ساعاتی از نیمه شب میگذشت اما با وجود خستگی زیاد هنوز نتونسته بود بخوابه. به طرز مسخرهای تهیونگی رو که حرفها و صداش یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمیرفت، مقصر بیخوابیش میدونست و میل عجیبی داشت به اینکه مثل خودش با مشت به در خونهاش بکوبه و ازش بخواد مثل همیشه راه چارهای برای این مشکلش پیدا کنه.
به سقف سفید هال زل زده بود که تقهی آرومی به در خورد و از جا پروندش.
برای ساعت سه و نیم شب اتفاق نگران کنندهای بود.
از چشمی بیرون رو نگاه کرد و تونست هیکل تهیونگ رو پشت در تشخیص بده.
در رو باز کرد و دیدش که با ظاهر به هم ریخته و یه بالشت زیر بغلش توی راهرو ایستاده.- چی شده؟
تهیونگ بدون اینکه جوابش رو بده، از جلوی در کنارش زد و وارد شد. خودش رو روی مبل پرت کرد و با صدای گرفته پرسید:
- چرا نخوابیدی؟جونگ کوک سمت دیگه نشست و جواب داد:
- خوابم نمیبره. تو چرا بیداری؟
- چون نصف شب بالای سرم یا قدم میزنی یا میز و صندلی جابجا میکنی. میرم ازت به عنوان عامل مخل آسایش شکایت میکنم.به صورت تهیونگی که با چشمهای بسته غرغر میکرد، خیره شد:
- یعنی اگه اینجا باشی سروصدا رو نمیشنوی؟
- اگه اینجا باشم میفهمی یه نفر خوابه و سروصدا نمیکنی!
تهیونگ شاکی این رو گفت و بعد از تموم کردن جملهاش بلند شد و سلانه سلانه به سمت اتاقها رفت و جونگکوک رو تنها گذاشت.جونگ کوک لحظاتی بعد بلند شد تا سری به تهیونگ بزنه و ببینه آیا واقعا قصد داشته بخوابه یا داشته دستش مینداخته.
انتظار داشت توی اتاق سوبین ببیندش. اما روی تخت خودش پیداش کرد درحالی که داشت یکی از بالشت های اضافه رو طرف دیگهی تخت مینداخت و مال خودش رو جایگزین میکرد.- نمیخوای بخوابی؟
جونگ کوک در جواب سوال تهیونگ فقط بدون حس نگاهش کرد.
- چراغو خاموش کن جئون.
چراغ رو خاموش کرد و باز هم بیحرکت سر جاش باقی موند.
بالاخره صبر تهیونگ از این رفتارهای محتاطانه سر اومد و بهش توپید:
- مثل باکره ها رفتار نکن و بیا بگیر بخواب.با صدای آرومی گفت:
- گفتم که خوابم نمیبره. تو بخواب.
و بعد راهش رو به سمت اتاق روبهرویی کج کرد و باعث شد تهیونگ قیافهی زاری به خودش بگیره:
- گیر عجب آدم یبسی افتادم.انگار مرض بیخوابی مسری بود که به تهیونگ هم منتقل شده بود و حالا داشت دائم از این پهلو به اون پهلو میشد و به جونگ کوک توی دلش فحش میداد.
صدای قدم زدنش قطع شده بود و همین بیشتر تهیونگ رو حرصی میکرد. اینکه خودش گرفته خوابیده و حالا بیخوابی رو انداخته به جون اون.
با پاش پتو رو به کناری پرت کرد و بلند شد. مستقیم وارد اتاق سوبین شد و جونگ کوک رو دید که روی تخت پسرک خوابیده و پاهاش علاوه بر پتو، از تخت هم بیرون زده. صحنهای که میدید سوژهی خوبی بود تا برای سوکجین تعریف کنه و بتونن تا مدتها جونگ کوک رو باهاش دست بندازن.
لبهاش رو به همدیگه فشار داد تا صدای خندهاش بلند نشه. نزدیک شد و سعی کرد بدون دست و پا چلفتی بازی خودش رو کنارش جا کنه و خوشبختانه موفق هم بود.
صورتش رو به کتف جونگ کوک چسبوند و چشمهاش رو روی هم گذاشت اما طولی نکشید که صدای خوابالودش بلند شد و باعث شد تهیونگ وحشت زده توی جاش خشکش بزنه:
- وقتایی که سوبین مجبورت میکرد پیشش بخوابی، هر بار بهت میگفتم اگه جات تنگ بود و راحت نبودی بیا پیش من. ولی هیچوقت نیومدی. همیشه انگار ازم فرار میکردی. اما حالا جوری بهم چسبیدی که نمیتونم هیچ جوره از خودم فاصلهات بدم.
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره