادن
تهیونگ شوکه ایستاد و دلیل صندلی خالی ای که کنارش بود رو فهمید
فلور آهسته جلو رفت و از بین همه نگاه ها فقط جونگ کوک بود که نگران به چهره ی آروم ملکه نگاه میکرد
فلور کنار تهیونگ ایستاد و با لبخند محوی نگاهش کرد
شونش رو فشرد و رو به بقیه اشاره کرد که بشینن و خودش کنار تهیونگ و مقابل مشاور نشست
تهیونگ ناامید روی صندلیش نشست با وجود فلور و احتمالا پیش کشیده شدن بحث ملکه نمیتونست تمام اقداماتی که قصدشون رو داشت بازگو کنه
فلور به افرادی که پشت میز نشسته بودن نگاهی انداخت و با لبخند گفت
+از اینکه به پادشاه جدید مثل روتیز وفادار هستید خوشحالم
همه سر خم کردن و فلور رو به تهیونگ گفت
+قبل شروع شدن جلسه میخوام مسئله ای رو شفاف کنم
از روی صندلیش بلند شد و رو به همه گفت
+با توجه به سن و تجربیات کم پادشاه جوان و نبود پشتیبانی مثل روتیز من تصمیم گرفتم تا جایی که میتونم مقامم رو حفظ کنم و راهنمایی باشم برای پادشاه جوان
وزیر اعظم یکه خورده بین حرف ملکه اومد
+اما ملکه این...
فلور نگاهی به وزیر اعظم انداخت و سرش رو تکون داد
+میدونم..با انتصاب ملکه جدید میتونستم پشتیبان قوی تری برای پسرم بیارم اما..شاید با جلو رفتن و از بین رفتن مشکلاتی که بعد صلح موقت و جنگ با راشل برای سرزمینمون پیش اومد موقعیت های بهتری برای انتخاب ملکه به وجود بیاد..در ضمن من به عنوان کسی که هر لحظه با روتیز بودم میتونم جای خالیش رو برای پادشاه پر کنم..پس تا جایی که توانش رو داشته باشم مقامم رو حفظ میکنم..لزومی نمیبینم به عنوان مسئله ی بزرگی بهش نگاه کنید و مردم رو به تب و تاب بیندازید
یکی از وزرا بعد از اتمام حرف فلور گفت
+اما به دنیا اومدن جانشین میتونست قوت قلبی برای مردمی که هر روزشون با ترس و نگرانی سپری میشه باشه
فلور تک خنده ای کرد
+جانشین؟..پسر من نصف نصف سن روتیز وقتی به پادشاهی رسید رو نداره و حالا شما حرف از جانشین میزنید؟..بزارید یازدهمین سلطنت جوانه بزنه بعد به فکر غنچه هاش باشید
فلور مکثی کرد تا اگر باز هم حرف یا سوالی بود جوابگو باشه وقتی سکوت افراد رو دید نفسش رو بیرون فرستاد و رو به تهیونگ گفت
+جلسه رو به خودت میسپارم..صورت جلسه رو از مشاور میگیرم
لبخندی به چهره ی خسته اش نشوند و با فشردن دست تهیونگ بلند شد و بعد از احترام افراد دور میز با قدم هایی استوار و بدون تردید و نگاهی سرد و بی روح سمت دری که توسط نگهبان باز شد رفت
از بین دو در گذشت و با بسته شدن در متوقف شد
ندیمه اش کنارش ایستاد و قبل اینکه حرفی بزنه فلور با گرفتن دستش کمی پاهاش رو از وزن جسم کرخت و خسته اش آزاد کرد
ندیمه اطراف رو نگاهی انداخت و برای عادی جلوه دادن آهسته ملکه رو سمت اتاقش هدایت کرد
شاید به نظر بقیه فلور به زندگی برگشته و مرگ روتیز رو پذیرفته بود اما زیر این پیراهن مجلل و موهای سپیدی که زودتر از موعد رنگ باخته بودن ویرانه ای تاریک بود
فلور ملکه زیبای قصر حالا از پا افتاده و فرتوت داخل راهرو هایی که صدای قدم هاش براشون آشنا بود به سختی راه میرفت
کسانی بودن که با دیدن فلور آه میکشیدن چرا که از دست رفتن جوانی و زیبایی فلور و گذر عمرش رو مقابل چشم هاشون دیده بودن
ملکه ای که باعث کنترل خونخواری خوناشام ها شده و جنگ مداوم با انسان ها رو به خاطره ها سپرده بود
با وجود انسان بودن الگوی خیلی از خوناشام ها بود و بخشی از تاریخ این سلطنت شده بود
حالا با وجود رشته هایی که افکارش رو زندانی کرده بودن قرار بود آخرین روزهای عمرش رو هم در این قصر که سقفش بعد روتیز براش کوتاه و سنگین شده بود سپری کنه
+ملکه..مگه قرار نبود باهم از قصر بریم؟..شما با اشتیاق منتظرش بودید
+درباره چی حرف میزنی؟..من هیچ وقت از قصر نمیرم..ملکه این قصر منم
 
** ** **
 
خسته از مخالفت های پشت سر هم مقامات و بزرگان ایستاد و با قاطعیت گفت
+هر پادشاهی که روی کار میاد یه سری قوانین رو وضع میکنه که خاص دوره سلطنت خودشه..پدرم قوانین پدرش رو قبول کرد و فقط یک سری تغییرات ایجاد کرد من هم قوانین پدرانم رو قبول دارم ولی قراره قوانینی هم به اسم من به این طومار قوانین اضافه بشه
وزیر اعظم هم ایستاد
+قربان لطفا تجدید نظر کنید..درسته شما میتونید هر قانونی رو مطرح کنید اما در تصویب شدنش مقامات و بزرگان هم دخیل هستن و حتی مردم..هیچ کس این قانون رو نمیپذیره که هر کسی از راه رسید و فقط با چند قسم، جزئی از ما باشه از حق و حقوق و امکانات سرزمین ما استفاده کنه و...
تهیونگ کلافه دو دستش رو روی میز کوبید و باعث سکوت همه شد
پشت سر هم نفس های عمیقی دم و بازدم کرد و غرید
+بس کنید این تعصب رو
راست شد و با نگاه کردن به تک تکشون حرفش رو ادامه داد
+فقط من..فقط ما..با دیوار کشیدن دور خودمون به هیچ جا نمیرسیم..چرا از در صلح وارد نمی شید؟
 
از گوشه چشم وزیر اعظم رو دید که حرکتی کرد تا سریع کلمه صلح رو از حرف هاش بیرون بکشه و نابود کنه که با بلند کردن صداش مانعش شد
+نه صلح با سلطنت سرزمین دیگه نه صلح با قوانین بقیه..صلح با همه ی نسل ها فقط این نیست که عهد نامه نوشت..این نیست که به هم حمله نکرد..اینکه یکدیگر رو بپذیریم از هر صلحی بالاتره..اگر یه انسان یا گرگینه یا حتی ساحره وارد سرزمین من شد مقابل قوانین من تسلیم شد و قسم خورد از من تبعیت کنه و مثل یک خوناشام باهاش رفتار بشه من قبولش میکنم..اگر اون من رو برای اینکه پادشاهش باشم قبول کرده پس من هم با آغوش باز می پذیرمش..بدون هیچ تهدید و عهدنامه ای
نگاه عصبی و سرخ تهیونگ بالاخره به وزیر اعظم رسید محکم ادامه داد
+بهتره از الان بدونید..سلطنت من قرار نیست فقط به خوناشام ها خلاصه بشه..من خوناشام متولد نشدم..به عنوان یه انسان بین شما پذیرفته شدم..از کودکی تو گوش من نخوندن که باقی نسل ها دشمنن..با ما فرق دارن و نباید هیچ وقت بدون عهدنامه باهاشون روبه رو بشم..چون من خودم یکی از اون غریبه ها بودم..چون من بیشتر از هر کسی این رو میفهمم که متفاوت بودن یعنی چی..برده بودن یعنی چی..من بیشتر از هر کسی از این دیوار متنفرم
لحظه ای مکث کرد و نفس هاش رو با نگاه کردن به میز سنگی آروم کرد و گفت
+مشاور..ادامه جلسه رو برای وقتی تعیین کن که این مجمع به نتیجه ای رسیده باشن..نامه ی من به انسان ها رو هم هر چه زودتر بفرست تا با تمدید قرارداد جشن خون رو زودتر برگزار کنیم
همراه با جونگ کوک جلسه رو ترک کرد و با بسته شدن در تالار همهمه ای بین اعضا پیچید
وزیر اعظم بی توجه به بقیه رو به مشاور گفت
+میدونستم این دوستی بین آلفا و پادشاه این پیامدها رو داره..نظر تو چیه مشاور؟
مشاور که در حال تکمیل آخرین جملاتش روی برگه ی صورت جلسه بود بعد مکثی گفت
+ما تنها نسلی هستیم که سلطنتمون ملکه ای از نسل های دیگه داشته..گرگینه و انسان..فکر نمیکنم مشکلی به وجود بیاد..اگر تعداد کسایی که سلطنت ما رو قبول کنن زیاد بشه ممکنه حتی مرز ها از بین بره
وزیر نفسش رو بیرون فرستاد
+من که هیچ از کارهای پادشاه سر در نمیارم..فقط متعجبم که چرا من رو عزل نکرد
مشاور خندید و با جمع کردن وسایلش بلند شد
+جوابش راحته..تو از همه ی مقامات سرسخت تری مخالفت هایی که میکنی به بقیه این جرئت رو میده که اونا هم نظر بدن و پادشاه تهیونگ این رو فهمیده که اگر بتونه فقط به تو غلبه کنه باقی مقامات هم می پذیرن و زودتر به نتیجه میرسه
وزیر اعظم نیشخندی زد و رو به وزیر جنگ که ساکت بود گفت
+وزیر جنگ نظر شما چیه؟..تا زمان پادشاه روتیز دختر شما تنها انتخاب درست برای ملکه شدن بود
وزیر که افکارش درگیر قانون جدید پادشاه بود نگاه گنگی به وزیر اعظم انداخت و گفت
+حضور من در جلسات مهم نیست اما من کاملا با این قانون موافقم..پذیرفتن نسل های دیگه یعنی در آمیخته شدن فرهنگ، زبان و فنون جنگی و حتی آموزش..این باعث قدرت بیشتر ما میشه
وزیر اعظم نفسش رو بیرون فرستاد و کلافه تو موهاش دست کشید
وزیری که با به روی کار اومدن روتیز به این مقام رسیده بود و همیشه هم پای روتیز پیش میرفت و بیشتر مسائل به دست خودش حل میشد
تکیه گاه خوبی برای روتیز بود اما حالا..مدام غافلگیر میشد و پادشاه رسما دست و پاهاش رو بسته و با قلاده ای که به گردنش بسته بود مجبورش میکرد راهی که خودش میخواد رو بره
از جوانیش زیاد نگذشته بود زمانی که خودش هم رویاهای زیادی برای این سرزمین داشت
از روی صندلی بلند شد و عصبی گفت
+این تغییر خوب نیست..چون فقط به سرزمین خودمون ختم نمیشه..ممکنه باعث جنگ بشه..پادشاه به دنبال یه دنیای رویایی بدون مرزه که همه نسل ها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنن..ولی این با واقعیتی که توش زندگی میکنیم خیلی دوره..نسل خوناشام های بعدی دیگه خالص نیست و حتی ممکنه کاملا از بین بریم و چیزی به اسم خوناشام واقعی وجود نداشته باشه
مشاور ایستاد تا حرف های وزیر اعظم به اتمام برسه نزدیکش شد و با دست خالیش به شونش زد
+تو از کجا میدونی که دنیای جدید بهتر از چیزی نیست که الان داریم زندگی می کنیم؟..بیا به پادشاه اعتماد کنیم و فقط تا جایی که میتونیم این تغییرات رو آروم پیش ببریم تا میزان آسیب کمتر بشه..درسته جوان و بی تجربس ولی با مخالفت با هر تصمیمش نمیشه به جایی رسید
 
بعد از خارج شدن از تالار کنفرانس کلافه کفش هاش رو در آورد و جونگ کوک با خنده ی آرومی از روی زمین برداشتشون
تهیونگ بی توجه به خنده ی جونگ کوک گفت
+میرم به دیدن ملکه
لبخند به لب جونگ کوک خشکید و دوید تا هم قدمش بشه
+اما قرار بود که...
تهیونگ با تکون دست ساکتش کرد
+اول میخوام ملکه رو ببینم
نگاهی به جونگ کوک کرد و پرسید
+نظر تو چیه؟چرا یکباره نظرش تغییر کرد؟
جونگ کوک خنده مستاصلی کرد و کفش ها رو زیر بغلش زد
+آ..آخه وقتی که بیهوش شدید به دیدنتون اومدن و احتمالا با دیدن وضعیتتون نخواستن نگرانیتون رو بیشتر کنن
لحظه ای متوقف شد و مشکوک نگاهش کرد
+نکنه چیزی از من و جیمین بهش گفتی؟
جونگ کوک آب دهانش رو قورت داد و سرش رو طرفین تکون داد
+خیر سرورم من بدون دستور شما حتی نفس نمیکشم
تهیونگ نگاه دقیقی بهش انداخت و زیر لب گفت
+یه جای کار میلنگه..هر وقت انقدر با من رسمی حرف میزنی من باید بیشتر نگران باشم
جونگ کوک با بهت نگاهش کرد و یکباره لحنش رو تغییر داد
+رسمی حرف میزنم میگی چرا با من راحت حرف نمیزنی راحت حرف میزنم یه مشکل دیگس..مگه همینو نمیخواستی؟..ملکه جایگاهشو حفظ کنه..حالا که نظرش تغییر کرده میخوای بری دلیلش رو بپرسی تا پشیمون بشه؟
تهیونگ نفسش رو بیرون داد و کلافه تاجش رو برداشت و دستی به موهاش کشید
+درسته همینو میخواستم ولی..حال مادر جوری نبود که انگار با رضایت داره حرفش رو میزنه..نمیدونم
از پنجره کنارش ماه نیمه رو نگاهی انداخت و لبخندی روی لب هاش نشست
+به هر حال الان میتونم یکم نفس راحت بکشم..بعد از دیدن صورت جلسه به دیدنش میرم که نظرش رو بدونم
تاج رو دست جونگ کوک داد و گفت
+میتونی بری به کارهات برسی من به کتابخونه میرم اونجا به اندازه کافی نگهبان هست..کارم طول میکشه و نیاز به تمرکز دارم
به دور شدن پادشاه نگاه کرد و نفس آسوده ای کشید
به تاج و کفشی که دستش بود نگاه کرد و زیر لب گفت
+فقط میخواستم باری از روی دوشت بردارم
 
** ** **
 
از دیدن قامت پدرش پشت در انقدر شوکه شد که فراموش کرد تلاشی برای پنهان کردن برآمدگی شکمش بکنه
برای آوردن صندلی چوبی ای ازش دور شد که پدرش زودتر اقدام کرد و مانع بلند کردنش شد
+همین جا میشینم نگران نباش
پشت میزی که سبزیجات نیمه خورد شده و چند بشقاب روش بود نشست
به سبزیجات اشاره کرد و گفت
+به کارت برس مزاحمت نمیشم
هیری مضطرب از خونه ای که تقریبا خالی بود لبش رو گزید و سمت راه پله رفت و صداش رو که ته لرزه ای داشت بلند کرد
+یولفا بیا پایین پدربزرگ اومده
یولفا از نرده چوبی آویزان شد و متعجب پرسید
+منظورت کیه مامانی؟
هیری خنده ی مستاصلی کرد و بهش اشاره زد بیاد پایین
+پدربزرگ دیگه مگه یادت نیست
وزیر خندید و گفت
+اذیتش نکن..اون فقط یبار منو دیده
هیری با لبخند موذبی به چهره ای که یادگاری های زیادی از جنگ داشت نگاه کرد و سمتش رفت
+ب..به هر حال باید بدونه پدربزرگ داره..خوشحال میشه بدونه تنها نیستیم
اخم پدرانه ای کرد و به صندلی مقابلش اشاره زد
+بشین هیری..من هیچ وقت نخواستم از تو و خانوادت دوری کنم
هیری سر تکون داد و روی صندلی مقابلش نشست
صدای پاهای یولفا که یکی یکی از پله ها پایین میومد شنیده میشد
قبل رسیدنش وزیر روی میز خم شد و آروم گفت
+اگر میدونستم صلح از بین میره هیچ وقت قبول نمیکردم ولی من کسی نیستم که از اتفاقاتی که میافته دوری کنم..تو دختر منی و وقتی بعد ناپدید شدنت بالاخره پیدات کردم بهت این خونه رو دادم تا با امنیتی که بهت میدم اینجا پابندت کنم..هیچ وقت نباید نسبت به من کینه ای داشته باشی و دوری کنی..نه من..نه مادرت
هیری سرش رو پایین انداخت تا یولفا که نزدیکشون ایستاده بود چشم های خیسش رو نبینه
وزیر با کشیدن پایه های صندلی روی زمین چوبی کلبه سمت یولفا چرخید
+هی پسر..زود زود داری بزرگ میشی ها!
یولفا هنوز فقط نگاه میکرد
وزیر روی پاش زد و گفت
+بیا اینجا ببینم..انقدر سنگین شدی که نتونم بغلت کنم؟
یولفا پاهاش رو یکی یکی جلو برد و وزیر وقتی دستش بهش رسید از روی زمین کندش و روی پاش نشوند روی موهای طلاییش بوسه زد و لپ سفیدش رو کشید
+ببینم دندون نیشت تیز شده؟
یولفا متعجب پرسید
+برا چی تیز بشه؟
ابروهای پدربزرگ بالا پرید
+چون تو یه خوناشامی
یولفا دهانش رو باز کرد و چند تا از جای خالی دندوناش رو نشون داد
+مامان هیری گفت اینجاها دندون درمیاد..ولی وقتی دندونام کندن خیلی ترسیدم
وزیر خندید و با بالا کشیدن صورتش لپش رو بوسید
+نوه ی من که نباید بترسه..تو قراره یه جنگجوی قوی بشی
یولفا ذوق زده به قلاف شمشیری که به کمر پدربزرگش بود اشاره کرد
+این واقعیه؟
وزیر سرش رو تکون داد یولفا رو پایین گذاشت و شمشیرش رو با قلافش بیرون آورد و روی زمین گذاشت
+اگر تونستی شمشیرو از قلافش بیرون بکشی یکی از آرزوهاتو برآورده میکنم
یولفا با ذوق خندید و مشغول شد تا با همکاری دست و پاهاش شاید موفق به دراوردن شمشیر بشه
وزیر سمت هیری متمایل شد و بعد نگاه طولانی بهش گفت
+شوهرت کجاست؟
هیری چاقوش رو به دستش گرفت و مشغول خورد کردن سبزیجات شد
+بیرون
سر تکون داد
+مطمئنا بیکاره نه؟
نیم نگاهی به پدرش انداخت
+یه گرگینه اینجا چیکار میتونه بکنه؟
وزیر که برای رسوندن خبر مهمی اومده بود با لبخند گفت
+دیگه لازم نیست نگران باشی
هیری خورد کردن رو متوقف کرد و با جدیت گفت
+پدر من از شوگا جدا نمیشم..درسته هیچ جا اسممون به عنوان زن و شوهر ثبت نشده یا حتی من لباس عروس نپوشیدم ولی شوگا شوهر منه و من هیچ وقت...
+هی هی ..صبر کن
خندید و هیری منتظر و سوالی نگاهش کرد
+نیومدم بگم ازش جدا شو..هرچند فکر خیلی بهتریه ولی..برای رسوندن خبر مهمی اومدم..شوگا میتونه با تسلیم شدن مقابل پادشاه یکی از شهروندای عادی این سرزمین بشه..مثل هر خوناشامی حق و حقوقی داشته باشه و بتونه حتی خانواده تشکیل بده یا اسمش رو روی بچه هاش بزاره و هر چیز دیگه ای که من یا تو میتونیم داشته باشیم
هیری شوکه فقط نگاه میکرد
وزیر دست ظریف هیری رو با دست های زمخت خودش گرفت و فشرد
+این قانون جدیدیه که پادشاه قراره تصویبش کنه..هر چند هنوز مخالف هایی داره..ممکنه به رای گذاشته بشه و مردم تصمیم بگیرن..ولی من به پادشاه ایمان دارم که کوتاه نمیاد..این پسر..
آروم خندید و ادامه داد
+این پسر پر از رمز و رازه ما هنوز نمیدونیم چطور تغییرش شروع شد و تا الان هم خون انسان نخورده ولی کاری که بخواد رو میکنه..مطمئنم هدفش بیشتر از این هاست و ما خوناشام ها رو مجبور میکنه قبولش کنیم بیشتر از روتیز استقامت داره
حرف های متفرقه ای که میزد به هیری وقت داد تا بتونه هوای حبس شده داخل سینش رو آسوده بیرون بفرسته و لبخندی روی لب هاش بشینه
+پدر این که خواب نیست نه؟
وزیر خندید و چند باری به دستش زد
+میدونستم خوشحال میشی..دلم تنگ شده بود خوشحالیت رو ببینم بخاطر همین خواستم خودم زودتر خبرش رو بهت بدم
هیری یکی از دست هاش رو از زیر دست وزیر بیرون آورد و روی شکمش گذاشت
+بیشتر از هرچیزی نگران این بچه بودم
وزیر لبخندش کمرنگ شد و متعجب خواست سوالی بپرسه که صدای فریاد خوشحالی یولفا مانعش شد و حواسشون به یولفا که شمشیر رو کمی از قلاف بیرون آورده بود پرت شد
سمت پدربزرگش دوید و فریاد زد
+من آرزومو میخوام..میخوام برم به قصر..منو به قصر ببر پدربزرگ
 
** ** **
 
+امشب
لب پایینش رو گزید و مضطرب کنار جی هوپ نشست
دست سردش رو تو دستش گرفت و آروم گفت
+مطمئنی؟..النا اگر موفق نشیم من برای همیشه برادرم رو از دست میدم
النا نزدیکش شد و خودش رو تو بغلش جا داد و روی پاش نشست سر جونگ کوک رو بغل گرفت و زمزمه کرد
+همه چیز انجام شده..گیاه ها..سنگ ها..نوشته ها..قلب آرومه..خیلی آروم
جونگ کوک به حرف های شمرده النا که هنوز به خوبی نمیتونست به زبان خوناشام ها صحبت کنه گوش داد سرش رو بالا آورد و به چشم های عسلیش خیره شد
+نمیدونم چطور ازت تشکر کنم..بدون تو نمیتونستم کاری کنم..جرعت اینکه پنهانی و تنها انجامش بدم رو نداشتم
النا لبخند شیرینی زد و صورتش رو به صورت جونگ کوک کشید و سرش رو روی شونش گذاشت
بعد کمی سکوت که به لمس دست برادرش و شنیدن نفس های الف گذشت صدای آروم النا رو شنید
+دلم برای خانوادم تنگ شده
جونگ کوک دستش رو پشت کمرش کشید و با چرخوندن سرش سعی کرد کمی از صورتش رو ببینه
+پس بخاطر همینه که انقدر آروم شدی
بعد کمی فکر ادامه داد
+بزار خیالم از جی هوپ راحت بشه بعد میبرمت تا بهشون سر بزنی..تا اونموقع شاید قانون پادشاه هم تصویب بشه
النا سرش رو بلند کرد و نگران گفت
+به پادشاهت نمی گویی؟
جونگ کوک خندید با گردن کشی بوسه ای از لب هاش گرفت و دستش انداخت
+خیر فعلا نخواهم گفت
الف متوجه شد و اخمی کرد
+هی..باز مخسره کردی!
جونگ کوک بلند تر خندید و النا دلخور از روی پاش بلند شد و سمت در رفت
+کجا میری؟!
النا به زبان خودش حرفی زد و بعد باز کردن در گفت
+میرم آجوما..غذا بده
با بیرون رفتن الف بلند گفت
+مراقب باش هنوز رفت و آمدت آزاد نشده که انقدر...
ادامه نداد و بجاش نفسش رو بیرون فرستاد
میدونست از راهروهایی که کمتر رفت و امد دارن میگذره پس نگران نبود هرچند خدمه کاری نداشتن مگر اینکه نگهبان ها میدیدنش
آجوما هم که عاشق دخترهای جوون بود تا چیزی بهشون یاد بده کاری هم با نسلشون نداشت
حالا که هیری نبود النا جاش رو پر کرده بود
دوباره به جی هوپ نگاه کرد تنها چیزی که بدنش رو پوشونده بود ملافه سفیدی بود که از کمر به پایین روش انداخته بود
الف یه سری اشکال رو با زغال روی صورت و بدنش کشیده بود زیر تخت و اطرافش و حتی اطراف اتاق پر بود از گیاه های عجیب و سنگ هایی که برای پیدا کردنشون تا نزدیک کوه پیش رفته بودن
آهسته خودش رو جلو کشید و صورتش رو مقابل صورت برادرش نگه داشت
+داداش..نمیدونم صدام رو میشنوی یا نه..هر طور شده برمیگردونمت..حتی اگر برای زنده موندن به چیزی تبدیل بشی که همیشه ازش متنفر بودی..میدونم نمیبخشیم..ولی چاره ی دیگه ای ندارم..تو تنها خانواده ی منی
روی پیشانی سردش بوسه زد و نگاهش رو روی صورتش چرخوند هنوز رد سم ضعیفی که برای کم کردن ضربان قلبش بهش خورانده بودن روی لب هاش بود
ازش فاصله گرفت و مشغول در آوردن لباس رسمیش شد چون تهیونگ با رفتن به کتابخانه قصر مرخصش کرده بود و میدونست تا صبح قرار نیست از کتابخونه بیرون بیاد
لباس ساده ای پوشید تا بعد از خوردن غذا از قصر خارج بشن و به سمت اتاقی که اجاره کرده بود برن
 
** ** **
 
وقتی دید به جای "سلام" گفت " خستم شام نمیخورم" لبخند و ذوقی که برای گفتن خبر داشت فروکش کرد
روی صندلیش برگشت و غذای یولفا رو قاشق قاشق بهش داد
+مامانی پدربزرگ خیلی قویه؟
هیری نگاهش رو از شوگا که پله ها رو یکی یکی بالا میرفت گرفت چون حتی شوگا به کلمه "پدربزرگ" هم واکنشی نشون نداد
کمی از نونی که خودش پخته بود دست یولفا داد تا پشت بند هر قاشق سوپش گازی ازش بزنه و گفت
+آره..خیلی قویه..مثل پدرت..همه پدرا قوین
یولفا که هیجان دیدن پدربزرگش هنوز دلش رو قلقلک میداد خندید و با دهان پر گفت
+منم میخوام یه پدر قوی بشم
هیری لبخندی زد و سرش رو بوسید
+میتونی بقیش رو خودت بخوری؟
یولفا سر تکون داد و قاشق رو ازش گرفت
+از این به بعد خودم غذامو میخورم مامانی
هیری یولفا رو با غذایی که براش حکم امتحانی برای گرفتن مدال قهرمانی داشت تنها گذاشت و از پله ها بالا رفت
پیراهن گشاد نپوشیده بود انقدری پارچش به شکمش میچسبید که برآمدگی رو غیر طبیعی نشون بده
تنها دلیلش برای نگفتن حقیقت ترس از واکنش شوگا بود
میترسید بچه رو مصیبتی ببینه و دلیلی باشه تا خانوادش رو ترک کنه
ولی حالا با خبری که پدرش آورده بود نور امیدی چشم هاش رو برق انداخته و جرئتی گرفته بود
در اتاق رو آروم باز کرد و با نوری که داخل تابید دیدش که روی تخت به پهلو خوابیده
جلو رفت و آروم پشتش به پهلو دراز کشید دستش رو روی بازوش گذاشت و آهسته گفت
+خوبی؟
بعد مکثی صداش رو شنید
+فقط خستم
لبش رو خیس کرد و مستاصل گفت
+چیزی از این اشباح نفرین شده فهمیدی؟
شوگا چرخید و تخت خوابید و به سقف خیره شد
+نمیدونم هیری..بعضیاشون فقط یه جا وایسادن مردمو نگاه میکنن انگار دنبال کسین..یا با بچه ها بازی میکنن بعضی از بچه ها میتونن ببیننشون ..هر چند والدینشون فکر میکنن فقط مشغول بازین و چیز عجیبی نیست..سعی کردم باهاشون حرف بزنم ولی از اینکه میتونستم ببینمشون وحشت میکردن یا میخواستن بهم حمله کنن
با محکم تر شدن مشت هیری که لباسش رو گرفته بود لبخند زد و سرش رو سمتش چرخوند
+نگران نباش تسخیر نشدم
هیری نگران گفت
+دیگه نمیخواد دنبالشون باشی
دوباره به سقف خیره شد
+سرگرمی خوبیه
هیری خودش رو نزدیکش کشید و گفت
+نمیتونم هم نگران تسخیر شدنت باشم هم اینکه خوناشام ها بفهمن کی هستی و بلایی سرت بیارن
شوگا چیزی نگفت و فقط چشم هاش رو بست
+امروز پدر اومده بود اینجا
عکس العملی نشون نداد و بعد از سکوت طولانی گفت
+خونه خودشه
هیری که فقط منتظر یه واکنش ازش بود بی توجه گفت
+میخواست خودش بهم خبر بده..درباره قانون جدیدی که پادشاه میخواد اجرا کنه
برای اینکه جدی تر حرف بزنه خودش رو بالا کشید و با تکیه به یک دستش نشست و موهای طلاییش طرفی ریخت
+دربارش شنیدی؟..شوگا اگر تصویب بشه دیگه راحت میتونیم زندگی کنیم دیگه هیچ مشکلی نداریم
شوگا متعجب نگاهش کرد
+چه قانونی؟
هیری خوشحال از توجهش با شوقی که سعی داشت جملاتش رو بهم نریزه حرف های پدرش رو بازگو کرد هر چقدر هیری چشم هاش از شوق اشکی شد نگاه شوگا تاریک تر میشد
وقتی حرف هاش تموم شد به پهلو خوابید و گفت
+چه تصویب بشه چه نه ربطی به ما نداره
هیری شوکه لب زد
+چرا؟
شوگا کلافه لبه تخت نشست و هیری دست هاش رو دید که با فشار دادن لبه تخت عصبی بودنش رو نشون میداد
+من به پادشاه خوناشام ها قسم وفاداری بخورم؟..مسخرس..هویت خودم چی؟..من یه گرگینم هیری هر جا که باشم فقط به آلفام خدمت میکنم
هیری با ناباوری به پشت سر شوگا نگاه میکرد
+ا..اما شوگا این تنها راهیه که...
از جا بلند شد و هیری ترسیده حرفش رو قطع کرد
شروع به قدم رو رفتن داخل اتاق کرد و زیر لب با خودش حرف میزد
+مسخرس..این یعنی خیانت..هرکسی این کارو بکنه قبل اینکه نفس بعدیش رو بکشه باید کشته بشه..کسی که هویتش رو برای سر خم کردن مقابل پادشاه سرزمین دیگه ای فراموش کنه فقط باید بمیره
یکباره رو به هیری فریاد زد
+خودم با دستای خودم از سرزمین و هویت و نسل خودم طرد بشم؟..تو از من اینو میخوای؟..بچه من باید از من یادبگیره راحت هویتش رو فراموش کنه و به آلفاش پشت کنه که..که چی؟..که راحت زندگی کنه؟..که...
هیری که گلوش از بغض سنگینی گرفته بود روی تخت خیز برداشت و با جیغی که بخاطر بغض و اشک هاش بی شباهت به غرش نبود فریاد زد
+ارههه..ارهه..باید یاد بگیره به خاطر خانوادش این کارو بکنه..گذشتن از هویت که چیزی نیست باید از جونش هم بگذره..طرد میشی؟..خیانت میکنی؟..لعنت به هرچی تعصبه که زندگی منو بچه هامو خراب میکنه
از تخت پایین رفت و مقابلش ایستاد و لباسش رو به چنگ گرفت و به فریادش ادامه داد
+تو هر جا سرزمینته که خانوادت اونجا آرامش داشته باشه..هر کسی پادشاهته که بتونه خانوادت رو حفظ کنه..بچت رو حفظ کنه..بچه گرگینت که باید بدون ترس بزرگ بشه
شوگا که با بهت هیری رو نگاه میکرد با جمله آخر بازو هاش رو گرفت و ثابت نگهش داشت
+چی داری میگی هیری؟..بچه گرگینه؟
هیری دستش رو گرفت و روی شکمش گذاشت
بین گریه هاش گفت
+مگه برات مهمه؟..نفهمیدی چون حتی یبارم سعی نکردی بغلم کنی..نفهمیدی چون همش به فکر جیمینی و منو نمیبینی
روی شکمش دست کشید و هیری بهش چشم دوخته بود تا عکس العملش رو ببینه
+ه..هنوز زیاد رشد نکرده
هیری وحشت زده عقب هلش داد
+چی میخوای بگی شوگا؟
شوگا جلو رفت و ملتمس گفت
+الان موقعیتش نیست هیری
قبل اینکه بهش برسه جیغ زد
+جلو نیا
شوگا متوقف شد و هیری با چنگ زدن پیراهن روی شکمش شروع به هق هق کرد
یولفا که از لای در شاهد ماجرا بود داخل دوید و خودش رو به مادرش رسوند
شوگا کلافه موهاش رو بهم ریخت و بعد سکوت طولانی بینشون آروم گفت
+از من چی میخوای هیری؟
هیری روی پاش نشست و یولفا رو بغل گرفت و بین اشک هاش گفت
+شوگا من بخاطر تو از خانوادم گذشتم از منصب ملکه گذشتم از سرزمینم گذشتم و میخواستم با تو توی سرزمینت زندگی کنم..حالا من ازت فقط همین رو میخوام..به پادشاه تهیونگ قسم بخور..اگر خانوادت رو میخوای از خودت بگذر
شوگا که نگاه ترسیده یولفا رو روی خودش میدید چرخید و پشت بهشون ایستاد دستش رو روی چشم های خیسش کشید
از خودش متنفر بود نباید حتی لحظه ای به از بین بردن بچه اش فکر میکرد
احساس پوچی میکرد..میدونست این احساس با قسم خوردن و خیانت به جیمین بیشتر میشه اما این تنها چیزی بود که میتونست به خانوادش بده
هیچ سرمایه ای نداشت شغلی نداشت خونه ای نداشت حتی امنیت خانوادش رو نمیتونست تامین کنه
همراه با نفس عمیقی سرش رو بالا برد و گفت
+باشه من از خودم میگذرم
با قدم های کشیده سمت در رفت و جسم خمیدش یکی یکی پله ها رو طی کرد
یولفا با رفتن شوگا از مادرش جدا شد و چند قدمی سمت در رفت
+بابایی گریه میکرد؟
هیری لبش رو گزید و خودش رو سمت تخت کشید صورتش رو با دشک پوشوند و صدای گریه اش رو آزاد کرد
 
** ** **
بعد از خروج پنهانی و پر از دردسری که از قصر داشتن هر سه به سمت شهر و اتاقی که جونگ کوک اجاره کرده بود راه افتادن
اسبش رو برای شک نکردن پادشاه از اصطبل خارج نکرده بود و همراه با النا که کوله ای پارچه ای و سنگین رو حمل می کرد و جی هوپی که روی کولش بود مسیر رو طی می کردن
جونگ کوک برای گذر زمان از خاطراتش با جی هوپ می گفت و النا با وجود اینکه برخی کلمات رو نمی فهمید تماما گوش شده بود
زیاد طول نکشید تا به اتاقی که درواقع به عنوان انبار کلبه کنارش ساخته شده بود برسن
 
+باید اینارو بخونم؟
سرش رو تکون داد
برگه رو جلوی صورتش گرفت و سعی کرد چند کلمه رو بخونه
+اینا به چه زبانین؟
الف شونش رو بالا انداخت
+نمیدونم..هر چی بود نوشته ام..این..این..امم..روح..رو..بیدار میکنه و..میفهمه که..
جونگ کوک سرش رو تکون داد و با لحنی که اضطراب و نگرانی توش موج میزد حرف الف رو کامل کرد
+مثل یه زنگ میمونه که راهو به روح نشون میده
النا خنجری که با یک سری مواد شست و شوش داده بود رو از روی پارچه مخملی برداشت و مقابلش گرفت
+با این..امم..
به خاطر سخت بودن جملات، دست چپ جونگ کوک رو گرفت و به رگ های مچش اشاره کرد
جونگ کوک با همون لحن آروم منظورش رو برای خودش تکرار کرد
+با این خنجر باید اینجا یه خراش ایجاد کنم و بعد...
سرش رو بلند کرد و خیره به النا گفت
+باید از خونم به خورد جی هوپ بدم؟
الف سرش رو تکون داد و برای نشون دادن روشش سریع سمت جی هوپ که روی زمین و روی سنگ هایی خوابونده بودنش رفت کنار سرش چهار زانو نشست و دست چپش رو مشت شده بالای دهانش گرفت چشم هاش رو بست و چند کلمه ای از وردی که نوشته بود زمزمه کرد
جونگ کوک لباس نخی سفیدش رو درآورد و سمتشون رفت
+تا کی باید ادامه بدم؟
النا بلند شد و قبل نشستن جونگ کوک بدن لختش رو بغل گرفت و سرش رو روی سینش گذاشت
جونگ کوک متعجب دستش رو پشتش گذاشت از بالا نگاهش کرد
+هی..قراره بمیرم مگه؟
النا در همون حالت سرش رو بالا برد و نگران نگاهش کرد
+چقدر..خون تو بدنت هست؟..نباید..ورد..ورد..ساکت بشی..باید..هی بخونی..لبات نباید..لبات..
روی نوک انگشت هاش ایستاد و با قد بلندی بوسه ای از لب هاش گرفت و تو همون فاصله کم بین صورت هاشون ادامه داد
+لبهات باید همش تکون بخورن..تا اینکه از..حال..امم..بری..نمیدونم..تا کی..امم..ولی..بعد..مشخص میشه که..امم..اممم
جونگ کوک لبخندی زد و ادامه داد
+که کافی بوده یا نه..جی هوپ بیدار میشه یا نه
سرش رو تکون داد و دست هاش رو قاب صورتش کرد و با اطمینان گفت
+همه چی خوب میشه کوکی..وقتی..از حال..رفتی من..من باید..بخونم..و روح خوناشام تو..به جی هوپ بخشیده میشه
به خاطر فشاری که برای حرف زدن به زبان خوناشام ها تحمل میکرد به نفس نفس افتاد
جونگ کوک بوسه تشکری روی پیشانیش نشوند و به جی هوپ نگاه کرد
+نگران من نباش النا فقط هرچی که تو اون کتاب گفته انجام بده..لحظه ای متوقف نشو حتی اگر دیگه نفس نکشیدم
با دیدن اشکی شدن چشم های الف لبخند زد و محکم تر بغلش کرد
+هعی..من انقدر ضعیف نیستم که با یکم از دست دادن خون بمیرم
الف رو از خودش جدا کرد و کنار جی هوپ نشست ورد رو چند باری خوند تا حفظ شد
مثل الف دستش رو مشت کرد و بالای دهان نیمه باز جی هوپ گرفت
وقتی دو دلی الف برای بریدن رگش رو دید سریع خنجر رو ازش گرفت و با یک حرکت خط خونی ای روی مچش ایجاد کرد
+باید زودتر انجامش بدیم زیاد وقت نداریم
چشم هاش رو بست و ورد رو پشت سر هم خوند
النا نگران عقب کشید پاهاش رو بغل کرد و به جونگ کوکی که لب هاش کلمات ورد رو حفظ کرده و پشت سر هم میگفتن با چشم های اشکی خیره نگاه کرد
هر چه دیرتر از حال میرفت و هر چه دیر تر به هوش میومد احتمال موفقیتشون بیشتر بود
الف چیزی از جی هوپ نمیدونست اما برای بیدار شدنش بیشتر از جونگ کوک مشتاق بود و میخواست لبخند خوشحالی جونگ کوک رو بدون هیچ نگرانی و غمی ببینه
برای دیدن علاقه جونگ کوک نسبت به جی هوپ نیازی به فهمیدن زبان نبود نگاه شیشه ای جونگ کوک همه چیز رو نشون میداد
بعد گذشت چند ساعتی وقتی دید صدای جونگ کوک آروم و کشیده شده بلند شد و طبق کتاب گیاه خاصی رو سوزوند تمام اتاق پر از دودی شد که باعث می شد جونگ کوک مدت بیشتری هوشیار بمونه
از بین دودها کتاب رو پیدا و صفحه ای که باید خودش میخوند رو باز کرد و اماده پشت سر جونگ کوک نشست تا با از حال رفتنش سریع شروع کنه
یک دستش کتاب بود یک دستش بالشتی تا سریع زیر سر جونگ کوک قرار بده و مانع برخوردش به زمین بشه
 
** ** **

HOLY and UNHOLYDove le storie prendono vita. Scoprilo ora