چند روزی از آخرین باری که تلفنی با سوبین صحبت کرده بود، میگذشت. توی این مدت برنامهی تهیونگ برای تنها نگذاشتنش عوض نشده بود و تقریبا هر جا که میرفت، اون پسر رو میدید. حتی اگه خودش هم حضور فیزیکی نداشت، چهرهاش بود که توی ذهن جونگ کوک نقش ببنده و صداش که توی گوشش بپیچه.
به همین خاطر حالا که توی پاگرد طبقه ی اول ایستاده بود، چیزی بنظرش عجیب میومد. سروصدای کمی که از داخل واحد میاومد،نشون میداد صاحب آپارتمان توی خونه حضور داره. اما چرا طبق معمول تهیونگ به محض پا گذاشتنش به ساختمون جلوش ظاهر نشده بود؟
دستش داشت برای کوبیدن به در جلو میرفت. اما جلوی خودش رو گرفت و به سرعت به سمت طبقهی بالا پا تند کرد.هنوز لباسهای بیرونش رو از تنش بیرون نکشیده بود که صدای باز شدن در ورودی رو شنید و نظرش کاملا نسبت به چند دقیقهی پیش عوض شد.
تهیونگ بالاخره تونسته بود رمز جدید رو از زیر زبونش بیرون بکشه و حالا صدای پاش میومد که انگار داشت توی خونه دنبالش میگشت:
- جونگ کوک؟
- الان میام.کارش رو تموم کرد و از اتاق بیرون زد. تهیونگ به دیوار راهرو تکیه داده و منتظر بیرون اومدنش بود.
با دیدن جونگ کوک سرش رو بلند کرد و لبخند ملایمی زد:
- خسته نباشی.همونطور که به سمت سرویس میرفت، جوابش رو داد:
- ممنون.
- دیر اومدی.
- کارم طول کشید.تهیونگ "هوم" ی گفت و دستهاش رو بر حسب عادت توی جیب شلوار راحتیش فرو برد.
برای گفتن حرفش تردید داشت اما بالاخره باید میگفت.
به آرومی صداش زد:
- جونگ کوکهمونطور که به صورتش آب میزد، در رو باز کرد تا به تهیونگ بفهمونه که داره به حرف زدنش گوش میده.
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت:
- سوبین اومده.سرش به سرعت بالا اومد :
- کِی؟
- وقتی اومدم خونه دیدم زودتر از من اومده.شیر آب رو بست و جوری که انگار داره برای به یاداوردن چیزی تلاش میکنه، چشمهاش رو ریز کرد:
- جییون بهم خبر نداده بود.
- جییون خبر نداشته.
- یعنی چی؟!قسمت سخت ماجرا برای تهیونگ همینجا بود.
با احتیاط گفت:
- بی خبر زده بیرون و بعد هم سوار اتوبوس شده.جونگ کوک سرجاش خشکش زد و تهیونگ به طرز مسخرهای نگران حولهای بود که بین دستهای جونگ کوک قرار داشت و حالا داشت به زمین میافتاد.
با صدای بلند جونگ کوک به خودش اومد:
- خودش تنهایی؟! چجوری؟
- حتما راهو بلد بوده دیگه.با عصبانیت حوله رو سرجاش پرت کرد و بیرون اومد:
- الان کجاست؟
- پایینه.
- چرا نمیاد بالا؟!تهیونگ جلوی خندهاش رو گرفت و جواب داد:
- فکر کنم باهات قهره.حالت صورت جونگ کوکی که یه لحظه توی شوک فرو رفت و انگار نفهمید تهیونگ چی گفته، به خنده انداختش و اینبار نتونست جلوی خودش رو بگیره.
اما بعد مجبور شد خنده رو کنار بذاره و با دو به سمتش بره و متوقفش کنه. چون جونگ کوک با عصبانیت داشت به سمت در ورودی و مسلما بعد از اون هم طبقهی پایین میرفت.
بازوش رو گرفت و نگهش داشت:
- یه لحظه وایسا.
STAI LEGGENDO
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره