45. تنهام نذار

10K 1.5K 764
                                    

اون روز، اولین روزی بود که سوبین بعد از مدرسه به کافه‌ی سوکجین می‌رفت.
پسرک قرار بود برای نجات خودش، پدرش و تهیونگ از گرسنگی، چند تا غذای ساده رو یاد بگیره، اما به محض پا گذاشتن به آشپزخونه و دیدن صحنه‌ی همیشگیِ آماده شدن دسرها، کیک‌ها و گاها نوشیدنی‌های مختلف به دست سوکجین و بقیه‌ی کارکنان اونجا، همه چیز رو فراموش کرد و گفت :« یه کیک ساده بهم یاد بده، هیونگ!».
و اینجوری شد که دو نفری حین این که سوکجین همه‌ی نکات رو به پسرک توضیح می‌داد و ازش می‌خواست تا اون‌ها رو بنویسه تا فراموش نکنه، مشغول آماده کردن کیک‌ شدن.
با وجود راهنمایی‌های جین، نتیجه نمی‌تونست بد باشه.
به پیشنهاد سوبین، برای این که کیک ساده و به قول خودش «بی‌حال»شون زیباتر بشه، از چندتا شکوفه‌ی خامه‌ی سفید استفاده کردن و در نهایت، با چند تا برش توت فرنگی قرمز خوش‌رنگ، اون کیک رو تبدیل به چیزی شد که سوبین بخواد تا مدت‌ها برای همه با افتخار ازش حرف بزنه.

سوبین با چشم‌های براقش در حال برش دادن کیکش بود که صدای یونبین از جا پروندش:
- جین هیونگ! آقای جئون اینجاست.

پسر، برش دادن کیک رو بیخیال شد و ذوق‌زده به سمت سوکجین چرخید:
- بابام؟! میشه کیکو ببریم بیرون ببینه؟

سوکجین لبخندی زد و سر تکون داد:
- باشه. من برات بیارمش یا خودت میاری؟

سوبین با احتیاط، درحالی که برای تمرکز زبونش رو گوشه‌ی لب‌هاش فرستاده بود، کیک رو بلند کرد:
- خودم میارم.

پشت سر مرد راه افتاد و گفت:
- هیونگ، میشه من دیرتر بیام؟
- می‌خوای سورپرایزش کنی؟
- آره.

جین چشمکی برای پسر زد:
- حله.

بیرون رفت و جونگ‌کوک رو در حال گپ زدن با یونبین دید:
- سلام جونگ‌کوک.

جونگ‌کوک به سمتش برگشت و دستش رو از جیب شلوارش بیرون کشید تا باهاش دست بده:
- سلام هیونگ.

نگاهی به پشت‌سر مرد انداخت و با ندیدن سوبین، پرسید:
- سوبین کجاست؟!

سوکجین دست پشت کمرش گذاشت و به سمت یکی از میزهای خالی راهنماییش کرد:
- الان میاد، بشین.

بعد از ساعت‌ها سر پا ایستادن، کنار جونگ‌کوک نشست و آهی کشید. دست‌ و پاهاش رو کشید تا خستگیش در بره و پرسید:
- چه خبر؟ تهیونگ کجاست؟
- نمی‌دونم. گفت جایی کار داره.

مرد بزرگتر هومی کشید و نگاهش رو به اطراف چرخوند که سوبین رو دید. به بازوی جونگ‌کوکی که حواسش به بیرون بود، کوبید و گفت:
- سوبین اومد.
و با انگشت به پسرک که بخاطر کیک بین دست‌هاش، قدم‌های آسته‌ای به سمتشون برمی‌داشت، اشاره کرد.

جونگ‌کوک با دیدن پسر، لبخند بزرگی زد.

سوبین کنارشون ایستاد و همونطور که کیک رو روی میز می‌گذاشت، هیجان‌زده گفت:
- سلام بابا!

The Real Me [kookv] Where stories live. Discover now