🔴PART '12'🔵

563 116 25
                                    

تهیونگ لبخندی به کنار اومدن کوک با راپونزلش زد...

_"خوشحالم باهاش کنار اومدی..."

وقتی پشت میز نشستن تهیونگ گفت و مشغول خوردن شدن...

+"من به خاطر اون ازش خوشم نمیومد... اما انگار اونم از این بچه خوشش نمیاد... امروز گفت وقتی میرفته رو کابینت کتک می خورده..."

_"آره... چند بار رفتم جلوشو بگیرم اما به جاش سیلی خوردم..."

اخمای کوک تو هم رفتن...

+"واسه چی تو رو می زده؟"

_"چرا حواسم بهش نیست که میره روی کابینت... آخه اونجا کابینتا کوتاه تره... می هی راحت بالا پایین میره روشون..."

+"چجور دلش اومده بچه خودشو بزنه... روانیه..."

تهیونگ خندید و بحثشون تموم شد...

چند دیقه بعد می هی آماده وایساده بود و سرشون داد می کشید که بلند شن...

کوک برگشت رو به وروجکی که داشت سرش داد میزد...

+"وروجک خانم... من هیچی... تهیونگ اوپا اگه غذاشو نخوره حالش بد میشه... صبر کن پس... باشه؟"

اگه جونگ کوک بهونه خوبی مثل تهیونگ رو نداشت چطور قرار بود صبحانه ش رو بخوره!؟

می هی سرشو به معنی 'باشه' تکون داد و با گفتن "تو حیاط منتظرم" رفت بیرون...

بعد از چند دیقه هر دو صبحونه شونو تموم کردن و تقریبا سمت اتاقشون پرواز کردن...

هردو با عجله آماده می شدن...

ته خدا رو شکر کرد که اواخر پاییز بود و هوا سرد...

چون می تونست با یه بلوز یقه اسکی اون مارکا رو بپوشونه...

یه بلوز بادمجونی و شلوار جین و بارونی مشکی پوشید و به جونگ کوک که یه پیرهن زرشکی و شلوار و کاپشن مشکی پوشیده بود و با اخم نگاهش می کرد نگاه کرد...

_"چیه؟"

+"اونا رو نذاشتم که زیر یقه قایم کنیا..."

_"تو رو خدا بیا بریم... داریم می هی رو می بریم... همه اونجا خانواده ان... خب؟"

هردو راه افتادن و حدود یه ربع بعد می هی رو دم مهد کودک پیاده کرده بودن و بعد از اینکه باهاش یه خداحافظی مفصل کردن راه افتادن...

This is my justice(KV)_1✔Where stories live. Discover now