- پاشو بیا کافه. شام مهمون من.
برای کارکنایی که بخاطر به پایان رسیدن ساعت کاری در حال ترک کردن شرکت بودن، سر تکون داد و خطاب به سوکجین که پشت خط بود، گفت:
- برم یه سر به سوبین بزنم بعد میام.سوکجین سریع گفت:
- سوبینم با خودت بیار خب.
- باشه.
- پس میبینمت. فعلا.
- فعلا.ساعت ده شب بود و کافه تقریبا خلوت.
لامپهای حبابی شکل زرد رنگ آویزون از سقف بالای سر هر میز، فضا رو آروم، نیمه تاریک و ساکن جلوه میداد و حتی خواب رو به چشمهای جونگ کوکی که در سکوت با دستهای گره خورده روی سینهاش به سوبین و سوکجین نگاه میکرد، میاورد.
اون دو نفر بدون توجه بهش، سرشون رو تا گردن توی بشقاب پاستاشون فرو برده بودن و در همون بین دربارهی ریز به ریز مواد تشکیل دهندهی غذا با همدیگه بحث و تبادل نظر میکردن. سوکجین جوری دربارهی زمان مناسب برای ریختن پنهها توی آب جوش توضیح میداد که انگار اون پسر بچه از چنین جزئیاتی توی آشپزی سردرمیاره و سوبین هم متقابلا جوری رفتار میکرد که انگار متوجه حرفهای مرد میشه.
جونگ کوک با یه حساب و کتاب سرانگشتی میتونست نتیجه بگیره از لحظهای که سوبین رو از خونهی جییون برداشته و به اونجا اورده تا الان، تعداد جملاتی که پسرش خطاب به سوکجین گفته از تعداد جملاتی که خودش مخاطبشون بوده بیشتره.
خیره به بشقاب خالی جلوش داشت به همین مسئله فکر میکرد که با جملهی سوبین سرش رو بالا گرفت.
- من بازم نوشابه میخوام.جین، سرش رو چرخوند و با دیدن یونبین کنار بار، خطاب به پسرک گفت:
- لیوانتو بردار برو پیش یونبین.پسر باخوشحالی لیوان بزرگش رو برداشت و خواست میز رو ترک کنه که حرف پدرش متوقفش کرد:
- به فکر دندوناتم باش.اما سوبین لبخند خرکنندهای زد و درحالی که دور میشد، جواب داد:
- مسواک میزنم.جونگ کوک نگاه سرزنشگری بهش انداخت که البته بیشتر خطاب به خودش بود چون سوبین به سرعت از محدودهی دیدش خارج شده بود.
سوکجین غیبت پسر بچه رو غنیمت شمرد و بعد از پایین گذاشتن چنگالش پرسید:
- همه چیز روبراهه؟- منظورت از همه چیز تهیونگه دیگه؟
- خوبه که میفهمی منظورمو. حالا بگو چطوره؟پوزخندی روی لبهای جونگ کوک نشست:
- نمیدونم. تو بیشتر از من در جریانی.سوکجین باکلافگی نچی کشید :
- تیکه ننداز. هنوز نتونستی با خودت کنار بیای؟جوابی که گرفت، قاطعانه بود:
- نه.
- چرا جلوی خودتو میگیری؟جونگ کوک پا روی پا انداخت و خونسردانه پرسید:
- در رابطه با چی دقیقا جلوی خودمو گرفتم؟سوکجین هم مثل خودش خونسردانه و جوری که انگار مسئله خیلی بدیهی باشه، جواب داد:
- واسه دوست داشتنش. چرا جلوی احساستو میگیری؟
- حسی نیست.
ESTÁS LEYENDO
The Real Me [kookv]
Fanfic- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره