🔴PART '28'🔵

377 70 21
                                    

تقریبا 5 ساعت از جلسه 4 نفری شون می گذشت و اونا داشتن توی شهر دور می زدن...

برلین خاطرات خوبی رو براشون داشت...

و در عین حال خاطرات بد...

اما هر دو می دونستن که با وجود بیشتر بودن خاطرات بد هنوزم با اومدن به اینجا خاطرات خوب رو مرور می کنن...

همیشه همین بود...

اگه می خواستن خاطرات بد رو به یاد بیارن تمام زندگی شون پر از تلخی بود...

اما اونا یه زندگی شیرین و سخت داشتن...

فقط همین...

از خاطرات بد به عنوان امتحانی واسه میزان عشق و وفاداری شون بهم یاد می کردن و از خاطرات شیرین شون به عنوان پاداش با هم بودن شون...

اونا همیشه همدیگه رو داشتن...

دست تو دست هم توی خیابونا قدم می زدن و از کنار مردمی که یجوری نگاه شون می کردن با بی خیالی تمام می گذشتن...

با زنگ خوردن گوشی نامجون هر دو از خلصه عاشقانه ای که بین شون بوجود اومده بود بیرون اومدن و نامجون با دیدن اسم 'جناب مغز' فورا تماس رو برقرار و اونو روی بلندگو گذاشت و هر دو به کوچه خلوتی رفتن...

_"چی شده هوپ؟"

÷"برای بار هزارم نامجون... من دیگه هوپ نیستم..."

+"خیلی خب هوسوک... چی پیدا کردی؟"

÷"چیزای جالب... با مستر پوکر بیاید خونم... پشت تلفن نمی شه..."

هر دو پسر نگاهی به هم انداختن و "باشه" ای گفتن و جین بعد از چند لحظه با یونگی تماس گرفت و آدرس خونه هوسوک رو بهش داد...

همه کنجکاو بودن بدونن مینهو با اون زن چه ارتباطی داره...

...

توی خونه هوسوک همه نشسته بودن و منتظر بودن خود هوسوک شروع کنه...

هوسوک بعد از گذاشتن سینی قهوه روی میز وسط کاناپه ها لپ تاپ شو برداشت و بعد از چند لحظه شروع کرد...

_"باید بگم که رابطه اونا فوق العاده جالبه و با وجود ارتباطی که بینشون هست می شه پازل مون رو تکمیل کرد و حتی قرار ملاقات امروزشون اصلا عجیب تلقی نمی شه..."

یونگی بی حوصله پوفی کشید...

÷"فکر کنم همه باید اولش مبهم حرف بزنن بعدش برن سر اصل مطلب... خب بگو چی پیدا کردی دیگه هوپ..."

هوسوک با شنیدن لقبی که یه زمانی یونگی بهش داده بود و الان از خود اون پسر و لقبش متنفر بود تیز بهش نگاه کرد که یونگی کمی معذب شد...

_"مینهو پدر هاناست..."

گفتن همین حرف کافی بود تا اتاق در سکوت فرو بره...

و این یعنی تمام این ها با برنامه ریزی قبلی بوده...

و جونگ کوک قربانی...

+"اما...اگه کوک بفهمه..."

جین مضطرب گفت...

حتی نمی خواست دوباره دوست دوران دبیرستانش رو توی اون حال و روز بد ببینه...

_"اینکه دارن با هم قرار ملاقات می زارن... اونم بیرون از محیط خانوادگی... یعنی نقشه های جدیدی دارن... می خوام برم کره... شاید بتونم از جونگ کوک محافظت کنم..."

*"فکر خوبیه... هوسوک و یونگی برگردین... منو جین هم می مونیم و اونا رو تحت نظر می گیریم..."

+"آره فکر خوبیه..."

_"باشه... پس من 2 تا بلیط رزرو می کنم... بهتره وسایل تونو جمع کنید آقای مین..."

سرشو کرد توی لپ تاپشو برای اولین هواپیمایی که به مقصد کره پرواز داشت 2 تا بلیط رزرو کرد...

_"اولین پرواز 1 ساعت دیگه ست...بهتره به موقع برسید..."

گفت و لپ تاپش رو بست و بلند شد...

با قدم های بلند ازشون دور شد و پشت در اتاقش از دید همه خارج شد...

÷"چیز بدی گفتم که اونطور نگام کرد؟"

+"از اینکه بهش بگن هوپ خوشش نمیاد..."

*"دیگه خوشش نمیاد..."

÷"اما چرا؟"

+"خودت چی فکر می کنی؟"

*"بهتره بری وسایلتو جمع کنی..."

÷"باشه... فعلا..."

یونگی بعد از گفتن این حرف از جا بلند شد و خونه رو ترک کرد...

-_-_-_-_-_-

هایییی👋...

گایز دارم فکر می کنم 500 تا واقعا خیلی کوتاهه😥...

چطوری شماها واسش یه هفته صبر می کنید!؟😬

ببخشید که دیروز اپ نشد واقعا حال و روز خوبی ندارم چند وقته😥...

امااااااا...

امیدوارم ازش لذت ببرید😄...

امشب هم تولد آگوست دی هیتر کشمونه😍...

و البته فردا هم تولد نوسنده طفلکی تونه🎊🎊🎉🎉...

چقدر مناسبتا نزدیک هم😂...

خلاصه که میخوام این پارت رو بترکونیدااااا😁...

وضعیت پارت قبل :
70👀
28⭐
18💬

شرط این پارت = 47⭐

Love you all💜

Z.J😉

This is my justice(KV)_1✔Where stories live. Discover now