عصر تابستونی گرمی بود. آفتاب، با شدت میتابید و مردمی که از کوچه و خیابونهای اطراف کافه رد میشدن رو تشویق میکرد تا برای خستگی در کردن، نوشیدن یه نوشیدنی خنک و یا سفارش یه دسر میوهایِ آب دهن راه انداز، پا به فضای خنک داخل کافه بگذارن. تهیونگ هم از این قاعده مستثنی نبود و به محض این که پاش رو به پارکینگ شرکت گذاشت، تصمیم گرفت تا هم برای نوشیدن یه لیوان نوشیدنی خنک لیمویی و هم برای سر زدن به سوکجین، مسیرش رو به سمت کافه کج کنه و حالا، روبهروی جین نشسته بود و با قیافهی دمغی در حال درددل کردن باهاش بود:
- میدونستم اینطوری میشه. پدرش میخواسته سوبینو ازش بگیره و ببردش تا پیش خودشون زندگی کنه. درسته که این مسئله فقط در حد حرف بوده ولی حتی حرف زدن راجع بهش هم میتونه یکی مثل جونگکوکو به هم بریزه. به زور از زیر زبونش حرف کشیدم تا اینو بهم گفت. همون شب هم که با هم رفته بودیم بیرون، پدرش با سوبین تلفنی صحبت کرد و راضیش کرد تا هفتهی آینده خودش بیاد دنبالش و ببردش اونجا. من خیلی نگران این موضوعم، هیونگ.سوکجین که مشغول جابجا کردن گلدون کوچیک شیشهای آبی رنگ وسط میز و قرار دادنش توی یه زاویهی مناسب بود، بدون هیچ هیجانی سر تکون داد:
- همون شب جونگکوک همهی اینا رو بهم گفت.تهیونگ شاکی نگاهش کرد:
- پس چرا زودتر نمیگی که سه ساعت برات داستان تعریف نکنم؟!
- میخواستم بذارم حرف بزنی و خودتو خالی کنی.پسر، بازدمش رو محکم بیرون داد و دکمهی دوم پیراهن سفیدش رو باز کرد:
- سوبین امروز اینجا نبوده؟سوکجین دست به سینه شد و به صندلیش تکیه زد:
- نه. مگه امروز کلاس زبان نداشته؟تهیونگ به نشونهی فکر کردن ابروهاش رو توی هم گره زد و بعد ناگهان از جاش پرید:
- لعنتی! یادم رفته بود. باید برم دنبالش.
- مگه خودش برنمیگرده؟
- نه. بخاطر اون پسره هانگیول، از وقتی که دوباره کلاسای سوبین شروع شده، یا من میرم دنبالش یا جونگکوک.مرد بزرگتر کیف تهیونگ رو از روی صندلی کنارش برداشت و به دستش داد:
- پس برو تا دیرت نشده.تهیونگ همونطور که ایستاده بود، ساعت مچی بند چرمیش رو چک کرد و بعد نچی کشید:
- خیلی دیر شده. تا برسم اونجا هم حداقل نیم ساعت طول میکشه.
- خب به جونگکوک پیام بده بگو خودش توی راه برگشت بره دنبالش.
- راه اون هم دوره.سوکجین با کلافگی هوفی کشید:
- حالا چرا انقدر سختش میکنید؟ اون دو تا بچه که نمیخوان بزنن همدیگه رو بکشن.تهیونگ دوباره نشست و آه خستهای کشید:
- از سری قبل چشممون ترسیده.
- هر چی کمتر سخت بگیرید بهتره. انقدر استرس نداشته باش.پسر، سری بالا و پایین کرد. لیوان باریک موهیتوی نصفهاش رو برداشت و مشغول پیام دادن به جونگکوک شد. پیامش رو فرستاد و درحالی که گوشهی خیس لبش رو زبون میزد، گفت:
- هیونگ، اگه کاری داری میتونی بری.
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره