بعد از رسیدنشون به خونه، یونگی واقعا خسته بود اما این دلیل نمی شد که جیمین نخواد به همسرش چیزی بگه...
در حالی که یونگی لباس هاش رو عوض می کرد روی تخت نشست و شروع به صحبت کرد...
_"امروز به پدرم همه چیزو گفتم...
(یونگی با چهره ای متعجب و البته کمی ترسیده برگشت سمتش... جیمین اما سرشو پایین انداخته بود و به پارکت های کف اتاق خیره بود...)
بهش گفتم تهیونگ زندست...گفتم چه بلایی سرش آوردم...گفتم مامانم چکار کرده...همه چیو گفتم..."
نفس عمیق و لرزونی کشید تا بغضش نشکنه اما موفق نبود و اولین قطره اشک از چشماش فرار کرد و روی گونش چکید...
یونگی با دیدن وضعیت جیمین کنارش روی تخت نشست و پسرو توی آغوشش گرفت...
_"راجب کوک بهش گفتم...راجب تهدیداتی که می شدم...همه چیو گفتم یونگ..."
سرش رو توی سینه همسرش پنهان کرد و گذاشت اشک هاش راحت تر جاری بشن...
یونگی دستش رو نوازش وار روی کمر جیمین می کشید و روی موهاش رو می بوسید...
وقتی دید جیمین دیگه حرفی نمی زنه تصمیم گرفت خودش سؤال کنه...
+"واکنشش چی بود عزیزم؟"
_"بغلم کرد..."
یونگی متعجب به جیمین خیره شد...
جیمین با نشنیدن صدایی از یونگی سرش رو بلند کرد و با دیدن چشم های متعجبش خنده ای کرد...
چونه ش رو روی سینه پسر گذاشت و به چهره زیباش خیره شد...
یونگی بعد از چند لحظه به خودش اومد...
+"پس چرا الان ناراحتی عزیزم؟ این گریه ها واسه چیه؟"
_"رفتیم تهیونگ رو ببینیم... وقتی فهمید اون پدرشه... خب اون... غش کرد... بعدم که... کوک کمک کرد به هوش بیاد... وقتی به هوش اومد... یونگ اون گفت بریم... گریه کرد و گفت بریم... اون ما رو نمی خواد..."
+"هی...آروم باش عزیزم...
(دست هاش رو قاب صورت خیس از اشک جیمین کرد و با انگشت های شستش گونه های خیسش رو پاک کرد...)
احتمالا شوکه شده... شاید توقع نداشته... آروم باش خوشگل من... عزیز دلم... هیسسس... خب؟ اون حتما دوست داره..."
_"اما من سعی کردم اونو بکشم... در واقع اونو کشتم... یونگ اون چطور می تونه قاتلشو دوست داشته باشه..."
ESTÁS LEYENDO
This is my justice(KV)_1✔
Aventura[پایان یافته] [در انتظار فصل دوم] _"هنوز دوسش داری؟؟؟" +"ته...البته که...نه...من..." _"اگه دوسش داری فقط بهم بگو...با دونستنش قرار نیست ترکت کنم..." +"پس...چکار میکنی؟؟؟" _"میفهمم بودنم یه تاریخ انقضا داره..." +"فقط با مرگت میتونی بری ته...فقط با مر...