برگه آچهاری که بالای اون کلمهی "استعفانامه" نوشته شده بود، جلوش قرار داشت.
رواننویس بین انگشتهاش تاب میخورد و با گذشتن هر ثانیه جوری که انگار کاغذ مثل آهنربا جاذبه داشته باشه، بیشتر بهش نزدیک میشد.
تازه اول ساعت کاری بود اما این دلیل نمیشد که تهیونگ پر کردن اون فرم و درخواستش رو به تعویق بندازه.
مردمک چشمهاش رو بالا کشید و به دو کارمند دیگهای که توی همون اتاق مشغول کار بودن، نگاه کرد.
شرکت توی وضعیت به ظاهر نرمالی به سر میبرد اما از همون لحظه که ساعت نه صبح بود، همه مشغول کار کردن، اون هم خیلی سخت تر از حالت عادی بودن. درحالی که میدونستن صاحبان پستهای بالاتر تو همون شرکت احتمالا الان مشغول نوشجان کردن صبحانه دور هم و صحبت کردن دربارهی مقصد گردشگری احتمالیشون برای تعطیلات آینده و خرج کردن پولشون هستن. اون هم با پولهایی که...
باید احمق میبودن اگه فکر میکردن کمک حسابدارِ در نظرِ خودشون سادهای مثل تهیونگ نمیتونه از کثافت کاری هاشون سر در بیاره.
یادآوری این مسئله باعث شد تردید رو کنار بذاره و با همون روان نویس بیوفته به جون فرم زیر دستش.
میدونست احتمال مخالفت با درخواستش وجود داره و حتی ممکنه برای منصرف کردنش معطلش کنن. کی دلش میخواست نیرویی به اون کاربلدی رو از دست بده؟ اون هم کسی که با تمام بدقولیها و اذیت کردنهاشون کنار اومده بود؟با عجلهای که به خرج داده بود، چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا کاغذ با نوشتههاش سیاه بشه و در پایان، امضاش پایین برگه خط بندازه.
نگاه کلی به فرم انداخت و با حس رضایتِ کامل، برگه رو کنار گذاشت.
کار مهمتری داشت که باید قبل از هر کار دیگهای انجامش میداد.
ایجاد کردن فایلی به نام "رزومه" توی کامپیوترش و شروع کردن به جمعآوری مدارک مورد نیاز.
البته که قرار نبود با همون سیستم روبهروش مدارکش رو برای شرکت جدید ایمیل کنه.
قرار نبود کسی از اعضای این خرابشده از مشخصات محل کار جدیدش سر دربیاره.
اگه قرار بود برای هر شرکت دیگهای رزومهاش رو بفرسته و باهاشون مصاحبه کنه، احتمالش وجود داشت که با محل کار سابقش تماس بگیرن و دربارهی کارمندشون پرسوجو کنن اما چیزی که خیالش رو راحت میکرد این بود که چنین حرکتی در هیچ جایی از سیستم استخدامی شرکت کیم نامجون نمیگنجه.وقتهایی که سوبین برای مدت طولانی به خونهی مادرش کوچ میکرد، به پایان رسیدن ساعت کاری و برگشتن به خونه برای تهیونگ آنچنان جذاب نبود.
چون کسی نبود که بلافاصله پونزده دقیقا بعد از تموم شدن لیمونادش زنگ خونه رو به صدا دربیاره و با دفتر و کتابهاش اونجا چتر بشه. یا صورتش رو بچسبونه به شیشهی آکواریوم و دم به دقیقه بخواد به ماهیها غذا بده.
حتی حالا که داشت از کنار سوپر مارکت سرکوچه رد میشد هم انگیزهای برای خریدن آبنباتهای چوبی وجود نداشت.
البته این بیانگیزگی دوام چندانی نداشت چون فکری بهسرعت از ذهنش عبور کرد و باعث شد نیشخند شیطانی روی لبهاش بشینه و پاهاش به داخل مغازه کشیده بشه.
KAMU SEDANG MEMBACA
The Real Me [kookv]
Fiksi Penggemar- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره