۵۳

942 290 33
                                    

وقتی چانیول تصمیم قطعی گرفت که دلش می خواد واسه ی ادامه ی زندگی اش، یه بتا باشه و با یه بتا ازدواج کنه هنوز ۱۳ سالشم کامل نشده بود.

باباش یه آلفای قدرتمند و مامانش یه آلفای یه دنده و سلطه جو بود. هر دوی اونها توی شغلشون بشدت موفق بودن و ازونایی بودن که انگار طبیعت و فلک و شانس، همیشه یار و همراهشون بوده‌.

هر کسی نتیجه ی ازدواج این دوتا عنصر درخشان آفرینش رو می دید، فکر می کرد داره به امپراطور آینده نگاه می کنه. کسی که مقدر شده که یه آلفای همه چی تموم باشه و خوشبختی رو درو کنه.

ولی واسه چانیول این زندگی چیزی بیشتر از یه قفس طلایی و یه تابلوی خوشرنگ و لعاب توی یه بوم گندیده نبود.

مامان و بابای اون، پک کامل خودخواهی و خودشیفتگی و خودمحوری و خودطلبی بودن. در واقع زندگی اونها، چیزی بود که نمیشد اسم زندگی مشترک رو گذاشت، بیشتر یه وسیله بود واسه فرو کردن بیشتر خوشبختی و کمال انسانی شون، تو چشم بقیه.

اون‌ دوتا، با توجیه اینکه آلفا هستند و قاعدتا تحت تاثیر فرومون امگاها، این حق رو خودشون می دونستن که هر وقت دلشون میخواد به همدیگه خیانت کنند و معمولا هم هر خیانتی با یه دعوای جانانه تموم می شد و صلح یکی‌دوماهه و بعد تکرار این روند فرسایشی.

چانیول از ماهیت امگاها متنفر بود.
اونها موجوداتی بودن که بدون در نظر گرفتن اینکه آلفای مقابلشون متاهله یا مجرد، فقط بخاطر موقعیت اجتماعی خوب پدر و مادرش، خودشونو تو دامن اونها می انداختن و اغواشون می کردن.

اون هیچ وقت نمی تونست باور کنه ممکنه مشکل اصلی، روحیه ی انعطاف ناپذیر  و غرور سر به فلک‌کشیده ی پدر و مادرش باشه،
و ترجیح می داد باور داشته باشه که مشکل، امگاها و البته خودداری ضعیف و شهوت سرکش ناشی از  ماهیت آلفاهاست.

و یه روز، وقتی درست بعد دعوای شب قبل پدر و مادرش، بخاطر اینکه پدرش یواشکی تو یه شرکت مبلمان منزل سرمایه گزاری کرده بود و پول کلانی به جیب زده بود،( خارج از حساب مشترک با همسرش)
وقتی چانیول از مدرسه برگشت، واسه اولین بار در عمرش متوجه ی بوی مطبوع، شیرین، مست کننده و فریبنده ای شد که از اتاق خواب مادرش میاد.

اون یه چیزایی در مورد فرومون امگاها می دونست، ولی وقتی خودش رو در حال مالوندن بدنش به در اتاق خواب مادرش پیدا کرد، که صدای جیغ و داد سکس مامانش با  ی امگای هیت ازش میومد، وحشت کرد.

چانیول نمی خواست اینطوری باشه.
یه موجود خشن، خودخواه و خودمحور مث مامانش که حتی با وجود اینکه میدونه بچه اش چه ساعتی قراره از مدرسه بیاد، یه امگای هیت رو بخونه میاره،

یا یکی‌مث باباش، که بعد دعوای دیشب با زنش، غیبش زده و همه می دونن الان تو یه هتل داره دخل یه امگا رو میاره،

یا مث الان خودش، که حتی نفهمید چطور این همه پله رو بالا اومده و داره خودشو به یه در چوبی می مالونه.

وقتی چانیول وحشتزده خودش رو به خونه ی دوستش تاعو رسوند و با گریه بهش گفت نمیخواد آلفا بشه، دوست تجارت پیشه اش که خانواده اش تو کار تجارت داروهای چینی بودن، بهش بسته های دارویی غیرمجازی رو معرفی کرد که باهاش می تونست خودشو کنترل کنه.

اون داروها کمک می کردن حساسیتش به فرومون رو از دست بده و گرچه تاعو بهش گفت احتمالا این داروها واسه سلامتی ضرر دارن، اما چانیول تصمیم خودشو گرفته بود.

اون هرگز نمی خواست یه زندگی مثل زندگی خودش واسه خانواده ی آینده اش رقم بزنه.

حتی ترجیح می داد با بتای مارموز و پدرسوخته ای مث تاعو که واسه شاشیدن تو خونشون هم ازش پول می گرفت، ازدواج کنه اما اسیر زندگی آلفاها نشه.

و همینطور ترجیح می داد شریک زندگی اش همین بتای بدخلق که کره ای رو با لهجه ی خنده داری حرف می زد باشه،
ولی دلش جمع باشه که قرار نیست همسرش وقتی توی هیتشه خودشو تو بغل اولین آلفایی که سر راهشه  بندازه.

اون روز چانیول لابلای گریه و آب دماغ بی پایانش به بتا قول داد وقتی بزرگ شد می گیرتش، و بتا هم یه در کونی جانانه بهش زد و گفت بهتره عمه اش رو بگیره!

وقتی خانواده ی تاعو به شانگهای نقل مکان کردن، مسیر زندگی چانیول و تاعو خیلی زود از هم جدا شد، ولی داروهایی که تاعو بهش معرفی کرده بود، قرار بود تا ابد یاد و خاطره ی یه بتای لاغر و سبزه رو تو ذهن چانیول زنده نگه داره.

با توجه به روحیه ی خجالتی و درون‌گراش که پشت یه نقاب از بی تفاوتی و کول بودن، مخفی اش می کرد، اون هیچ وقت عشق رو تجربه نکرد ولی گاهی که یاد تاعو می افتاد از خودش می پرسید یعنی این یادآوری خاطره ها ب خاطره عشقه؟
یعنی این عشقه؟!

تا اینکه اون آلفای ریز نقش رو توی دانشگاه دید.
همونی که آویزون همکلاسی اش کریس بود و با دیدنش فهمید که قراره آرمانهاش بر باد بره‌.

Don't let me down Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang