20. وجود ارزشمند

10.3K 1.7K 329
                                    

جلوی در ساده‌ی سفید رنگ ایستاده بود و میتونست به راحتی صدای آروم آهنگی رو که از فاصله‌ی چند قدمی بیشتر شبیه به صدای صحبت کردن به نظر می‌رسید، بشنوه.
لیوان کاغذی قهوه‌ی توی دستش رو یکبار دیگه برانداز کرد، دستی به یقه‌اش کشید و بعد از چپوندن کارت پرسنلیش داخل جیب پیراهنش، بدون در زدن وارد شد.
حالا که پا به داخل اتاق گذاشته بود، صدای آهنگ هیپ‌هاپ آمریکایی‌ با بیت سنگینش بلندتر به گوش می‌رسید. بویی شبیه به بوی چوب سندل مخلوط با بوی سیگار توی هوا به مشام میرسید و وقتی که چشمش به باریکه‌ی دودی که از ظرفی چوبی روی میز وسط اتاق بلند میشد افتاد، شکش درباره‌ی روشن بودن عود به یقین تبدیل شد.
روی میز کاری که در انتهای اتاق قرار داشت، کاتالوگ‌‌های متنوع، کاغذهای بزرگ و حتی قطعات ریز رنگی‌ای که از فاصله‌ی دور نمیتونست تشخیص بده چی هستن، قرار داشت و مانیتور بزرگی که به تنهایی یک سوم عرض میز سفید رنگ رو اشغال می‌کرد.
قدم به جلو برداشت، خودش رو به میز رسوند و بالاخره تونست توجه فرد نشسته پشت مانیتور رو به خودش جلب کنه و نگاهش رو به سمت خودش بکشونه.
لبخند پهنی روی لبهاش نشوند و درحالی که توی اون شلوغی و آشفته بازار جایی برای قرار دادن قهوه باز می‌کرد، سعی کرد صداش رو از میون صدای بلند فیفتی سِنت* به گوش مرد برسونه:
- روز بخیر ارشد جئون!

جونگ کوک با چشم‌های گشاد، دهان بازمونده از تعجب و ذهنی که در حال تحلیل کلمه‌ی "ارشد" بود، بهش خیره موند و بالاخره با گذشت چند ثانیه، برخلاف تصورات ناامیدانه‌ی تهیونگ لبخند بزرگی روی لبهاش نشوند:
- بالاخره از اون آشغالدونی دل کندی؟!

چهره‌ی تهیونگی که آماده بود تا خودش اون کسی باشه که فرد مقابلش رو به شگفتی وامیداره، وا رفت.
منتظر بود تا با قیافه‌ی عصبی جونگ کوک مواجه بشه و بعد مثل همیشه از حرص دادنش لذت ببره. اما حالا همه چیز برعکس از آب دراومده بود.

جونگ کوک که قیافه‌ی آویزونش رو می‌دید، با فهمیدن قضیه نیشخندی زد:
- منتظر بودی یقه‌اتو بگیرم و سرت داد بزنم که چرا اینجا هم راحتم نمیذاری؟

تهیونگ خودش رو جمع و جور کرد، دستی به گردنش کشید و تکخندی زد:
- راستشو بخوای آره.

جونگ کوک با تاسف سری تکون داد. صدای آهنگ رو کم کرد و صندلیش رو به سمت جلوی میز کشید تا به پسر نزدیک بشه:
- یادت رفته چقدر بهت اصرار میکردم که اون شرکت لعنتی رو ول کنی و بیای پیش خودمون؟ چرا باید ناراحت باشم از اینجا اومدنت؟

تهیونگ دست به سینه شد، یه وری روی میز نشست و بدون منظور خاصی گفت:
- نمیدونم. شاید چون همیشه از بودنم ناراحتی.

جونگ کوک سریع واکنش نشون داد و با خاطری آزرده بهش خیره شد:
- اینطور نیست.

پسر، نفس عمیقی کشید و با اشاره به سیستم اطفاء حریقی که روی سقف نصب شده بود، بحث رو عوض کرد:
- با وجود این چطور عود روشن کردی؟
- غیر فعاله.
- واسه قشنگی گذاشتینش؟
- یه چیزی تو همین مایه‌ها.

The Real Me [kookv] Where stories live. Discover now