1. کیک سه طبقه

40.3K 2.8K 775
                                    


آفتاب تند تابستونی از لابه‌لای برگ درختی که درست جلوی پنجره ی اتاق بود، رد میشد و خودش رو از شیشه عبور میداد و گرماش رو روی تن تهیونگی که زیر همون پنجره، پشت میز نشسته بود و جرعه جرعه لیموناد خنکش رو مینوشید، میتابوند.

خنکی نوشیدنی زرد یا شاید هم سبز رنگی که با علاقه اون رو مهمون گلوی تشنه‌اش میکرد و سردی باد کولری که قدرتش برای یه اتاق شونزده متری زیادی بود، لرز به تنش مینشوند اما مصرانه سرجاش باقی مونده بود و از این دوگانگی استقبال میکرد.

اگه سوکجین اون لحظه اونجا بود، بدون شک بخاطر خلق چنین پارادوکس مسخره ای یه "دیوانه" نثارش میکرد و براش از روی تاسف سر تکون میداد.

صدای بسته شدن در حیاط، توجهش رو از برگهای سبز درخت پرتقال جلوش گرفت و به خودش جلب کرد.
از همون فاصله میتونست هیکل کوچیک سوبین رو تشخیص بده که به سمت ساختمون میاد.

ساعت مچی بند چرمیش رو چک کرد. تا پونزده دقیقه‌ی دیگه زنگ در آپارتمانش به صدا درمیومد.
با انگشتهاش روی میز چوبی ضرب گرفت و در همون حال قلپ آخر لیمونادش رو سر کشید و در آخر تکه لیمویی که قاطی نوشیدنیش بود رو بین دندونهاش گرفت.
لیوان خالی رو برداشت و به سمت آشپزخونه راه افتاد. قانون "پنج دقیقه" رو رعایت کرد و از اونجایی که شستن اون لیوان زیر پنج دقیقه وقتش رو میگرفت، همون لحظه انجامش داد.
در حالی که همچنان لیمو رو زیر دندونهاش میفشرد، دستهاش رو با حوله ی نازکی که به لبه ی کابینت آویزون بود، خشک کرد.
درست مثل همیشه، پونزده دقیقه بعد از زمانی که ساعتش رو چک کرده بود، زنگ آپارتمانش به صدا دراومد.

در رو باز کرد و عقب ایستاد.
سوبین با دفتر و کتاب و جامدادی طرح سوپرمن توی بغلش و لبخند خسته‌ای روی لبهاش جلوی در ایستاده بود. چتری های پرکلاغیش جلوی چشمهاش رو گرفته بود و برق زدن صورتش نشون میداد طبق معمول بعد از شستن دست و صورتش، چیزی به نام حوله و امر خشک کردن رو به کلی نادیده گرفته.
- سلام هیونگ.

تهیونگ در خونه رو بیشتر باز کرد و همونطور که پوست لیمو رو از دهنش بیرون میکشید، جواب پسر بچه رو داد:
- سلام رفیق. بیا تو.

سوبین با عجله دمپایی‌هاش رو از پاهاش خارج کرد که بخاطر شتابی که به خرج داده بود، هر کدوم به سمتی پرتاب شدن و تهیونگ مجبور شد تا وسط پاگرد، برای برداشتن دمپایی‌های قرمز پسرک بره.

در رو بست و به سوبینی نگاه کرد که روی بالشتک‌های کوچیک و بزرگ گوشه ی سالن ولو شده و صورتش رو به شیشه ی آکواریومی که روی میز پایه کوتاهی قرار داشت، چسبونده بود.
- ناهار خوردی؟

پسر، بدون اینکه نگاه مسخ شده‌اش رو از آکواریوم بگیره، گفت:
- قبل از اینکه برم کلاس خوردم.
- یعنی الان گرسنه ات نیست؟

The Real Me [kookv] Where stories live. Discover now