51. هیونگ ناراحت

8.6K 1.4K 557
                                    

کریسمس بود، اما این دلیل نمی‌شد که سوکجین کافه‌اش رو تعطیل کنه. بعضی از کارکنان کافه ترجیح داده بودن روز تعطیلشون رو به استراحت بپردازن، به همین دلیل، حالا فقط سوکجین اونجا بود و یکی دو نفر دیگه از کارکنان.
تهیونگ که ناهار رو با پدربزرگ، مادربزرگ و مادرش گذرونده و یه دل سیر به این مسئله که طبق معمول پدربزرگش نشناخته بودش و می‌خواست به عنوان یه غریبه از خونه بیرون بندازدش، خندیده بود، حالا داشت ماشینش رو جایی نزدیک به کافه پارک می‌کرد تا سری به سوکجین بزنه.
با پیدا کردن یه جای خالی بین دو ماشین، سریع همونجا پارک کرد. توی آینه‌ دستی به موهاش کشید و بعد از کنار زدن چتری‌هاش و مشخص شدن پیشونیش، شال گردن خاکستریش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد.
درهای ماشین رو قفل کرد و بعد از رد شدن از عرض خیابون، در شیشه‌ای کافه رو هل داد و وارد شد.
فضای داخل کافه گرم بود و بوی شیرینی و قهوه‌ای که توی هوا پیچیده بود، هر کسی که وارد می‌شد رو به یه خلسه‌ی دلچسب فرو می‌برد.
درخت کریسمس بزرگی که با گوی‌های براق قرمز و نقره‌ای تزیین شده بود، گوشه‌ی سالن قرار گرفته بود و همه‌ی نگاه‌ها رو به سمت خودش می‌کشوند. کیسه‌ی مخملی قرمز رنگی روی یه میز کوتاه چوبی، کنار درخت قرار داشت که با عروسک کوچیک بابانوئل به همراه گوزن‌هاش احاطه شده بود.
متن کارت سبز رنگ بزرگی که به یکی از شاخه‌های درخت کاج آویزون شده بود، از مشتری‌ها دعوت می‌کرد تا از کیسه‌ی بابانوئل، هدیه‌ی خودشون رو بیرون بکشن.
لبخندی زد و قبل از هر کاری، سراغ کیسه رفت. دستش رو داخل کیسه‌ فرو برد و بعد از لمس کردن پارچه‌ی پشمی نرم و سفید داخلش، اولین بسته‌ای که جلوی دستش اومد رو بیرون کشید. چیزی که توی دست‌هاش بود، یه کوکی شکری با طرح آدمک زنجبیلی و تزیین شده با خمیرهایی رنگی بود که مطمئنا اسمشون رو بارها از زبون سوکجین شنیده بود، اما بخاطر نمی‌اورد چون هیچوقت بهش دقت نمی کرد.
انگشتش اشاره‌اش رو روی نوک بینی گوزن بابانوئل کشید و به سمت پیشخوان رفت.
یونبین با دیدنش لبخندی زد و خم شد:
- سلام هیونگ. کریسمس مبارک.

تهیونگ سری براش تکون داد:
- سلام یونبین. کریسمس تو هم مبارک. سوکجین هیونگ کجاست؟
- همینجا. بذار صداش بزنم.

پسر، از جاش بلند شد و بعد از باز کردن در آشپزخونه، سرش رو داخل برد و با صدای بلندی سوکجین رو صدا زد.
زیاد طول نکشید که سوکجین از همون در بیرون اومد و با دیدن تهیونگ، دست‌هاش رو از هم باز کرد:
- سلام رفیق.
- سلام هیونگ. کریسمست مبارک.

مرد بزرگتر رو بغل کرد و جوابش رو شنید:
- برای تو هم همینطور. حالت چطوره؟
- خیلی خوب.

سوکجین ضربه‌ی آرومی به کتفش کوبید و ازش جدا شد:
- جونگ‌کوک باهات نیست؟
- نه، رفتن خونه‌ی پدرش.
- تو نرفتی مادرتو ببینی؟

تهیونگ شال‌گردنش رو شل کرد و جواب داد:
- چرا. الانم از اونجا میام. تو چطور هیونگ؟ از صبح اینجایی؟

The Real Me [kookv] Where stories live. Discover now