پنج روزی میشد که سوبین روزهای تابستونیش رو توی خونهی پدربزرگش میگذروند و جونگکوک، تلاش میکرد تا جای خالی پسرک رو برای خودش با کار بیشتر و وقت گذروندن با تهیونگ پر کنه. بار اولی نبود که سوبین برای طولانی مدت از خونه دور میشد. اما تنشهای وارد شده به زندگی اون پدر و پسر توی ماههای آخر، اونها رو وابستهتر از هروقت دیگهای به همدیگه کرده بود.
عصر تابستونی نسبتا خنکی بود. خنک به این معنا که آفتاب توی فرق سرشون نمیتابید و چشمهاشون رو کور نمیکرد. جونگکوک، توی پارکینگ شرکت و پشت فرمون، منتظر تهیونگ نشسته بود تا از همکارهاش خداحافظی کنه و بعد با همدیگه اونجا رو ترک کنن.
بعد از چیزی حدود پنج دقیقه، بالاخره تهیونگ با کیف چرمی روی شونهاش از آسانسور بیرون زد و به سمت ماشین پا تند کرد. در رو باز کرد و به محض نشستن، گفت:
- آخیش! چقدر ماشین خنکه.جونگکوک فرمون رو چرخوند تا از پارکینگ خارج بشه:
- سه ساعته اینجا نشستم و کولر هم روشنه. چی میگفتید که انقدر طول کشید؟!تهیونگ کمربند ایمنیش رو بست و صاف نشست. نیمنگاهی به مرد انداخت و جواب داد:
- صحبتای همیشگی. جونگکوک؟جونگکوک بدون این که نگاهش رو از روبهرو بگیره، هومی کشید و منتظر سوالش موند.
- چرا از این مسیر داری میری؟
- قرار بود بریم به سوبین سر بزنیم.تهیونگ از آرنج مرد گرفت:
- برو خونه. من باید لباسمو عوض کنم!مرد، برای لحظهای به سمتش برگشت:
- مگه لباسات چشه؟
- از صبح توی تنم بوده، باید عوضش کنم. اینطوری خوب نیست.جونگکوک آرنجش رو از بین دستهای تهیونگ بیرون کشید تا دنده رو عوض کنه و با بیخیالی گفت:
- سخت نگیر. مگه قراره هر بار که میری اونجا با کتوشلوار بری؟!پسر، دست به سینه شد و ناامیدانه لب زد:
- باید جلوشون خوب ظاهر شم تا ازم ناامید نشن.دست جونگکوک روی رون پاش نشست و فشار ملایمی بهش داد:
- رفتار مهمتر از ظاهره.تهیونگ سری به تایید تکون داد:
- درست میگی. ولی باید به ظاهر هم اهمیت داد. پس لطفا برگرد برو خونه.جونگکوک با دیدن اولین بریدگی، راهنما رو روشن کرد:
- خیلی خب، برمیگردم.
- ممنون.دور زد و درحالی که با حرفهای تهیونگ روزهای گذشته براش یادآور شده بود، خندید و گفت:
- یه ماه بعد از جداییم از جییون بود که بهم پیشنهاد دادی خونه رو عوض کنم و بیام آپارتمان طبقه بالاییتو بخرم.تهیونگ برگشت و نگاهش کرد:
- آره. دلم نمیخواست توی اون خونه بمونی و خاطراتش اذیتت کنه. حالا چی شده که یاد اون زمان افتادی؟
YOU ARE READING
The Real Me [kookv]
Fanfiction- نمیتونم مثل قبل بغلت کنم. - نبایدم بتونی. من ماسکم رو جلوت زمین انداختم. ~~~ - بودنت اعتیادیه که دلم نمیخواد هیچوقت ترکش کنم؛ مثل اعتیاد تو به لیمو. ~~~ ژانر: رمنس، درام، اسمات، روزمره