کاسه ی نودل رو جلوی پسرک هل داد و گفت:
- شروع کن.مدت زیادی از زمانی که شروع به خوردن کرده بودن نگذشته بود، که زنگ آپارتمان به صدا درومد و سوبین فریاد زد:
- بابامه.
به سمت در هجوم برد و بازش کرد و توی بغل مردِ پشت در شیرجه زد:
- سلامممم.
- سلام رفیق.پسرش رو که مثل کوالا بهش چسبیده بود، سفت نگه داشت و در رو پشت سرش بست.
تهیونگ با دهن پر براش سری تکون داد و سوکجین با حفظ حالت خونسرد چهرهاش گفت:
- علیک سلام مستر جئون.جونگ کوک، سوبین رو رها کرد و کنار بقیه، پشت میز پایه کوتاه روی زمین نشست:
- سلام هیونگ.نگاهش رو اول دور میز و بعد روی صورت سوکجین چرخوند که مرد بابیخیالی براش شونه بالا انداخت:
- اونجوری نگام نکن. دیر اومدی چیزی برات نذاشتیم.سوبین با لپ باد کرده رو به پدرش گفت:
- داره سر به سرت میذاره. تو قابلمه واسهات نگه داشته.
- دهن لق!پسرک، بدون توجه به لقبی که بهش نسبت داده شده بود، سرش رو پایین انداخت و به خوردنش ادامه داد.
جونگ کوک کاسهی چینی خالیِ جلوش رو برداشت و راهی آشپزخونه شد و بعد، درحالیکه از ظرفش بخار بلند میشد، پیش بقیه برگشت.- چه خبر؟
نودل های شیشه ای رو دور چاپستیکش پیچید و بدون اینکه سرش رو بلند کنه، جواب تهیونگ رو داد:
- هیچی.سوکجین پرسید:
- کارت تو شرکت زیاد بود که دیر اومدی؟
- اوهوم.تهیونگ دست دراز کرد و کیک برنجیای که گوشه ی ظرف جونگ کوک بود رو برداشت و صدای اعتراضش رو بلند کرد:
- مال من بود.تهیونگ با خونسردی گفت:
- من ناهار نخوردم.
- خب منم نخوردم.جین به جونگ کوک تیکه انداخت:
- مگه اینکه به غذات دست بزنن تا صدات دربیاد.جونگ کوک نگاه شاکیش رو از سوکجین گرفت و بدون اینکه جوابش رو بده، به تهیونگ اخم کرد :
- اونی که برداشتی دهنی بود.
- مهم نیست.سوکجین وساطت کرد:
- دو تا گاو وحشیِ گرسنه افتادن به جون هم. بخورید اگه کم اومد یه چیز دیگه هم درست میکنم.و نگاه سرزنشگرش رو به سمت تهیونگ روونه کرد که پسر، متقابلا بهش زل زد؛ جوری که جین بتونه حرفش رو از توی چشمهاش بخونه.
جونگ کوک خواست دوباره مشغول خوردن بشه که یه کیک برنجی گوشهی ظرفش قرار گرفت:
- بخور بابا.سر پسر رو جلو کشید و بوسهای روی موهاش گذاشت.
- ممنون پسرم.
و بدون اینکه سوبین متوجه بشه، رو به اون دو نفر لب زد:
- بازندهها.شیشه ی خالی سوجو رو روی زمین گذاشت و با شونههای افتاده غر زد:
- هیونگ، فردا چجور برم سرکار؟سوکجین قلنج گردنش رو شکوند و با لحن کشیدهای جواب تهیونگ رو داد:
- احمقی؟ فردا شنبه است.با پاش به پهلوی جونگ کوک که با شیشهی توی دستش به نقطهی نامعلومی زل زده بود، کوبید:
- این کرگدن باید تو فکر باشه که عین خیالش نیست.جونگ کوک درحالی که خم میشد تا کنترل کولر رو از روی میز برداره و دماش رو پایینتر بیاره، گفت:
- من مثل شما دو تا کم ظرفیت نیستم.
- اووووو نکشیمون آقای ظرفیت.لگد دیگهای اینبار به شونهی جونگ کوک کوبید:
- جمع کن بابا.جونگ کوک نگاه متاسفی به اون دو نفر که انگار نیروی جاذبهی زمین بهشون غالب شده بود، انداخت و تو همون حالت نشسته، بدنش رو به سمت آکواریوم کشید. با نوک انگشت اشارهاش به شیشه کوبید که تهیونگ، بیحال بهش تشر زد:
- نکن. میترسونیشون.
- اونوقت وقتی سوبین با سر میره تو شیشه ازش نمیترسن؟!
- نه! فقط تو خار داری.سوکجین هرهر به حرف تهیونگ خندید و مشتش رو به زمین کوبید:
- خوردی کوک؟ حالا هستهاشو تف کن.جونگ کوک لبخند کوچیکی به لودهگری سوکجین زد. آخرین قطرات باقی موندهی تهِ شیشهی سوجوش رو توی حلقش خالی کرد و بلند شد:
- من دیگه میرم.
- واسه یه طبقه میخوای بچه رو از خواب بیدار کنی؟ بمون همینجا.پیشنهاد تهیونگ رو با تکون دادن سرش به طرفین رد کرد:
- یکم کار دارم باید قبل از خواب انجامشون بدم.تهیونگ صورتش رو به زمین چسبوند و زمزمه کرد:
- هرجور راحتی.با سوبین به خواب رفته توی بغلش از اتاق بیرون اومد و خواست به سمت در بره که صدای آروم تهیونگ متوقفش کرد:
- دفتر و کتابشو یادت نره ببری.
- فردا که کلاس نداره؛ مهم نیست. بعدا خودش میاد میبره.
- هوم.
- شب بخیر.
وقتی که جوابی از دو پسر که هر کدوم یه طرف هال، پهن و از دنیای اطرافشون بی خبر بودن دریافت نکرد، آه آرومی کشید و بعد از بستن در پشت سرش، وارد آسانسور شد.سوکجین به محض بسته شدن در، سرش رو از روی بالشتک نارنجی بلند کرد و به تهیونگ توپید:
- تو یه کودنی.صدای تهیونگ انگار از ته چاه درمیومد:
- میدونم.
- خاک بر سرت!
- باشه هیونگ.سینه خیز نزدیک شد و دست و پاش رو روی تن تهیونگ انداخت و سرش رو بوسید:
- داداش کوچولوی مظلومم._______________________________________
دارادادامممم😈
اینم از عیدی زودهنگام من به شماها*-*
سال نوتون مبارک باشه عزیزای دلم💜
لبتون خندون و دلتون خوش💕از ورود جناب جئون بزرگوار لذت بردید یا نه؟ :]
فکر کنم وقتی گفتم فیک قبلی اسپویل داره فکرشو نمیکردید اینجا هم قراره پدر باشه🤣فوش ندید بهم🚶♂️
دوستون دارم❤️
VOUS LISEZ
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره