۴۸

892 296 70
                                    

چشماش می سوخت و این باعث می شد یه لایه ی سمج اشک روی اونها بشینه و دیدش رو تار کنه.

نزدیک ترین میز به سن،‌ میز بزرگی بود که نماینده ی وزارت فرهنگ و چند تا مهمون خارجی دورش نشسته بودن و احتمالا رایزنهای فرهنگی کشورهای اروپایی‌ و آمریکا بودن و البته چند نفر از مسئولین کمپانی و شبکه کی بی اس که بکهیون بیشترشون رو فقط به چهره میشناخت.

از نگاههای گاه و بیگاهشون به بکهیون و لبخندهای متزورانه و فیک مسئولین کی بی اس، کاملا مشخص بود موضوع صحبتشون کسی جز ستاره ی مهمونی، بیون بکهیون نیست‌.

یجورایی دلش می خواست زمان فقط یه کوچولو به عقب برگرده و الان نیم ساعت پیش می بود که بزرگترین دغدغه اش استرسش واسه ارائه سخنرانی اش بود.

توی این نیم ساعت، دنیای فکر بکهیون اندازه ی یه ماه دوندگی کرده بود، و آخرش به تصمیم های خطرناکی رسیده بود.
تصمیم هایی که احتمالا تمام زندگی آینده اش رو تحت تاثیر قرار می دن.

نمی تونست بگه علت این تصمیم لحن متملق و چاپلوس مدیر شبکه اس، وقتی یه ربع پیش موقعی که با مهمان های کله گنده اش احوالپرسی می کرد و بکهیون رو به عنوان مظهر آزادی بیان و نشانه ی پیشرفت فرهنگی کره معرفی کرد،

یا نگاههای حریص نماینده ی وزارت فرهنگ که مشخص بود یه آلفای هرزه اس، روی سینه ی نیمه برهنه اش،

یا نگرانی کریس وقتی برای بار صدم ازش پرسید به متن سخنرانی مسلط شده یا نه،

یا اسمس چانیول که بهش می گفت براش کاری پیش اومده ولی توقع داره بکهیون بهترین اجراش رو داشته باشه و آبروی شبکه و بخصوص برنامه شون رو حفظ کنه،

یا دلسوزی بی معنای خانم کیم، وقتی خانم پارک با وقاحت تمام درباره ی شاهکارش صحبت می کرد،

یا تعجبش از اینکه کسی مث اون زن امگا می تونه خودشم چنین نگاه سخیفی به امگاها داشته باشه،

یا حتی اتفاقهای روزهای گذشته، داستان لوهان، برگشتش به کره، زندگی روز مره اش، سهون

و یا شایدم خیلی قبل تر، زندگی اش توی آمریکا و مهاجرتش بود...

شایدم علتش به سادگی، بوی شهوت و سکسی بود که توی دستشویی پیچیده بود و با تحریک اعصاب بکهیون اون رو شجاع تر از قبل کرده بود.

حالا لرزش پاهاش که تا چند دقیقه ی پیش حسابی اذیت ش می کرد، کاملا قطع شده بود.

همیشه همینطوری بود... وقتی پشت میکروفن می ایستاد احساس قدرت داشت. انگار قوی ترین آدم روی کره ی زمینه و دنیا و آدم هاش نمیتونن هیچ آسیبی بهش برسونن.

با پشت دستش چشمهاش رو مالید و اون لایه ی مزاحم اشک رو پاک کرد‌.
همهمه ی دقیقه های قبل قطع شده بود و همه به اون زل زده بودن و منتظر حرف هاش بودن.

از بالا به چشمهای نگران‌ کریس خیره شد.
بهش لبخند زد و در حالی که برگه ی سخنرانی اش رو توی دستش مچاله می کرد،  با پلک زدن آرومش بهش فهموند که مشکلی نیست و همه چی رو براهه.

بعد با قوی ترین لحنی که در توانش بود شروع کرد.
"سلام! من بیون بکهیون هستم و اینکه بالاخره کی بی اس بعد مدتها یه مهمونی درست و حسابی گرفته رو بهتون تبریک می گم!"

جمعیت یه خنده ی خفه ی کرد.

"خوب...باید بگم در این مورد شما کاملا مدیون من هستین!"
مهمان ها همونطوری که لبخند می زدن،  سرشون رو برای تایید تکون دادند.

یه بار دیگه با دقت چشمهاش رو روی جمعیت چرخوند.
نگاه مشتاق و گرسنه ی آلفاها و نگاه پر از  تحسین امگاها، واقعا به نظرش حال به هم زن می رسیدن.

"تازه دولت هم به من مدیونه... من می دونم بعد این مهمونی، قراره روابط‌ کره و جامعه ی جهانی بهتر بشه... من یه دلیل خوبم واسه اثبات اینکه ما یه دولت پیشرو و حامی حقوق امگاها داریم که می تونه در کنار قدرتهای جهانی حرفی واسه گفتن داشته باشه"

و یک‌کم صبر کرد تا مترجم آنلاین، حرف هاش رو تو گوشی مهمان های خارجی ترجمه کنه.

با موهای کنار گوشش بازی‌کرد و تظاهر کرد که داره فکر می کنه.
" اممم.... حالا که فکرشو می کنم کی بی اس هم به من مدیونه! هر خبری که در مورد مهمونی ما و برنامه های سیاسی و اقتصادی دولت پخش بشه، اسم‌ کی بی اس به عنوان اولین شبکه ی حامی امگاها می درخشه."

همه با دقت به حرفهای بکهیون گوش می دادن و چند نفری هم سر تکون دادن.

بکهیون یه نفس عمیق کشید.
جز صدای خفه ی دستگاههای تهویه و چرخ هایی که خدمتکارها واسه جابه جا کردن خوراکی استفاده می کردن، صدایی شنیده نمی شد.

به جمعیت زل زد.
"حتی سازمانهای حامی امگاها هم به من مدیونن، مطمئنم بعد این مهمونی قراره کلی پول به صندوق اعانه ی اونها واریز بشه... مبالغی که حتی خوابش رو هم نمی دیدن."

و تن صداش رو  پایین تر کرد.
" می دونین چیه؟! من یه راز کوچولو دارم...
من همیشه واسه همه اومد داشتم... جز خودم! "

دهها جفت چشم گیج روش قفل شده بودن و احتمالا در حال تجزیه تحلیل حرف هاش بودن که حتی لبخندهاشونم عجیب و غریب به نظر می رسید.

سعی کرد با یه شوخی جو سرد و جدی رو بشکنه.
"حتی واسه تهیه ی کننده ی برنامه مون ... البته بیشتر به این خاطر که وقتی با حقوق ساعتی یه وون دنبال کارمند می گشت هیچ کسی بیکارتر از من نبود که چنین شغلی رو بپذیره!"

لبخند زد.
"کی فکرشو می‌کرد یه روز آلفاهای کره ای مدیون یه امگای بی ارزش‌ بشن؟ اونم یه امگای مرد؟"

و چشمای سرد خانم پارک رو توی جمعیت شکار کرد.
"که خیلی هم چندشه؟"

جمعیت که با این حرف شوکه شده بودن، هع کشیدن. اونقدر یک‌دست که می تونستی فکر کنی واسه اش یه عمر تمرین‌کردن!

"البته قاعدتا این‌ نظر من نیست.
این حرف رو یکی‌از آلفاهای همین جمع بهم زد.
فک کنم نیم ساعت پیش‌بود... درسته خانم پارک؟!"

Don't let me down Where stories live. Discover now