بعد از یه روز کامل که به گشت و گذار توی برلین گذشته بود واقعا خسته شده بودن...
بعد از رسیدن به هتل هردو روی تخت افتاده بودن و نامجون از خستگی زیاد نمیتونست چشماشو باز نگه داره...
_"فهمیدم خسته ای...اما بی خیال باید بری دوش بگیری...هنوزم نفهمیدم چرا منو آوردی اینجا..."
نامجون دستاشو بلند کرد و جین منظورشو فهمید...
چشماشو توی حدقه چرخوند و از روی تخت بلند شد و دستای نامجون رو گرفت و تا حموم راهنماییش کرد...
نامجون حتی زحمت باز کردن پلکاشو هم به خودش نمیداد و با راهنمایی های جین به سمت حموم رفت...
عاشق وقتایی بود که جین اینکارو واسش میکرد...
دوست داشت مثل بچه ها رفتار کنه و جین هم مثل یه پدر حواسش بهش باشه...
آخه دیگه چی جز این میتونست تو این دنیا بخواد...
پسری که بی هیچ قید و شرطی عاشقش بود...
یه عشق یه طرفه نبود که بخواد نابودش کنه...
یه عشق دو طرفه بود که حتی باعث شد از خانواده هاشون طرد بشن...
البته که اون فکر میکرد برعکس جین تمام حقایق رو میدونه...
اما نمیتونست بگه...
نمیتونست...
جین طبق معمول سرش غر میزد و لباساشو درمیاورد...
_"منم با تو بیرون بودم و به اندازه تو خسته شدم...ولی الان باید تو رو هم راه بندازم...پس کی منو میبره حموم؟"
نامجون با شنیدن این حرف چشماشو باز کرد...
جین تا حالا همچین چیزی رو نگفته بود...
همیشه از روی شوخی سرش غر میزد تا یکم سرحال بشه اما انگار الان بغض کرده بود و داشت واقعا بهش اعتراض میکرد...
سر جین پایین بود و مشغول ور رفتن با یکی از دکمه هایی که انگار اون وقت شب شوخیش گرفته و قصد باز شدن نداره...
به چشمای پسر نگاه کرد...
اون مژه های بلند مانع دیدن چشمای پسر میشدن...
+"جین؟!!!"
_"هوم...؟"
دستشو زیر چونه پسر گذاشت و سرشو آورد بالا...
YOU ARE READING
This is my justice(KV)_1✔
Adventure[پایان یافته] [در انتظار فصل دوم] _"هنوز دوسش داری؟؟؟" +"ته...البته که...نه...من..." _"اگه دوسش داری فقط بهم بگو...با دونستنش قرار نیست ترکت کنم..." +"پس...چکار میکنی؟؟؟" _"میفهمم بودنم یه تاریخ انقضا داره..." +"فقط با مرگت میتونی بری ته...فقط با مر...