47. کافی نیست

10.3K 1.5K 1.1K
                                    

مدت زیادی نبود که به خونه برگشته بودن. سوبین که قبل از برگشتنشون به خونه، با همکلاسیش تماس گرفته و سراغ درس‌های اون روزش رو گرفته بود، از توی اتاقش با دفتر و کتاب و جامدادی طرح سوپرمن بیرون اومد و همه رو روی میز ناهارخوری گذاشت. دست به کمر شد و خیره به کتاب‌هاش نفسش رو فوت کرد.
جونگ‌کوک که روی کاناپه دراز کشیده بود و با لیوان هات‌چاکلتی توی دستش و سیگاری لای انگشت‌هاش، خستگی در می‌کرد، کلافگیش رو دید و گفت:
- بهت گفتم از درسات عقب می‌مونی.

سوبین ابروهاش رو به همدیگه گره داد و دفترچه‌اش رو باز کرد تا بار دیگه نگاهی به تکالیفش بندازه:
- منم گفتم حوصله‌ی مدرسه رو ندارم.

جونگ‌کوک کف دستش رو به بدنه‌ی داغ ماگ چسبوند:
- خیلی خب. حالا بشین سر درست تا بیشتر از این عقب نموندی.
- برم پیش هه‌رین؟! اون دفعه هم کمکم کرد.
- برو.

سوبین وسایلش رو زیر بغلش زد، اما قبل از این که قدمی برداره، از حرکت ایستاد و نالون گفت:
- الان باز دوباره می‌خواد بهم بگه خنگ.

جونگکوک متفکرانه بهش خیره شد و لحظه‌ای بعد گفت:
- هر وقت بهت گفت خنگ، نونا صداش بزن.

چشم‌های پسرک با تعجب گشاد شد:
- نونا؟! این چه ربطی به خنگ گفتنش داره؟!
- تا حالا نونا صداش زدی؟

تند تند سری به طرفین تکون داد:
- نه.

جونگ‌کوک شونه‌ای بالا انداخت و بعد از این که کمی از هات‌چاکلتش نوشید، موذیانه گفت:
- اگه اون لحظه نونا صداش بزنی، شرط می‌بندم انقدر خوشش میاد که یادش بره داشته چی می‌گفته. شاید حتی دلش نیاد دیگه بهت بگه خنگ.

سوبین همونطور با چشمهای گشاد شده و دهن باز نگاهش کرد و وقتی که قضیه براش جا افتاد، بشکنی توی هوا زد:
- همینه!

و به سمت جاکفشی پا تند کرد و بعد از به تن کردن سوییشرتش، وسایلش رو برداشت و رفت:
- بای بای!

جونگ‌کوک خنده‌ای کرد و لیوان خالیش رو روی میز وسط گذاشت.
دو روزی بود که تهیونگ پاش رو به اون خونه نگذاشته بود و توی چنین مواقعی انگار چیزی سر جاش نبود.
پک محکمی به سیگارش زد. تهیونگ اون شب حداقل برای شام هم که شده باید به طبقه‌ی بالا می‌اومد. با این فکر برای خودش سر تکون داد.
سیگارش رو خاموش کرد، کش و قوسی به تنش داد و بلند شد تا دوشی بگیره.


سر کفیش رو زیر دوش برده و شروع به شستن موهاش کرده بود که صدای باز و بسته شدن در ورودی رو شنید.
لحظه‌ای از حرکت ایستاد و گوش‌هاش رو تیز کرد. صدای خاصی به گوش نرسید. احتمالا سوبین بود که برای برداشتن چیزی برگشته بود. به ادامه‌ی کارش مشغول شد و همزمان به این فکر کرد که بد نیست برای عوض شدن حال و هوای سوبین، همون شب یا فرداش، سری به جه‌هوان و سوآ بزنن.
توی همین فکر بود که در حموم به آهستگی باز شد. از زیر دوش بیرون اومد و دستی به صورت و چشم‌های خیسش کشید تا بتونه جلوش رو ببینه و سر تهیونگ رو دید که از لای در حموم داخل اومده بود.
لبخند محوی زد و چرخید تا ارتباط چشمی‌شون قطع بشه:
- چیه؟!
- منم بیام؟

The Real Me [kookv] Where stories live. Discover now