با توقف تاکسی مقابل آپارتمان مقصد، تشکری از راننده کرد و بعد از پرداخت کردن آنلاین کرایه، کولهاش رو برداشت و پیاده شد. نگاهی به نمای آپارتمان و چراغهای روشنش توی تاریکی شب انداخت و به سمت در رفت. زنگ واحد مورد نظرش رو فشرد و خیلی سریع، در ورودی همراه با صدای مردونهای که از آیفون میاومد، باز شد:
- سوبین! بیا بالا.لبخندی زد و داخل رفت. تا رسیدن به طبقهی بالا و روبهرو شدن با دوهیون، مادرش و سویانگ، خواهر کوچیک پنجسالهاش، لبخند خوشحالش رو حفظ کرد و توی آغوش دلتنگشون فرو رفت.
دوهیون باهاش شوخی میکرد و مدام ازش سوالهای مختلفی میپرسید تا لایهی یخ بینشون که بخاطر دو سال دوری شکل گرفته بود، آب بشه و خواهرش بین دستوپاش میپیچید و کودکانه، ازش میخواست هر چی زودتر زیپ کولهاش رو باز کنه تا از محتویاتش سر در بیاره و فکر میکرد که برادرش علت این اشتیاقش رو نخواهد فهمید. جییون به محض در آغوش گرفتنش، از دلتنگی اشک ریخته و سوبین که حالا بعد از فهمیدن حقیقت حس میکرد مادرش رو بیشتر از قبل دوست داره، با نوازش کردن کمرش و بوسیدن پیشونیش، آرومش کرده بود.
نیمهشب بود و ساعاتی از پا گذاشتنش به اون خونه میگذشت. دوهیون به بهونهی خواب، مادر و پسر رو تنها گذاشته بود؛ اما سویانگ، با وجود گذشتن از ساعت خوابش و دعوتشدنهاش از سمت پدرش برای خوابیدن در کنارش و خوندن یک کتاب داستان بههمراه همدیگه، بیدار موند و مشغول بازی با لگوهایی شد که بالاخره موفق شده بود تحت عنوان سوغاتی، اونها رو از کیف برادرش بیرون بکشه. سوبین، روبهروی دختربچه نشسته و طبق دستوراتش، مشغول سرهم کردن قطعات لگو بود. جییون با وجود مخالفتهای دخترک، زیر پاشون ملافهی یاسی رنگی پهن کرده بود تا قطعات ریز لگو رو روی اون بریزن و از محدودهی ملافه فراتر نرن. دختر مومشکی، سرش رو پایین انداخته و با تمرکز بالایی مشغول سرهم کردن قطعات بود که سوبین سرش رو بالا گرفت و صداش زد:
- سویانگ؟
- هوم؟
- دیگه بهم نمیگی شوبین؟دخترک سرش رو بالا گرفت و اخمی بهش کرد:
- نخیر! دیگه بلدم درست بگمش.سوبین خندهی آروم و خوابالودی کرد:
- بگو ببینم.سویانگ، شمرده و با صدای بلندی اسمش رو هجی کرد:
- سو-بین.پسر، قطعات لگو رو روی ملافه، جلوی پای خواهر کوچیکش گذاشت:
- کامل بگو.
- جئون س-شوبین.اشتباهش باعث شد سوبین قهقههای بزنه و صدای جیغ دخترک رو بلند کنه.
- بهم نخند! ماماااان...شوبین مسخرهام میکنه.سوبین با تهموندهی خندهاش «هیش»ی گفت:
- این موقع شب نباید داد بزنی سویانگ.دخترک با لبهای جلواومده نگاهش کرد و از اونجایی که لجش گرفته بود، قطعات لگویی که پسر براش سرهم کرده بود رو از هم باز کرد:
- تو همش به حرف زدنم میخندی. واقعا که!
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره