9. منِ واقعی

10.6K 2K 598
                                    

صبح خیلی زود، سوبین با کوله‌ای روی دوشش زنگ آپارتمانش رو به صدا دراورده و بهش گفته بود که قراره یک ماه آخر تعطیلات تابستونه‌اش رو کنار مادرش بگذرونه.
پسر بچه رو با تموم وجود بغل گرفته و با اینکه میدونست ممکنه بعدا یه کبودی پای چشمش از طرف جونگ کوک بهش هدیه داده بشه، بهش یادآور شده بود که حتما باهاش تماس داشته باشه.

کل روز رو با احساسات دوگانه گذروند. بین حس سبکی حاصل از بیرون ریختن حرف‌ دلش و ناراحتی بخاطر پس زده شدن، دست و پا میزد. اما حرف‌های جین مبنی بر اینکه باید به زور هم که شده خودش رو به جونگ کوک نزدیک کنه، توی گوشش زنگ میزد و براش عامل محرکی بود تا بتونه تا حدودی جلوی افکار ناامیدانه‌اش رو بگیره.



خونه بدون منتقل شدن صدای دویدن سوبین از طبقه‌ی بالا و گاها لرزیدن لوسترها، زیادی سوت و کور بنظر می‌اومد. برای آرامش و تمدد اعصاب مثل همیشه به لیموناد خنک رو اورده بود. چنین وقت‌هایی جین اگر اونجا بود، مسخره‌اش میکرد و میگفت "منو یاد کارتون تام و جری میندازی که وقتی حال گربهه خراب بود با شیر مست می‌کرد". با یادآوریش لبخندی برای خودش زد و سری تکون داد.

قصد داشت اگر بشه، در آرامش با جونگ کوک صحبت کنه. پس این بار بدون توجه به "قانون پنج دقیقه" ، لیوانش رو توی سینک رها کرد و به سمت در یورش برد. اما لحظه‌ای با دیدن خودش توی آینه‌ی جاکفشی از گوشه‌ی چشم، متوقف شد. دستی داخل موهاش کشید و چتری‌هاش رو مرتب کرد. یقه‌ی لباسش که کج شده بود رو مرتب کرد و بعد بیرون زد.




خیلی آروم در زد و بعد از وارد کردن رمز، داخل رفت. جونگ کوک رو پشت میزنهارخوری چهارنفره‌ی سفید رنگ گوشه‌ی سالن پیدا کرد. یه مشت برگه جلوش بود و توی بعضی‌هاشون چیزی مینوشت.

با اعتماد به نفس جلو رفت. صندلی روبرویی رو عقب کشید و نشست.

جونگ کوک لحظه‌ای سرش رو بالا گرفت و بعد از نگاه کوتاهی که بهش انداخت، دوباره مشغول شد. هرچند که تمرکزش از بین رفته بود.

- چرا سوبین و فرستادی بره؟

هر لحظه منتظر بود تهیونگ شروع کنه و حالا این اتفاق افتاده بود. روان نویسش رو روی کاغذهای جلوش انداخت و دست به سینه شد:
- باید از این قضایا دور میشد.
- ترسیدی؟

با بی حسی تمام جواب داد:
- چیزی برای ترسیدن وجود نداره. من میدونم چجوری مراقب پسرم باشم.

تهیونگ ابروهاش رو بالا داد و باحالت تمسخرآمیزی سر تکون داد.
جونگ کوک با دیدن واکنشش، پلکهاش رو روی هم فشرد و سعی کرد لحن قاطعی داشته باشه:
- فکر کنم گفته بودم نمیخوام ببینمت.

تهیونگ آزرده خاطر بود:
- داری بیرونم میکنی؟!
- مشخص نیست؟

پا روی پا انداخت و مثل جونگ کوک دست به سینه شد:
- نمیرم.

دلیل رفتار تهیونگ رو نمیفهمید. خودش رو با کاغذهای جلوش مشغول کرد و حین مرتب کردنشون گفت:
- فکر نمیکنی داری خودتو کوچیک میکنی؟
- به هیچ وجه!
- چی میخوای تهیونگ؟!

پسر، لبخند تلخی زد و نگاهش رو از نگاه پرسشگر جونگ کوک گرفت:
- نترس. نیومدم اینجا که ازت بخوام باهام وارد رابطه بشی.
آهی کشید و ادامه داد:
- همین که فهمیدی بهت علاقه دارم کافیه.

مشت محکم جونگ کوک روی میز نشست و تهیونگ خدا رو شکر کرد که میز شیشه‌ای نیست:
- عشق یه طرفه به چه دردت میخوره آخه؟!
- نگران منی؟ نباش.
- تهیونگ! بیا و همه چیزو فراموش کن.

تابحال جونگ کوک رو انقدر درمونده ندیده بود. اصلا جونگ کوک آدمی نبود که بخواد با لحن خواهشی، عاجزانه از کسی چیزی رو درخواست کنه.

- دونستن اینکه دوسِت دارم انقدر برات آزاردهنده و مایه‌ی عذابه؟
- نپرس. قرار نیست جواب دلخواهتو بشنوی.
- بهرحال، منم قرار نیست چیزی رو فراموش کنم، جونگ کوک.

پوزخندی روی لبهای مرد نشست:
- مثلا میخوای چیکار کنی؟ باهام بجنگی؟

تهیونگ دستهاش رو روی میز گذاشت و به سمتش خم شد. خیره به چشمهاش بدون ذره‌ای تردید گفت:
- میتونی هر اسمی که دلت میخواد روش بذاری. ولی من بیخیالت نمیشم...و به هیچکس نمیدمت.

جونگ کوک با سردرگمی دست و پنجه نرم میکرد که گفت:
- عوض شدی تهیونگ. اینجوری نبودی. این حرفا...
نفسش رو جوری که انگار وزنه‌ی سنگینی روی دلش باشه، بیرون داد و گفت:
- جدیده.

تهیونگ، پاکت سیگاری که روی میز کنار برگه‌ها افتاده بود رو برداشت و یه دونه ازش بیرون کشید. سیگار رو به بینیش نزدیک کرد و نفسی از عطر خوشِ توتون گرفت. تای ابروش رو بالا داد و با حالت پیروزمندانه‌ای گفت:
- این درواقع...منِ واقعیه.

صندلیش رو عقب داد و بلند شد. خم شد و بی‌هوا لبهاش روی لبهای جونگ کوکی که با‌ گنگی تمام به حرکاتش خیره بود، گذاشت و عقب کشید و درحالیکه عقب عقب به سمت در میرفت، لبخند پهنی تحویلش داد.

جونگ کوک، انگار که تازه از شوک دراومده باشه، فریاد زد:
- غلطی که کردی رو دیگه تکرار نمیکنی و از من و پسرم دور میمونی.

اما تهیونگ توی همون حالت شونه‌ای بالا انداخت و با حفظ لبخندش گفت:
- نمیشه عشقم؛ نمیتونم.
و بعد سیگار توی دستش رو بالا گرفت:
- اینو میبرم.
چشمکی زد و جونگ کوکِ گیج شده رو پشت در تنها گذاشت.

صدای مهیبی که مطمئن بود بخاطر پرتاب شدن چیزی توسط جونگ کوک به سمت در بوده رو شنید و آرزو کرد که اون شیء حداقل از وسایل سوبین بیچاره نبوده باشه.

_______________________________________

میدونم گفته بودم سه شنبه آپ میکنم ولی لازم بود که این پارت کوچولو موچولو زودتر آپ بشه*-*

کامنتای پارت قبل ترکوند😍حدسیاتتون هم خیلی جالب و متنوع بود من که کلی لذت بردم
ممنونم از همتون و دوستون دارم💗

The Real Me [kookv] Where stories live. Discover now