سهون نیومد.
واسه کسی که تصمیم جدی داره واسه رها کردن گذشته، این بهترین کاره.
وقتی تو میخوای یه چیزیو رها کنی، تنها راهش اینه که رها کنی اش و چنگ زدن بهش بیشتر باعث میشه تو اسیر اون چیز بشی،
(دقیقا مث خود بکهیون که اسیر گذشته اش بود و حال و آینده اش رو داشت بخاطرش قربانی می کرد.)اگه سهون می دونست بکهیون با پارک چانیول گذشته ای داره، قطعا به هیچ وجه راضی نمی شد اونو تا در تالار شهر، که مهمونی تو بخش وی آی پی اونجا برگزار می شد، برسونه،
و مردشو به کسی بسپره که بودن یا نبودنش، توجه کردن یا توجه نکردنش، پشیمون شدن یا نشدنش... حتی نگاه کردن یا نگاه نکردنش میتونه یه تاثیر مخرب روی بکهیون، یا رابطه شون، یا هم بکهیون و هم رابطه شون بزاره.نه سهون و نه بکهیون حدسش رو هم نمی زدن که سالن وی آی پی تالار شهر چجور جایی می تونه باشه.
و وقتی آسانسور توی طبقه ی ۱۳هم ایستاد و بکهیون مستقیما وارد مهمونی شد، دیوارهای مرمر، مبلمان لوکس و میزهای پر از غذاها و نوشیدنی های گرونقیمتش اونقدری پر زرق و برق بود که بکهیون باید هر چند وقت یبار به خودش یادآوری می کرد که دهنش رو که از تعجب باز مونده، ببنده.
انگاری تو نبود اون واقعا خیلی چیزا عوض شده بود.
سالهای قبل مهمونی های پارک چانیول خیلی خودمونی توی یه رستوران معمولی انجام می شد و نهایت بریز و بپاش و لهو و لعبشون سفارش دادن بشقاب های اضافی سوپ گوشت و کوبوندن شیشه های سوجو به هم بود.
اما اینجا مث مهمونی های قصر پریان بود. با یعالمه مهمونهای کله گنده از تهیه کننده ها و مجری های مشهور کی بی اس گرفته تا سیاستمدارها و تاجرها.
بکهیون می تونست سنگینی نگاه ها رو روی خودش احساس کنه،
و اگه ایده ی مسخره ی یقه پارتی نبود که جو رو صمیمی کنه، بکهیون از خجالت و استرس حتی نمی تونست سرشو بالا بیاره.به محض اینکه صدای کریس رو شنید که صداش زد و چهره اش رو تو اون لباس مسخره با یقه ی پفی نارنجی دید، مث پرنده به سمتش پر کشید
و فقط وقتی بهش سلام کرد متوجه شد علاوه بر کریس و جونمیونی که با لباس یقه هفتی زنانه اش واقعا مضحک شده بود، پارک چانیول هم اونجاست.
(یقه اش ساده بود و بکهیون به انتخاب خودش واسه این یقه ی باز لعنت فرستاد.)"بالاخره ستاره ی مهمونی هم اومد!"
کریس خیلی خوشحال دستش رو به کمر بکهیون رسوند و بهش خوشامد گفت و جونمیون بهش لبخند زد.
و پارک چانیول فقط سر تکون داد.بکهیون خیلی معذب نوشیدنی ای که یکی از خدمه بهش آورد رو مزه مزه کرد و زیر چشمی به بقیه ی مهمون ها نگاه کرد.
"اجازه می دی؟!"
پارک چانیول دستش رو به سمت اونها برد و به بکهیون اشاره کرد.
بکهیون خیلی گیج بهش نگاه کرد و کریس با خنده بکهیون رو هل داد سمت چانیول.بکهیون هنوز هم متعجب بود و با چشماش از کریس پرسید داستان چیه؟!
چانیول که تردید بکهیون رو دید، دستش رو گرفت و از کریس و جونمیون جدا شدند.
"ستاره ی مهمونی نمی خواد به مهموناش خوشامد بگه؟"
چانیول نیشخند زد.بکهیون بهش نگاه کرد و آروم تر زمزمه کرد.
"من؟!"نیشخند چانیول پر رنگ تر شد.
"نگو که نمی دونی کی بی اس این بریز و بپاش رو منحصرا به افتخار تو انجام داده."بکهیون به دور و برش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد.
"نباید به من می گفتین؟"پارک چانیول آروم خندید و مچ بکهیون رو فشار داد و بهش طعنه زد.
"خدای من ازین به بعد باید برات منیجر بگیریم چون آقای سلبریتی سرشون اونقدر شلوغه که ایمیلاشونو چک نمی کنن."ظاهرا اونها سین برنامه و حتی متن سخنرانی شو براش فرستاده بودن و بکهیون مثل همیشه گیج تر از این حرفها بود که ایمیلشو چک کنه.
نگاه خیره ی چانیول معذب ش می کرد.
"پارتنرتو نیاوردی!"بکهیون حاضر جواب درونش، سریع جواب داد.
"لوهانم نیومده!"چانیول ابروهاشو بالا داد و با تفریح به بکهیون نگاه کرد.
"میاد!"اونها یک ساعت بعدی رو به خوش و بش با مهمونا گذروندن و پارک چانیول اونو به همه معرفی کرد.
و در تمام مدت پارک چانیول بهش لبخند می زد، بازوی بکهیون رو فشار می داد و جلوی بقیه باهاش شوخی می کرد.حتی جلوی سوزی و خانم پارک که جزو مهمان ها بودند. ( اونجا بکهیون متوجه شد مادر چانیول یکی از سرمایه گزارهای برنامه ی سوزیه. )
و در کمال خوشوقتی، چانیول در جواب احوالپرسی گرم و چشمای مشتاق سوزی، به یه گفت وگوی بی میل و سرد بسنده کرد و اونقدری کنار اونها نموندن که چشمای نامهربون و نگاه تیز مادر چانیول دوباره آزارش بده.
( شاید توهم بود ولی واقعا یه لحظه احساس کرد دستای چانیول خیلی حمایتگرانه پشتش رو لمس کردن)
این واسه بکهیون فراتر از واقعیت بود. انگار از خواب دیشبش هنوز بیدار نشده و بعد یه مدت طولانی کابوس دیدن، داشت رویا می دید.
به صورت جذاب پارک چانیول که با ابروهای درهم داشت با گوشی اش ور می رفت نگاه کرد.
خیانت؟!
خودشم می دونست اگه پارک چانیول شمشیر به دست بگیره و تمام قبیله ی بکهیون رو بکشه، آخرش حاضر بود اونو ببخشه، فقط به شرط اینکه همینقدر عادی و صمیمی می تونستند کنار هم بایستند و وقت بگذرونند.(گناه بود اگه آرزو می کرد دنیا همینجا متوقف بشه و این لحظه تا ابد ادامه پیدا کنه؟)
YOU ARE READING
Don't let me down
Fanfictionرازها، گاهی اوقات ویرانگر تر از چیزی هستند که به نظر میان. #امگاورس #چانبک #سهبک #فلاف #انگست #هپی_اند