🔴PART '30'🔵

363 71 14
                                    

ساعت '7:30 بود که در اتاق جونگ کوک باز شد و باعث شد تهیونگ سرشو از توی کامپیوتر در بیاره...

به جونگ کوک نگاه کرد...

جونگ کوک درست جلوی پاهاش نشست و دستاشو گرفت...

+"خوبی عزیزم؟"

سرشو به معنی 'آره' تکون داد...

+"امروز مهمون داریم... قراره الان بریم بیاریمش خوب؟ کتتو بپوش بریم..."

سرشو به معنی 'باشه' تکون داد و بعد از خاموش کردن سیستم و برداشتن کتش، می هی هم به جمع شون اضافه شد و همه با هم رفتن فرودگاه...

...

×"اوپا... واسه چی اومدیم اینجا؟"

می هی با تعجب به فرودگاه نگاه می کرد...

تا حالا اینجا نیومده بود...

توی بغل تهیونگ بود و منتظر جونگ کوکی که رفته بود تا مهمونش رو بیاره وایساده بودن...

تهیونگ جواب دختر رو نداد...

در واقع اصلا متوجه سؤالش رو نشد...

از ظهر ذهنش توی لحظه ورود پدرش مونده بود...

اون لبخند...

اون نگاه...

چشماشو عصبی روی هم فشرد و سرشو تکون ریزی داد تا افکار مزاحمش دست از سرش بردارن...

می هی رو بالا تر کشید و به جونگ کوکی که با یونگی و جیمین و یه پسر دیگه بهشون نزدیک می شد نگاه کرد...

با رسیدنشون به هم، جونگ کوک، می هی رو از دست های تهیونگ گرفت و لبخندی بهش زد...

+"معرفی می کنم... تهیونگ دوست پسرم... هوسوک پسر عمه م..."

تهیونگ لبخندی زد و دست پسر رو دوستانه فشرد...

هوسوک لبخند گرمی زد...

معتقد بود هیچ کس برای جونگ کوک به اندازه تهیونگ خوب نیست...

÷"خب دیگه... ما می ریم... فعلا بچه ها..."

یونگی بعد از گفتن این حرف دست جیمین رو گرفت و سمت ماشین کشید و نگاه پر حسرت هوسوک روی دست هاشون رو ندید...

جونگ کوک اما با ناراحتی به هوسوک نگاه کرد...

حقشون نبود این طور خورد بشن...

This is my justice(KV)_1✔Onde histórias criam vida. Descubra agora