ظهر زمستونی دلچسبی بود، چرا که با وجود سرمای هوا، نور آفتاب با سخاوتمندی میتابید و با گرماش تناقض زیبایی رو ساخته بود.
به پیشنهاد سوبین، جمع سه نفرهای که دو نفر دیگهاش شامل جییون و دوهیون میشدن، یه رستوران فستفود رو برای صرف ناهار انتخاب کرده و پیتزای بزرگی رو سفارش داده بودن.
سوبین با اشتها برشهای هوسبرانگیز پیتزا رو یکی پس از دیگری به سمت دهنش میبرد و هر از چند گاهی هم لیسی به انگشتهای سسی شدهاش میزد و از لیوان بزرگ نوشابهای که انگار مایع مشکی رنگ و گازدار داخلش تمومی نداشت، مینوشید.
جییون با لبخند به پرخوری و اشتهای زیاد پسرش نگاه میکرد و فداکارانه برشهای پیتزا رو از جلوی خودش به سمت پسرک هل میداد و وقتی که پسر به این کارش اعتراض میکرد، رژیم و تناسباندام رو بهونه میکرد و دوهیون هم از سمت دیگه، با آغشته کردن سیبزمینیهای سرخ شده به سس و گرفتنشون مقابل جییون، این چرخهی محبت و فداکاری رو تکمیل میکرد.- سیر شدی؟
با سوال دوهیون، سوبین دست از مالیدن شکم پر شده و باد کردهاش کشید و با لبخندی رو به مرد جواب داد:
- آره هیونگ. دارم میترکم.دوهیون دستش رو دراز کرد و موهای نرم پسر رو به هم ریخت:
- نوش جونت. موافقی بعد از اینجا بریم یه دوری بزنیم و وافل بخوریم؟جییون درحالی که گوشهی لب سسی شدهی سوبین رو با دستمال توی دستش پاک میکرد، اعتراض کرد:
- چه خبره؟!اما سوبین بدون توجه به مخالفت مادرش، رو به مرد کرد: - صد در صد موافقم!
و با به یاد اوردن هاتچاکلتهایی که همیشه با پدرش میخورد، اضافه کرد:
- با هات چاکلت.دوهیون شونهی پسر رو فشرد و پلکهاش رو به نشونهی موافقت روی هم گذاشت:
- قبوله.
از جاش بلند شد و بعد از به تن کردن کت ضخیم و زمستونهاش، گفت:
- من میرم ماشینو بیارم.جییون موهاش رو پشت گوشش روند و پرسید:
- خیلی دور از اینجا پارکش کردی؟دوهیون سری تکون داد و درحالی که ازشون دور میشد، گفت:
- تقرییا. فعلا بشینید، هر وقت اومدم بهت زنگ میزنم.جییون نگاهش رو از مسیر رفتن دوهیون گرفت و به پسرش داد.
پسر، حالا که از خوردن فارغ شده بود، خودش رو مشغول دیدن زدن اطراف کرده بود و به آدمها نگاه میکرد.
دودلی عجیبی برای به زبون اوردن حرفهاش داشت. یه ترس شدید از برخورد غیرمنطقی احتمالی اون پسرک ده ساله و حتی عذاب وجدان و حس این که داره به فرزندش ظلم میکنه. هر چند که معتقد بود خودش و جونگکوک به عنوان پدر و مادر، خیلی وقت پیش، همون موقعی که به راحتی از همدیگه جدا شدن، در حق پسرشون ظلم کرده بودن. حتی اگه تمام مردم دنیا هم جمع میشدن و با تاکید بهش میگفتن که این طرز فکرش غلطه، باز هم روی حرفش باقی میموند.
همین مسئله باعث میشد حالا در میون گذاشتن تصمیمش با پسرش برای ازدواج، اون هم بزودی، براش سخت جلوه کنه. اون هم زمانی که رابطهی پسرک با دوهیون به دوستانهترین حالت خودش رسیده بود.
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره