- هیونگ، میشه بری به شلی غذا بدی؟
با سوال سوبین، غذا تو گلوی تهیونگ پرید و باعث شد به سرفه بیوفته. چند بار سرفه کرد تا حالش جا بیاد و بعد با تعجب پرسید:
- مگه با خودت نبردیش؟صدای سوبین با لحن عاقلاندرسفیهش از پشت خط به گوش رسید:
- نه...چجوری با اکواریوم میبردمش آخه؟ مگه ندیدیش؟ هنوز با بابا قهرین؟اما تهیونگ بدون توجه به سوالات پشت سر هم پسر سرزنشگرانه گفت:
- حیوون بیچاره رو سپردی دست بابای خنگت؟
- اوهوم.هوفی کشید:
- گفتی آب آکواریومشو هفتهای یبار عوض کنه؟
- آره هیونگ. گفت میکنم.
- خیلی خب پس چرا به من میگی بهش غذا بدم؟ بگو خودش انجام بده دیگه.سوبین یک دفعه زد زیر خنده :
- چون میدونم بابام فقط واسش ماهی کیلکا میذاره. ولی تو گفتی باید سبزیجات هم بخوره.صدای شاکی تهیونگ بلند شد:
- بابات هر چی که خودشم دوست داشته باشه به اون لاک پشت بخت برگشته میده.غذامو تموم کنم میرم سراغش.
- ممنون هیونگ.
- قابلی نداره رفیق. برو شامتو بخور.
- باشه.پسر، لحظهای مکث کرد و بعد گفت:
- دلم واسه بابام تنگ شده. از طرف من بغلش کن.تهیونگ میدونست اگه اینکار رو بکنه قطعا اینبار کتک میخوره، اما محض راضی کردن سوبین گفت:
- باشه.
- ممنون. خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و روی زمین گذاشت.
چند روزی بود که به طور کامل از جونگ کوک بی خبر بود و فقط شبها وقتی که دیرتر از همیشه از شرکت برمیگشت، از پنجره چکش میکرد.
اما الان خونه بود و تهیونگ بهونهی لازم برای دیدنش رو داشت و قرار نبود فرصت پیش اومده رو از دست بده.دستش رو کوتاه روی زنگ گذاشت و برداشت. امیدوار بود اینبار هم بیرحمانه نادیده گرفته نشه.
انگار بخت باهاش یار بود که در خونه باز شد و جونگ کوک جلوش ظاهر شد. اما نه مثل همیشه که در رو چهارطاق باز و با کنار رفتنش تهیونگ رو به داخل دعوت میکرد.
بلکه به این صورت که دستش رو به بالای در تکیه داده بود و انگار که با بدنش حفاظی ساخته باشه، جلوی دید تهیونگ رو به داخل خونه گرفته و طلبکارانه بهش زل زده بود .تهیونگ هم مثل خودش حالت تدافعی گرفت. دست به سینه شد و پرسید:
- نمیذاری بیام تو؟
- کارِت چیه؟تحمل کردن این رفتار جدید و غیردوستانه سخت بود، اما نمیتونست به راحتی ناامیدش کنه پس گفت:
- نمیخوام بهت تجاوز کنم. میخوام یه سر به اون لاک پشت بیچاره بزنم و بعد میرم.جونگ کوک ابروهاش رو به همدیگه گره زد و بیرغبت عقب کشید تا تهیونگ وارد بشه.
تهیونگ پا به داخل خونه گذاشت و بدون توجه به جونگ کوکی که با اخم حرکاتش رو دنبال میکرد، سراغ آکواریوم کوچیک گوشهی سالن رفت. آب داخل محفظه کاملا تمیز بود و این نشون میداد جونگ کوک وظیفهای که بهش سپرده شده رو به خوبی انجام داده.
صداش رو بالا برد و پرسید:
- کاهو یا هویج داری؟
- آره.
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره