تهیونگ لبخندی به کنار اومدن کوک با راپونزلش زد...
_"خوشحالم باهاش کنار اومدی..."
وقتی پشت میز نشستن تهیونگ گفت و مشغول خوردن شدن...
+"من به خاطر اون ازش خوشم نمیومد... اما انگار اونم از این بچه خوشش نمیاد... امروز گفت وقتی میرفته رو کابینت کتک می خورده..."
_"آره... چند بار رفتم جلوشو بگیرم اما به جاش سیلی خوردم..."
اخمای کوک تو هم رفتن...
+"واسه چی تو رو می زده؟"
_"چرا حواسم بهش نیست که میره روی کابینت... آخه اونجا کابینتا کوتاه تره... می هی راحت بالا پایین میره روشون..."
+"چجور دلش اومده بچه خودشو بزنه... روانیه..."
تهیونگ خندید و بحثشون تموم شد...
چند دیقه بعد می هی آماده وایساده بود و سرشون داد می کشید که بلند شن...
کوک برگشت رو به وروجکی که داشت سرش داد میزد...
+"وروجک خانم... من هیچی... تهیونگ اوپا اگه غذاشو نخوره حالش بد میشه... صبر کن پس... باشه؟"
اگه جونگ کوک بهونه خوبی مثل تهیونگ رو نداشت چطور قرار بود صبحانه ش رو بخوره!؟
می هی سرشو به معنی 'باشه' تکون داد و با گفتن "تو حیاط منتظرم" رفت بیرون...
بعد از چند دیقه هر دو صبحونه شونو تموم کردن و تقریبا سمت اتاقشون پرواز کردن...
هردو با عجله آماده می شدن...
ته خدا رو شکر کرد که اواخر پاییز بود و هوا سرد...
چون می تونست با یه بلوز یقه اسکی اون مارکا رو بپوشونه...
یه بلوز بادمجونی و شلوار جین و بارونی مشکی پوشید و به جونگ کوک که یه پیرهن زرشکی و شلوار و کاپشن مشکی پوشیده بود و با اخم نگاهش می کرد نگاه کرد...
_"چیه؟"
+"اونا رو نذاشتم که زیر یقه قایم کنیا..."
_"تو رو خدا بیا بریم... داریم می هی رو می بریم... همه اونجا خانواده ان... خب؟"
هردو راه افتادن و حدود یه ربع بعد می هی رو دم مهد کودک پیاده کرده بودن و بعد از اینکه باهاش یه خداحافظی مفصل کردن راه افتادن...
YOU ARE READING
This is my justice(KV)_1✔
Adventure[پایان یافته] [در انتظار فصل دوم] _"هنوز دوسش داری؟؟؟" +"ته...البته که...نه...من..." _"اگه دوسش داری فقط بهم بگو...با دونستنش قرار نیست ترکت کنم..." +"پس...چکار میکنی؟؟؟" _"میفهمم بودنم یه تاریخ انقضا داره..." +"فقط با مرگت میتونی بری ته...فقط با مر...