سلام*-* یه چیزی رو میخواستم اول اینجا بگم
من تک تک کامنتای پرسش و پاسخ رو خوندم، حتی یه دونه رو هم جا ننداختم
اما به یه سریاش جواب دادم به این دلیل که قراره به بقیهاش توی پارت اصلی پرسش و پاسخ جواب داده بشه💚نمیدونم کی تموم بشه که بتونم آپش کنم چون یکم طولانیه
خب حالا بریم سراغ پارت جدید..._______________________________________
صبح، وقتی که تهیونگ فهمیده بود سوبین قراره همراشون به شرکت بیاد، اول شگفتزده و بعد خوشحال شده بود. با ایما و اشاره از جونگکوک دلیل مدرسه نرفتن پسرک رو پرسیده و جونگکوک بهش فهمونده بود که داستانش طولانیه.
بورا با دیدن سوبین، بغلش کرده و حسابی چلونده بودش و با به جا گذاشتن رد رژ لبش روی لپهاش، باعث شده بود پسرک غرغر کنه و جونگکوک بهش چشمغره بره.
حتی خواسته بود سوبین رو همراه خودش به بخش خودشون ببره، اما جونگکوک مانعش شده و قانعش کرده بود که با وجود سوبین، نمیتونه به کارهاش برسه.بورا هم نوک زبونش رو براش بیرون انداخته و ازش قول گرفته بود تا پسرک رو حداقل برای ساعت ناهار، بهش قرض بده.
با پا گذاشتنشون به دفتر جونگکوک، سوبین که بار سومش بود به اونجا میاومد و از دفعهی آخری که به اونجا پا گذاشته بود، خیلی چیزها تغییر کرده بود، یک دور، دور اتاق چرخید و همه چیز رو بررسی کرد. از جمله نرمی و راحتی کاناپهی خاکستری رنگ وسط اتاق، کاتالوگها و کتابهای جلد سخت با برگههای روغنی که حوصلهی خوندن نوشتههاشون رو نداشت اما تصاویر رنگارنگشون از جزئیات دکوراسیون براش جالب بود، جنس ظرف چوبی جاعودی روی میز و حتی این که آیا پنجرهی دوجدارهی دفتر پدرش جیرجیر میکنه و نیاز به روغنکاری داره یا نه.
در آخر، درحالی که مثل یه بازرس دستهاش رو پشتسرش به همدیگه گره داد بود و توی اتاق قدم میزد، سرش رو بالا گرفته و جملهی «همه چیز خوبه!» رو به زبون اورده و جونگکوک رو به خنده انداخته بود.ساعت ده صبح، درست مثل چهارشنبههایی که معلمش اون ساعت ریاضی درس میداد، خواب به چشمهاش اومده و به خمیازه کشیدن افتاده بود.
پس شیرکاکائویی که به عنوان آذوقه توی کولهاش گذاشته بود رو سر کشید، طبق پیشنهاد پدرش روی کاناپه دراز کشید و پلکهاش رو روی هم گذاشت تا چرتی بزنه.تهیونگ که از بخش حسابداری بیرون زده بود تا پروندهای رو شخصا به دست نامجون برسونه، توی راه برگشت تصمیم گرفت سری به جونگکوک و سوبین بزنه.
به همین خاطر بود که به سمت در سفید رنگ پا تند کرد و بعد از تقهی آرومی که بهش کوبید، داخل رفت:
- سو...با دیدن پسرک که روی کاناپه مچاله شده و به خواب رفته بود، صدای بلندش خاموش شد.
در رو آهسته پشت سرش بست و مسیرش رو به سمت جونگکوکی که با چشمهای گرد شده بخاطر صدای بلندش پشت میزش نشسته بود، کج کرد.
میز رو دور زد و نزدیکش رفت:
- تازه خوابیده؟
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره