جونمیون آدمیه که توی کوچیک ترین کارهای مربوط به برنامه دخالت می کنه و چون پشتش به چانیول گرمه، (همکلاسی دانشگاهش بوده) به هیچ عنوان از اذیت و آزار بقیه ی عوامل برنامه کوتاهی نمی کنه.
اون بشدت تاکید داره که چون کریس تا حالا فقط کارگردان استودیو بوده، هیچ چی در مورد فیلمسازی میدانی و مستند نمی دونه و بنابر این هر چند وقت یک بار کریس رو گیر میاره و در مورد شیوه های کارگردانی مستند افاضه ی فضل می کنه.
بکهیون به کریس عصبی نگاه کرد که ابروهاش مث v تو هم گره خورده بود و از چشماش آتیش می بارید.
(از عجایب روزگاره که کسی پیدا شده که بتونه کریس مهربون و خونسرد رو عصبی کنه)
سعی کرد جو رو عوض کنه.
"اممم... چه خبر از لیسا؟"کریس با اخم بهش نگاه کرد.
بکهیون ابروهاش رو بالا داد.
"خوب؟
عالی؟
ازدواجی؟"کریس همونطوری که موهای به هم ریخته اش رو مرتب می کرد، سعی کرد لحن بی تفاوتی بگیره.
" تا وقتی فقط قرار می ذاشتیم بد نبود ولی وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم ردم کرد."بکهیون دلش بحال کریس سوخت.
صدای کریس گرفته و لحنش غمگین بود. و حرفهای بعدی اش باعث شد تو خودش فرو بره." می دونی... فکر می کنم حق با چانیوله. اون همیشه میگفت امگاها خیلی خودخواه و منفعت طلبن.
ازدواج با من برای لیسا منفعتی نداشت."و به چشمای بکهیون نگاه کرد.
بکهیون نگاهش رو از کریس دزدید و لبش رو گاز گرفت.
و تا عصر، دقیقا تا موقعی که کارشون تموم شد سعی کرد جلوی کریس ظاهر نشه. (یجورایی حس میکرد این گفته در مورد خودش صدق میکنه)چانیول صبح بهش زنگزده بود و قرار بود بیاد دنبالش برن خونه مامان باباش.
حدس زدنش برای بکهیون سخت نیست.
احتمالا بعد اینکه تاییدیه ی مامان باباش رو بگیره، قراره یه حلقه ی طلایی به بکهیون بده و مثلا سورپرایزش کنه.(قاعدتا باید خوشحال باشه، ولی الان فقط سردرگمه)بکهیون نگاهی به عوامل برنامه انداخت که برخلاف همیشه که آخر روز مث لشکر شکست خورده ان، الان کلی انرژی دارن.
این جادوی امگاهاست.
(امروز مربی بین المللی سوزی، بصورت فعالانه ای با تک تک اون ها لاس زده و همه رو سر ذوق آورده)برنامه های تلویزیونی سوزی (همراه با سوزی) مث توپ صدا کرده و بین خانواده ها خیلی محبوبه و لاس زدن باهاش واسه آلفاها افتخاره.
همه می گن سوزی اثبات این ادعاس که بهترین حرفه واسه امگاها بچه داریه، و این همیشه بکهیون رو عصبی می کرد ولی حالا که سوزی رو دیده، کاملا متوجه اس که چرا سوزی اینقدر پیشرفت کرده.
اون جاه طلب و باهوشه و از مزایای امگا بودن، کاملا آگاهانه داره بهره می بره.
و برخلاف ظاهرش توی شوهاش که نقش یه آدم مهربون گوگولی دلسوز رو بازی می کنه، توی زندگی عادی تهاجمیه.و بصورت عجیبی، همین روحیه که همه اونو از یه امگا بعید میدونن، باعث شده آلفاها بیشتر جذبش بشن و واسه حرف زدن باهاش سر و دست بشکنن.
امروز سوزی ازش سوالهای عجیبی در مورد چانیول پرسید و این حس رو به بکهیون القا کرد که احتمالا اونو می شناسه.
اون می خواست بدونه چانیول توی رابطه هست یا نه و حتی در مورد نژادش ازش پرسید .(بکهیون حس کرد میخواد بفهمه بقیه چیزی می دونن یا نه)
و واسه اینکه از زیر زبون بکهیون حرف بکشه سعی کرد اغواش کنه.
(اون دست بکهیون رو گرفت وشروع کرد به بازیکردن با انگشتهاش و کشیدن دایره های کوچولو پشت دست بکهیون)بخاطر همه ی این اتفاقها بکهیون سرگیجه داره و دعا می کنه پارک چانیول زودتر بیاد دنبالش. (خدا رو شکر که سوزی زودتر رفته_اصلا حس خوبی به اون زن نداره)
یه بار دیگه ساعت گوشی شو چک کرد. (دیر نشده، اون فقط استرس داره)
با اینکه وظیفه ی کریس نیست ولی داره به اون و جونمیون تو جابجا کردن وسایل کمک می کنه و احتمالا تونسته یک کم دل جونمیون رو به دست بیاره.
بکهیون آخرین جعبه رو گذاشت توی ون و باخوشحالی متوجه شد چانیول اومده و ماشینشو سر کوچه پارک کرده.
کیفش رو روی شونه اش انداخت و به اون سمت رفت.جایی که
توی تاریکی سایه ی ستون لامپ کنار خیابون،
چانیول و سوزی داشتن همدیگه رو می بوسیدن.یه چیزی توی دلش، از یه ارتفاع بلند سقوط کرد و هزار تیکه شد.
(پارک چانیول!
سورپرایزت دریافت شد!)
YOU ARE READING
Don't let me down
Fanfictionرازها، گاهی اوقات ویرانگر تر از چیزی هستند که به نظر میان. #امگاورس #چانبک #سهبک #فلاف #انگست #هپی_اند