با این که سر شب برای شام به طبقهی پایین و پیش تهیونگ رفته بودن، حالا که ساعت یازده شب بود، جونگکوک با تصور به خواب رفتن سوبین، قصد داشت دوباره به طبقهی پایین بره و ساعات آخر شبش رو با تهیونگ بگذرونه. شاید فقط برای یه همنشینی ساده و شاید هم چیزی بیشتر.
در نیمه باز اتاق پسر بچه که عروسک دست و پا درازی با ظاهر عجیب و غریب توسط یه پونز به درش چسبیده بود رو هل داد و داخل رفت.
کنار تخت پسرک خم شد و گونهی رنگ پریدهاش رو بوسید. پسر که که انگار خوابش هنوز سنگین نشده، با اخم کوچیکی پلکهاش رو از هم باز کرد و بهش خیره شد.
جونگکوک، دستی به موهای عرق کردهی پسرک کشید:
- بیداری؟ دارم میرم پیش تهیونگ. تو بخواب.سوبین نیمخیز شد:
- منم میخوام بیام. فردا مدرسه ندارم.
- نه سوبین. دنبالم نیا.پسر، نق زد و پتو رو از روی تنش کنار زد:
- نمیتونم تنها توی خونه بخوابم.جونگکوک با کلافگی کمرش رو صاف کرد و به سمت در اتاق راهی شد:
- من همین پایینم.
- میدونم.
- پس از چی میترسی؟لحن سرزنشگرانهی جونگکوک، باعث شد پسر دندونهاش رو از حرص محکم روی هم فشار بده و بعد بگه:
- چرا وقتی میخوای بری پیش هیونگ نمیذاری منم باهات بیام؟! مگه چیکار میخواید بکنید؟!دست جونگکوک روی دستگیرهی در نشست و جملاتی که چندان هم به واقعیت نزدیک نبودن، از بین لبهاش بیرون اومدن:
- سوبین، فقط میخوام ساعت خوابت به هم نریزه.
- داری دروغ میگی. مگه پنج سالمه که سرمو شیره میمالی؟!ابروهای گره خورده و صورت عصبانی پسرک، براش مثل زنگ خطری میموندن که میگفتن هر چه سریعتر باید واقعیت رو بهش بگه.
هیچوقت فکرش رو نمیکرد روزی مجبور بشه اون ساعت از شب و درحالی که پاهاش برای طی کردن اون فاصلهی یک طبقهای و رسوندنش به تهیونگ بیقراری میکنن، مقابل پسرش بنشینه و باهاش دربارهی مسئلهای جدی صحبت کنه:
- دنبالم بیا. باید حرف بزنیم.سوبین کامل از تخت بیرون اومد و بعد از قرار دادن پاهای کوچیکش روی زمین، دنبال پدرش راهی سالن خونه شد و پشت میزناهارخوری نشست.
جونگکوک صندلی روبهرویی پسر رو بیرون کشید و بعد از جاگیر شدن روش، دستهاش رو روی میز به همدیگه گره کرد. چهرهی اخموی پسرک رو از نظر گذروند و بعد از خیس کردن لبهاش، با تن صدایی که موقع آروم حرف زدنش بمتر از حالت عادی میشد، مردد گفت:
- ببین سوبین، من و تهیونگ...چطور بهت بگم، یه رابطهی...هنوز جملهاش کامل نشده بود که سوبین توی جاش تکونی خورد و بلند گفت:
- نگو! فکر کنم خودم...میدونم.جونگکوک، وحشتزده به پسر خیره شد:
- چی میدونی؟اما پسر بچه سرش رو پایین انداخت و در سکوت، به میز زل زد.
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره